دیدم یه نفر داره با سرعت تمام به طرف من میاد .
هر چه می گذشت بهتر قیافش رو تشخیص می دادم او را در جایی دیده بودم.
بله او گانن هارست(ایگور همانطور که می دانی من همان استیو لئوناردوم که اسم مستعارم جاگسن اونه . گانن هارست هم همون گانن هارست توی اشباحه) بود.
گانن:ارباب...
گفتم : چیه؟
گفت: همین الان گروهی از اشباح به ما حمله کردند.
به این صورت در آمدم:
آنی(خواهر دارن که زن من هم هست. بعد از اینکه با دارن ملاقات کرده بود تو مخش کردم که اون یه خواب بوده و به داریوس پسرمان هم گفتم که شبح واره ها خوبند نه اشباح و دوباره خون خودم را به اون منتقل کردم و این بار شبح واره کامل کرده بودمش) از تو خونمون صدایم زد:
استیو بیا غذا.
گفتم : باشه الان.
به گانن گفتم : بعد از غذا با داریوس میاییم بیرون تا با تو بریم به جنگ با اشباح.
گفت:باشه پس من منتظرت می مونم.
رفتم تو خانه.
به به عجب غذاهایی سر سفره بود.
شروع کردم به خوردن غذا.
گفتم : به به عجب نیمرویی درست کردی آنی.
آنی : الکی از هر انگشتم که هنر سرازیر نمیشه؟
گفتم:معلومه دیگه.فکر کردی باسه چی شوهرت شدم.
آنی : بقیه غذات رو بخور.
گفتم : الان یکی گفت که یه تجارت نون و آب دار اومده سراغم . اگه نذاری الان برم از دستم پریده ها.
آنی :
آنی : باشه برو.
گفتم : داریوس هم باید بیاد.
آنی گفت: نه اون مدرسه داره.
گفتم : نه باید بیاد ...
آخر آنی رو راضی کردم که داریوس هم با خودم ببرم.
داریوس گفت : بابا این اشباح حالا کجان؟
گفتم : الان می فهمیم.
تا داریوس گانن رو دید پرید بقل گانن و گفت : عمو گانن.
گانن:
گفتم : این کارها چیه داریوس؟
در همین لحظه داریوس از بقل گانن اومد پایین.
راه افتادیم و به سمت لندن راه افتادیم .
جنگ خیلی سختی بود ولی بالاخره با زیرکیها و نقشه هایم توانستیم آنها را شکست بدیم .
موقع برگشتن به نیویوریک گویل رو دیدم.
گویل : سلام جاگسن.
گفتم : سلام گویل .
گویل : اینها کین؟
گفتم : این پسرمه و با دست به داریوس اشاره کردم .
گفتم : این هم دوستمه و این بار به گانن.
گویل با داریوس و گانن دست داد و سپس گفت:الان کار و بار کارخانه خیلی خوبه . من یه چکش سازی زدم . تو هم یه کارخانه ای بزن.
به این حالت در آمدم:
بعد از یک ساعت:
گفتم : آهان بوق سازی می زنم.
تمامی ملت:
گفتم : گانن تو داریوس رو ببر خونه من بعد از زدن این بوق سازی میام.
گانن و داریوس به سمت نیویورک رفتند و من گویل به لندن رفتیم.
(فکر کنم که خودت هم در جریان کارخانه بوق سازی باشی یه مدت کار بوقم گرفت و سود زیاد کردم ولی بعد یه دسته جن و کفتر(جغد) ریختن و کارخانم رو داغون کردند پس به نیویورک برگشتم)
وقتی به دم خانه ام رسیدم دیدم یه چیزی روی در چسبانده شده.
روی ورق این چنین نوشته بود:
به خاطر احداث مکانهای ارزشی خانوادیتان دستگیر شدند.
امضا : بادراد ریشو
___________________________________
در وزارت خانه
گفتم : باید آزادشون کنین.
بادراد:نهههههههههههه.
گفتم : اونها بی گناه هستن من تاپیک کارخانه رو ارزشی زدم.
پس از یه عالمه گریه که نزدیک بود وزارت رو سیل ببره باداراد پی به قدرت من برد و داریوس و آنی را آزاد کرد.