شب همچنان در سياهي به سر ميبرد و جز وزش باد و صداي حيوانات ولگرد چيزي به گوش نميرسيد.
دامبلدور به محض اينكه اضطراب بچه ها را مشاهده كرد ، تكاني به رداي سرمه اي رنگش داد و در حالي كه داشت از در اتاق خارج ميشد گفت:
- دوشيره چانگ همراه من بياين !!!
* در دفتر دامبلدور *
پروفسور به محض ورود روي صندلي راحتي خود نشست و از آندو خواست تا روي صندلي ببشينند سپس گفت:
- ما اين جلسه رو براي شروع يكي ماموريت هماهنگ كرده بوديم ! ولي با اين اتفاي و رفتن دوشيزه بودلر از محفل و با توجه به خطراتي كه ممكنه در بيرون از اين مكان در كمين دختر جواني همچون ايشون باشه بهتره ماموريت خودمون رو همزمان با پيدا كردن بودلر شروع كنيم !
چو نگاهي به دامبلدور كرد و گفت:
- ببخشيد پروفسور ، شما ميخواين بگين ممكنه ويولت دچار مشكلي مثل دستگيري توسط مرگخوارا شده باشه ؟!
دامبلدور سري به نشانه ي تاكيد و تاسف نشان داد و گفت:
- بهتره شما هم به بقيه ي بچه ها اطلاع بدين ! ... احساس من هر لحظه داره شك م رو به يقين تبديل ميكنه ! ... بايد دوست شما و يكي از ياران خلاق محفل رو نجات بديم !!!
چو نگاهي مصمم به دامبلدور كرد و از دفتر خارج شد .
*-*-*-*-*-*-*-*
- اين امكان نداررررره !!!
صداي ناله هاو فريادهاي ويولت آنچنان سوزناك بود كه مو بر بدن راست ميكرد. لخته ي خون از گوشه ي لب ويولت در حال روانه شدن بود! ... ردايش خاك آلود و كثيف شده بود ! ... بدنش از شدت شكنجه ضعيف شده بود ولي نيروي ايمان و پاكيش اون را هوشيار نگه ميداشت.
- اونا به تو هيچ احتياجي ندارن! ... اونا الان خوشحالن ! ميبيني حتي دنبالت هم نيومدن !!!
دالاهوف و تئودور كه از مقاومت ويولت عصباني شده بودند ميخواستند با " آوادا کدورا " كارش را بسازند كه صداي باز شدن در اتاقك مه آلود كه بوي رطوبت شديدي ميداد ، آن دو ساكت شدند و چوبدستي هايشان را مخفي كردند.
- به نظر داشتين خطا ميكردين ! من اينو براي اختراعاتش ميخوام نه اينكه جنازه ش رو بسوزونم !
دالاهوف و تئودور با نگاهي نگران به هم نگاه كردند و ساكت شدند.
ولدمورت با گامهاي آهسته به سمت گوشه ي ديوار كه ويولت نشسته بود رفت و گفت :
- تئودور اون چوبدستي منو بيار !!!
------- ببخشيد اگه دير شد ، مشكلي پيش اومده بود!--------