هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
لوپین لبخندی رضایتی زد و با تکان سرش حرف دامبلدور را تایید کرد.سپس به سرعت با حرکت چوبدستی چند ورق پوستی جلو افراد حاضر در اتاق ظاهر کرد و مشغول توضیح دادن شد.هر کلمه بیشتر از دهان لوپین بیرون میامد لبخند روی لبان اعضای محفل وسیع تر میشد.نقشه ای هوشمندانه و دقیق.
در آخر سینیسترا پرسید:و کی باید نقش اون رو بازی کنه؟
همه با لبخندی که کمی موذیانه به نظر میرسید به سینیسترا خیره شدند و او با صدایی محسوس آب دهانش را فرو برد.
دامبلدور به آرامی گفت:این به خاطر ویولته.حالا همه برید بیرون.
دقایقی بعد دامبلدور با صدایی شادمانه همه را ض=صدا زد:بیاین و مخترع جوانمون رو مشاهده کنید!
همه به درون آن اتاق رفتند و با دیدن سینیسترای سابق که حالا به عینه شبیه ویولت بود با حیرت نفس ها را در سینه حبس کردند.سینیسترا نگاهی به همه انداخت و لبخندی دوست داشتنی گفت:.
_:به ویولت بودلر قلابی سلام کنید بچه ها!
جسیکا به آرامی گفت:خارق العاده اس!حالا ادامه نقشه...
=================
ویولت زیر لبی گفت:و وای به حال تو اگه یه بار دیگه بیای تو دست و پای من.
آنتونین پوزخندی زد:اون وقت چی میشه؟طلسمم میکنی؟
ویولت لبخندی زد و صاف در چشمان آنتونین دالاهوف زل زد:نه!به لرد سیاه میگم که تو نمیذاری کارم رو بکنم!
در کمال خشنودی ترس جای غرور را در چشمان او گرفت.ویولت به زحمت خود را از دستان او خلاص کرد:ولم کن.خودم میتونم راه برم!
آنتونین دالاهوف که از تهدید ویولت خوشش نیامد بود او را به داخل اتاقی خاک گرفته پرت کرد و چوبدستیش را هم به سمتش انداخت:بگیر.ولی مطمئن باش کاری غیر از اونچه باید نمیتونی بکنی چون ما شبانه روز چشممون به وست!
و سپس در را با صدای ترقی به هم کوبید و رفت.ویولت روی زمین خاک گرفته نشست.باید فکر میکرد.اگر بیو بمب را در دژ مرگ به کار مینداخت بی شک خودش هم نابود میشد.وجدانش با صدای بلند گفت:این تنها کاریه که بعد از اون همه دردسر برای محفل میتونی بکنی.ویولت پاسخ داد:ولی مگه اونا واسه من کاری کردند؟ندای درونیش گفت:اونا دوستای تو هستن.حداقل به احرتام انتخابی که کردی و به مرگخوارا نپیوستی این کار رو بکن.هیچ کدوم تو رو نخوان سینیسترا برات اهمیت قائل بود.ویولت با به خاطر آوردن چمان مشتاق و مهربان سینیسترا مصمم از جا برخواست و به خود گفت:
_من دژ مرگ و مرگخواراش رو حتی به قیمت نابودی خودم هم از بین میبرم!
سپس با عجله مشغول به ساخت و طراحی بیو بمب کرد...
کمی آن سو تر لرد سیاه با دیدن یک شخص که در حال راه رفتن در جلو دژ مرگ است اخم هایش در هم میرود:این که ویولت بودلره!پس اونی که پیش منه کیه؟یه ویولت قلابی؟
خشمناک از شکست مفتضحانه اش فریاد زد:نات!دالاهوف!بیاید ببینم!


But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



هوا در حال تاريك شدن بود ، باريكه هايي از نورهاي رنگي را ميتوانست در بيرون از پنجره ي خانه ي شماره ي 12 مشاهده كرد.

خستگي زياد و بي خوابي اعضاي محفل را كمي ناتوان كرده بود ، با فرمان چو همگي به اتاق مجاور جهت هماهنگي يك نقشه ي كاملا استراتژيك همزمان به اهداف خويش كه نجات بودلر و يافتن مكان اخفاي ولدمورت بود دست يابند!
اندكي گذشت و دامبلدور در حالي كه آخرين اختراع ويولت را در دست داشت وارد سالن شد.
آلشيا كه از همه نزديكتر به داملبدور نشسته بود نگاهي به وي كرد و گفت:
- ببخشيد پروفسور! تونستين از طريق اين با ويولت ارتباط برقرار كنين ؟!
پروفسور نگاهي به اعضاي حاضر كرد و گفت:
- بايد صبر كرد !! ... تا اونجايي كه اينجا ديدم متوجه مكانهاي دژ مرگ و محل استقرار دوشيزه بودلر شدم! سپس دوباره به اختراع خيره شد و گفت:
- پروفسور لوپين ! همه چيز آماده است !؟ ... ما بايد حداقل تا 3 ساعت ديگه خودمون رو براي يك نبرد سخت آماده كنيم !
لوپين لبخند رضايتي زد و با تكان سرش حرف داملبدور را تاييد كرد .


-----------

ويولت تا جايي كه امكان داشت سعي ميكرد در چشمان تا افق سياه ولدمورت نگاه نكند ، زيرا ممكن بود فكر او را بخواند.
- خوبه ! داري سر عقل مياي دختر ! ... كسي نميتونه از دست من سالم بيرون بره !!
ويولت در دل پوزخندي زد و در حالي كه با گوشه ي ردايش خوني كه از لبش جاري شده بود را پاك ميكرد گفت:
- براي اينكه من بتونم دوباره بیو بمب رو بسازم لازمه چند تا چيز رو داشته باشم !!!
ولدمورت هيچ نگفت و از اتاق خارج شد.... اندكي بعد دالاهوف وارد اتاق شد و در حالي كه ويولت را روي زمين ميكشيد گفت:
- بايد بري به آزمايشگاه !... واي به حالت اگه توي اون مغز پوكت فكراي خطا داشته باشي !




ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۸ ۲۱:۵۶:۰۶


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۲ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
دامبلدور با مشاهده آنها لبخندی زد ولی نگرانی در تک تک خطوط چهره اش به چشم میخورد:خب.چه خبر؟
لوپین بی هیچ سخنی جسم عجیبی را که شبیه یک چشم شیشه ای بود روی میز دامبلدور گذاشت.دامبلدور ابتدا کمی گیج شد ولی بلافاصله لبخندی زد:پس این از اختراعات دوشیزه بودلره؟نه؟
سینیسترا با نگرانی پرسید:میتونید پیداش کنید؟
دامبلدور لبخندی آراکش بخش به سینیسترا زد:البته که میشه.نمیتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم فقط میخوایم جایی رو که ساکن شده...
سینیسترا زیر لبی گفت:و یا داره شکنجه میشه!
_:رو پیدا کنیم.
سپس دامبلدور چوبدستیش را به سمت آن چشم شیشه ای گرفت و زیر لب وردی را زمزمه کرد.پرتو نقره ای رنگی که از چوبدستی وی خارج شد چشم را در بر گرفت و لحظاتی بعد درون آن پشم بزرگ قلعه ای به نام دژ مرگ به چشم میخورد!پس ویولت آنجا بود.
دامبلدور متفکرانه سرش را در میان دو دستش گرفت:که اینطور؟یعنی به خاطر مهارتهای اختراعیش تحت شکنجه اس؟ دوشیزه سینیسترا برو اتاق دوشیزه بودلر رو جستجو کن.ریموس برو و راه های یک حمله مقتدرانه رو بررسی کن و دوشیزه چانگ برید و بقیه اعضا رو اینجا جمع کنید.
همه در حال خروج بودند.ولی سینیسترا باید سوالی رو میپرسید.گرچه خودش به جوابش ایمان داشت.میترسید.نمیخواست وفاداری دوستش خدشه دار شود.یا شاید هم شده بود!
دامبلدور گویی فکر سینیسترا را خوانده باشد گفت:من به نیروی مقاومت دوشیزه بودلر ایمان دارم!
سینیسترا با شادی از اتاق خارج شد...
===
تئودور با بدجنسی بچگانه ای ویولت رو مقابل لرد سیاه به زمنی کوبید:بفرمایید قربان.گرچه این دختر به طرز وحشتناکی مقاومه...
لرد سیاه به نرمی گفت:تئودور برو بیرون قبل از این که شکنجه بشی.
گرچه این را با لحن ملایمی گفت ولی تئودور که بی شک به سخنان سرورش ایمان داشت به سرعت خارج شد.
لرد سیاه نگاهی بی تفاوت به ویولت انداخت:خب دختر خانوم.من از آخرین اختراعات تو چیزی شنیده ام که میخوام از زبون خودت بشنوم.
ویولت با ترس به او خیره شد.بدون هیچ تردیدی منظور ولدمورت بیو بمب بود.بمبی که بدون وارد آوردن هیچگونه خسارتی به اجسام بی جان ماهیچه و پوست و هرچه موجود جاندار بود را بدون حتی 1 درصد احتمال خطا از بین میبرد.اگر چنین بمبی به دست او میفتاد دنیا نابود میشد.به راحتی و با جاسازی یک بمب در مقر محفل تمام محفلیان از بین میرفتند.ولی...عکس آن هم ممکن بود.جرقه ای در ذهن مخترع ویولت زده شد.
بنابراین در کمال شجاعت بر پا ایستاد و لبخندی گرم به ولدمورت زد:بله البته!چنین بمبی وجود داره.من دیگه طاقت هیچ شکنجه ای رو ندارم.!
میتوانست شعله های آتش طمع را در چشمان او ببیند!


But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۳:۱۳ سه شنبه ۸ خرداد ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
لوپین به اطراف نگاه کرد و با سردرگمی گفت:هیچی!انگار آب شده رفته تو زمین.
جسی در حالی که با چوبدستی روشن روی زمین زانو زده بود و دنبال رد پا می گشت,سرش را بلند کرد و گفت:ولی برای اینکه خودشو غیب کنه حتما باید تا اینجا اومده باشه.
آنها از ساعات نخستین شب به دنبال نشانه ای از ویولت اطراف خانه شماره دوازده را جستجو می کردند اما هنوز چیزی پیدا نکرده بودند.از طرفی جغدی که خاله ویولت فرستاده بود آنها را بسیار نگران کرده بود,زیرا خاله اش کاملا از او بی خبر بود.
سینسترا اشکهایش را با آستین ردایش پاک کرد و گفت:یعنی هنوز زندست؟
آلیشیا آخم کرد و گفت:میشه نفوس بد نزنی.
سینستر می خواست با خشم جوابی دندان شکن به او بدهد که صدای فریاد چو همگی را از جا پراند.
چو در حالی که می لرزید دستبند نقره ای ظریفی را بالا گرفت.
لوپین فریاد زد:خودشه!
جسی دستبند را گرفت و گفت:همیشه اینو دستش می کرد.
سینسترا که بالاخره بغضش ترکیده بود گفت:یعنی کجا بردنش؟
همگی با اضطراب به اطراف نگاه کردند.تا اینکه سینسترا سکوت را شکست و گفت:فکر کنم یکی ار اختراعات خودش به دردمون بخوره,من از تو اتاقش پیداش کردم می گفت یه وسیله برای تماس با خودش درست کرده ولی نگفت چجوری کار می کنه.
چو با خوشحالی گفت:عالیه فقط باید بفهمیم چجوری کار می کنه تا بتونیم پیداش کنیم.
سینسترا با حالت کنایه آمیزی گفت:بالاخره یکی از اختراعات مسخره ویولت به درد محفل خورد مگه نه؟
لوپین بدون اعتنا یه او گفت:تنها کسی که می تونه ازش سردربیاره دامبلدوره بهتره برگردیم به قرارگاه...سپس بدون اینکه منتظر پاسخ باشد چرخید و به سمت خانه شماره 12 به راه افتاد.

***
ویولت درون راهی کهکشان مانند در حال دویدن بود,خودش نمی دانست به کجا می خواهد برود.تنها چیزی که می دانست این بود که می خواست از چیزی که پشت سر گذاشته بود دور بشود.پاهایش در حال از توان افتادن بودند اما نمی توانست بایستد باید ادامه می داد.ناگهان نوری را در برابرش دید و آخرین توانش را جمع کرد و به امید یافتن کمک به آن سو دوید,بله کمک آنجا بود. میز چوبی آشنایی در برابرش قرار داشت و دور آن چهره های آشنایی نشسته بودند...دوستانش...تنها کسانی که در این دنیا می توانست به آنها تکیه کند...لوپین سرش را بلند کرد و به چهره وحشت زده ویولت نگاه کرد, سپس نیش خندی زد و گفت:چی شده؟بازم یه اختراع جدید کردی که انقدر هیجان زده ای؟
ویولت به آتشی که از پشت سر به او نزدیک می شد اشاره کرد و گفت:نه,مگه نمی بینید دارن میان منو بگیرن...
آلیشیا با صدای بلندی خندید و گفت:انقدر به اختراع کردن فکر کردی خل شدی؟
چو بدون اینکه حتی به او نگاه کند گفت:از اینجا برو ما جلسه مهمی داریم...
ویولت به پشت سرش نگاه کرد آتش به او نزدیک شد و او را در بر گرفت...

ویولت فریادی زد و به هوش آمد...او در سرداب دژ مرگ روی زمین افتاده بود...به رویایی که دیده بود اندیشید...نه, او دیگر در محفل دوستی نداشت.
تمام بدنش به خاطر طلسم های شکنجه گر درد می کرد و نمی توانست از جایش تکان بخورد,ناگهان از دور صدای قدمهایی را شنید.شخصی که به آرامی آواز می خواند به او نزدیک می شد,پس از چند لحظه دالاهوف را در برابر خود دید.
دالاهوف در حالی که با چوبدستی اش ویولت را از روی زمین بلند می کرد پوزخندی زد و گفت:سرورم کارت داره می خواد یه مسله کوچولو رو براش حل کنی...


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
دیگر هیچ کس کینه ای از ویولت به دل نداشت. هر تک تک اعضا با تمام وجود نگرانش بودند. افکار ناامید کننده بر همه هجوم آورده بودند....نکند مرگخواران او را گرفته باشند...نکند او را شکنجه داده باشند...هیچکس جرات نمیکرد فکر کند، نکند او را کشته باشند!

سینسترا این افکار مزاحم را از خود دور کرد. نه، امکان ندشت او را بکشند! هرچه بود، به مهارت هایش نیاز داشتند! ولی اگر بعد از استفاده از اختراعاتش، ولدمورت چوبدستی اش را بیرون می آورد و یک "آواداکداورا".....نه نمیخواست به این فکر کند!!!

چوبدستی اش را برداشت و به طرف اتاق ویولت رفت. آرام و بی صدا در را بست. نباید کسی باخبر می شد! چوبدستی را بلند کرد و گفت: اسیو اختراع!

از گوشه ای نامعلوم، جدیدترین اختراع ویولت بیرون آمد. سینسترا با شادی خاصی گفت:
- پس درست حدس زده بودم! اینو برای ما گذاشته!!

چوبدستی را به طرف اختراع گرفت و وردی کوچک کننده را خواند. سپس اختراع کوچک شده را در جیبش پنهان کرد، و از اتاق بیرون آمد. بی شک آن اختراع بیشتر از آن چیزی که نشان می داد به درد می خورد!

-----------------------------------
- چوبدستی منو بیار تئودور!

تئودور با قدمهایی فرمان بر به طرف چوبدستی لرد رفت و آن را با احترام به طرف او گرفت. لرد بدون کوچکترین توجهی به رفتار تئودور چوبدستی را از او گرفت و گفت:

-تئودور، آنتونین، هردو برین بیرون!
- ولی ارباب...!
- گفتم بیرون!

دو مرگخوار سر پایین انداختند و از اتاق بیرون رفتند. ویولت خود را تنها و ناتوان در برابر بزرگترین جادوگر سیاه قرن دید. ترس خاصی بر دلش هجوم آورد، ترسی که حاکی از نبود دوستانش بود. این بار دیگر کسی نبود تا کمکش کند، خودش بود و خودش. می دانست که به هیچ عنوان نباید به لرد اعتماد کند. باید با او مبارزه میکرد، هرچند به تنهایی. به هیچ وجه نباید چیزی به او می گفت.

- پس تصمیم نداری چیزی بگی....دختر ترسو!

ویولت بر خود لعنت فرستاد. لرد افکارش را خوانده بود. دیگر نباید به نقات ضعفش فکر می کرد! خطوط خشم صورتش را فرا گرفت و در چشمان لرد خیره شد.

ولدمورت فهمیده بود. او نیز در چشمان ویولت خیره شد. نیروی تاریکی تا عمق چشمان ویولت نفوذ کرد. بعد از چند لحظه تلاش، ویولت سرش را به اجبار پایین انداخت. قدرت مقابلش خیلی بیشتر از او بود.

- حالا دختر خانم مغز متفکر! ببینم تا کی میتونی طاقت بیاری!
ویولت با ترس سرش را بلند کرد.
- کروشیو!!


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
شب همچنان در سياهي به سر ميبرد و جز وزش باد و صداي حيوانات ولگرد چيزي به گوش نميرسيد.
دامبلدور به محض اينكه اضطراب بچه ها را مشاهده كرد ، تكاني به رداي سرمه اي رنگش داد و در حالي كه داشت از در اتاق خارج ميشد گفت:
- دوشيره چانگ همراه من بياين !!!

* در دفتر دامبلدور *

پروفسور به محض ورود روي صندلي راحتي خود نشست و از آندو خواست تا روي صندلي ببشينند سپس گفت:
- ما اين جلسه رو براي شروع يكي ماموريت هماهنگ كرده بوديم ! ولي با اين اتفاي و رفتن دوشيزه بودلر از محفل و با توجه به خطراتي كه ممكنه در بيرون از اين مكان در كمين دختر جواني همچون ايشون باشه بهتره ماموريت خودمون رو همزمان با پيدا كردن بودلر شروع كنيم !
چو نگاهي به دامبلدور كرد و گفت:
- ببخشيد پروفسور ، شما ميخواين بگين ممكنه ويولت دچار مشكلي مثل دستگيري توسط مرگخوارا شده باشه ؟!
دامبلدور سري به نشانه ي تاكيد و تاسف نشان داد و گفت:
- بهتره شما هم به بقيه ي بچه ها اطلاع بدين ! ... احساس من هر لحظه داره شك م رو به يقين تبديل ميكنه ! ... بايد دوست شما و يكي از ياران خلاق محفل رو نجات بديم !!!
چو نگاهي مصمم به دامبلدور كرد و از دفتر خارج شد .


*-*-*-*-*-*-*-*

- اين امكان نداررررره !!!
صداي ناله هاو فريادهاي ويولت آنچنان سوزناك بود كه مو بر بدن راست ميكرد. لخته ي خون از گوشه ي لب ويولت در حال روانه شدن بود! ... ردايش خاك آلود و كثيف شده بود ! ... بدنش از شدت شكنجه ضعيف شده بود ولي نيروي ايمان و پاكيش اون را هوشيار نگه ميداشت.

- اونا به تو هيچ احتياجي ندارن! ... اونا الان خوشحالن ! ميبيني حتي دنبالت هم نيومدن !!!
دالاهوف و تئودور كه از مقاومت ويولت عصباني شده بودند ميخواستند با " آوادا کدورا " كارش را بسازند كه صداي باز شدن در اتاقك مه آلود كه بوي رطوبت شديدي ميداد ، آن دو ساكت شدند و چوبدستي هايشان را مخفي كردند.
- به نظر داشتين خطا ميكردين ! من اينو براي اختراعاتش ميخوام نه اينكه جنازه ش رو بسوزونم !
دالاهوف و تئودور با نگاهي نگران به هم نگاه كردند و ساكت شدند.
ولدمورت با گامهاي آهسته به سمت گوشه ي ديوار كه ويولت نشسته بود رفت و گفت :
- تئودور اون چوبدستي منو بيار !!!



------- ببخشيد اگه دير شد ، مشكلي پيش اومده بود!--------




Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
چو در حالی که با دست پاچگی از زیر میز بیرون میامد گفت:اینطور نیست پروفسور.آخه خودتون قضاوت کنید...
سینیسترا در حالی که لحظه به لحظه رنگش از خشم سرخ تر میشد گفت:بله خودتون قضاوت کنید.یه دختر مزاحم که با اختراعاتش جون ما رو به لب رسونده و بودنش فقط مزاحمته و کله ما رو با توضیحاتش خورده،بود و نبودش چه اهمیتی داره؟
لوپین که حوصله اش از دست سینیسترا سر رفته بود گفت:بس کن تو هم دیگه!یه طوری رفتار میکنی که انگار خودت مث ملائکه پاکی.
سینیسترا خشمناک لیوان قهوه اش را روی میز کوبید به طوری که همه از جا پریدند:من نمیگم مث ملائک پاکم ولی حداقل...
_:بسه!
این صدای رعد آسای دامبلدور بود که برای بار دیگر میز را به پناهگاهی برای محفلی ها تبدیل کرد:وظیفه ما موقعی که یکی از دوستانمون ازمون رنجیده چیه؟اینه که با هم بگو مگو کنیم و سر هم داد بزنیم؟اولین حرکت اشتباه ما...بله ما دوشیزه سینیسترا!اولین حرکت اشتباه ما رنجوندن ویولت بود و دومیش هم اینه که داریم به هم میپریم.نمیخواید به جای این بگردید دنبال اون و پیداش کنید؟
چو اصلا از این پیشنهاد خوشش نیامد:ولی پروفسور ما که نمیتونیم محفل رو تعطیل کنیم برای....
دامبلدور با نگاه خشمناکی او را زیر نظر گرفت:برای چی دوشیزه چانگ؟برای این که یه دختر نوجوون رو از خودمون رنجوندیم که دوستمون بود و فقط وفقط هدفش خوشحال کردن ما بود؟منظورت اینه دوشیزه چانگ؟
چو سرخ شد و دیگر چیزی نگفت.سکوت بدی بر محفل حاکم بود.همه به نوعی احساس گناه میکردند.هیچ کس حتی دامبلدور هم نمیخواست سکوت را بشکند.
عاقبت آلیشیای پر انرژی گفت:خب به ننظر من بهتره به جای این که خودمون رو تو دریای احساس گناه خفه کنیم...
سینیسترا یر لبی گفت:یا دریای کیک!
_:بهتره بریم دنبال ویولت.سینیسترا به نظرت اون کجا ممکنه رفته باشه؟
سینیسترا که از حرکت محفل برای پیدا کردن ویولت شاد شده بود بلافاصله گفت:بی شک پیش خاله اش!
و همه به جنب و جوش افتادند....
=======================
لرد سیاه سرانگشتان باریک و سفیدش را به هم متصل کرد:کارت عالی بود تئودور.فکر نمیکردم اون دختر مخترع به این راحتی به دام بیفته.ما خیلی از اینکه از مهارت های منحصر به فردش استفاده کنیم لذت میبریم.این طور نیست تئودور؟
تئودور نات خنده ای تحویل لرد داد:البته قربان!ولی تا حالا که حتی زیر طلسم شکنجه گر هم حاضر به همکاری نشده.
لرد به آرامی زمزمه کرد:میشه.میدونی؟یه ضربه روحی خیلی خوب این سفید های احساساتی رو به حرف میاره!برو بهش این رو بگو...
سپس به آرامی چیزی به تئودور گفت.تئودور خندید و به سمت زندان ویولت حرکت کرد.
...
تئودور با خنده گفت:اهمیتی نداره که با ما همکاری نکنی.ولی جز اینجا دیگه جایی رو نداری!محفلی ها دیگه نمیخوانت.
ویولت درد کشیده ولی هنوز سرپا با خشم گفت:امکان نداره.اونا دوست های منن.
تئودور در حالی که قهقهه میزد گفت:اوه نه!دیگه نیستند.دامبلدور پیغام داده که دیگه تو رو نمیخوان براشون مهم نیستی.چون خودت خواستی از محفل بری بیرون.
ویولت در هم شکست و در مقابل تئودور نات زانو زد:نه!
====
شرمنده خیلی زیاد شد!


But Life has a happy end. :)


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۹:۲۵ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
نور سرخ رنگی از چوبدستی ویولت شیک شد,به دیوار مقابل برخورد کرد و باعث شد آن قسمت دیوار منفجر شود و گرد و خاک آن به اطراف بپاشد.

ویولت چشمانش را باز کرد,هیچ صدایی به گوش نمی رسید,جز صدای میو میو آرام چند گربه که در میان زباله ها به دنبال غذا می گشتند.چوبدستی اش را پایین آورد و با تردید به اطراف نگاه کرد.کسی در کوچه نبود,آه عمیقی کشید و لبخند زد.احتمالا ناراحتی زیادش باعث شده بود, دچار توهم شود.کیف و وسایلش را که برای فرستادن طلسم به گوشه ای انداخته بود, برداشت و با قدمهای سریع به سمت انتهای کوچه به راه افتاد.قصد داشت به خانه خاله اش برود و چند روزی پیش او بماند تا بتواند ناراحتی اش را فراموش کند.
همین طور که به انتهای کوچه نزدیک می شد,به نظرش رسید که چیزی درست نیست, احساس می کرد چیزی آنجاست که نباید باشد...
چند قدم دیگر جلو رفت تا بالاخره آن را پیدا کرد.دیوار قطوری در انتهای کوچه قرار داشت که راه را مسدود کرده بود.ویولت بارها از این کوچه رفت و آمد کرده بود و در هیچ کدام از این دفعات,این کوچه بن بست نبود!
جلو رفت و دستش را روی دیوار گذاشت.دیوار کاملا عادی به نظر می رسید,طوری که انگار سالها آنجا بوده است.

ناگهان صدای سرخوشی از پشت سرش گفت:کارم تمیزه نه؟
ویولت به سرعت برگشت و چوبدستی اش را بیرون کشید,اما دیگر دیر شده بود.شش سیاه پوش از پشت سر به او نزدیک شدند و همگی فریاد زدند:اکسپلیارموس...
ویولت در اثر برخورد شش طلسم به زمین افتاد و از حال رفت.
لحظاتی بعد شش سیاه پوش ناپدید شدند و ویولت را با خود به جای نامعلومی بردند.نفر آخر قبل از ترک آنجا با چوبدستی اش دیوار را ناپدید کرد.

****
"در خانه شماره 12"

چو در حالی که دستانش را زیر چانه اش زده بود, رو به بقیه گفت:تولد ویولت دو روز دیگست,چطوره واسش جشن بگیریم تا از دلش دربیاد؟
سینسترا که آشکارا هنوز دلخور بود با بدخلقی گفت:مگه واسه شما اهمیتی داره که اون ناراحت باشه؟
لوپین یک قاشق شکر در قهوه اش ریخت و گفت:ببین ما همه از کاری که کردیم ناراحتیم خب؟تو هم بس کن دیگه,باید دنبال یه راه حل بگردیم.من با چو موافقم.
آلیشیا ظرف شکر را از دست لوپین قاپید و گفت:اوهوم...چطوره بهش بگیم...ولی چون دهانش پر از کیک بود نتوانست حرفش را ادامه بدهد.
سینسترا پشت چشمی نازک کرد و گفت:یه وقت خفه نشی!...بذارید راحتتون کنم من فکر می کنم شماها هیج کدوم به ویولت اهمیت نمیدین.حتی از رفتنش خوشحالم هستید...
آلیشیا به زور لقمه اش قورت داد و در حالی که سرش را به عنوان مخالفت تکان می داد گفت:نه,من اونو دوست دارم به نظرم خیلی بانمک...اما در همین لحظه متوجه نگاه خشمگین دامبلدور شد و حرفش را خورد.

نگاه دامبلدور نافذ و سرزنش آمیز بود,همگی زیر این نگاه دستپاچه شده بودند.ناگهان او چوبدستی اش را بلند کرد و به سمت میز گرفت.ظرف 1 ثانیه همگی زیر میز پناه گرفتند, ولی طلسم دامبلدور فقط خوراکی ها را ناپدید کرد.سپس در حالی که نگاه خشمگینش را به اطراف می چرخاند گفت:من از شما انتظار بیشتری داشتم.ما همگی در مورد ویولت اشتباه کردیم ولی حالا هیچ کدومتون حاضر نیستید اشتباهتون رو قبول کنید.ازتون ناامید شدم...

_______________________________
الان دیدن چو واسه زیاد شدن معذرت خواسته ولی پست من انگار بیشتره!! شرمنده


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۶ ۲۱:۰۵:۱۴
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۶ ۲۱:۰۹:۱۱
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۶ ۲۱:۱۱:۳۴

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
اشک ها بر روی گونه اش روان شده بودند. به سرعت میدوید. بلاخره به اتاقش رسید. با اندوه در را باز کرد. وارد شد.
اختراعاتش، وسایل و تمام چیزهایش را جمع کرد آنگاه آن ها را با جادو بلند کرد و بار دیگر از اتاقش خارج شد. اما....
برای آخرین بار خانه شماره 12 گریمولد را از نظر گذراند.تنها جایی که در آن فکر میکرد دوستانی دارد هم بلاخره نابود شده بود.
در را باز کرد. یادداشتی را جلوی در گذاشت و آنگاه پا به درون سیاهی و تیرگی شب گذاشت.
اشکها روان تر از گذشته بر گونه اش میریختند اما او میرفت. جلو و جلوتر و سعی میکرد تمام آن روزهای خوش با هم بودن را از یاد ببرد.
خانه از نظر پنهان گشت و او برای همیشه، خانه ی خودش و دوستانش را ترک گفت.
حرفهای اعضای محفل. حتی دامبلدور هم از اختراعت او خوشش نمیامد.با تداعی شدن این خاطره ها در ذهنش اشکها همانند آب چشمه جاری شدند و دیگر هیچ چیز جلودارشان نبود.
اما ترک خانه و محفل چیزی نبود که آزارش میداد. او دیگر نمیتوانست به نابودی مرگخواران کمک کند و این بود که آزرده خاطرش میکرد.
در افکارش غوطه ور بود و به اشکهایش که زمین را خیس کرده بود خیره شده بود که ناگهان.....
بـــــــــــــنگ
ویولت برگشت. شیشه خانه رو به رویش شکسته شده بود و یک سیاه پوش در حال ورود بود.
به سرعت چوبدستیش را از ردایش خارج کرد اما ناگاه آن را پایین آورد. آهی کشید و برگشت. تا برود. او دیگر جایی در میان اعضای محفل ققنوس نداشت. چه دلیلی داشت که به آنها کمک کند؟؟؟
چند قدم جلو رفت. وجدانش عذابش میداد. بلاخره برگشت. مرگخوار هنوز آنجا بود. چوبدستیش را بالا برد و فریاد زد:......
- اکسپلیارموس
-----------------------------------------------------------------------------------
در خانه شماره 12 گریمولد
- ویولت چرا برنگشت؟؟؟
- نمیدونم.
چند دقیقه از رفتن ویولت میگذشت ولی او برنگشته بود. همه در سکوت منتظر بازگشت او بودند تا جلسه را آغاز کنند
- من میرم ببینم کجا رفته
سینیسترا از روی صندلیش برخاست و به سمت آشپزخانه رفت.
اما ویولت آنجا نبود. پس از آنجا خارج شد و به سمت اتاق ویولت رفت. در راه بود که ناگهان یک ورق را چسبیده بر روی در توجهش را جلب کرد. به سمت آن رفت. به آرامی آن را جدا کرد و خواند:
سلام دوستان عزیز
من صحبت های شما رو شنیدم. واقعا دلم نمیخواست ناراحتتون کنم. فکر میکردم از اختراعاتم خوشتون میاد. اما حالا که میبینم اینطور نبوده. من نمیتونم بدون اختراعاتم زندگی کنم. حالا که فکر میکنم میبینم وجودم در محفل مایه دردسره. پس برای همیشه شما دوستان عزیز رو ترک میگم و استعفای رسمی خودم از محفل ققنوس رو اعلام میدارم
دوست شما
ویولت بودلر

سینیسترا، با خواندن یادداشت اشک بر گونه هایش روان شد. به سختی به سمت اتاق رفت و درحالی که با عصبانیت به تک تک اعضای محفل چشم دوخته بود یادداشت را با صدای بلند خواند.


تصویر کوچک شده


Re: محفل ققنوس(خانه شماره 12 گريمالد)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ یکشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۶

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
ماموریت گروه اول

- بچه ها بچه ها! ببینین چی درست کردم!

این صدای ویولت بود که با ذوق و شوق آخرین اختراعش را بالا گرفته بود.

اعضای محفل برای صدمین بار طی آن روز به طرف ویولت برگشتند. در چهره همه ناراحتی مفرطی به چشم می خورد. ریموس با صدایی که حاکی از انزجار بود گفت:
- آفرین ویولت، اختراع قشنگیه. حالا فکر نمیکنی بهتر باشه که بری و برای جلسه مون آماده بشی!؟
ویولت دستش را پایین آورد و در حالی که اثری از ذوق و شوق سابق در صورتش به چشم نمی خورد گفت:
- ولی دامبلدور که هنوز نیومده! از این گذشته، شما هنوز نمیدونین اختراع جدید من چیکار میکنه!

و بلافاصله شروع به توضیح مفصلی در رابطه با فواید دستگاهش کرد. چند صدای غرولند از گوشه و کنار اتاق بلند شد. به درستی معلوم بود که هیچ کس توجهی به حرفهای ویولت ندارد. تنها کسی که با علاقه تمام گوش می کرد، سینسترا بود که همیشه از اختراعات ویولت لذت میبرد!

- این تیکه چوب که اینجا میبینین جادو شده، کافیه دستتونو رو این دگمه فشار بدین و به جادویی که بلد نیستین ولی میخواین انجامش بدین فکر کنین. اونوقت این چوب به جای چوبدستی شما، جادو رو براتون انجام میده!

ناگهان صدای در بلند شد و اعضا نفس راحتی کشیدند!

دامبلدور در حالی که لبخند همیشگی بر لبهایش بود وارد اتاق شد. نگاهی به چهره هایی که با دیدن او بشاش شده بودند کرد و با صدای بلند گفت:
- سلام بچه ها! فکر کنم همه برای جلسه آماده باشین، نه!؟
بلافاصله همه به تکاپو افتادند تا فورا آماده شوند. ویولت دوان دوان به طرف اتاقش دوید و با کیسه بزرگی شامل انواع و اقسام اختراعاتش به اتاق بازگشت!
دامبلدور با دیدن کیسه یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- ویولت جان....ما میخوایم به یه ماموریت مخفی و بی سر و صدا بریم...! فکر نمیکنی بهتر باشه برای یه بار هم بدون اختراعاتت بیای!؟
ویولت بدون کوچکترین توجه خاصی به معنای حرف دامبلدور گفت:
- نه پروفسور! اختراعات من همیشه و همه جا کاربرد دارن! من برای هر موقعیتی یه اختراع دارم!!


بلاخره همه بر سر جایشان نشستند و جلسه شروع شد. محفلی ها قرار بود به یک ماموریت مهم بروند، ماموریتی خطرناک که تاکنون نظیرش را انجام نداده بودند. قرار بود به گروهک های دو نفره تقسیم شوند و هرکدام یک دسته از مرگخواران را تعقیب کنند. مرگخواران قرارگاه سرّی جدیدی درست کرده بودند که هیچ یک از محفلی ها محل آن را نمی دانستند. گویا ولدمورت یکی از جان پیچ هایش را در قسمتی از قرارگاه جدید مخفی کرده بود.

همه هیجان زده بودند. ترس در کنار اشتیاق در دلشان جوانه زده بود. همه حواسها متوجه حرفهای دامبلدور بود. همه می خواستند از جزئیات ماموریت مهمشان باخبر شوند. اما عامل کوچکی وجود داشت که مانع این کار می شد. هر لحظه که دامبلدور ساکت می شد تا نفسی تازه کند، ویولت با صدای بلند شروع به صحبت درباره چگونگی کمک رسانی اختراعاتش می کرد!

سرانجام جسیکا حرف ویولت را قطع کرد و گفت:
- ویولت جان میشه یه سر به آشپزخونه بزنی و ببینی نوشیدنی هایی که کریچر داشت میاورد چی شد!؟
ویولت اندکی مکث کرد، و بعد سرش را تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. به محض اینکه ویولت پایش را از اتاق بیرون گذاشت، آلیشیا شروع به شکایت کرد:
- عجب آدمیه! با اون اختراعاتش! هر وقت میبینیش داره در مورد اختراعاتش حرف میزنه!
چو ادامه داد:
- آره! فقط به فکر اختراع هاشه! اصلا من نمی دونم این با این اخلاقش چطوری تونست عضو محفل بشه!
هر کدام از اعضا شروع کردند به تایید حرفهای چو و آلیشیا و همهمه ای در اتاق در گرفت. یک نفر با صدای بلند که همه بشنوند گفت:
- کاش اصلا از اینجا می رفت و دیگه نمی دیدیمش!



پشت در، دختری به همهمه درون اتاق گوش می کرد. تاریکی بر صورتش سایه افکنده بود. اشکها به سرعت بر گونه هایش می غلتیدند. می دانست که دیگر جایی در محفل ندارد. ویولت دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد. از سایه ها بیرون آمد، و با بیشترین سرعتی که می توانست به طرف اتاق پر از اختراعاتش دوید.

----------------------------
شرمنده زیادی طولانی شد


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.