ماموریت گروه اول- بچه ها بچه ها! ببینین چی درست کردم!
این صدای ویولت بود که با ذوق و شوق آخرین اختراعش را بالا گرفته بود.
اعضای محفل برای صدمین بار طی آن روز به طرف ویولت برگشتند. در چهره همه ناراحتی مفرطی به چشم می خورد. ریموس با صدایی که حاکی از انزجار بود گفت:
- آفرین ویولت، اختراع قشنگیه. حالا فکر نمیکنی بهتر باشه که بری و برای جلسه مون آماده بشی!؟
ویولت دستش را پایین آورد و در حالی که اثری از ذوق و شوق سابق در صورتش به چشم نمی خورد گفت:
- ولی دامبلدور که هنوز نیومده! از این گذشته، شما هنوز نمیدونین اختراع جدید من چیکار میکنه!
و بلافاصله شروع به توضیح مفصلی در رابطه با فواید دستگاهش کرد. چند صدای غرولند از گوشه و کنار اتاق بلند شد. به درستی معلوم بود که هیچ کس توجهی به حرفهای ویولت ندارد. تنها کسی که با علاقه تمام گوش می کرد، سینسترا بود که همیشه از اختراعات ویولت لذت میبرد!
- این تیکه چوب که اینجا میبینین جادو شده، کافیه دستتونو رو این دگمه فشار بدین و به جادویی که بلد نیستین ولی میخواین انجامش بدین فکر کنین. اونوقت این چوب به جای چوبدستی شما، جادو رو براتون انجام میده!
ناگهان صدای در بلند شد و اعضا نفس راحتی کشیدند!
دامبلدور در حالی که لبخند همیشگی بر لبهایش بود وارد اتاق شد. نگاهی به چهره هایی که با دیدن او بشاش شده بودند کرد و با صدای بلند گفت:
- سلام بچه ها! فکر کنم همه برای جلسه آماده باشین، نه!؟
بلافاصله همه به تکاپو افتادند تا فورا آماده شوند. ویولت دوان دوان به طرف اتاقش دوید و با کیسه بزرگی شامل انواع و اقسام اختراعاتش به اتاق بازگشت!
دامبلدور با دیدن کیسه یک ابرویش را بالا برد و گفت:
- ویولت جان....ما میخوایم به یه ماموریت مخفی و بی سر و صدا بریم...! فکر نمیکنی بهتر باشه برای یه بار هم بدون اختراعاتت بیای!؟
ویولت بدون کوچکترین توجه خاصی به معنای حرف دامبلدور گفت:
- نه پروفسور! اختراعات من همیشه و همه جا کاربرد دارن! من برای هر موقعیتی یه اختراع دارم!!
بلاخره همه بر سر جایشان نشستند و جلسه شروع شد. محفلی ها قرار بود به یک ماموریت مهم بروند، ماموریتی خطرناک که تاکنون نظیرش را انجام نداده بودند. قرار بود به گروهک های دو نفره تقسیم شوند و هرکدام یک دسته از مرگخواران را تعقیب کنند. مرگخواران قرارگاه سرّی جدیدی درست کرده بودند که هیچ یک از محفلی ها محل آن را نمی دانستند. گویا ولدمورت یکی از جان پیچ هایش را در قسمتی از قرارگاه جدید مخفی کرده بود.
همه هیجان زده بودند. ترس در کنار اشتیاق در دلشان جوانه زده بود. همه حواسها متوجه حرفهای دامبلدور بود. همه می خواستند از جزئیات ماموریت مهمشان باخبر شوند. اما عامل کوچکی وجود داشت که مانع این کار می شد. هر لحظه که دامبلدور ساکت می شد تا نفسی تازه کند، ویولت با صدای بلند شروع به صحبت درباره چگونگی کمک رسانی اختراعاتش می کرد!
سرانجام جسیکا حرف ویولت را قطع کرد و گفت:
- ویولت جان میشه یه سر به آشپزخونه بزنی و ببینی نوشیدنی هایی که کریچر داشت میاورد چی شد!؟
ویولت اندکی مکث کرد، و بعد سرش را تکان داد و به طرف آشپزخانه رفت. به محض اینکه ویولت پایش را از اتاق بیرون گذاشت، آلیشیا شروع به شکایت کرد:
- عجب آدمیه! با اون اختراعاتش! هر وقت میبینیش داره در مورد اختراعاتش حرف میزنه!
چو ادامه داد:
- آره! فقط به فکر اختراع هاشه! اصلا من نمی دونم این با این اخلاقش چطوری تونست عضو محفل بشه!
هر کدام از اعضا شروع کردند به تایید حرفهای چو و آلیشیا و همهمه ای در اتاق در گرفت. یک نفر با صدای بلند که همه بشنوند گفت:
- کاش اصلا از اینجا می رفت و دیگه نمی دیدیمش!
پشت در، دختری به همهمه درون اتاق گوش می کرد. تاریکی بر صورتش سایه افکنده بود. اشکها به سرعت بر گونه هایش می غلتیدند. می دانست که دیگر جایی در محفل ندارد. ویولت دست پیش برد و اشکهایش را پاک کرد. از سایه ها بیرون آمد، و با بیشترین سرعتی که می توانست به طرف اتاق پر از اختراعاتش دوید.
----------------------------
شرمنده زیادی طولانی شد