هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
آداس
آشپزخونه*

- ببينم كارتون تموم نشد....
- هلگا جان ديگه آخرشه الان همه جا رو تموم مي كنم.
- پيتر...!سرژ و سدريك كجان؟!
- نمي دونم من داشتم تميز مي كردم...نديدم..
هلگا سريع از روي صندليش بلند ميشه.دوباره هوشياريش بر مي گرده.به ساعت نگاه مي كنه.
- 50 ساعت از وقتي سرژ قرص خورده مي گزره...يعني اونا....
سريع مي ره توي حال و شروع مي كنه به فرياد زدن.
- وضعيت اضطراري،اضطراري...جادوگرها فرار كردن...!!!
صداي افتادن چيزي بعد صداي آخ بلندي به گوش مي رسه.و نهايتا فرياد بلند مازا از توي اتاقش به گوش مي رسه.
مازا:چي مي گي...؟دانگ كه اينجاست!
دانگ:آره بابا من اينجام كه!
هلگا:سرژ و سدريك...!سرژ و سدريك فرار كردن.
در مدت چند ثانيه...ليلي، آوريل،فلور و مادربزرگه از ميله اي كه از طبقه ي بالا به پايي وصل بوده و مخصوص مواقع اضطراريه پايين ميان.
مادربزرگ:چي شده...؟چطوري...؟!
ليلي :پيتر كه نرفته..؟
و منتظر جواب نمي مونه و مي ره توي آشپزخونه.
مادربزرگه:خب هلگا نگفتي اينا چه جوري فرار كردن؟!
آوريل:الان مي رم گيتارمو مي آرم و نشونشون مي دم
و با عصبانيت رفت طرف اتاقش تا گيتارشو بياره.
فلور:يعني واقعا سدريك رفت.....
هلگا:خب...خب..من داشتم به تميزكاريشون نظارت مي كردم...ولي..ولي مثل اينكه خوابم برد.
و سرشو با خجالت پايين انداخت.فلور كه هنوز غمگين بود و حرفي نميزد با ناراحتي رفت آشپزخونه تا مطمئن بشه كه سدريك رفته.
مادربزرگ:من آخه چي بگم...تو...تو...
آوريل:اومدم!بريم سراغشون!
يكدفعه صداي متعجب ليلي از توي آشپزخونه به گوش مي رسه:
- مادربزرگ بيايين!
آوريل و مادربزرگ و هلگا به طرف آشپزخونه ميرن.همون موقع صداي مازا از بالا شنيده مي شه:
- چقدر صدا مي كنين!دانگ كه پيدا شد؟!

آداس
آشپزخونه*

ليلي با تعجب به چيزي كه بيرون از پنجره افتاده نگاه مي كنه.مادربزرگ هم جلو ميره.
ليلي:مادربزرگ اين چيز مشكيه ريشه و اين سبزه...قسمتي از پوست مار نيست؟
مادربزرگ:سالي...؟!


[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۲ چهارشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۴

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
خارجی آداس
دم آشپزخونه

سالازار:نزدیک بود بمیرم خوبه آشپزخونه آداس همکفه
ونوس با عصبانیت سرشو میاره تو و پنجره رو محکم میکوبه به هم .در اثر این شدت خشانت که از مادربزرگه بعید بود شیشه پنجره به جای یک تیکه به هزار و یک تکه تبدیل میشه و کل زمین آشپزخونه رو میپوشونه.
ونوس لحظه ای به درودیوارو وضعیت درهم اونجا زل میزنه و بعد با خوشحالی سرشو تکون میده و میره بیرون

داخلی آداس
یک ساعت بعد

مادربزرگه روی مبل پذیرایی نشسته و دوباره میلهای بافتنیش تو دستشه..آوریل به بی حرکتی یک مجسمه جلوش وایستاده و فکرش شدیدا متوجه خوابیه که هزار سال پیش دیده ..در همون حال که به دستور ونوس دستاش رو بالا پایین میکنه به لیلی و فلور که با قیافه های گرفته توی یکی از کاناپه ها فرو رفتن نگاهی میندازه.
ونوس:خوبه مادر جان ...اندازه کردم میتونی بری دیگه سراغ کارت..وقتی آدم فکرش آرامش داشته باشه لازم نیست هر یک رجی که میبافه رو چک کنه تا ببینه درسته یا نه .ببین من الآن در این یک ساعت هیچی
نشکافتم
و بعد آنچنان با خوشحالی میخنده که چیزی نمونده دندون مصنوعیاش بریزن بیرون ...هه هه ...خب دیگه بسته..تو هم برو سراغ کارت

داخلی آداس
اتاق مازا

مازامولا با ناراحتی روی تختش دراز کشیده .موهای وینگیل وینگلش مثل یکی از کلافهای مادربزرگه گره خورده و به صورت گردی روی سر دائم در حال نوسانش قرار گرفته .در داخل مغزش این افکار در حال گردشه

مازا: من زز میکنمش
مازامولا: نه ..تو این کارو نمیکنی
مازا:همین الآن در حال آموزش اولین مراحله ..باید تا آخرشو بره
مازامولا: باید بذارم که فرار کنه
مازا: مثلا تو آداس نشستی .اون باید زز بشه
مازامولا: ولی شاید خودش دوست نداشته باشه که زز بشه
مازا:پس تو آداس چی کار میکنی .باید که زز بشه
مازامولا:ولی گناه داره .وقتی خواستن بالا رو تمیز کنن از پنجره فراریش میدم
مازا: نخیر .اون همین جا میمونه و حتی پرده ها رو هم میشوره

این درگیری ذهنی بدون نتیجه موند چون ماذمول سرش رو به دیوار کوبید و با این کار قسمت دیگه ای از خونه زلزله زده رو هم ریخت پایین

داخلی آداس
آشپزخونه

هلگا دست به کمر نظاره گر فعالیت های بی امان جادوگرهای آداسه ..با خوشحالی از اینکه قرص هاش نتیجه داده و میتونه در آداس موندگار شه حساب ساعات باقی مونده تا اثر کردن قرص ها رو داره میکنه .لازم نبود قرص های با ارزشش رو برای پیتر و سدریک تلف کنه چون همون لحظه ای که مادربزرگه گفت باید برن و آشپزخونه رو مثل روز اولش کنن سرازپانشناخته راهی شده بودن.با گرفتن رضایت از مازا عمو دانگ هم ازخوردن معاف شده بود و فقط مونده بود سرژ که چند ساعتی تا پایان اثر قرص ها وقت داشت.
صداهایی مشکوک همراه با تاپ تاپ کشیدن چیزی روی زمین از بیرون به گوش میرسه ولی حواس هلگا پرت تر از این حرفهاست که به دورو اطرافش دقتی کنه!!!


ویرایش شده توسط لیلی اونز در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۵ ۱۲:۴۴:۵۷

The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۱۴ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۴:۰۹ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۸
از پاریس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 929
آفلاین
خواهر جونی ونوس جون!البته حالا مامان بزرگمی من نوه اتم راستش این امتحانات تازه امروز تموم شد متاسفم تاخیر کردم!من یکم محدودیتم برای نت زیاده!
به عمو:ببین من عجله ای نوشتم گیر و اینا نده چون می دونم تا تهش مزخرفه! جدی نگیر اگه بد بود بزن پاک کن!
##############################
ونوس:بیرون!
سالازار:چی؟
ونوس:آرد نخود چی! می گم برو بیرون!
سالازار ناگهان تمام وجودشو غم می گیره و از اینکه می خواد از آداس بره احساس ناراحتی بهش دست می ده یاد اتفاقایی که براش تو آداس افتاده می یفته و ناگهان ماری بر روی قلبش چنبره می زنه و اون رو می فشرد!و این حالت در قیافه ی او نمایان می شه!
ونوس: مشکوک می زنی!
سالازار:من....من...راستش!
ونوس: من تا حالا چندبار گفتم برو بیرون !برو بیرون دیگه انگار مارا گوش ندارن!
فلور از تو حال می گه: راستی ماراهم گوش دارن؟
(پیام بازرگانی!)
سالازار با ناراحتی خودشو به پنجره می رسونه و در همون حال پاهاشو رو زمین می کشه حسی نمی زاره اون از آداس بره به آداس دلبسته شده!
فلور:آوریل مارا هم عاشق می شن!؟
(پیام بازرگانی!)
ونوس مشکوک می شه و همونطور دست به سینه می ایسته تا ببینه سالازار چی کار می کنه!
باز صدای کشیده شدن پای سالازار شنیده می شه!
ونوس: می گم برو بیرون!کلا منظورم اینکه گم بمیر!
فلور:گم بمیر تیکه کلامه تو پاریس تا چندبار به خواهرم نمی گفتم شبا خوابم نمی برد!
(پیام بازرگانی!)
و ناگهان سالازار خودشو از پنجره پرت می کنه بیرون!
ونوس:نه

و سرشو از پنجره می کنه بیرون!
سالازار بر روی چمن ها افتاده و برای ونوس دست تکون می ده!

ونوس: فکر کرذم مردی!
سالازار: نزدیک بود بمیرم خوبه آشپزخونه آداس همکفه!


دلبستگي من به جادوگران و اعضاش بيشتر از اون چیزی که فکرشو میکنید


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
مازا جان استکبار کنکوری و غیر کنکوری نمی شناسه! حیف که پرمیس خشونتش به مادر بزرگش رفته! ( تو تولد سایت نزدیک بود با سینی بکوبه تو سرم! )وگرنه استکبار شامل اونم می شد!
اوووووووم سرژ عزیز بچه هایی که اسمشون تو لیستم بود دو سومشون دوستامند زورم بهشون می رسه! بقیه داوطلبانه اومدن تو آداس!
الانم لازم نیست با من خشکه حساب کنی! مثل این که با یکی از بچه های آداس مشکل داری...خشکه با اون حساب کن!
هر موقع مشکل حل شد مادربزرگه از داشتن هرگونه عضو جدید و فعال خوشحال میشه!
من واقعا از پست های عمو جونم لذت می برم! با این که نسبت به نوشته های بقیه طولانی تره باز وقتی که تموم میشه می گم چه کم بود!
راستی فلور عزیزم رفت تو لیست کسایی که دیر کردن! نیستش کجاست؟
ریتا جونم من که تهدیدام زیادم وحشتناک نیست! مادربزرگ به این خوبی!
در ضمن! زمان ما تو سایت یه همزاده بود! الان به طرز مشکوکی به سوروس اسنیپ تبدیل شده! خودش با پای خودش بیاد تو آداس!
در پایان کلی نوه دارم یکی از یکی گل تر! به همشون افتخار می کنم!


پیتر جان ببخشید مجبور شدم آخر پستتو تو پست خودم تغییر بدم!
=====================================
داخلی آداس_ اتاق مادربزرگه:
مادربزرگه نشسته داره بافتنی می بافه! آخر هر رج که می رسه یه سوزن ته گرد تو بافتنیه فرو می کنه!
*
داخلی یخچال!
سالازار هم تو فکر فرار خودشه که یکی از حرف های سرژ رشته ی افکارشو پاره می کنه!
سرژ: می گم که این مادربزرگه هم خیلی خوب مونده ها! هنوز جذبه داره!
سالازار: تو الان چی گفتی؟
سرژ:
سالازار: تو به یکی از افراد خاندان اسلیترین چپ نگاه کردی؟
سرژ:
(می دونید برای کسی به خاطر پر خوری در حال انفجاره عصبانیت اصلا خوب نیست! :no:)

*
اتاق مادربزرگه!
مادربزرگه همین طور که داره با خودش نخودی و خبیثانه می خنده یه سوزن دیگه رو انتخاب می کنه که...
ـ بوم!
سوزن تو انگشت مادربزرگه فرو می ره!
مادربزرگه:
سالـــــــــــــــــــــــــــــــــــی!

*
داخلی آشپزخونه!
مادربزرگه با سرعتی که از سنش بعیده خودشو به طبقه ی پایین می رسونه! و سر موقع سالازارو می بینه که داره خودشو از رو زمین جمع می کنه!
سالازار که بالاخره به اندازه ی طبیعیش برگشته: عجب انفجاری! ونی دیدی صداش از بمب هم بیشتر بود!
ونوس: تو با خونه ی من چی کار کردی؟
سالازار نگاهی به دور و برش می ندازه! آداس مثل این که توش زلزله اومده باشه به هم ریخته!
سالازار: اهم...کار خاصی نکردم! یعنی این که این جا رو میشه خیلی زود شکل اولش کرد...یعنی...
ونوس: یعنی بی یعنی! بیرون!
سالازار: چی؟
ونوس: گفتم بیرون! از خونه ی من برو بیرون!
سالازار با بهت و ترس به انگشت ونوس زل می زنه که به طرز خطرناکی به سمت پنجره اشاره گره!
=====================================
پیام اخلاقی به بچه هایی که تو نمایشنامه ها هستند ولی نمی نویسند! ممکنه این فرض برای نویسنده ها پیش بیاد که از نقش خودتون تو نوشته ها خوشتون نمی یاد! در این جور موارد من با پاتر موافقم که این گونه افراد از نوشته ها حذف بشند!
( خودم یه زمانی حدود دو ماه از تو نوشته های پاتر حذف شده بودم! )




Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴

پيتر پتي گرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۲۵ جمعه ۲ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۴۵ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
از بالاي ديوار آخري!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 303
آفلاین
مازا با عصبانيت از جلوي در كنار رفت و به ناچار هلنا رو راه داد.

آداس
اتاق مازا*

مازا در اتاقش رو بست و نفس عميقي كشيد.روش رو به سمت داخل اتاق كرد و با آسودگي داشت به طرف در كمد مي رفت كه يكدفعه از ديدن صحنه اي سر جاش ميخكوب شد!
ونوس روي تخت مازا نشسته بود و داشت از جوك دانگ مي خنديد!
هيچكدوم متوجه وارد شدن مازا نشده بودن.دانگ همچنان داشت تعريف مي كرد و ونوس در حال پا كردن اشكاش بود.
-.... آره خلاصه بعدش افتاد توش.
- اه..اه...مادر مردم از خنده....
بالاخره مازا قدرت حرف زدنش برگشت.با ناباوري به مادربزرگه نگاه كرد و گفت:
- مادربزرگ...؟! چه خبر شده؟
با فرياد مازا همه به طرفش برگشتن.دانگ در حالي كه هنوز داشت مي خنديد گفت:
- بيا...بيا...بشين اينجا....
ولي نگاه ونوس خنده رو رو لباش خشكوند.سرشو پايين انداخت و ديگه چيزي نگفت.
ونوس از جاش پاشد و مازا رو براي جلسه ي سري برد يه گوشه.بعد با لحن مادرانه و مهربوني گفت:
- عزيزكم(!) اين پسر بدي نيست!حالا بزار يه مدتي اينجا باشه..من فعلا بخشيدمش...البته اون اينجوري فكر ميكنه ..اگر زز بشه موفقيت بزرگيه....ولي بهش چيزي نگي ها..
مازا كه خودش نفهميد از خوشحالي داره بالا پايين مي پره گفت:
- نه...نه...خيالتون راحت..
- حالا چرا بالا پايين مي پري؟
مازا در حالي كه داشت دور ميشد:سنگ تو كفشمه

آداس
اتاق هلگا*

هلگا كه گريش كم مونده بود در بياد جلوي در وايستاده بود و داشت فرياد مي كشيد
- از اتاقم برو بيرون!!!!!!!!مي خوام بخوابم!
- خب..خب...بزار من تختتو درست كنم..بعدش همين پايي پات مي خوابم تا اگر كاري داشتي برات انجام بدم.....
هلگا:ماماااااااااااااااااااااااااااااان
فلور اومد توي اتاق هلگا و ديد كه هلگا خوابه و بي خودي هي جيغ مي كشه!
فلور:هلگا....هلگا....
هلگا چشاشو باز مي كنه:سرژ تويي؟
فلور:
آداس
طبقه ي پايين*

پيتر و ليلي كنار شومينه نشسته بودن.پيتر داشت موهاي ليلي رو چهل گيس مي بافت و ليلي هم داشت فكر مي كرد.
ليلي تو فكرش:اين مازا اوايل چي مي گفت؟ ..چي مي گفت؟
ليلي:پيتر اين مازا اوايل چي مي گفت؟
پيتر:ما وب مستر ساحره مي خوايم.
ليلي:آهان!

آداس
آشپزخونه-يخچال*

يخچال يوري شده بود.ديگه نزديك بود تا بيفته روي زمين.
سالازار ديگه به كل از حرف زدن نااميد شده بود.سرژ دائما داشت در مورد عشقش به هلگا مي گفت و توي افكارش در حال بستن بند هاي كفش هاش بود.
-.... اي كاش الان مي رفتم توي ذهنش و مي گفتم كه اينجا گير افتادم بدون عشقش...تنها....
همين حرف باعث زده شدن جرقه اي توي ذهن سالي مي شه.
سالي توي ذهنش:الان به ونوس مي گم اينجا چه خبره!!!


آداس
اتاق مادربزرگه*

مادربزرگه داشت به هلنا در مورد كارها و اهداف آداس توضيح مي داد.هلنا هم با دقت داشت گوش مي داد.
- ببين مادر جون ما اين ....... ....سالييييييييييييييي!!!


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۴ ۱۶:۵۱:۱۱
ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۴ ۱۶:۵۳:۴۹
ویرایش شده توسط پيتر پتيگرو در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۴ ۱۷:۴۷:۳۱

[b][size=large][color=003300][font=Georgia]و ازش پرسيدم كه:خ


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴

هلنا گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۶ یکشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 443
آفلاین
زمان:نیم ساعت بعد از تو کمد رفتن دانگ
مکان:جلوی در ورودیه اداس
هلنا چند بار محکم به در میزنه و مازا که همش نگران بود کسی نفهمه دانگ تو کمدشه با یک حرکت ناگهانی به طرف سقف(جایی که قرار اتاق مازا و کمدش باشه نگاه میکنه و خیال میکنه که صدای دانگ و شنیده)از جاش میپره ونوس عینکشو از چشماش ور میداره و میگه:وا مادر چته؟قلبم ریخت تلفونه برو ور دار
اوریل:نه بابا صدای در
ونوس:ها خوب همون برو درو وا کن ببین کیه عجب سمیجیم هست یک ریز داره در میزنه فقط خواستی درو باز کنی مراقب باشا
مازا همونجور که عرق صورتشو پاک میکرد به طرف در حرکت میکنه :کیه؟
هلنا:منم
مازا :منم یعنی منم؟
هلنا:نه منم یعنی خودمم
مازا:خوب منم منظورم همین بود دیگه
هلنا :نه بابا منم یعنی نوه ی ونوسم
مازاا:ااا بیا تو (و درو باز میکنه هرچی نگاه میکنه میبینه کسی نیست)پس کوشی
هلنا:وا ایناهاشم دیگه
مازا دوباره اینور اونورو نگاه میکنه و کلشو میخوره :بابا من که کسیو نمیبینم
هلنا:یعنی چی نمیبینی بابا رو به روت واستادم (تازه دوزاریش میوفته که شنل نامرئی رو هنوز در نیورده در یک حرکت ناگهانی شنل و در میاره)
مازا که یهو دید یکی جلوش سبز شده و چشمشم به قیافه ا اشنا وافتاده 6 متر از جاش میپره و میگه:هوی چخبرته؟چقدر قیافت اشناس
هلنا: چطور ممکنه؟من همونیم که به خونش تشن....(وادامه ی صحبتشو میخوره) :angel: :chomagh:
مازا یواش یواش چشماش گرد میشه و نزدیکه که از جاش بزنه بیرون که به طرف هلنا حمله ور میشه و هلنا به موقه درو میبنده میخوره تو صورت مازا
مازا با صورتی لهیده:حیف که الان نگرانم وگرنا بدن حالتو میگرفتم :
pray:
هلنا:من میدونم برای چی نگزانی
مازا با قیافه رنگ پریده و کبود(اگه دو تاش بشه وقتی دانگ بگه مازا میتونه ارام اما جیقی حرف بزنه حتما رنگ پرریده اما کبودم میشه دیگه ) : تو از کجا میدونییی؟
هلنا:خوب دیگه مامان بزگه من ونوسه اما من نوه ی حقیقش نیستم و من قدرتهای زیادی دارم و خندیی میکنه (حالت ولدمورتی)
مازا درحالی ته دلش به خودش فوش میده که چرا درو باز کرده میگه:........

-----------
مازا چون میدونم کلا به خونم تشنه ای یک چیی گفتم در هر صورت اگه خوب نبود بگین یکی دیگه میزنم (چون تهدیدم کردی خوب پست بزنم سعیمو کردم
=-=-=-=-=-=-=-=-=
پست ميتونه بمونه ، چون هلنا اعلام حضور تو آداس كرده


ویرایش شده توسط دايي ماندانگاس در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۴ ۱۶:۴۹:۲۱

««دلبستگی من به جادوگران و ""اعضایش"" بیشتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنید»»
دامبل جمله Û


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۴:۰۰ سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۸۴

ماندانگاس فلچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۲:۲۴ پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱
از كوچه ناكترن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 136
آفلاین
داخلي آداس
يخچال
دانگ كه دماغش كج شده و خودشو به زور توي جايخي جا داده داره به اين فكر ميكنه كه چرا مادربزرگه بدون اينكه سالازارو ازاون تو در بياره، با صداي زنگ در، رفت درو باز كرد ! در اين افكار بود كه سالي يه كم بزرگ تر شد ! و چشم چپ دانگ به راست انحراف پيدا كرد!دانگ ديگه داشت له ميشد به سالي گفت : هاااااهاهاها با اينكه دارم له ميشم و تو هم داري ميتركي! ولي از اين موضوع خوشحالم كه اين خوردن تو آخر سر كار دستت داد! خه خه خه! سالي به زور گفت ه....وو...ممم؟
دانگ در حالي كه قيافه اي چنين پيدا كرده بود گفت : دقت كردي كه منم مثل تو از اين سوشي خوردم هاا؟
سالي كه انگار تازه متوجه شده بود ابروهاشو برد بالا ! دانگ ادامه داد:سوشي هاي علامت زده شده خوشمزه بود؟ دستپختش عاليه ! بهش ميگن مازامولا! الكي كه نيست!
سالي از رنگ سبز به رنگ قرمز تبديل شده بود و ميخواست حرف بزنه ولي بيشتر سر و صداهاي ناهنجار بود كه از دهنش درميومد!
- مم .....مموممم.....مم.ممم .م ، و در همين لحظه يكم به حجمش اضافه شد و دانگ ديگه داشت خفه ميشد ولي خيالش راحت بود، چون ميخواست خبر بدي به سالي بده!
- بهتره زياد عصباني نشي! چون هي بزرگتر ميشي! اين يخچال هم كه داغونه! اگه يكم اطرافتو نگاه كني يه ميخ ميبيني كه از ديواره يخچال زده بيرون! فقط كافيه بهش بخوري تا منفجر بشي! و چون من دوست ندارم قطعات مختلف مار تو سر و صورتم بخوره و قطعا تو هم دوست نداري كه بميري بهتره آروم باشي خ خ خ!
سالي به زور اطرافشو نگاه كرد و قيافش اين شكلي شد:
دانگ كه باورش نميشد تا اين حد پليد باشه به بيرون از يخچال فكر ميكرد! و منتظر بود از اون تو بياد بيرون
داخلي آداس
اتاق مادربزرگه ( جو گيري نويسنده : هزار تا قصه داره ، اتاق مادربزرگه گياه و سبزه داره ، مخمل و جوجو هم داره)
همه داشتن به سرژ نگاه ميكردن، سرژ با جورابي كه تو دهنش بود دوباره تكرار كرد :يكي ددو داز دنه..خكه ددم!...آوريل جورابو از دهن سرژ كشيد بيرون و سرژ در حالي كه چند تا نفس عميق ميكشيد گفت:آخيش ، خفه شدم! مردم !
مادربزرگه با قيافه اي خشانت بار گفت :' هان چي ميخواي بگي؟
سرژ هنوز نفس نفس ميزد گفت: من ميخوام مذاكره كنم! ميخوام بيام اينجا اسممو بنويسين! ميخوام اسممو تو ليست بنويسين!
مادربزرگه با خوشحالي گفت : ميخواي زز بشي آره؟ آفرين پسر خوب ، خيلي خو....
سرژ با عصبانيت پريد وسط حرف مادبزرگه و گفت : نخير ! كي گفته؟ من اصلا هم زز نميشم! اگه هم بخوام بشم ژژ ميشم! به اسمم مياد! ولي عمرا بشم! چه زز ، چه ژژ!
همون لحظه مازا ميل بافتني مادربزرگه رو پيدا كرد و بهش داد و مادربزرگه اونو با حالت تحديد آميز جلوي سرژ نگه داشت و گفت : پس چي؟
سرژ گفت : آي تشنمه ....! بابا جان ميخوام مذاكره كنم ، مثل دفه ي قبل! ااي من تشنمه ! آب ميخوام! خانوم ميشه يه ليوان آب به من بدي؟
هلگا كه جا خورده بود نگاهي به سرژ كرد كه اگه به سدريك يا پيتر اونجوري نگاه ميكرد فرار ميكردن! ولي سرژ همونجوري به هلگا نگاه ميكرد! مادربزرگه رفته بود تو فكر و سرژ همچنان آب آب ميكرد! مازا و فلور و آوريل هم با هم پچ پچ ميكردن!سرژ با عصبانيت گفت هوووووووو من آب ميخوام! و مادربزرگ رشته افكارش پاره شد ! ولي لبخند مليحي روي لباش نشسته بود با لحن لطيفي گفت:چشم پسرم الان برات آب ميارم!
بقيه:
مادربزرگ گفت وااا خب چيه ! بچه ام آب ميخواد! بريم براش بياريم!
و همه رو از اتاق بيرون كرد و خودش هم پشت سرشون اومد و درو بست! سدريك و پيتر و ليلي هم كه سرو صدا رو شنيده بودن به اونا اضافه شدن مادربزرگه گفت: اين اومده مذاكره كنه! ولي مذاكره هاي قبليشو يادم نرفته! پس بنابراين بايد تو آداس بمونه و زز بشه! همه نيخ نيخ نيخ خنديدن! مادربزرگه كه از خنده ي زيادي دندون مصنوعي هاش معلوم شده بود خودشو كنترل كرد و سعي كرد لحن جدي و خشن به صداش بده و به هلگا گفت:
يه فرصت ديگه داري قرصهاتو امتحان كني! اگه كار كرد عضو آداس ميشي ، اگه نكرد هم كه بهتره فرار كني! الانم ميري از تو يخچال يه ليوان آب بر ميداري يكي از قرصها رو توش حل ميكني خودتم ميري ميدي به سرژ! هلگا كه مطمئن بود قرصها كار ميكنن با خوشحالي به طرف آشپزخونه دويد!
داخلي آداس
يخچال
دانگ با صداي هلگا به خودش مياد : اين قرصا كجاست ! اي بابا ! آهان ايناهاش ، ديگه وقتش رسيد كه منم عضو آداس بشم! هاهاها و آواز گوش خراشي رو شروع به خوندن كرد،در همون حال در يخچال و باز كرد پارچ آبو برداشت يه نگاهي به سالي كرد و درو بست! دانگ كه موهاش سيخ شده بود پي برد با اينكه يخچالش داغونه ولي عايق صداييه خوبيه!
داخلي آداس
اتاق مادربزرگه
همه توي اتاق واستاده بودن هلگا با يه ليوان آب وارد اتاق شد و اونو به مادربزرگه داد ولي مادربزرگه گفت خودت بهش بده! سرژ ليوان آب همراه با قرص حل شده رو از دست هلگا قاپيد و خورد! همون طور كه ليوانو به هلگا ميداد چشماش هم شبيه قلب شده بودتصویر کوچک شده
همه ي آداسي ها دست زدن و جيغ و هوار كردن ، مادربزرگه به همه تبريك گفت و هلگا تو پوست خودش نميگنجيد ، سرژ به هلگا نگاه ميكرد و عشقولانه شده بودتصویر کوچک شده
مادربزرگه كه از خوشحالي همه چي يادش رفته بود رو به پيتر كرد وگفت : هي ! تو! بيا اين سرژو ببر بذار تو يخچال! بعد به بقيه گفت :همه بريم پايين جشن بگيريم!
پيتر بد تر از سرژ بود ، بدون اينكه بفهمه چي ميگه به اولين نفري كه چشمش بهش افتاد گفت : ماذا....ماذا... من ميخوام پيش ليلي باشم ميشه تو اينكارو بكني؟ خواهش ميكنم ماذا...
مازا خواست با عصبانيت جواب پيترو بده ولي يه دفه با خودش فكر كرد : هاان؟ يخچال!؟ هوم!؟ با لبخند مليح به پيتر نگاه كرد وگفت : باشه ... تو برو پيش ليلي!
پيتر با خوشحاليه تمام گفت : مرسي ماذا.... ماذا ، جبران ميكنم!
مازا كه داشت نقشه ميكشيد به خودش گفت ببين اين ليلي با پيتر چيكار كرده كه سواد هم يادش رفته! آخه بابا جان يكي نيست به اين بگه مازا رو با " ز " مينويسن نه با " ذ "
همون لحظه هلگا يادش افتاد كه تو يخچال سالي رو ديده وهمه فضاي يخچال پره ، يه دفه گفت : مادربزرگ تو يخچال كه جاني...س....آآآآآآآآآي پااااام مازا سقفو نگاه ميكرد و سوت ميزد ، هلگا كه يادش رفته بود چي ميخواست بگه از اتاق رفت بيرون.
وقتي همه از اتاق رفتن بيرون مازا به سرژ گفت پاشو ، پاشو ببينم ، سرژ هم گفت چشم!!!!!!!!!!
داخلي آداس
يخچال
دانگ كه حوصله ش سر رفته بود داشت تو ذهنش هيپوگريف هارو ميشمرد ، با خودش گفت: اي بابا چيكار كنم! نه منو ميارن بيرون! نه ميشه اين سالي رو اذيت كنم! چيكار كنيم ! ماره! يه هو ميبيني منفجرشد! بعد ادامه داد: دو ميليون و شيشصد و دو ،دو ميليون و شيشصد و سه...
همون لحظه در باز شد و دانگ مازا رو ديد كه ريش سرژو گرفته ، مازا كه هول شده بود گفت :' بدو ، بدو بيا بيرون زودباشششششششششش!
دانگ از تو جا يخي پريد بيرون ولي مكعب شده بود ( مدل تام و جري ) يكم به خودش فشار اورد به حالت اول برگشت! مازا كه داشت به زور سرژو ميذاشت تو يخچالگفت بيا كمك كن ، ولي دانگ همونجا واستاده بودو مازا رو نگاه ميكرد ، مازا جيغ زد بياااااااا كمكككككك! و با كمك هم سرژ و گذاشتن تو يخچال! سالي كه شاهد ماجرا بودشروع كرد به زور جيغ زدن : هههههههههههههههم هممممممممممممم! دانگ گفت : با هم خوش بگذره! و خه خه خنديد!
دانگ گفت حالا چيكار كنم؟ مازا كه از در آشپزخونه سرك ميكشيد گفت بايد از آداس بري بيرون ، ولي در همون لحظه ديد كه فلور داره به آشپزخونه نزديك ميشه مازا با صداييواش جيغ زد (لطفا هنگ نكنين ، با صداي يواش جيغ زد هم ميشه ديگه نميشه؟ ) : بدو بدو بايد بري بالا ، برو تو اتاق من ، دانگ مثل جت از پله ها رفت بالا و مازا هم دنبالش اومد و يك دقيقه رفت تو اتاق ، صداي باز شدن دري از تو اتاق شنيده ميشد و سپس صداي بسته شدن در و مازا از اتاقش اومد بيرون و رفت پيش بقيه....
زمان: نيم ساعت بعد
مكان : آداس ،كمد اتاق مازا
دانگ در حالي كه دماغش كج شده و چشم چپش به راست انحراف پيدا كرده با خودش ميگه : باز اقلا اينجا گرمه... هااا بهش ميگن مازامولا! الكي كه نيست...
و ادامه ميده : دو ميليون و شيشصد و چهار ،دو ميليون و شيشصد وپنج...



Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴

هلگا هافلپافold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ یکشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۲
از كجا باشم خوبه؟!؟!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
مكان:آداس_داخلي پذيرايي
زمان:ساعت 8 صبح

هلگا خواب آلود خواب آلود در حالي كه داشت خميازه ميكشيد و هنوز لباس خواب تنش بود از پله هاي دم حال مياد پايين و در حالي كه چشماش رو ميمالوند ميره ميشينه روي مبل!از اونجايي كه هنوز در عالم هپروت به سر ميبرد فكر كرد كه مازا كنارش نشسته و روش رو به سمت مازا كرد و بي هوا گفت:راستي مازا آوري....
جييييييييغ....
هلگا يه دفعه از رو مبل ميپره پايين و به كسي كه بغل دستش نشسته بود زل ميزنه!...
هلگا داد ميزنه:بچه ها....يه جادوگر غريبه...آوريل؟...فلور؟...مازا؟...كجايين؟...بدويين بيايين.. و چوبدستيش رو از توي جيب شلوار خوابش درمياره و ميگيره طرف جادوگره و اونم فقط در كمال خونسردي ميگه:فقط مواظب ريشام باش كه تازه رفتم سلموني!...
مازا و آوريل و فلور و ليلي بقيه بدو بدو از پله هان ميان پايين و با ديدن يه جادوگر ريشو سر جاشون خشكشون ميزنه!...
ليلي چند لحظه به سرژ خيره شد و بعد داد زد:پيتر؟...پيتر كجايي؟..
دو ثانيه بعد پيتر عين عجل معلق جلوي ليلي بود!...
پيتر: بله؟چيه عزيزم؟براي صبحونه كيك ميخواي؟... :bigkiss:
ليلي بدون اينكه جواب سوال پيتر رو بده فقط گفت:اين يارو كيه؟..
هلگا همينجوري كه داشت عقب عقب ميومد خورد به فلور!...
فلور:آي..پام...حواست كجاست دختر؟...اصلا كي تو رو اينجا راه داده؟..
سرژ خميازه اي كشيد و با خودش گفت:تو رو خدا ما رو باش...كجا اومديم!...
فلور بدون اينكه حتي ذره اي عطوفت در صداش باشه چوبدستشي رو سمت سرژ گرفت و گفت:تو ززه اي؟...
ولي سرژ فقط نگاش كرد...
فلور:گفتم تو ززه اي يا نه؟....
سرژ:نييدونم!...
آوريل با تنه فلور رو هول داد اونور و رودرروي سرژ قرار گرفت و گفت:اينجا چيكاري داري؟...
سرژ:نييدونم....
آوريل:كي فرستادتت؟...
سرژ:نييدونم!...
آوريل:جاسوسي؟...
سرژ:نييدونم!...
آوريل:اي نييدونم و زهر سالي!..
سرژ:نييدونم...
آوريل:يكي اين رو از برق بكشه
فلور و هلگا و مازا و ليلي و پيتر:نييدونم!...
آوريل:حالتون خوبه؟...
بچه ها:نييدونم!...
آوريل:مامان بزرگ ونوس؟...
صداي مامان بزرگ از اون بالا مياد كه ميگه:نييدونم!...
آوريل كم كم قرمز شد و داشت گيتارش رو ميبرد بالا كه فرود بيارتش روي بچه ها كه يه دفعه همه زدن زير خنده!...
آوريل:
مامان بزرگ ونوس از پله ها اومد پايين و گفت:ا....اين يارو كيه؟...
سرژ:عجب ناكسيي...خودت ديشب من رو راه دادي تو ها!..
مامان بزرگ ونوس:نييدونم...هاااا..راست ميگي...قرار بود زمين بشوري نه؟...خب شستي؟...
مازا كه تعجب كرده بود پرسيد:مامان بزرگ مگه اينم ززست؟...

مكان:آداس_اتاق مامان بزرگ ونوس
زمان:يك ساعت بعد

چون هيچكس موفق به پيدا كردن طناب نشده بود سرژ رو با ريشهاش به صندلي بستن و يه جوراب بوگندو هم كردن توي دهنش كه حرف نزنه!...
مامان بزرگ خنده شيطانيي از خودش در ميكنه رو به نوه هاش ميگه:نوه ها گلم...كسي ميل بافتني من رو نديده؟نيازش دارم!..
مازا:مامان بزرگ مگه ميخواين بافتني ببافين؟..
مامان بزرگ:
سرژ:يكي ددو داز دنه..خكه ددم!...
مامان بزرگ:چي گفتي؟...
سرژ دوباره يه چيزي ميگه!...
مامان بزرگ:هن؟!...
مامان بزرگ:اي وربپري خب مثل آدم بگو ببينم چي ميگي!...
آوريل طرف سرژ رفت و گفت:خب آخه جوراب تو دهنشه بابا...و جوراب ميكشه بيرون....

ادامه دارد....


هاف[size=large][color=FF0066]ل[/co


Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
من گفته بودم كه تا از نفهميدم چطوري بايد اينجا پست زد پست نميزنم.بعد يهو اون ليست ونوس رو ديدم بد جور بهم برخورد كه اسم من توش نيست.با اينكه بازم نفهميدم چطوري بايد اينجا پست بازم ميزنم.اينقدر ميزنم تا اسمم بره توي اون ليست سياه!!!!!!!!
هر چي خوندم نفهميدم اخرش چي بايد بشه؟هدف چيه اخه؟يكي توضيح بده.نميشه هي ادم تو يخچال كرد كه...يكي منو رووووشن كونه من خاموش شدم
___

ساعت 2 نصف شب.مادر بزرگه روي مبلي در اتاق نشيمن خوابش برده و به نظر ميرسه كه از پس بافته و شكافته يه جوري شده كلا تا اخر شكافت...

بيرون خنه

شخصي ارام ارام به طرف در اداس ميره...جوبدستيش رو در مياره
_الوهمورا...اه چرا باز نميشه؟
پيچگوشتي در مياره تا در رو از لولا باز كنه.
قيژژژژژژژژژژژژ...در باز ميشه و هيكل تنومند!!!! مادربزرگ مشخص ميشه
شخص ناشناس همونجور خشكش ميزنه
مادربزرگ:كاري داشتين؟
شخص: براي تعمير يخچال اومدم
مادربزرگ :ما كه يخچالمون مشكلي نداره...اتفاقا خيلي هم خوب كار ميكنه
شخص:ميگفتن خرابه
مادربزرگ: حالا ميگم نيست
شخص:چيز...ميخوايين زمين بشورم؟
صداي پرت پرت پر زدن يك كفتر امد.گويي كفتري فرار كرده بود
مادربزرگ:بيا تو...
در راهرو
شخص:حالا مطمئنين كه يخچالتون ايرادي نداره؟ ميخوايين يك نيگاه بندازم؟
از گوش هاي مادربزرگ دود امد
صداي خر پف تمامي اهل خانه ميامد.مادربزرگ هم دوباره بر روي مب خود خوابيد.نور ملايمي هم روي او افتاده بود كه چهره اش را بسيار مهربان كرده بود
شخص يك دستمال از غيب در اورد
شخص:اخي.چه مادربزرگ مهربوني
شروع به شستن زمين كرد
شخص:اه.ريشم خيس شد
__-
گرفتين كه ديگه چي شد؟ اميدوارم گرفته باشين براي چي اومدم

اگر بد شد...به اين خوبي...خيلي از خدا بخواه...
(اسم منو توي اون ليست بزار ونوس...خشكه حساب ميكنما)
ويرايش:
از قديم گفتن خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو
منم براي همين از شكلك استفاده كردم



Re: انجمن دفاع از حقوق ساحره ها_دفتر ونوس
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ دوشنبه ۳ بهمن ۱۳۸۴

مازامولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ جمعه ۱ آبان ۱۳۸۸
از موزمالستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
بباخشید!
این آقا زیریه گفته پست نزنین!من کنکوریم!فردا هم امتحان دارم زیاد پستم ادامهی کسی نیست که پست کسی و خراب کنه!
من میزنم اگه این آقا زیریه پسنشو زد دیدین ربط نداشت! پاکش کنین مال منو!
آقا زیریه بباخشید!
_____________________________________________
مازامولا روی تخت دراز کشیده و دو تا دستاشو زیر چونش گذاشته و پاهاشو یکی در میون با لا پایین میکنه! مردمک چشماش مثل پاندول ساعت چپ و راست میشه
موهای مازا وینگیل وینگیله!
به قول ریتا اگه سر وینگیلشو بگیری میرسی به کف کلش!
روی کف کلش یه سری چیزای سیاه رژه میرن!ولی من نمیدونم چین!
اگه از کف کلش بری توی کلش!میرسی به چیز سبزی که مغزشه*وقتی که بری تو مغزش دقیقا میتونی به افکار شومی که داره پی ببری!
در ذهن مازا......
مازا::میگی چی کار کنم؟
مازامولا:هوم؟
مازا:چه طوری از اون تو درش بیارم؟
مازامولا:تو این کارو نمیکنی!
مازا:الان برفک زده
مازا:مادربزرگه بفهمه نصف شدی در جا!
مازا: خوب من که نمتونیم بذارم اونجا بمونه که!
مازا: بابا خیره سرم آداسم آبرومو نبر! این همه خوشحال شدم که میذارمش تو فیریر!
مازا: میشه همون وقتی که میخوام بذاریمش بذارم بره!
ولی اون سالی رو اول میدیم ونوس یه چند تا تا (ta)بزنه بعد میدیم چو روش یه چند باری بپره! بعد میدیم بابایی(هگرید) به زور جاش کنه تو جا یخی
مازا: آره این خوبه درش که اوردیم مربع مربع بشه! ولی دانگ رو هم همین کارو میکنیم!
مازامولا سرشو میزنه تو دیوار: مازا: آخ خیلی نامردی
مازا: اگه من مازامولا درش میارم!
!در همین حینی که که مازا داره سرشو میزنه تو دیوار ونوس در و باز میکنه
مازا هوار میزنه ونوس هم همزمان هوار میزنه!
مادربزرگه: مادر چرا خود زنی میکنی؟
مادر بزرگ نگاهی به سر تا پای مازا میکنه
مازا روی نوک ناخونای پاش دقیقا وسط اتاق مثل خل ها وایساده
مادربزرگه:هویی! مشکوکی!
مادربزرگه:دانگ تو یخچاله؟
مازا: آب دهنشو قورت میده :اوهوم
ونوس زیر تختو نگاه میکنه بالای سقف و نگاه میکنه

مادربزرگ چشماشو تنگ میکنه به مازا چشم غره ای میره و در و میبنده!
و با سرعت خودشو به دم یخچال میرسونه
درو باز میکنه
داخل یخچال!
بادکنکی سبز رنگ!!
در حال ترکیدن!
سوشی در دهن!
به پهنای سه چهارم یخچال
دانگی به قطر 4 سانتی متر!!
دانگ صداهای ناهنجاری ازش بیرون میاد: منو بیار بیرون من جام نمیشه!!!!!!! این 80 کیلو اضافه وزن داره


آداس این جا وطن من است!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.