داخلي آداس
يخچال
دانگ كه دماغش كج شده و خودشو به زور توي جايخي جا داده داره به اين فكر ميكنه كه چرا مادربزرگه بدون اينكه سالازارو ازاون تو در بياره، با صداي زنگ در، رفت درو باز كرد ! در اين افكار بود كه سالي يه كم بزرگ تر شد ! و چشم چپ دانگ به راست انحراف پيدا كرد!دانگ ديگه داشت له ميشد به سالي گفت : هاااااهاهاها با اينكه دارم له ميشم و تو هم داري ميتركي! ولي از اين موضوع خوشحالم كه اين خوردن تو آخر سر كار دستت داد! خه خه خه! سالي به زور گفت ه....وو...ممم؟
دانگ در حالي كه قيافه اي چنين
پيدا كرده بود گفت : دقت كردي كه منم مثل تو از اين سوشي خوردم هاا؟
سالي كه انگار تازه متوجه شده بود ابروهاشو برد بالا ! دانگ ادامه داد:سوشي هاي علامت زده شده خوشمزه بود؟ دستپختش عاليه ! بهش ميگن مازامولا! الكي كه نيست!
سالي از رنگ سبز به رنگ قرمز تبديل شده بود و ميخواست حرف بزنه ولي بيشتر سر و صداهاي ناهنجار بود كه از دهنش درميومد!
- مم .....مموممم.....مم.ممم .م
، و در همين لحظه يكم به حجمش اضافه شد و دانگ ديگه داشت خفه ميشد ولي خيالش راحت بود، چون ميخواست خبر بدي به سالي بده!
- بهتره زياد عصباني نشي! چون هي بزرگتر ميشي! اين يخچال هم كه داغونه! اگه يكم اطرافتو نگاه كني يه ميخ ميبيني كه از ديواره يخچال زده بيرون!
فقط كافيه بهش بخوري تا منفجر بشي! و چون من دوست ندارم قطعات مختلف مار تو سر و صورتم بخوره و قطعا تو هم دوست نداري كه بميري بهتره آروم باشي خ خ خ!
سالي به زور اطرافشو نگاه كرد و قيافش اين شكلي شد:
دانگ كه باورش نميشد تا اين حد پليد باشه به بيرون از يخچال فكر ميكرد! و منتظر بود از اون تو بياد بيرون
داخلي آداس
اتاق مادربزرگه ( جو گيري نويسنده : هزار تا قصه داره ، اتاق مادربزرگه گياه و سبزه داره ، مخمل و جوجو هم داره)
همه داشتن به سرژ نگاه ميكردن، سرژ با جورابي كه تو دهنش بود دوباره تكرار كرد :يكي ددو داز دنه..خكه ددم!...آوريل جورابو از دهن سرژ كشيد بيرون و سرژ در حالي كه چند تا نفس عميق ميكشيد گفت:آخيش ، خفه شدم! مردم !
مادربزرگه با قيافه اي خشانت بار گفت :' هان چي ميخواي بگي؟
سرژ هنوز نفس نفس ميزد گفت: من ميخوام مذاكره كنم! ميخوام بيام اينجا اسممو بنويسين! ميخوام اسممو تو ليست بنويسين!
مادربزرگه با خوشحالي گفت : ميخواي زز بشي آره؟ آفرين پسر خوب ، خيلي خو....
سرژ با عصبانيت پريد وسط حرف مادبزرگه و گفت : نخير ! كي گفته؟ من اصلا هم زز نميشم! اگه هم بخوام بشم ژژ ميشم! به اسمم مياد! ولي عمرا بشم! چه زز ، چه ژژ!
همون لحظه مازا ميل بافتني مادربزرگه رو پيدا كرد و بهش داد و مادربزرگه اونو با حالت تحديد آميز جلوي سرژ نگه داشت و گفت : پس چي؟
سرژ گفت : آي تشنمه ....! بابا جان ميخوام مذاكره كنم ، مثل دفه ي قبل! ااي من تشنمه ! آب ميخوام! خانوم ميشه يه ليوان آب به من بدي؟
هلگا كه جا خورده بود نگاهي به سرژ كرد كه اگه به سدريك يا پيتر اونجوري نگاه ميكرد فرار ميكردن! ولي سرژ همونجوري به هلگا نگاه ميكرد! مادربزرگه رفته بود تو فكر و سرژ همچنان آب آب ميكرد! مازا و فلور و آوريل هم با هم پچ پچ ميكردن!سرژ با عصبانيت گفت هوووووووو من آب ميخوام! و مادربزرگ رشته افكارش پاره شد ! ولي لبخند مليحي روي لباش نشسته بود با لحن لطيفي گفت:چشم پسرم الان برات آب ميارم!
بقيه:
مادربزرگ گفت وااا خب چيه ! بچه ام آب ميخواد! بريم براش بياريم!
و همه رو از اتاق بيرون كرد و خودش هم پشت سرشون اومد و درو بست! سدريك و پيتر و ليلي هم كه سرو صدا رو شنيده بودن به اونا اضافه شدن مادربزرگه گفت: اين اومده مذاكره كنه! ولي مذاكره هاي قبليشو يادم نرفته! پس بنابراين بايد تو آداس بمونه و زز بشه! همه نيخ نيخ نيخ خنديدن! مادربزرگه كه از خنده ي زيادي دندون مصنوعي هاش معلوم شده بود خودشو كنترل كرد و سعي كرد لحن جدي و خشن به صداش بده و به هلگا گفت:
يه فرصت ديگه داري قرصهاتو امتحان كني! اگه كار كرد عضو آداس ميشي ، اگه نكرد هم كه بهتره فرار كني! الانم ميري از تو يخچال يه ليوان آب بر ميداري يكي از قرصها رو توش حل ميكني خودتم ميري ميدي به سرژ! هلگا كه مطمئن بود قرصها كار ميكنن با خوشحالي به طرف آشپزخونه دويد!
داخلي آداس
يخچال
دانگ با صداي هلگا به خودش مياد : اين قرصا كجاست ! اي بابا ! آهان ايناهاش ، ديگه وقتش رسيد كه منم عضو آداس بشم! هاهاها و آواز گوش خراشي رو شروع به خوندن كرد،در همون حال در يخچال و باز كرد پارچ آبو برداشت يه نگاهي به سالي كرد و درو بست! دانگ كه موهاش سيخ شده بود پي برد با اينكه يخچالش داغونه ولي عايق صداييه خوبيه!
داخلي آداس
اتاق مادربزرگه
همه توي اتاق واستاده بودن هلگا با يه ليوان آب وارد اتاق شد و اونو به مادربزرگه داد ولي مادربزرگه گفت خودت بهش بده! سرژ ليوان آب همراه با قرص حل شده رو از دست هلگا قاپيد و خورد! همون طور كه ليوانو به هلگا ميداد چشماش هم شبيه قلب شده بود
همه ي آداسي ها دست زدن و جيغ و هوار كردن ، مادربزرگه به همه تبريك گفت و هلگا تو پوست خودش نميگنجيد ، سرژ به هلگا نگاه ميكرد و عشقولانه شده بود
مادربزرگه كه از خوشحالي همه چي يادش رفته بود رو به پيتر كرد وگفت : هي ! تو! بيا اين سرژو ببر بذار تو يخچال! بعد به بقيه گفت :همه بريم پايين جشن بگيريم!
پيتر بد تر از سرژ بود ، بدون اينكه بفهمه چي ميگه به اولين نفري كه چشمش بهش افتاد گفت : ماذا....ماذا... من ميخوام پيش ليلي باشم ميشه تو اينكارو بكني؟ خواهش ميكنم ماذا...
مازا خواست با عصبانيت جواب پيترو بده ولي يه دفه با خودش فكر كرد : هاان؟ يخچال!؟ هوم!؟ با لبخند مليح به پيتر نگاه كرد وگفت : باشه ... تو برو پيش ليلي!
پيتر با خوشحاليه تمام گفت : مرسي ماذا.... ماذا ، جبران ميكنم!
مازا كه داشت نقشه ميكشيد به خودش گفت ببين اين ليلي با پيتر چيكار كرده كه سواد هم يادش رفته! آخه بابا جان يكي نيست به اين بگه مازا رو با " ز " مينويسن نه با " ذ "
همون لحظه هلگا يادش افتاد كه تو يخچال سالي رو ديده وهمه فضاي يخچال پره ، يه دفه گفت : مادربزرگ تو يخچال كه جاني...س....آآآآآآآآآي پااااام
مازا سقفو نگاه ميكرد و سوت ميزد ، هلگا كه يادش رفته بود چي ميخواست بگه از اتاق رفت بيرون.
وقتي همه از اتاق رفتن بيرون مازا به سرژ گفت پاشو ، پاشو ببينم ، سرژ هم گفت چشم!!!!!!!!!!
داخلي آداس
يخچال
دانگ كه حوصله ش سر رفته بود داشت تو ذهنش هيپوگريف هارو ميشمرد ، با خودش گفت:
اي بابا چيكار كنم! نه منو ميارن بيرون! نه ميشه اين سالي رو اذيت كنم! چيكار كنيم ! ماره! يه هو ميبيني منفجرشد! بعد ادامه داد: دو ميليون و شيشصد و دو ،دو ميليون و شيشصد و سه...
همون لحظه در باز شد و دانگ مازا رو ديد كه ريش سرژو گرفته ، مازا كه هول شده بود گفت :' بدو ، بدو بيا بيرون زودباشششششششششش!
دانگ از تو جا يخي پريد بيرون ولي مكعب شده بود ( مدل تام و جري
) يكم به خودش فشار اورد به حالت اول برگشت! مازا كه داشت به زور سرژو ميذاشت تو يخچالگفت بيا كمك كن ، ولي دانگ همونجا واستاده بودو مازا رو نگاه ميكرد ، مازا جيغ زد بياااااااا كمكككككك! و با كمك هم سرژ و گذاشتن تو يخچال! سالي كه شاهد ماجرا بودشروع كرد به زور جيغ زدن : هههههههههههههههم هممممممممممممم!
دانگ گفت : با هم خوش بگذره! و خه خه خنديد!
دانگ گفت حالا چيكار كنم؟ مازا كه از در آشپزخونه سرك ميكشيد گفت بايد از آداس بري بيرون ، ولي در همون لحظه ديد كه فلور داره به آشپزخونه نزديك ميشه مازا با صداييواش جيغ زد (لطفا هنگ نكنين ، با صداي يواش جيغ زد هم ميشه ديگه
نميشه؟ ) : بدو بدو بايد بري بالا ، برو تو اتاق من ، دانگ مثل جت از پله ها رفت بالا و مازا هم دنبالش اومد و يك دقيقه رفت تو اتاق ، صداي باز شدن دري از تو اتاق شنيده ميشد و سپس صداي بسته شدن در و مازا از اتاقش اومد بيرون و رفت پيش بقيه....
زمان: نيم ساعت بعد
مكان : آداس ،كمد اتاق مازا
دانگ در حالي كه دماغش كج شده و چشم چپش به راست انحراف پيدا كرده با خودش ميگه : باز اقلا اينجا گرمه... هااا بهش ميگن مازامولا! الكي كه نيست...
و ادامه ميده : دو ميليون و شيشصد و چهار ،دو ميليون و شيشصد وپنج...