پیتر و ماروولو که هم باید اطاعت می کردند و هم متعجب بودند ، به راه می افتند .
در راه ماروولو با برق خاصی که در چشماش بوده ، در گوش پیتر میگه : به نظرت بارتی می ذاره اینارو شکنجه کنیم ؟ من فقط با نگه داشتن اینا تو زندان حال نمی کنم . باید یه کم خشن باشیم .
پیتر با صدای جیرجیر مانند همیشگیش ، خیلی آهسته میگه : فکر نمی کنم . اینا رو نباید الکی آورده باشن این جا . حتما دراکو چیزی می خواد که اینا بهش نمی دن . نمی دو...
ولی بقیه ی جمله ی پیتر با رسیدن به راهروی سرد و تاریکی که به سلول های انفرادی راه داشت ، نا تمام ماند .
قدم در راهرو گذاشتند . صدای پای آنها در راهرو میپیچید و صدایی ایجاد میکرد ... صدایی ایجاد میکرد که به نظر می رسید ، گوش انسان رو کر میکند . این صدا خبر از تنهایی و وضع فلاکت بار زندانیان انفرادی می داد .
همان طور که آهسته قدم برمی داشتند ، پاتر و لوپین با صدایی آهسته با هم صحبت می کردند .
پاتر با ترس و لرزش خاصی در صداش ، به لوپین میگفت : من نمی دونم . . . یعنی به نظرت اون به خاطر چی ما رو آورده این جا ؟ نکنه اون میخواد که... ؟
لوپین حرف پاتر رو خیلی سریع قطع کرد گویی نمی خواست آن دو ، معاونین بارتی ، حرفهایشان را بشنوند . در همون حال گفت : آره ... من فکر کنم ما رو به خاطر همون به این جا آورده . ولی ما نباید ... ما نباید به هیچ به اون اطلاعات بدیم . فهمیدی ؟
آهای ... شما دو تا چی میگین به هم دیگه ؟ الان که فرستادمتون تو انفرادی ، می فهمین با کی طرف هستین . با وزیر در میفتین ؟
پیتر ، لوپین رو به سمت یک اتاق برد . در راه هم دو تا لگد بهش زد (
)
جلوی یک انفرادی ، در رو که باز کرد ، از داخل بخار می زد بیرون .... مثل جایی که خیلی وقته کسی توش نبوده ....
ریموس با سر به داخل پرتاب شد . پست سرش در با حرص بسته شد .
دیگه فقط خودش مونده بود و تنهایی که در این جا او را اسیر کرده بود . بلند شد و لباسش رو که خاکی شده بود ، تکوند .
به دیوارهای اتاق نگاه می کرد . فقط سیاهی رو می دید . این سیاهی اگر جای دیگه بود ، شاید زیبا به نظر میرسید . ولی اون جا رو خیلی وحشتناک کرده بود .
الان دیگه فقط می تونست بخوابه . هنوز چشماش به سیاهی عادت نکرده بود . رو زمین دراز کشید و خودشو به سمت دیوار کشید .
ناگهان احساس کرد که تو اتاق تنها نیست ... کسی پشت سرش رو زمین خوابیده بود !
داد زد : نگهبان ... آآآآی !! کمک ! آقا !!!
ماروولو اوومد و در رو باز کرد . پرسید : چی شده ؟
- یکی رو زمین خوابیده ... مگه این جا انفرادی نیست ؟
ماروولو در حالی که از آن خنده های شیطانی رو لبش داشت ، به لبخند میگه : نه ... اون نفر دیگه زنده نیست . خیلی وقته مرده . گذاشتیم باشه . فعلا جاش خوبه . تو که مشکلی نداری ؟ نکنه می ترسی ؟
لوپین در حالی که سعی می کرد بیشترین فاصله رو با جنازه داشته باشه ، گفت : نه .... من ؟ من یه زمانی برا خودم وب مستری بودم . از یه مرده بترسم ؟
ماروولو با خباثت میگه : باشه ، خواستم بگم اگر می ترسی جاتو عوض کنم . حالا که نمی ترسی ، باشه . بمون همین جا . فعلا !
در رو پشت سرش بست ... ولی حتی با بسته شدن در هم میشد فریاد های لوپین و پاتر رو شنید ... آن ها نمی دانستند که تازه این اول بد بختی است ... نمی دانستند که در روز های آینده اگر وزیر بیاید ، چه چیزی در انتظارشان است .
می رفتند تا به زندانی های قبلی ملحق شوند ....