خوب آنیتا این جا کجاست که منو آوردی!!! و با تعجب افرادی را دید که رو به رویش بر روی صندلیهایی نشسته اند.البته به دور میزی دایره ای شکل که رویش تعدادی فنجانهای چای وجود داشت.
فضای اتاق تقریبا خشک و بی روح و در این میان سکوتی مرگبار همه جا رو فرا گرفته انگار که همه از چیزی رنج میبردند.کمی آنطرفتر مردی با کلاهی سیاه و ردایی سبز رنگ نشسته بود و با دیدن اوتو لبخندی بر لبانش نشست و اوتو که تازه متوجه او شده بود گفت:
اوتو:آه پروفسور دامبلدور...!!!...
همه از بازگشت دوباره ی اوتو خوشحال شده بودند و و اینکه اوتو بعد از مدتی مدیدی بازدر کنارشان میدیدند بسیار خوشحال بودند.
مدتی بعد...
همه دور اوتو جمع شده بودند و در مورده اینکه اوتو این همه مدت کجا بود حرف میزدند و اوتو نیز توضیحی میداد که این همه مدت در یکی از معابد کشور بزرگ چین در حال بررسی مطالبی و آرامش روحیش که بعد از اون همه اتفاق در گریمالد بود. اماهمین طور که اوتو داشت حرف میزد ناگهان نگاهش به دختری افتاد که کنار چو نشسته بود چهره ی بسیار غمگینی داشت به همین خاطر اوتو دست از حرف زدن برداشتو به طرف آن دختر برگشت و گفت:
اوتو:سارا چیزی شده!
اما سارا حواسش به او نبود و چشمانش به فنجانی که روبه رویش بود زل زده بود .
آلبوس که متوجه شد گفت:
آلبوس:سارا... حالت خوبه...
ناگهان سارا سرش را بلند کرد.چهره اش بسیار پژمرده بود و آثار گریه بر صورتش دیده میشد.
اوتو:چیزی شده سارا...چرا اینطور ناراحتی!!
سارا:ها...نه چیزی نیست
آنیتا:چرا هست ...اوتو من برای همین تو رو از استراحتگاهت آوردم اینجا تا به ما کمک کنی...
اوتو که کمی گیج شده بود گفت:
اوتو:چه کمکی ...
اما آنیتا نتوانست حرفی بزند و این کارو به پدرش محول کرد تا او جریان را به اوتو بگه،و آلبوس نیز لب به سخن نمود و ماجرا را از بدو ورود به اینجا را برای او تعریف کرد.اما وقتی به لحظه ی مرگ اولین رسید مکثی کرد و همین کافی بود که ناگهان صدای ترکیدن بغض سارا شنیده شود که باعث شد همه را بترساند اما او توجه ای به آنها نکرد و با سرعت از صندلیش بلند و به طرف در رفت و از خانه خارج شد...وقتی چو خواست پشت سر او برود آلبوس گفت:
آلبوس:نروچو...بزار تنها باشه...و بقیه ی داستانو برای اوتو تعریف کرد
بعد چند دقیقه که به اندازه ی چند سال بود .اوتو گفت:
اوتو: حالا اون دو تا بچه کجان....
چو: هر دو تا شون خوابیده اند
و با خواست اوتو به اتاق آن دو بچه رفتند...وقتی وآرد اتاق شدند همه دو بچه یکی کالینا (دختر) و دیگری اوکانل (پسر) دیدند که به صورت معصومانه ای خوابیده اند اما نمیدانستند که نیروی بسیار پلید ودهشتناکی در درونشان در حال رشد هست و از طرف دیگر آنوبیس به دنبال آنها بود.اوتو نزدیک اوکانل رفت ودستانش را باز کرد طوری که صورت بچه در درون دستش قرار گرفت ،سپس چشمانش را بست...
پس از چند ثانیه دستش را از صورت بچه برداشت .
آنیتا:چی شد اوتو...چی دیدی
اوتوبا حالتی متعجب اما ترسیده گفت:وقتی داشتم درون این پسر را امتحان میکردم دیدم که ناگهان همه جا تاریک و خلعی به وجود آمد اما بعد به سرعت جلو رفتم ناگهان جلوی رویم لشگری پدیدار شد.تعداد آنها بسیار زیادبود .موجودات هیولا یا سگانی _گرگانی دیدم که که هیکلهایی بسیار تنومند ودرعین حالا تبرهایی بر دست که با یک حرکت میتونستند صدا تن را بکشند ایستاده بودند.و چنان غرشی زدن که از دورنم ترسیدم...
سیریوس:پس چیکار باید بکنیم
اوتو: اول باید اینجا رو ایمن کنیم تا موجودی از آن جهان وارد اینجا نشه.
و همه با هم از خانه خارج شدند و وقتی به بیرون رسیدند وهوای بسیار سرد و ابری بود و هر از گاهی غرشی های آنها همه رامیترساند.اوتو و آلبوس و آنیتا جلو رفتند .سپس اوتو سخنانی بهشان گفت که هیچ کس متوجه نشد. اما پس از چند لحظه آنیتا چند قدمی از آلبوس و اوتو فاصله گرفت.بعد چوب جادوئی خود را از جیبش درآورد و به طرف آسمان گرفت و وردی را به زبان نامشخص بر زبان آورد(زبان الفی)ناگهان نور سفید رنگی به سرعت از چوبش خارج شد و به آسمان رفت اما در بین راه به هزاران تکه تبدیل شد و وآرد ابرها شد.
پس از او آلبوس جلو رفت و چوب جادوی زیبای خوب را بالا گرفت و وردی را بر زبان آورد هیچ کس نفهمید که این چه وردی بود فقط فهمیدن که یک طلسم باستانی رو آلبوس اجراع کرده بود.پس از خواندن ورد توسط آلبوس نوری آبی رنگ از چوب خارج شو و او نیز به سرعت به طرف آسمان رفت اما در بین رآه سر نور شکافته شد و رفته رفته به شکل چتری آبی رنگ در آمد و بر سطح آسمان قرار داد و کمی از غرشهای ابرها کاسته شد.
پس از آلبوس هم اوتو جلو رفت اما او چوبی را در نیاوردبلکه دستانش را رو به آسمان گرفت و این جمله را بر زبان آورد
((اش ثرا اگزو،کوناکا گیمباتول))ناگهان از دستانش نورهای سفید و آبی جرقه زنان رفته رفته بیرون آمدند و با سرعت به طرف آسمان رفتند و اوتو را به آسمان متصل کردند. پس از متصل شدنش قدرت این نیرو زیاد شد طوری که صدایش داشت همه را کر میکرد به همین خاطردستانشان را جلوی گوششان گرفتند تا از قدرت صدا کاسته بشه.اما پس از لحظه ای صدای ...بومب آمد ...و نور محو شد اما آسمان رفته رفته به شکل سفید بعد آبی و بعد ترکیبی از این دو را تشکیل داد...
همه محو تماشای اعمال اوتو شده بودند که چطور این انرژی را برای محافظت از اینجا ایجاد کرده بود
چند دقیقه بعد...
سیرویوس: پروفسور شما چیزای بیشتری از این خدای مرگ و لشگرش میدونید.
آلبوس: نه...سیریوس...این اولین باری بود که آلبوس در این مورد اطلاعات زیادی نداشت .
اما کسه دیگه ای دیگه ای گفت:
اوتو: من چیزایی از آنوبیس میدونم.
اوتو: اینکه لشگر آنوبیس فقط از فرد برگزیده از جهنم بیدار میشوند تا جهان بشریت را نابود کنند وتوسط او هم به اعماق خاک بر میگردند.اینکه خدای مرگ کسی رو که فرستاده باید طبق روایات مصر باستان
"عقرب شاه"که روحش در دست آنوبیس هست و قبل از اینکه آنوبیس روحش را بگیرد هیچ کس نتوانسته بود او را بکشد.همچنین اینم بگم که نگهبانانی هستند که از این جهان یعنی جهان مردگان محافظت میکنند ،این موجود دات گربه ها هستند که نمیگذارند تا مرده ای از آن جهان وارد این جهان بشند مگر اینکه خود آنو بیس اینو بخواد .
اما دیگر زمان آن فرا رسیده که آنوبیس به خواسته ی خود برسد حالا دیر یا زود.
در همان هنگام صدای فریادی از داخل خانه شنیده شد.
لوییس:این باید صدای چو باشه!
همه با سرعت وارد خانه شدند و در کمال ناباوری دیدند که سر پاهای و سر مومیایی کنار در اتاق افتاده است .ولی مومیای دیگری چو را از زمین بلند کرده و در حال خفه کردن چو هست
اما کمی آنطرفتر دو مومیایی داشتند شخصی رو همراهی میکردند ،نیم تنه ی مرد تنومند و آفتاب سوخته ای عریان بود و موهای سیاه بلندش بر پشتش ریخته شده بود،در همان موقع اوتو گفت:
اوتو: عقرب شاه!!! ناگهان مرد صورتش را برگرداند و وقتی چنین کرد همه چهره ی عقرب شاه را دیدند و از ترس عقب عقب رفتند به جزء آلبوس واوتو
سرش اصلا پوستی نداشت و استخوان جمجمه اش برق میزد .سالیان قبل در سرزمین اجدادیش آکاد در مصر باستان مطابق سنتی قدیمی پوست سر وی را برداشته بودند و اینک استخوان برهنه جمجمه اش ترس بر دلها می افکند.
در همان هنگام آلبوس طلسمی را نثار مومیایی که داشت چو را خفه میکرد کرد و مومیایی به چند تکه تبدیل شد.
با این حرکت آلبوس عقرب شاه به دو مومیایی که کنارش بودند دستور داد که همه را بکشند و آن دو نیز به طرف اعضای محفل آمدند .دیگر کم مونده بود تا به اعضا برسند اما اعضا هیچ حرکتی نمیکردن اما اوتو از پله ها پائین رفت و در همان حالی که داشت به مومیایی خشمگین نزدیک میشد دست به پشتش برد و ناگهان شمشیر بزرگ و در عین حال زیبایی را درآورد ،دسته شمشیر بسیار بزرگ بود و درکنار شمشیر تیغه هایی وجود داشتند که بسیار ترسناک بودند و شمشیر برقی زد و بعد سر مومیایی را جدا کرد.
اما سر بریده ی مومیایی باعث از بین رفتن او نشد بلکه مومیایی داشت با دستانش با سر بریده ی خود بازی میکرد.که این لحظه بسیار خنده دار بود اما طولی نکشید که باز شمشیر برقی زد مومیایی را به دو تکه تبدیل کرد،مومیایی دوم از راه رسید و تا خواست کاری انجام دهد شمشیر قفصه ی سینه اش را شکافت و او را از بین برد...
در همان هنگام آن مرد گفت:
شاه عقرب:من شاه عقربم ،کسی که بخواد منو بکشه از مادر نزاده
و این با این سخنان ناگهان دایره ای رو به رویش باز شد و رفته رفته بزرگ و بزرگتر شد
و وقتی داشت پا به درون دروازه ی دایره ای شکل که از درونش هیچ چیز دیده بجز تاریکی دیده نمیشد همه با تعجب دیدند که بر روی دستش چیزی بود که دورش پارچه ی سیاه رنگی کشیده شده بود، و با اون وارد دایره شد وناپدید شد...
چو که تازه توانسته بود از آن حالت در بیاد با کلماتی ناهماهنگ گفت:
چو:اوکانل... آلبوس...دزدیدند...
با حرفهای چو آلبوس به سرعت به اتاقی که بچه ها خوابیده بودندرفت.بقیه هم بشت سرش
همه با تعجب دیدند که یکی از گهواره ها خالی هست و اوکانل نیست ،بله بر روی دستان عقرب شاه بود که اوکانل بود که میبردش پیش آنوبیس.
مدتی بعد..
همه دور شومینه جمع شده بودند و باز سکوتی سنگینی همه جا فرا گرفته بود فقط صدای شکستن چوبها که در حال سوختن بودند میامد.ناگهان اوتو گفت:
اوتو: من میخوام برم به شهر خاموش تا از اونجا وآرد جهان مردگان بشم و پسره را پیدا کنم.
آنیتا گفت:منم باهات میام اوتو
آلبوس: نه... آنیتا دیگه نمیخوام تو رو از دست بدم.
آنیتا: پدر من نیروهایی دارم که میتونم از خودم محافظت کنم ,همچنین اوتو هم هست با هم میتونیم زود اوکانل رو پیدا کنیم.
آلبوس که نمیتوانست جلوی دخترش را بگیرد این جازه را به او داد تا به همراه اوتو به هاموناپترا بروند
اوتو: فقط باید چند تا چیز بگم تو اینجا جاسوسانی هستند که برای آنوبیس جاسوسی میکنند پس خیلی مواظب باشید .مخصوصا از سوسک های سیاه(جعل) چون اونها آورنده ی پلیدی هستند.چون باید قبل از اینکه من اینجا رو ایمن کنم وارده اینجا شده باشند
پس از مدتی اوتو آنیتا را صدا زد .سپس جمله ای را بر زبان آورد نا گهان همان دری که بر روی عقرب شاه باز شده بود روبه رویه آنها باز شد و هر دو کنار هم داخل دایره شدند...
---------------------------------------------------------------
خوب اینم پست من
آنیتا من میخواستم دیگه از این پستها نزنم یعنی ماورائی_ژانگولری وبه سمت سبکهای نوشتاری دیگه ای برم اما خوب اینو نوشتم تا ببینی که حرف تو رو زمین نمیندازم,اما به نظر خوب زیادی ژانگولری و ماورائی شد . از این بابت از همه معزرت میخوام.
میدونم پست خیلی طویلی هست و همه از خوندنش خسته خواهند شد اما من تمام سعیم را کردم تا لحظات پر اضطرابی رو تو پستم خلق کنم تا خواننده از خوندش خسته نشه,پس لطفا کسی که میخواد پست منو ادامه بده یکیمی بیشتر به پست من توجه کنه تا بعدا مشکلی پیش نیاد.حالا کسانی که میخواهند بعد از من پست بزنند حتما اینارو بخونند
1:حالا دیگه تقسیم کار شد یعنی اوتو و آنیتا میرن دنبال اوکانل و آلبوس و اعضای محفل سعی میکنند تا از کالینا محافظت کنند.پس چون قسمت اول مربوط به دنیایی مردگان میشه رو خیلی خوب بنویسید یعنی تا اونجا که میتونید مکانها و جاهارو بسیار ترسناک جلوه بدید.
2:تا اونجا که میتونید داستانو کش بدید اگه بتونیم خوب داستان رو جلو ببریم میشه گفت این سوژه تا آخر تابستون همه رو از اضافه کردن سوژه های دیگه راحت میکنه و تا آخر تابستون میتونیم این سوژه رو ادامه بدیم.
3:در دره هم کم کم نشونه هایی از وجود موجودات پلید دیده میشه به همین خاطر اعضا دست به کار میشند تا کالینا رو در برابر این موجودات حفظ کنند.
4:بعد از اینکه اوکانل به دست خدای مرگ میرسه او شروع به آزاد کردن نیروهای پلید اوکانل میکنه اما بعد متوجه میشه که این پسر نصفه نیرو را دارا میباشد پس دوباره عقرب شاه را به دنیای زنده ها میفرسته تا کالینا رو به دنیایی مرده ها بیاره. حالا به این قسمت نرسیده ایم.
اوتو جان، من یه بار هم اینو گفتم ما داریم اشتراکی مینویسیم اگه قرار بود همه با ایده تو بنویسن که خوب یدفعه خودت مینوشتی دیگه! تو نمیتونی افکار دیگران رو به نفع خودت تغییر بدی همونطور که کسی نمیاد به تو بگه چجوری بنویسی...دیگران هرچی نوشتن تو باید خودتو تطبیق بدی و داستان عوض شده رو تو ذهنت بیاری نه مال خودتو...در نتیجه انتظار نداشته باش همه هرجور دلت میخواد بنویسن!
ببینم مگه فقط یکی از بچه ها پیش محفل نبود؟؟؟ دومی رو از کجا آوردی؟؟؟
قسمتهایی از پستت میشه گفت نصفش شده خاله بازی:
اوتو:....
آنیتا:...
دامبلدور:...
اوتو:...
این جور نوشتن اصلا جالب نیست و هیچگونه فضاسازی و از اینجور چیزا هم نداره!کاملا دیالوگ!
یه خورده قضیه خیلی ژانگولری شد! شبمشیر...مومیایی!؟
خیلی پست طولانیی بود که روندش ادمو خسته میکرد البته هیجان داشت ولی زیاد معلوم نبود.
چو:اوکانل... آلبوس...دزدیدند...
در حال حاضر چو فقط 17 سال داره و حتی در شرایط اضطراری حق صداکردن دامبلدور به اسم کوچیک رو نداره
و یه سوال...چرا اوتو رو تا این اندازه حتی بیشتر از دامبلدور بزرگ جلوه میدین!؟