با فریاد سارا همه یکه خوردند حتی آلبوس نیز کم مونده بود از ترسش لیوان حاویه معجون را به زمین بریزد
همه جا پس از فریاد سارا ساکت شد حتی غیژ غیژ کف سالن نیز شنیده نمیشد این بدین معنا بود که حتی اجسام نیز منتظر بودند تا سخنان سارا رو بشنوند
پس از چند لحظه سارا لب به سخن گشود اما از طرز حرف زدنش معلوم بود که از چیزی زنج میبرد.
او گفت که این زن 15سال پیش درهاگواتز درس میخواند و دوست من بود اما بعد از یک شب ناپدید شد و از آن به بعد هیچ کس او را ندید.
-------------------------------------------
15سال قبل…
هوا بهاری کم کم داشت همه جا را روشن میکرد دیگر درهیچ جای زمین هاگواتز برف دیده نمیشد به جز کوهایی که پشت هاگواتز قد علم کرده بودند و هنوز برفهای زیادی بر رویشان وجود داشت
در بیرون از هاگواتز کنار دریاچه دو دختری که رداهای مخصوص گریفندور راپوشیده بودند دیده میشدند که کنار هم مشغول حرف زدن هستند.
سارا:چته اولین چرا اینقدر ناراحتی
اولین:چیزی نیست
سارا: چیزی شده؟
اولین :نه
او دروغ میگفت داشت از دردی رنج میبرد که ماننده خوره وجودش را گرفته بود,سارا نیز مدتی بود که متوجه رفتار او شده بود اما نمیدانست که چه مشکلی برای دوستش پیش آمده است.
مدتی کنار دریاچه نشستند و بعد هر دو برگشتند به داخل هاگوارتز...
تو تالار گریفندور همه داشتند خود را برای امتحانات آماده میکردنداما اولین کنار شومینه تکو تنها نشسته بود و به آتشی که درون شومینه رقصان بود نگاه میکرد.
در آن طرف سارا کنار چند دوختر دیگه داشت کتاب روش مقابله با جادوی سیاه را میخواند تا برای امتحان آماده شود.
امابعضی موقعه ها نیم نگاهی نیز به اولین می انداخت
پس از چند لحظه که سرش را بلند کرد اولین راندید پیش خود فکر کردشاید به اتاقش رفته تا بخوابد.
اما اینطور نبود او داشت بیرون هاگواتز قدم میزد و هر لحظه به جنگل ممنوعه نزدیک میشد و لحظه بعد پا به داخل جنگل گذاشت چند متری راه رفت تا ینکه به فضای بازی رسید که دور تا دورش توسط درختان خشکیده ای پوشانده شده بود,در زمین بر خلاف فصل بهار هیچ چیز روئیده نشده بود و زمین در آن منطقه برهنه بود ,هر از گاهی نیز بادی بسیار سرد و بیروح میوزید و آرامش آنجا را بهم میزد.
ناگهان پس از چندبار وزش باد همه چیز ساکت شد .بعد اولین دهانش را باز کردتا سخنی بگوید انگار اصلا رغبتی برای سخن گفتن نداشت اما مجبور بود تا حرف بزند.
اولین:من آمدم آنوبیس
صدا چند بار تکرار شد و بعد باز همه جا ساکت شدتااینکه ناگهان شبحی تیره بر بالای سرش سایه افکند, صورت سگ وارش پیچیده در آتش و دود,با پوزخندی شریرانه چنان نگاهی داشت که مو بر اندام بیننده سیخ میکرد.
اولین گفت((آنوبیس))
سگ_هیولا به صدا درآمد ((آمدم ببرمت تا نگین مرا بوجود آوری))
اولین سر خم کرد: بعد از به دنیا آوردنش منو باز خواهی گرداند
ناگهان هیولا خنده ای بلند سر داد خنده چنان دهشتناگ بود که حتی ماه نیز از ترسش پشت ابرها پنهان شد وهمه ی پرندگان از ترس این صدا از لانه هایشان بیرون زدند و در آسمان تیره دنبال جایی برای پنهان شدن گشتند.
ناگهان اولین احساس کرد که که پنجه ای سرد قلبش را فشرد؛ واز آنجا ناپدید شد ...
در همان هنگام سارا کنار پنجره نشسته بود و به تعجب به نوری که لحظه ای از جنگل دیده شده بود مینگریست
-------------------------------------
در اتاق...
سارا: از آن به بعد هیچ کس از اولین رو ندید,اصلا هیچ کس او را به خاطر نمیاورد انگار که او از اول وجود نداشت من هر کاری کردم نتوانستم این را به بقیه بقبولانم در آخر کم مونده بود منو به سنت مانگو ببرند.
آلبوس: عجیبه چرا من این اتفاق ور به یاد نمی آورم
ناگهان زنی که آلبوس میخواست معجون را به او بدهد گفت:
اولین: چون آنوبیس وجود مرا از ذهن همه شما حتی خانواده ام پاک نموده بود اما چند نفر روکه بیشتر دوستشان داشتم ذهنشان را پاک نکرده بود,یکی سارا که خیلی او را دوستش داشتم.
با این سخن ساکت شد ,انگار مددت درآزی بود که حرف نزده بود چون حرف زدنش طبیعی نبود ,چهره اش چنان افسرده و شکسته بود که انگار سالهای آخر عمرش را میگذراند.
همه نمیدونستند آیا میبایست این حرفها را باور کنند یا همه ی این حرفها شوخی هست.
اما باز زن لب به سخن گشود و گفت:
اولین: من فرد برگزیده ای بودم که میبایست فرزند آنوبیس خدای مرگ رو به وجود میاوردم تا آنوبیس به وسیله ی او دنیای زنده ها رو ماننده دنیای مرده ها که تحددسیطره ی خود قرار دهد
های آن پسر تمام نیروهای
پلید جهان رو در اختیار داره ماننده لشگر آنوبیس ,اگر لشگر انوبیس توسط او بیدار شوند هیچ کس یارای مقاومت آنها رو نخواد داشت,صدها صدها جنگجوی هیولا گونه با چهره هایی به سان سگان درنده.مخلوغاتی شیطانی که سرشار از نیروی لایزال خدای مرگ هستند
مگر اینکه آن پسر نخواهد این کار را بکند,و گرنه همه نابود خواهند شد.
-----------------------------------------------
خوب به نظر خودم سوژ ه ی خوبی بود برای یک پست ناتمام و گنگ
چون با این پست هم میتونیم خیلی چیزا به داستان اضافه کنیم و هم جواب چند تا سوالی که در پست های قبلی به وجود آمده بود در این پست داده شد,یکیش این بود که کودکی که پیدا شده بود چه ربطی به داستان داشت که من ربطش دادم ,و همچنیند چه رابطه ای میان سارا و اون زن وجود داشت و...
اگه غلطی تایپی داشت ببخشید چون تند تند نوشتم
چند تا چیز بگم به کسانی که میخواند پسته منو ادامه بدن
اول اینکه اون کودک فرزند آنوبیس خدای مرگ هست
دوم اینکه اون پسر به سرعت بزرگ میشه و بزرگ شدنش طبیعی نیست.
میگم منم میخوام اسممو وارد داستان کنم اما نتونستم با این پست این کارو بکنم (میگم چطوره اسمه اون پسر رو بزاریم اوتو بگمن,نه اینکه من یکمی علاقه به ژانگولری دارم ,به همین خاطر میتونم خوب بچرخونمش,انگار که از نو به وجود آمده ام..
نظرتون چیه؟
امیدوارم مورد قبول واقع شود.
سخن سيريوس كبير :
نوشته ي قشنگي بود وارد كردن آنوبيس خداي سرزمين مردگان به داستان موضوع جالبي هستش ولي سعي كن غلط املايي نداشته باشي
سيريوس