"دوستش دارم . زندگی بدون اون برام هیچه . هر وقت به صورت نازش نگاه می کنم ، تمام خستگی ها از تنم در میره . وقتی باهام حرف می زنه انگار دنیا رو بهم دادن ."
از رختخواب با هزار تا فکر و خیال بلند شدم . رختخوابی از پرهای قبلیم که ریخته بودن . یه جای خیلی گرم و نرم . کش و قوسی به بدنم دادم . تمام استخونام درد می کردن .
عجب خواب آشفته ای بود . دیدن مرگ لونا . مثل یه کابوس مسخره بود . هنوزم می شد آثار گریه رو روی پرهای صورتم تشخیص داد .
خودمو تو آینه برانداز می کردم . پرهام به خاطر حالت بد خوابیدنم همشون بدحالت شده بودن و بعضیاشون شکسته بودن . خمیازه ای با نوک کوچیکم کشیدم که باعث شد قیافه ام خنده دار بشه و لبخندی گوشه لبم بشینه .
بی اختیار به خودم و این همه فکر و خیالاتم می خندیدم . چقدر مسخره . دیشب با دیدن اون خواب داشتم از ترس سکته می کردم ، ولی الان دارم به خودم تو آینه می خندم . واقعا مسخره است .
پله ها رو به آرومی طی کردم . می ترسیدم لونا بیدار بشه . می دونستم که از اینکه خواب دم صبحو ازش بگیرم ، خیلی عصبانی می شه . البته پرواز کردن من هیچ صدایی نداشت . ولی راه پله انقدر با گلدونای مورد علاقه لونا پر شده بود که برای جغد تپلی مثل من ، عبور بی صدا از بین اونا خیلی سخت بود .
بالاخره با هر زحمتی بود خودمو به آشپزخونه رسوندم . باید سریع صبحونه رو آماده کنم. لونا طبق عادت ، درست یه ربع دیگه بیدار می شه . اگه همه چیز آماده نشه ، می دونم که روزی خوبی رو نخواهم گذروند . آخه من با این پرها چطوری می تونستم قهوه بریزم ؟ باید بیشتر تمرین کنم . اگه بخوام همینجوری بمونم ، برای خودم و زندگیم خیلی بد می شه .
همه کارا رو کردم . حالا فقط باید بشینم منتظر بمونم تا بیاد . همه چیز مرتب و آماده است . باب میل لونا .
انتظار کشیدن چقدر سخته . همیشه به سختی تحملش می کنم . درسته که ده دقیقه بیشتر نیست ، ولی مثل یه عمر طولانی به نظر میاد .
بالاخره اومد . در حالی که داشت با حوله صورتشو پاک می کرد ، به آرومی به سمت آشپزخونه میومد . حوله رو به روی میز انداخت و اومد درست روی صندلی روبروی من نشست .
_ سلام عزیزم .
_ سلام . بازم که قهوه نریختی .
_ عزیزم من که گفتم با این پرها نمی شه قهوه ریخت . می ترسم لیوان مورد علاقه ات رو بشکنم .
_ بیخود بیخود . اصلا نمی خواد قهوه بریزی . خودم می ریزم .
از جاش بلند شد و به سمت کابینت رفت تا لیوانشو برداره . با خودم همه چی رو مرور کردم . دستی به پرام کشیدم و نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم .
_ عزیزم یه چیزی می خواستم بهت بگم .
_ نکنه بازم یکی از گلدونامو شکستی ؟
_ نه عزیزم . یه خواب دیدم .
_ چه خوابی ؟
_ خواب م...مر...مرگ تو .
_ چــــــــــــــــــــــــــی ؟
جیغی کشید ولیوان از دستش افتاد .
_ دیدی چی کار کردی ؟ این لیوانو خیلی دوست داشتم اما تو باعث شدی بشکنه . اصلا تو خیلی غلط کردی خواب مرگ منو دیدی . همیشه می دونستم تو به من حسودیت می شه .
بغض کردم ...........................................