هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۰:۳۰ شنبه ۲ تیر ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
اعضای محفل ققنوس منتظر مرگی دردناک باشید
دژ مرگ را سکوتی سنگین و فراگیر دربرگرفته بود...همه جا غرق در ظلمت شبانه و سکوت شبانگاهی بودند...خفاش ها مشغول شکار شبانه و مرگخوارها مشغول یه قل دو قل! و در این میان:
ناگهان صدائی آرامش شبانه جوخه را بهم زد:
بیبببببببببببببببببببببببببببببببببببببببب!
ادوارد:پیف پیف.....پیف....
سلسیتنا:ایششششششش...بی کلاس/ بی پرستیژ...
رباستین:کدوم پدر مادر صلواتی ول داد؟
پیوز:خدا رو شکر من روحم قوه بویائی ندارم!
آنتونین:من دیدم...خود نامردش بود...ایگور بود...این ناکس همیشه خودشو راحت میکنه ما رو ناراحت!نمیذاره دو ساعت بخوابیم برای ماموریت فردا آماده باشیم...بریزید سرش...
ایگور در حالی که عقب عقب میرفت گفت:یه لحظه...یه لحظه صبر کنید یه چیزی بگم:به جون مادرم من نبودم...یکی بادکنک بی تربیت گذاشته بود زیر من!
آنتونین:داره دروغ میگه...بگیرید این رعیت******را!
لبخند شیطانی بر لبان آنتونین نقش بسته بود...کسی چه میداند شاید اون بادکنک را زیر ایگور گذاشته بود...و باز هم شاید تلافی جفت پای چند روز پیش ایگور را در آورده بود!
*******************************
همه جوخه به جز ایگور که فرمانده شان بود و بر دوش خود سنگینی مسئولیت را حس میکرد در خواب بودند...او مشغول تفکر در مورد طرز محافظت از دژ و اقداماتی که باید انجام میداد بود...
ناگهان رشته افکارش گره خورد...و بعد پاره شد!
دلیلش نزدیک شدن موج عظیمی از سیاهی به سوی محل استقرار جوخه بود.
سیاهی ای فراگیر و عالمگیر که او را به شدت ترسانده بود و در این بین احساس کرد که شلوارش را خیس کرده!
همانطور که موج سیاه نزدیکتر میشد شلوارش بیشتر خیس میشد...
ایگور به نویسنده:گیر دادیا!
آهان باشه...خلاصه سایه های سیاه و مایل به سیاه و قرمز گل بهی!بر تمام محوطه استقرار جوخه افکنده شده بود...همه جا سیاه سیاه سیاه!!!شده بود...
ایگور به نویسنده:بابا یزید یه خرده روشن کن ببینیم چی به چیه!
باشه...در همین حین ماه از پشت ابرها بیرون آمد و نور نقره فام زیبائی را بر آنجا تاباند.
به لطف درخشش دوباره ماه ایگور توانست چهره لرد و عده کثیری از انسانهائی وحشتناک را در جلویش مشاهده کند...
ایگور تا لرد را دید نود درجه خم شد:ای جوووووووووونم!
لرد:پاشو ...پاشو...من خودم بچه شاخ آفریقام!..پاچه خواری نکن..منو سیاه نکن...فقط خوب گوش کن
ایگور:چشم...
_اینا که میبینی لشگری از مرده ها هستند که من بوسیله مهارتهای خاص خودم و ورد مخصوصم به آنها جان تازه ای بخشیدم تا تو رو در محافظت از دژ یاری کنند و حجت را بر تو تمام کرده باشم...تا بدونی که اگر ذره ای اهمال کاری در انجام وظایفت بکنی جلوی همه فلکت میکنم!
لرد این را گفت و سه یا چهار سوته غیب شد!



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۶:۴۲ پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
به دستور لرد:پایان ماموریت!
هوریس مانند افلیج های بی دست و پائی شده بود که حتی توانائی بر آوردن کوچکترین نیازهای روزانه خود را نداشت!
او پیر بود ولی در عین حال طراوتی محسوس هنوز در افکار و اعمالش دیده میشد بخصوص در مهمانیهائی که با حضور دانش آموزان عزیز کرده اش برگزار میکرد نشانه های یک پیرمرد شاداب سیرت و پر جنب و جوش در تک تک اعمال و گفتارش دیده میشد ولی احتمالا دیگر هیچ وقت آن شادابی گذشته را تجربه نخواهد کرد!...هیچ وقت...
دژ را سکوتی مرگبار و ترسناک فرا گرته بود تو گوئی حتی او هم مانند بقیه حواسش را به سلول کوچکی در طبقه 3 معطوف کرده بود که در آن نتیجه ماموریت مرگخواران رقم میخورد و این ارتباط مستقیم با راهکارهای آنها برای مجاب کردن هوریس به انجام خواسته لرد و همینطور میزان خود داری نفسانی هوریس داشت!
شاید اگر دالاهوف میدانست که آستانه صبر هوریس مانند شیشه بی حفاظی در مقابل تکه سنگی شکننده است با یک کروشیو دیگر به خواسته اش میرسید ولی ذهن او را چیز دیگری به خود معطوف کرده بود....تئودور/بورگین/مورگان و ایگور از دور نظاره گر قضیه بودند و در این میان بیشترین سهم اظطراب را تئودور نصیب خود کرده بود زیرا از طرف لرد مسئولیت داشت و نمیخواست بهیچ وجه به اعتماد لرد نسبت به خود خدشه ای وارد کند نمیتوانست مانند بقیه از دور شاهد ماجرا باشد مدام به داخل اتاق میرفت و از نزدیک قضیه را نظاره میکرد...ولی چیزی که از همه بیشتر او را زجر میداد این بود که دالاهوف بر روی صندلی ای لم داده بود ونگاهش به جائی خیره بود...هیچ عکس العمل خاصی نشان نمیداد و این برای تئودور که نگران انجام به موقع ماموریت بود کشنده بود...
ولی ناگهان آنتونین سکوت را شکست و گفت:خوب...فکر کنم باید آخرین حربه را بکار بگیرم احتمالا این پیر خرفت تحمل کروشیو بیشتر را نخواهد داشت...باید از راه دیگری وارد شد.
دالاهوف به بیرون از سلول رفت و پس از چند دقیقه با چمدانی برگشت!...طنابها را از دست و پای هوریس گشود...و با طلسمی از سر چوبدستیش مانند شلنگی آب به بیرون فوران کرد و اونو مستقیم به سمت صورت هوریس گرفت...پیرمرد بخت برگشته مانند روانی ها با تیک عصبی به هوش آمد و با تعجب اطرافش را مینگریست...دالاهوف اجازه داد چند دقیقه ای خوب نگاه کندتا یادش بیاید کجاست و قضیه از چه قرار است!
_خوب هوریس حالا که شعور و عقل و درکت سرجاش اومده خوب نگاه کن! دالاهوف طلسمی به سوی چمدان روانه ساخت...چمدان ترکید و محتویات آن به هر سو پخش شد...
ناگهان همه تصور کردند که دالاهوف دوباره به هوریس کروشیو زده....زیرا فریادهای گوشخراشی میکشید ولی نه دلیل این ضجه و فغان چیزی جز مدالها/لوحهای تقدیر و یادبود و سایر لوازم گرانبهائی که هوریس از بزرگان جامعه جادوگری به یادگار نگه داشته بود نبود!
...برای هر کسی چیزی در زندگی بسیار اهمیت دارد...کسی خانه اش..شخص دیگری گالیونهایش...دیگری اعتبار و مقامش در جامعه جادو گری...کسی جاروی پرنده گران قیمتش و یکی هم ممکن است مثل هوریس به یادگارهائی که از سرشناسان جامعه جادوگری از جوانی تابحال به یادگار نگه داشته است از همه بیشتر بها دهد!
...باور کردنی نبود ولی هوریس که نشانه های تیزبینی و ذکاوت از ترس آسیب به تنها چیزهائی که در زندگی ارضایش میکرد
در چهره اش مشهود بود قفل زبانش را گشود و گفت:باشه...باشه...قبوله هر کاری میخواهید انجام میدهم...فقط شما را به ریش مرلین قسم به اینها کاری نداشته باشید!
نشانه هاس سرور و شادمانی به چهره مرگخواران باز گشته بود ...دالاهوف با یه اشاره چوبدستی چمدان بهمراه محتویاتش را سر و سامان داد و آن را در گوشه ای گذاشت و رو به هوریس گفت:
به محض درست کردن معجون مرکب پیچیده اینها صحیح و سالم تحویلت خواهد شد!
...و هوریس مانند یک جنتلمن به اتاقی برده شد تا کار خواسته شده را انجام دهد...و البته معلوم نبود بعد از آن چه سرنوشتی در انتظارش است ولی حدس قرین به یقین این خواهد بود که چون از نظر لرد مهره سوخته ای به حساب می آمد و همینطور از چند و چون ماموریت تا حدودی اطلاع داشت در پایان چیزی جز آوداکداورا نصیبش نشود!
*****************
تئودور مانند فاتحان در مقابل لرد تعظیمی کرد و سپس رو به جانب مرگخواران کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت:کی حاضر است این معجون را به سلامتی لرد بخورد تا خود را برای انجام ماموریت بعدی آماده کند؟
_بلیز زابینی بدون هیچ مکثی به پیش تئودور رفت و شربت را لاجرعه بالا کشید...
همه منتظر نتیجه ماموریتهائی بودند که تابحال انجام داده بودند...آری گویا کارهایشان محلی از اعراب داشته است!...اجزای بدن بلیز به سرعت در حال تغییر و تحول بود و البته هیچ چشم تیزبینی نمیتوانست شباهات بسیار نزدیک او را که هر لحظه هم افزونتر میشد با آلبوس دامبلدور نادیده بگیرد!



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۲ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
هوریس برای این شکنجه ها خود را آماده کرده بود .همیشه میدانست که بلاخره دست لرد و مرگخوارانش به او میرسد و میدانست بوسیله انها شکنجه میشد....او با اینکه سن زیادی داشت ولی فردی بود که اگر چیزی را نمیخواست بگوید به راحتی نمیگفت....او درد را میتوانست تحمل کند هر چند این درد زیاد باشد...او در جوانی هم مورد شکنجه قرار گرفته بود.....اما اکنون موضوع فرق میکرد.دیگر او پیر شده بود...دیگر ناتوان بود و مانند گذشته در مقابل شکنجه صبور نبود....هر چند شجاع نبود اما با این حال نمی خواست به اهداف شوم لرد سیاه کمک کند حیتی اگر بمیرد....
---------------------------------
دالاهوف چوبش را بطرف پیرمرد گرفت و وردی را زیر لب گفت. صدای هوریس بلند شد و تمام محوطه را صدای شیون درد ناک هوریس گرفته بود.صدای زجه های هوریس که مرگ بار بود و حکایت از زجر وحشتناکی را میداد.....دالاهوف چوبش را پایین اورد و کمی مکث کرد..
مورگان با تعجب گفت:انگار نمیخواد این کار رو انجام بده!
دالاهوف:انجام میده. باید بیشتر روش کار کنم .موردهایی داشتیم که تا چند روز هم مقاومت کردند!
بورگین:اما لرد گفت که باید این کار زودتر انجام بشه ما نمیتونیم صبر کنیم.
دالاهوف دوباره چوبش را بلند کرد و این بار طلسمی دیگر را روی هوریس انجام داد.
هوریس از درد به خود میپیچید و تمام وجودش را درد فرا
گرفته بود. گویی چاقو هایی اتشین در تمام قسمتهای بدنش فرو میکردند.در افکارش صدای شیون افرادی را میشنید که با صدای بلند جیغ میکشیدند و در خواست کمک میکردند .سرش از درد میخواست منفجر شود .دیگر طاقت نداشت انقدر درد در درونش بود که از درد بی حال شد و چشمانش بسته شد .و سرش بر روی شانه اش افتاد.
دالاهوف چوبش را پایین اورد و کار شکنجه را متوقف کرد.و با تعجب به هوریس نگاه میکرد .و با خود به این فکر میکرد که چرا هوریس اینقدر مقاومت میکند.بورگین با تعجب شروع به حرف زدن کرد و با صدایش دالاهوف را از افکارش بیرون کشید.
بورگین:این چش شد !نکنه مرد.
تئودور که تا این لحظه ساکت ایستاده بود و به هوریس و بقیه افراد نگاه میکرد با خونسردی گفت:نه فقط بی هوش شده اون طلسم کسی رو نمیکشه ....انتونین این روش به درد نمیخوره با زجر دادن این به حرف نمیاد .تو راه دیگه ای نداری!
انتونین کمی فکر کرد .او باید روش دیگری را انتخاب میکرد.........


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۲۱:۵۵:۱۰
ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۷ ۵:۴۰:۳۰

گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۸:۵۷ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
دالاهوف که بدون شنلش نرم تر و سریعتر قدم بر میداشت وارد اتاق شکنجه شد ،بوی عرق و خون و بوی گندیدگی از دیوار های اتاق به مشام میرسیدند، به جز در ، هیچ پنجره و روزنه ای وجود نداشت تا این بوی ناخوشایند را دورکند.
اسلاگهورن با بدنی زخمی و خون آلود و ژاکتی مخملی و سبز رنگ ولی خونین و پاره پاره که روی پیژامه ی سفیدرنگش پوشیده در گوشه ای از اتاق با جسمی ناتوان افتاده بود.
دستانش باز بودند ولی آن قدر بی رمق بود که به هیچ وجه فکر فرار به ذهنش نمیرسید.این ناتوانی ناشی از کشیده شدن روی زمین وضربه خوردن تا حدی روی پیرمرد تاثیر گذاشته بود که بی خیال نسبت به اطراف ، سر بر جسد پوسیده ای که بوی نم و فساد را یکجا داشت ، گذاشته بود. توجهش به سرما نیز از بین رفته بود چرا که هوای سرد، در مقابل آینده و حال او چیزی به حساب نمی آمد.
دالاهوف با پوزخندی،رو به اسلاگهورن گفت:اسلاگهورن، دوست قدیمی... پیرمرد اعصاب خردکن... هیچ وقت فکر میکردی که اینجا باشی !
وقتی دالاهوف پاسخی نگرفت، ادامه داد:لرد سیاه از تو درخواستی داره و اون هم اینه که یه معجون براش درست کنی ،به همین سادگی!!نظرت چیه؟
دالاهوف برای لحظه ای در چشمان اسلاگهورن درخششی حاکی از توجه را دید ولی باز هم جوابی نشنید مطمئن بود که اسلاگهورن حرف هایش را شنیده ، پس با لحنی تحقیر آمیز گفت:حالا که نمی خوای همکاری کنی، بهتره ...که ...

بدن اسلاگهورن به جنب و جوش افتاد، خم میشد و دوباره کمرش را صاف می کرد ، همچون بندپایی ناچیز در خود می پیچید .انگار دستی نامرئی مچاله اش می کرد و سپس میرهاندش.اسلاگهورن دیگر شبیه هیچ انسان کاملی رفتار نمی کرد ، درد و رنج دنیا به یک باره به سراغش آمده بودند ... انگار در جهنم تاریکی، به نزد نگهبانان دوزخ، تاوان گناهانش را پس میداد... گناهانی که همیشه از به یاد آوریشان ، اندوهگین میشد... برای لحظه ای رها شد... شاید مرده بود و شاید فلج شده بود و هزاران شاید و شاید دیگر که در آن زمان ذهنش را مغشوش می کردند...ولی مهمترین چیز این بود که دیگر درد نمی کشید...

دالاهوف ، دست از شکنجه ی پیرمرد بینوا کشید،گرچه تمامی قربانیان را بیشتر شکنجه میداد ولی این مورد ، با بقیه فرق داشت..پیرمرد معجون ساز، به انگشتان و عقل و شعورش نیاز داشت تا بتواند دستور لرد را اجرا کند...
مرگخوار سیاهپوش به آرامی به سمت پیرمرد رفت، و تکانش داد تا بتواند چشمان دردکشیده اش را ببیند، با اولین تمرکز ،در ذهن بی حفاظ پیرمرد، متوجه شد که همچنان بر رای خود ، استوار است، گرچه ضعیف و ناتوان تر از قبل بود ولی همچنان به دامبلدور مرده، وفادار مانده بود... البته وفاداری اسلاگهورن قابل تحسین بود ولی دژ مرگ جای دیگری بود... جایی که نه وفاداری مهم بود و نه عشق و نه هیچ احساس دیگر...تنها هدف...

مرگخوار شکنجه گر ایستاد و برای دومین بار، با چوبدستی اش پیرمرد را نشانه رفت...


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۹:۵۰:۵۰
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۹:۵۳:۴۶
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۶ ۹:۵۷:۰۸

تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۸:۳۶ چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۶

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
خورشید آخرین تیرهای خواد را در داخل چله کمانش میگذاشت و به صورت انوار طلائی به سمت زمین روانه میساخت...آسمان رنگ زرد و سیاه و تاریکی به خود گرفته بود تو گوئی او هم میدانست باید در غم جادوگران سفید داخل دژ بنشیند!
برج و باروهای سر به فلک کشیده و عظیم و سنگی دژ مرگ هر چشمی را که بدان مینگریست خیره میکرد/داخل منطقه ای همیشه یخ زده و قطبی بنای این مکان ریخته شد مکانی که تبدیل به یکی از مخوف ترین بناهای جادوگران در طول اعصار شده بود و آوازه اش در جامعه جادوگران از شرق تا غرب عالم را تحت تاثیر گذاشته بود.
وقتی مانند حالا خورشید غروب میکرد بدون اغراق اینجا تبدیل به گوشه ای از جهنم بر روی زمین میشد...البته نه جهنمی پر از آتش بلکه جهنمی پر از سرما/انجماد/یخ زدگی/نفس های سرد مرگخواران و نفسهای بریده جادوگران اصطلاححا سفید!
حال بگذارید دژ را از منظر شخص بخت برگشته جدیدالورودی ببینیم که اولین باری بود که این مکان اهریمنی را میدید:
چشمانش طاقت باز ماندن نداشت بدنش در اثر کشیده شدن بر زمین زخمی شده بود و خون زیادی از او رفته بود...توان بدنش با توجه به اینکه او سن بالائی هم داشت به شدت افول کرده بود/میدانست آنهائی که برای بردنش آمیده اند کیستند ولی نمیدانست از او چه میخواهند!در طول مسیر انتقالش تا اینجا هر بار از آنها این سوال را پرسیده بود جوابی دریافت نکرده بود!فقط با خنجر تیز نگاه افرادی مواجه شده بود که با زبان بی زبانی او را تشویق به زبان در حلقوم نگه داشتن و خفه شدن میکردند...به آستانه جهنم موعود او یعنی دژ مرگ که رسیدند دیگر احتیاجی نبود که در اثر خون زیادی که از بدنش رفته بود چشمانش را به زور باز نگه دارد آنجا هر چشمی را خیره میکرد!
وحشت سراپای وجودش را گرفته بود...خدایا...آه خدایا...اینجا دیگر کجاست؟آیا من مرده ام و اینان فرشته های دوزخی هستند که دارند من را کشان کشان میبرند؟
به آستانه درهای دو تیکه و مهیب دژ که رسیدند یکی از مرگخواران چوب دستیش را به سمت بالا نشانه رفت و آنگاه مانند منور نور سبزی به آسمان شلیک کرد که به احتمال خیلی قوی برای رویت آن از سوی ماموران داخل دژ بود تا اجازه ورود به آنجا را به او بدهند...هوریس که نگریست متوجه شد آن نور سبزرنگ چیزی جز علامت شوم نبوده است...همیشه از بچگی پدر و مادرش بارها به او گفته بودند که اگر علامتی با این مشخصات در جائی دید از آن محل به سرعت بگریزد/بعدها که بزرگتر شد به دفعات مکرر این پیک مرگ را دیده بود ولی همیشه نصیحت مادر و پدر آویزه گوشش بود!!!
درها باز شد و آنها داخل شدند ولی ای کاش باز نمیشد که برای او همانند باز شدن درهای دوزخ بود!
وقتی کشان کشان از داخل محوطه دژ به سوی جائی که قرار بود شکنجه گاهش باشد میبردنش از محیط تیره و تار و سراسر پوشیده از علفهای هرز و نفرت انگیز آنجا چیزی که بیشتر ناراحتش میکرد ضجه و ناله هائی بود که از هر سو به گوش میرسید...او جادوگر خیلی شجاعی نبود طبق نصیحت پدرش همیشه سعی کرده بود سفید باشد ولی در عین حال محافظه کاری را از یاد نبرد/ولی همیشه قلب پاک و سفیدی داشت که در موقع دیدن رنج سایرین به شدت تپشش بالا میرفت و ضربانش مجال نفس کشیدن برایش باقی نمیگذاشت!
از حیاط وارد ساختمان اصلی شدند و او را به طبقه سوم بردند طبقه ای که سراسر سلولهای کوچک و تماما محصوری آنجا را فراگرفته بود...چند متری که به طرف جلو حرکت کردند ایستادند!صدای باز شدن دری آمد و ناگهان احساس کرد دست نیرومندی یقه اش را از پشت گرفت و به درون پرتابش کرد...احساس دردی عجیب در ناحیه سر کرد و دیگر هیچ چیزی ندید...
***************************************
ایگور کارکاروف/بورگین/تئودور نات و مورگان الکتو بالای بدن نیمه جان و سر از هوش رفته هوریس اسلاگهورن ایستاده بودند و او را مینگریستند هر کس نظری میداد و پیشنهادی میکرد تا بتوانند او را وادار کنند معجون مرکب پیچیده ای که شخص خورنده را به شکل دامبلدور در میاورد را برایشان آماده سازد....ولی خوب همه امیدها به دالاهوف ختم میشد جادوگر سیاه و مرگخواری که در پیشینه اش به دفعات شکنجه ماگلها و محفلیان دیده میشد و به شکنجه گر معروف بود...تئودور که مسئول رتق و فتق امور بود اطرافش را نگریست تا آنتونین را بیابد و بدو بگوید که کارش را شروع کند ولی هرچه بیشتر جستجو کرد کمتر یافت...تعجب میکرد چون تا همین لحظات آخری که هوریس را به داخل سلول انداخته بود آنتونین را دیده بود...ناگهان فهمید که احتمالا او کجا رفته است/رو به بورگین کرد و گفت:برو و به آنتونی بگو بیاید!
بورگین به بالاترین طبقه برج رفت و آنتونین را نگریست که سر را از پنجره به بیرون کرده بود و داشت دوردست ها را مینگریست...
پوزخندی زد و گفت:آنتونی نوبته توئه که بری؟
_باشه
_یه سوال میتونم بپرسم
_بپرس
_تو چرا همیشه قبل از شکنجه کردن به اینجا میای
_میخوام توی آرامش و سکوتش راحت فکر کنم
_به چی؟
_به شخصیت/خلقیات و جزئیاتی که از شکنجه شونده میدونم
_این کار چه لزومی داره؟
_باعث میشه راحت تر بتونم از زیر زبونش حرف بکشم یا مجبور به انجام کاریش بکنم
_ولی فکر نمیکنم این قضیه در مورد هوریس هم صادق باشه چون اون آدم زیاد شجاعی نیست با چند شکنجه کوچیک به حرف میاد
_اشتباه نکن درسته که شخصیت ترسو و بزدلی داره ولی همیشه دم خور آلبوس پیر بوده و با محفلیها/کارآگاهان وزارتخونه/شخص وزیر و بقیه سفیدها رفت و آمد داشته فکر کنم روی آرمانهاش زیاد ایستادگی کنه و به این راحتی کاری رو که ازش میخواهیم انجام نده!
_نظر بهتری برای به حرف آوردنش داری؟
_آره/همیشه شکنجه های فیزیکی اولین قدم هست ولی به خاطر داشته باش که ممکنه برای هوریس ضربه زدن به چیزهای مورد علاقش از شکنجه کردن خیلی بدتر باشه و آخرین قدمی باشه که بتونیم اونو وادار به انجام خواستش کنیم!
_یعنی نمیخوای الان بری و شکنجش کنی؟
_چرا گفتم که همیشه اولین قدم شکنجه های معمولیه پس منم از اون صرف نظر نمیکنم ولی در مورد هوریس با توجه به سنش و میزان فوق العاده اهمیتش برای لرد باید محتاط تر باشم تا آسیب جدی ای نبینه!
دالاهوف شنلش را درآورد و به سوی سلول هوریس روان شد...در حالی که افکار ضد و نقیض زیادی در ذهنش در جریان بود که مهمترینش حول علایق هوریس دور میزد...چیزی که دالاهوف عقیده داشت ممکن است در صورت ناموفق بودن شکنجه باعث شکسته شدن سد مقاومت هوریس پیر شود!...



Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵

اوریک عجیب و غریبold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۷ یکشنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۷ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵
از ار کاراژ بلر سگ کش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 49
آفلاین
دژمرگ

هری و دوستانش به کمک تسترال ها خودشونو به اتاق مغزها رسوندن
همه جا در خاموشی فرو رفته و به جز صدای بهم خوردن دندونهای نویل صدای دیگه ای به گوش نمیرسه همه جا تارکه و فقط به لطف لوموس سر چوبدستی هری بقیه راه رو پیدا میکنند

با رد شدن از جلوی هر اتاق تردید میکنن تا عنوان که بالاش خودنمایی میکنه رو بهتر ببینن

اما انگار این اتاق اصلا وجود نداره ..اخه اتاق مغزها کجاست..

حتی صدای قدمهاشونم ملودی ناامیدی رو مینوازه

چن تا در دیگه به اخر راهرو نمونده که روی یه تابلو با رنگ فسفری نوشته شده

اتاق مغزها

هری در رو امتحان میکنه که ایا قفله یا نه با کمال تعجب میبینه که در با صدای غیژژ باز میشه همه جا تاریکه حتی تاریک تر از بیرون کمی صبر میکنن تا چشمانشون به اون تاریکی مطلق عادت کنه و بعد با لرز وارد میشند حتی ته دل هری هم نگرانه

هر لحظه انتظار این رو داشتند که چراغا روشن شه و کوهی از مرگخوارا رو جلو خودشون ببینن

روی هر شیشه رو با دقت میخوندند و چند بار تو ذهنشون مرور میکردند مغزهای اشنایی از اسم های اشنا پیدا کردند اما اونقدر وقت نداشتند که بخوان بیشتر به اونها فکر کنند

بلاخره پیدا شد صدای نفس های هری که تند تند بیرون تو میمد شنیده میشد دست دراز کرد تا گوی رو بداره که ناگهان یه دست از پشت زودتر از اون کار رو انجام داد و بعد ناگهان همه جا روشن شد

همون چیزی که هری نگرانش بود گروهی از مرگخوارا با قلدری جلوش نشسته بودند و ناگهان یک صدا با هم گفتند

_سلام هری!!


دلبستگی من به نیک بی سرو و ارشام خیلی بیشتر از اونبه که فکرشو میکنید

[b]


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۸:۵۳ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
<b>دژ مرگ</b>

قطرات خون و آب روی دیوارهای سنگی و سیاه سر میخوردند و بر روی زمین می چکیدند.از ظاهر آن مکان مشخص بود که از آن به عنوان یک شکنجه گاه و یا حتی یک قتلگاه استفاده میشد.
شش نفر را با زنجیرهایی بلند و محکم به دیوار ها آویخته بودند و سر و بدن آنها چوشیده از رگه های باریک خون بود.
سه موجود کریه المنظر که پوشیده ازخز های بنفش و زنده بودند یکی از آنها را باز کردند و روی زمین انداختند.یک زن نحیف با موهای بلوند روشن بود،هق هق میکرد و خود را به جلو میکشید.آن سه موجود زن را با دست به هم نشان میدادند و قهقه ای مستانه سر داده بودند.
مرد دیگری که روی دیوار بود با صدایی سرد و خسته نام زن را صدا میزد و هق هق میکرد.خنده ها بیشتر شد،اما ناگهان با باز شدن دری بزرگ و فلزی،صدای خنده خاموش شد.
موجودی با قیافه ای چندش آور و ترسناک با بینی بریده شده و چشمانی که خون از آنها می چکید در حالی که شنل پاره پاره و قرمزی به تن داشت به آرامی وراد شد.دست هایش را به هم کوفت و با صدایی غمگین تر و محزون تر از آن چند نفر گفت:
- دوستان من...خیلی ناراحت میشین وقتی بفهمین دوستای کوچولوی عزیزتون در راه این جا هستند...به زودی جشن مفصلی خواهیم داشت!
و با طرزی شیطانی لبخند زد.
مردی که طره موهای خیس و خونیش روی پیشانی بی رنگش ریخته شده بود با ناراحتی و عصبانیت ناله کرد و سعی کرد دستهایش را آزاد کند. لبخند موجود بیش تر شد و خون بیشتری دور کاسه چشمش حلقه زد.سپس با همان لحن غمگین گفت:
- باید به کوچولو خوش آمد گویی خوبی بگیم...باید از سازمان اسرار تا اینجا همراهیشون کنیم...
چشمان مردی که هنوز سعی داشت خود را آزاد کند از ترس گشاد شد و از اعماق وجودش فریاد کشید.

========================================
یک مقدار شفاف سازی کردم برای اینکه وقتی هری و بقیه میان با چه جوی رو به رو خواهند شد و اینکه وقتی به اونجا میرن با تله مواجه میشن...


نقدیوس !


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۶ ۱۳:۳۸:۰۵

[b]The sun enter


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۸۵

آرشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ چهارشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱:۱۸:۵۰ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 418
آفلاین
هاگوارتز
در افکار خود غرق بود که صدای رون او را از اعماق افکارش بیرون کشید: هری چی شده؟؟؟؟؟؟

رعشه بر سراسر بدنش حکم میراند و دندان هایش از شدت ترس،با سرعت زیاد به هم میخوردند و صدای تق تق آرام آن ها،به گوش میرسید.
هری:چیزی نیست.فکر کنم سرماخوردم.
و سپس به حالت همیشگی،نگاهی به رون کرد.امیدوار بود که رون منظورش را فهمیده باشد.

رون:بهتره بریم پیش پرفسور پامفری.شاید دارویی برای این سرماخوردگی وجود داشته باشه.
سپس دست هری را گرفت.به او در بلند شدن کمک کرد و با هم از در خوابگاه پسران،خارج شدند.

هری:صبر کنیم ؛هرمیون هم بیاد.حوصله ندارم دو باره داستان رو تعریف کنیم.
ران به سمت یکی از دختر های سال دومی رفت و با مهربانی،شروع به صحبت کرد:
-اگر میشه خانم گرنجر رو صدا کنید.بگید هری کارش داره.
دختر نخودی خندید و با عبور از در خوابگاه،ناپدید شد.

پس از ده دقیقه هرمیون با عجله از پله های خوابگاه دختران به پایین آمد و مستقیم به سمت هری رفت.
هرمیون:چی شده؟اتفاقی افتاده؟
رون:هر دوباره خواب دیده.
هری شروع کرد به توضیح دادن خواب و همان طور که حدس میزد،مجبور شد چند بار این خواب را تعریف کند.
در میان صحبت هایش،افراد موجود در تابلوها-بر روی دیوار-جملاتی را با صدای بلند بیان میکردند.

هری بعد از اینکه چند بار جمله ی -خدا شفات بده- را، از یک تابلو شنید،با عصبانیت به صاحب تابلو خیره شد.
مردی با پیراهن پزشکان،در پشت کوهی از کتب و مقالات غرق شده بود.در پشت سرش،یک محفظه ی شیشه ای پر از مایع سبز رنگ وجود داشت که در آن،مغز هایی شنا میکردند.
هری بلافاصله اتاق موجود در سازمان اسرار را شناخت.خیره شدنش به آن تصویر باعث شد تا هرمیون و رون نیز برگردند و به تصویر نگاهی بیندازند.چهره ی آن دو نیز پس از مدتی متعجب شد.
رون:شما در سازمان اسرار کار میکنید؟
مرد:کار میکردم!
هری:ایا از وجود اون پرده اطلاع دارید؟میدونید پشت پرده چه چیزی وجود داره؟
.....
---------------------------------------------
اگر کتاب پنج را به خاطر داشته باشید،یکی از اتاق ها که الف دالی ها به آن وارد شدند،اتاق مغز ها بود.که این اتاق خودش در سازمان اسرار بود.
فراموش نکنیم که داستان در دو زمان پیش میره.باید ماجراهای هاگوارتز رو به ماجرای دژ مرگ برسانیم(یعنی داستان را به پست چوچانگ که در صفحه ی قبلیه،برسونیم)



نقدکی شد !


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۶ ۱۳:۴۲:۲۵

[url=http://www.jadoogaran.org//images/pictures/ketabe-Rael.zip]الوهیم مرا به


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ سه شنبه ۵ دی ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
هری خسته بود و به سوی تالار می رفت. وقتی به خوابگاه رسید خود را بر روی تخت خود انداخت و چشمانش را بست. اما این خواب به آن خوبی ها که فکر میکرد نبود.
خوابی میدید وحشتناک:

سیریوس را با دستان زنجیر شده به دیواری آویخته بودند. از چهره اش درد و رنج نمایان بود. هری نمیدانست چرا. اما ناگهان ولدمورت را دید که چوبدستیش به سوی او نشانه رفته و فریاد زد: کروشیو.
سیریوس از درد به خودش می پیچید. اما نمیتوانست کاری کند. دستانش بسته بود. نزدیک بود از درد بیهوش شود که ولدمورت چوبدستیش را به سوی دیگری گرفت به سوی زنی بسیار شبیه لونا لاوگود. هری بلافاصله او را شناخت. مادر لونا لاوگود. ولدمورت بار دیگر فریاد زد: کروشیو
زن بسیار سخت به خود پیچید. از درد تمام اجزای بدنش به لرزه افتاده بودند و نزدیک بود فریاد بزند. اما ولدمورت بار دیگر جهت چوبدستیش را عوض کرد و به سوی مردی درست در کنار مادر لونا گرفت. او پدر لونا بود. پدر لونا نیز مانند مادر لونا شکنجه شد. در همان لحظه زنجیرها باز شد و مرگخواران وارد شدند و هر یک از آنها را به سویی بردند.سیریوس را لوسیوس حمل میکرد. وارد دالان تاریکی شد و دری را باز کرد که بر روی آن عدد 17 به چشم میخورد.
ناگهان پیشانیش آتش گرفت و سردرد گرفت. از خواب پرید و خود را در محاصره ی دوستان خود دید. او فریاد زده بود و همه را ترسانده بود. اکنون هری باور داشت سیریوس زنده است.باید این موضوع را با هرمیون و رون در میان میگذاشت. اما صحنه ای را به یاد آورد که در آن ولدمورت پدر و مادر لونا را شکنجه میکرد.فکر نمیکرد دلش بخواهد به لونا بگوید که پدر و مادرش چگونه شکنجه میشوند ولی فکر میکرد لونا نیز خود را در این جنگ شریک میداند.
در افکار خود غرق بود که صدای رون او را از اعماق افکارش بیرون کشید: هری چی شده؟؟؟؟؟؟
-------------------------------------------------------
ببخشید اگه داستانو خراب کردم و کم شد. داستانی رو از قبل تهیه کرده بودم ولی ولدمورت زد و نصفش پرید

با اجازه

پستت يه ايراد داشت!
هري مارد لونا رو نديده بود! پس قطعا نمي تونست با اطمينان تشخيص بده كه خودشه!! و دوم اينكه پدر لونا زنده بود. و در نتيجه پشت پرده نبوده!
نفر بعدي كه ادامه ميده اين نكته رو در نظر بگيره كه پدر لونا زنده است!!

موفق باشي
آرامينتا ملي فلوا


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۵ ۱۹:۲۵:۲۰
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۷ ۱۶:۰۱:۴۸

تصویر کوچک شده


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۵ دی ۱۳۸۵

old ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۸:۵۶ سه شنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۵
از 127.0.0.1
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 82
آفلاین
هاگوارتز
_________________-
- نظر ت چیه؟
- من میگم این هم نقشه ی ولدمورته اون قبلا هم این کار رو کرده

- راست میگه هری . تازه تو که میدونی اسمش رو نبر اجازه نمیده تو به ذهنش دسترسی داشته باشی پس هر چیزی که تو اون خواب ها میبینی خودش داره نشونت میده

- آخه چرا؟ برای چی میخواد این ها رو من بدونم؟

- دیونه. تو واقعا اینقدر کم داری یا خودت رو زدی به نفهمی؟ هنوز بعد از 17 سال نفهمیدی ولدمورت میخواد تو رو بکشه؟ قبل از اینکه به دنیا بیای اون دنبال تو بود.

- آخه اون از نشون دادن چند تا آدم مرده به من دنبال چه نقشه ای

رون که حوصلش سر رفته بود لحن صداش رو تغییر دادو به ارامی گفت:

- هیچ کس از نقشه های لرد سیاه سر در نمیاره . چون لرد سیاه تنها کسی که میدونه داره چیکار میکنه


هری به ارامی خندید. ولی هرمیون به فکر فرو رفت

- تو راست میگی رون اون میدونه داره چیکار میکنه. این یعنی اون داره یه کاری میکنه . یا شاید هم یه کاری انجام داده

- ولی چرا این کار رو به من نشون میده . به منه چیه اون یه سری رو دستگیر کرده . فکر کرده من با دیدن قیافه ی سیریسو دوباره گول میخورم

هری داشت دروغ میگفت . خودش هم میدونت که ولدمورت چرا اون خواب رو نشونش داده. میدونست که ولدمورت فقط و فقط دنبال اونه . ولی متوجه نمیشد سیریوس چه ربطی به این نقشه داره . اون که به پشت پرده سقوط کرده و مرده بود. آیا مرده بود؟ هری تا حالا ندیده بود کسی در مورد اون پرده اطلاعات داشته باشه .
اون نقشه ی ولدمورت رومیدونست .ولدمورت میخواست اون رو مشکوک کنه و بکشونه به یه جای تا بعدا ترتیبش رو بده . هری نیازی به ذهن خوانی نداشت تا متوجه این نقشه بشه .

ولی به خوبی میدونست که باز هم گول ولدمورت رو میخوره و به همون کاری رو میکنه و همون جایی میره که اون میخواد








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.