اوضاع به قدری وخیم شده بود که حتی تصورش نیز برای هری مشکل بود. هیچ راه حلی به ذهنش نمی رسید. منتظر ماندن و صبر کردن را نیز دوست نداشت. حس می کرد کم کم تبدیل به مجسمه ایی می شود که هیچ حرکتی را نمی تواند انجام دهد و به همین جهت بسیار عصبانی بود.
بلیز و ورونیکا نیز می توانستند آن صداها را بشنوند. مطمئنا اگر این نواها را در مکانی دیگر می شنیدند موجب خوشحالیشان می شد اما در آن مکان و در آن موقعیت نشانی جز اینکه سرنوشت آن ها نیز همان خواهد شد نبود و از این بابت ترس و دلهره تمام وجودشان را در برگرفته بود!
ورونیکا بر خود لرزید و بروی زمین افتاد. با صدایی آهسته گفت:
_یعنی لرد سیاه می خواد ما هم با این الف دالی ها بمیریم؟؟
بلیز که سعی می کرد مقاوم باشد و حتی در آن شرایط نیز عهد و پیمان خود را با لرد فراموش نکند و همچنان به آن پایبند باشد با صدایی که سعی می کرد محکم باشد گفت:
_ما باید تابع دستورات لرد باشیم و اگه می خواد ما هم بمیریم پس ما نباید اعتراض کنیم! ما در راه فداکاری برای لرد خواهیم مرد! خوش حال باش....
اما ورونیکا نمی توانست خوشحال باشد! سردی اتاق نا امیدی را نیز به دنبال داشت . تنها چیزی که باعث می شد انسان به مرگ نزدیک تر شود.
مدتی گذشت. حالا صداها کمی خاموش شده بودند. چشم ها کم کم بروی هم می رفت و هیچ کس نمی دانست پشت پرده این پلک چه خواهد بود! نجات و یا مرگ؟
_ارباب خواهش می کنم! بلیز و ورونیکا از وفاداترین افراد شما هستند! ما می تونیم به محض اینکه اون الف دالی ها رو که اینجا آوردیم همه رو بکشیم ولی اینجوری....
بغض را در گلویش خورد. نمی خواست کلمه مردن را به کار ببرد. ولدمورت عرض اتاق را طی می کرد. پس از چند بار که این عمل را تکرار کرد گفت:
_باشه! ولی باید بدونی آرامینتا که این کارش بدون جواب هم نمی مونه!
چشمان آرامینتا از خوشحالی برقی زد. مطمئنا دلش نمی خواست یکی از نزدیک ترین ها را از دست بدهد.
چند دقیقه ایی نگذشته بود که سیاهی اتاق از بین رفت و همه در کف زمین اتاقی که ولدمورت در آن قرار داشت دیده می شدند. عده ایی بیهوش و عده ایی نیز هوشیار!