شب سرد و بی روح با بیرون آمدن خورشید و تابیدن نورش به جنگل جانی دوباره و به درختان و موجودات داخل آن طراوت خاصی داده بود حتی صدای پرندگان کم کم داشت در جنگل طنین انداز میشد و هوا هم با نسیم آرامی داشت زیبایی جنگل را دوچندان میکرد در همین موقع صدای پچ پچ چند نفر که در جنگل در حال حرکت بودند شنیده شد...
- میگم این طرف باید رفت!!
- نه بابا خره این طرف هست
- مشنگا این طرفی باید رفت تا به اونجا که میخواهیم برسیم
در همین بحث پیدا کردن راه درست بودند که نا گهان سه چهار تا نور رنگا رنگ به طرفشان آمد و هر سه نقش بر زمین شدن
گرومپ ... شترق ...
ای ننه ... آخ ...
آن سه نفر با برخورد نورها به زمین افتادند و بعد از مدت کوتاهی چند نفر با در دست داشتن چوبهای جادوی خود نزدیک آنها که در حال ناله کردن بودند شدن و شروع به خندیدن کردن
- هاهاها... فکر کردین میتونین قصر ارباب ما رو پیدا کردین ... مشنگا زده ها ... بدبخت شدین
نیم ساعت بعد
همان سه نفر طلسم شده حالا با دست و پای بسته روی زانو تقریباً روبه روی قصری بسیار بزرگ و زیبایی که از بسیار جهات خوفناک بود و دهان هر تازه واردی را باز میکرد نشسته بودند و در این فکر که این قصر به ین بزرگی چطور در دل جنگل سربرآورده است
چند نفر در حال تعمیرات ظاهری قصر بودندتا زیبای آن را دوچندان و البته محکمتر کنند و همچنین تعدادی در حال تمیز کردن دیوارهای قصر بودند ...
- اااا اینه اون قصر ... چقدر خوشگل هست ها...
- راست میگه ها ...آخ ...اوخ...
در همین موقع چند کارگر ( منظور همون مرگخوار میباشد که در حال تمیز کردن داخل قصر هستند ) با چند کیسه پر از آشغال که چیزهایی آبی رنگی ازش میزد بیرون آوردند و گذاشتند بیرون ... ویژژژژژژژژژژژ
- مردتیکه کچل فکر کرده کی هست ، به من چه که اینجا چندین سال هست که بوی گند میده
- بیا بابا الان میشنوند اون وقت باز میبرند پیش اون ... اون ....اون
اون کارگر در حال همین صحبت بود که در میانه راه صدایی شنید که درجا خشکش زد!!
- اون چی ها؟
آن صدا ماله بلیز بود که به این شکل
داشت میپرسید؟
- ها هیچی ارباب ... هیچی به جون ننه بزرگم هیچی ...
بعد چند دقیقه شکنجه کردن کارگران بلیز حالا داشت به طرف سه نفر دستگیر شده میرفت ...
- یو هاهاها... پدرتون رو درمیارم ... میخواستین بیایین به قصر من ... کله پاتون میکنم... نه سیخ سیختون میکنم...
یکی از مرگخوارها گفت :
این بلیز چی میگه !!!؟
دیگری که موهای بلند سیاه رنگی داشت گفت :
- هیچی بابا باز جوگیر شده که ارباب نیست ...
- فکر میکردین میتونید اینجا رو پیدا کنید ...حالا اول پدرتون در میارم بعد کله پاتون میکنم... این ولدی هیچی نمیدونه من خودم اینجا رو اداره میکنم ، اصلاًصاحب این قصر منم ...
بلیز همچنان در حال سخنرانی بود و هی از خود تمجید میکرد که از عقب یک نفر با ردای سیاه رنگی بهش نزدیک میشد...
بقیه مرگخواها موقع دیدن آن فرد با ترس و لرز و البته با اشاره به بلیز میگفتن که بیخیال بشه اما نه همچنان ادامه داشت...
آن شخص با ردایی که به زمین با حالت ترسناکی کشیده میشد داشت به آنها کم کم نزدیک میشد حتی با نزدیک شدن او صداهایی که از جنگل برمیامد خاموش شد و باد سردی شروع به وزیدن کرد...