6 دقیقه پس از نماز جمعه، کنار نخل معروف بریتانیا واقع در سه دانگ بهشت کینگزلی...
گیلدی: إ... پس چرا بقیه نمیان؟
آموش: یه خولده شب کن بابا... همش 6 دقیقه دیل کردن!
اسنافلز: من که میگم خودمون بریم... هر چی کمتر باشیم حالش بیشتره! نــــــــــــــــــــــــــــه شکم؟
شکم: برو بابا حال داری... تا ونوس نیاد من از جام تکون نمیخورم.
گیلدی: حالا اون که هیچی بروبچز مانگو هم قراره بیان! مهتی با صفا که به کرامتش قسم خورده بود! إ... اون جارو! ( پشت سر بلا رو نشون میده)
شکم:
(لوپین و ونوس و لونا و لیلی میان)
ریموس: آقا شرمنده... رفته بودم از سوروس یه خورده معجون بگیرم! بروبچز هم معطل من بودن.
بلا: خوب، راه بیفتیم؟
لیلی: من که هنوز تفریح نکردم آخه!
گیلدی: یه خورده صبر کنین بابا... مهتی قول داده بود! :-?
بلا: کاری نداره که بابا، یه یادداشت براشون بنویس، بچسبون به این نخله زیرشم امضا کن!
سوروس: کو کو امضا؟
آموش: این شوروش از کژا پیداش شد بابا؟ چشمش به مفاد بیفته بدبخت میشم... همه رو میخوره!
اسنافلز: هوووم... سوروس تو این جا چی کار میکنی؟ تو که ثبت نام نکرده بودی!
لیلی: اتفاقا منم تفریح نکرده بودم!
سوروس: منم اومدم اردو دیگه؛ ریموسو تعقیب کردم... ببینید چه چیزایی آوردم:
- یه چمدون گردو که از کپل گرفتم
- کلی کلوچه
- زنبورهای ویژویژوی جوشان که وقتی میخوری موهات چرب میشه
- و...
گیلدی: اسی جان ابا، چرا میزنی تو ذوق بچه؟ سوروس، خوش اومدی! ... ببینید اینی که نوشتم خوبه:
مهتی با صفا جان بابا... پس چرا نیومدی تو بغل بابا
ونوس: همین؟
- اوهوم دیگه...کمه اما قافیه داره، ته کلاسه ! زیرشم امضا کردم که کلی حال کنه!
- اونا کین؟ نکنه اونا رم میخوای بیاری؟ ( اشاره میکنه به سی چهل تا بچه مدرسه ای)
- اوهوم... خودمون که نمیتونیم بمیریم! اینا رو آوردم که بکشیمشون!
همه:
ریموس: خوب چجوری میخوایم بریم حالا؟
گیلدی: با اتوبوس شوالیه... برای همه جا رزرو کردم
آموش: ای بابا... آخه باوفا، من اون تو شیگارم نمیتونم بکشم چه برشه به این لعنتی...
گیلدی: یه کاریش بکن دیگه...إ انگار اومد!
استیو نمیدونم چی چی: هووم، یاور کاسبی استاد شد، کجا میخواستین برین؟
گیلدی: ایرون دیگه! ( برنامه رو از تو جیبش درمیاره، نیگا میکنه) ... یه جایی که آب طالبی داشته باشه
ارنی: میبرمتون پیش غلام منقلی... بزن بریم ( همه میچسبن به شیشه)
- آآآآآآآآآآآآآآآآآخ
-ااااااااااوی
- ایییییییییییخ
- آآآآآآآآآآی
- اووووخ
یه ربع بعد...
استیو: گیلدی جون، بروبچزتو جمع کن که رسیدیم( از اتوبوس پیاده میشه) غلام... غلاااام... غلااااااااااااااام!
غلام: چی میگی بابا؟ این لعنتی که اعصاب نذاشته برام...صب تا شب میخاره
استیو: خوب پس بروبچزو سپردم بهت... فعلا
غلام: این اشتیفم مخش تعطیله ها...
.... آموش خودتی؟ کجایی بابا؟
آموس و غلام منقلی رفیق از آب در اومدن، شروع کردن به دریوری گفتن
بلا: شکم ساعت چنده؟
شکم: ده و ربع
بلا: اوووه.... چه قدر زود اومدیم! حالا تا ساعت 7 چی کار کنیم؟
گیلدی: کاری نداره که بابا.... یه خط میریم پایین تر مینویسیم ساعت 7 شد!
ساعت هفت صبح
غلام: شما آف طالفی میخواستین دیگه؟ ( سی چهل تا آب طالبی میده دست بروبچز)
شکم یه خورده میچشه: بخورید بابا.. خوبه!
همه به جز آموس: :pint:
گیلدی: إ.. آموس پس چرا نمیخوری؟
آموش: ای بابا... پش چرا این لعنتی شیرین نمیشه؟