من هر دو موضوع رو ادغام كردم.
توي محوطه پر از سرو صدا بود. پروفسور دامبلدور گوشه اي ايستاده بود و بچه ها را نگاه مي كرد. منتظر بود تا يكي از آن بچه ها داوطلب پرواز با او شود.
هيچ كس حاضر نبود. شايد تقصير خودش بود. از دهانش در رفته بود كه تا حالا سوار جارو نشده و الان هيچ كس نمي خواست قرباني هوس اين پيرمرد شود....
پسري با موهاي بور و سري پايين جلو مي آمد. فايربالتش توي دستش بود و صورتش ديده نمي شد. او فقط به خاطر عشقش آمده بود... رز...
دامبلدور دستهايش را باز كرد:
- اسكورپيوس.... پسر شجاع.... تو مي خواي با من بياي؟
سر پسرك تكاني خورد.
- بيا جلو ببينم.....
اسكورپيوس جلو رفت. انگار با هر قدمي كه برميداشت به جهنم نزديك تر مي شد.
- خوب قبل از اينكه بريم اون بالا بايد به 3-2 تا از سؤالاي من جواب بدي....
سرش را بالا گرفت. او توي قوانين تئوري كوييديچ از همه بهتر بود.
- اگه من بخوام اون بالا با تو يه كاري بكنم چي كار مي كني؟hammer:
همه زدند زير خنده. اسكورپيوس حس كرد كم كم داغ مي شود. او هيچ وقت گستاخ نبود اما بايد جواب دامبلدور را مي داد. حتي شده به خاطر رز كه گوشه اي ايستاده بود و او را نگاه مي كرد...
- خوب پروفسور. ببخشين كه اينو مي گم ولي بعضي وقتا جووني به درد آدم مي خوره... ما هم از اون كارا بلديم. خيالتون راحت!:
صداي خنده از بچه ها بلند شد. حتي دامبلدور هم لبخند زد...
- خوبه. به اندازه ي كافي پرسيدم. بريم؟
- من آماده ام پروفسور.
دامبلدور اسكورپيوس را به جلوي جارو هدايت كرد....
- نه پروفسور من عقب راحت ترم.
- نه عزيزم. من مي خوام ازت مراقبت كنم!...
اسكورپيوس پايش را به زمين زد. فايربالت اوج گرفت....
توي هوا.....- هي اسكورپيوس. اين كيه چسبيده به من.... بگير كه اومد...
- اوه.. نه پروفسور اون يكي از مهاجماس. نبايد مصدومش مي كردين....
بازم همون جا- اسكورپيوس مياي بريم يه سري به دفتر كارم بزنيم؟ فكر كنم تخت جديدم رو تازه اوردن!
- نه. پروفسور. خارج شدن از محوطه و زمين خلافه...
يه كم جلوتر... باز توي هوا- هي پسر... اينجا رو ببين . من اين كوافلو گرفتم... 150 امتياز... هي....
- اوه... نه! اون اسنيچه پروفسور. اين كوافله و بايد بزنيمش توي دروازه...
- دروازه؟ آها اونا رو مي گي؟ پس بگير كه اومد...
- واي نه.... اون دروازه ي خودمونه قربان...
مدتي بعد...اسكورپيوس دستش را به پشت سرش لغزاند. چيز كلفتي توي دستش آمد.
- پروفسور؟ اين چيه؟ روي دوتا جارو سوار شديم؟
- برو پسر. حواست نباشه... اين به موقع اش به درد تو هم مي خوره... نعمتيه كه فقط ماها ازش برخورداريم(البته بعد از بلوغ!) و بايد ازش درست استفاده كنيم.hammer:
- بله. اما من پشتم يه كم داره اذيت مي شه!
- برو پسر باكت نباشه... به من كه داره خيلي مزه مي ده.
يه كم بعد!!- اسكورپيوس. مي دوني چي شده،؟ دلم مي خواد شيرجه بزنم. مثه همون شيرجه هايي كه پاتر مي زد. پايه اي؟
- پروفسور..... please!
نه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه....
روي زمين!دامبلدور از جايش بلند شد. به طرف اسكورپيوس رفت كه داشت پشتش را مي ماليد!:
- متاسفم پسر شجاع! يه دفه كنترل از دستم خارج شد....
خيلي بهم حال دادي. مي خواي شبم بريم؟
- خواهش مي كنم پروفسور... ولي يه مقدار تكليف دارم اگه...
- تكليفو بي خيال... حالشو بچسب...
- هرچي شما بگين قربان..
اسكورپيوس اين را گفت اما توي دلش با خود عهد بست كه ديگر با دامبلدور جايي نرود و هيچ وقت جلو ننشيند.
-----------------------------------------
سوژه ي بعدي ... ما كه اهل اين حرفا نيستيم ولي مثلا اومدن هري و رون به تمرين كوييديچ پسراشون بد نيست. يا مثل اون رولي كه قبلا بودش.... يه پسر و يه دختر سوار جارو....
-------------------------------------------
تدريسم خوبه.... بهترم مي شه (حالا مگه جرات داريم بد بنويسيم! درجا اخراج! البته شايد غير مستقيم!)
-------------------------------------------
نكات منفي هم بايد بگم استاد سعي كن موضوعاي جذاب بدي. از اينا كه همه حال مي كنن وقتي درباره شون مي نويسن....
------------------------------------------
2- تاثيرگزارترين بخش توي كتابهاي هري پاتر مرگ دابي و قبر كندن هري براي اون بود و هم چنين شهادت اسنيپ.
توي كتاب در جستجوي دلتورا: اون قسمتي كه ليف به جاسمين مي گه منم مي خوام زمان مناسب مثل آدين با عشق ازدواج كنم اگر كسي كه دوستش دارم قبولم كنه و جاسمين هم مي گه احتمالا قبول مي كنه....
-----------------------------------------
استاد محتاج امتيازيم ها! دست كممون نگير...!!!
ویرایش شده توسط اسكورپيوس مالفوي در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۵ ۲۰:۰۳:۱۶