هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ سه شنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۹
#1
پشت پنجره!

آسپ: بعله .... این چکشه گلگو. تنها خاصیتش فقط کوبیدنه. ببین ...

و در حالی که رو شونه‌های گلگو نشسته چکش رو میکوبه تو سر گلگو!

گلگو:
- حالا یکم خودتو بکش بالا می‌خوام برم تو تالار.

آسپ دستشو لبه‌ی پنجره می‌گیره و با کمی زور و فشار وارد تالار میشه و کف زمین پهن میشه.

-آخی ... خسته شدم ...

-چکش دسته اونه!
-مال خودمه!
-من ناظر بزرگ‌ترم!

دنیس و لورا و پیوز به سمت آسپ یورش میارن و ناگهان سرجاشون میخکوب میشن!

غولی به ابعاد سه متر در پنج متر خودشو از پنجره‌ی مجازی بالا میکشه و وارد تالار میشه و کنار آسپ می‌ایسته! (پنجره‌ی مجازی هافل علاوه بر اینکه دوجدارست و به صورت کاملا عایق عمل می‌کنه قابلیت انعطاف و گشادیوس ِ بسیار زیادی هم داره.)

آسپ: سلام رفقا ... سورپرایز شدید؟ گفته بودم که من همیشه از پشت وارد میشم! این بادی‌گارد من گلگوماته و از این به بعد با منه. الانم باید زودتر برم ریتا رو ببینم. بعدا می‌بینمتون!

و در حالی که به سمت خوابگاه مختلط میره چکش رو تو هوا تکون میده و هی ذوق می‌کنه! گلگومات هم پشت سرش حرکت می‌کنه...

-همیشه دوست داشتم یکی از این چکش‌ها داشته باشم گلگو. ببین چه با نمکه!

دنیس که چیزی نمونده موهاشو بکنه رو به پیوز و لورا میگه:
-همش تقصیر شماست! حالا من با این دایناسور چیکار کنم؟

--------

حالا اگه جرئتشو دارید تو نبرد تن به تن چکش رو از آسپ بگیرید!




Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی) - اصفهان
پیام زده شده در: ۱۰:۵۹ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸
#2
میلاد ... lol

خیلی قشنگ و کامل کل ِ میتینگ رو به تصویر کشیدی ... اون روز دوباره جلوی چشمام زنده شد. D:

اگه تو زاینده‌رود و اون تاریکی اتفاقی برای من افتاده بود، اگه زنده (!) برمیگشتم سایت حتما بلیت میزدم به مدیران و شکایت می‌کردم. چون مسئولیت ِ‌ کلیه‌ی این میتینگ‌ها بر عهده‌ی سایت جادوگرانه!! عله رو هم مینداختم زندان!

و البته من هنوزم میگم شیوه‌ی رای‌گیری ِ‌من بسیار سالم و نوین بود و چون جلویِ دید عموم هم بود امکان تقلب وجود نداشت! D:
سوغاتِ آرش رو هم یادم رفت ببرم دیگه ... پسره آخرش گم و گور شد!

میتینگِ خیلی خوبی بود ... واقعا خوش گذشت و از دیدن ِ همتون خوشحال شدم ... ولی چیزی که منو بیش از اندازه خوشحال کرد این بود که خودم و کیفم سالم رسیدیم تهران!





Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۰:۵۸ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸
#3
نقل قول:
والا من شما دو تا رو نديدم ولي من و گابريل و ويولت فك كن چند دقيقه اي شد كه به صورت پاس كاري با اون دره بازي كرديم.البته يه بار گابريل در بطري رو انداخت تو جوب و دومين در بطري رو ميگم كه طول كشيد باهاش بازي كردنمون !

البته من واقعن از نزديك ديدم كه ويولت با چه هيجان و مهارتي شوت ميزد.استعداد نهفته اي درونش وجود داره!

اصن این بازی رو خود ِ من شروع کردم. اون بطری ِ آب‌معدنیه یادته از آرش گرفتی دادی بهم؟‌ D: من همشو خوردم بعد سر بطری رو انداختم رو زمین اومدم شوتش کنم که مهرناز گفت تو رو خدا بده به من و من خیلی دوست دارم و کلی وقته بازی نکردم و این چیزا ... آروم پاس دادم بهش که اونم پاس داد ویولت ... ویولت اومد بزنه که تو چنان از پشت سرش اومدی شوت کردی که من و مهرناز ترسیدیم خودمونو قاطی کنیم و شما سه تا بازی کردید.

--------

در مورد ِ عکس‌هایی که رودولف گذاشته فقط یک چیزو بگم ... شما بزرگتر که بشید کلی چهره‌هاتون تغییر می‌کنه و با عکس‌های ِ الان فرق می‌کنید ... چیزی که مهمه اینه که خود ِ عکس‌ها بسیار قشنگ و هنری گرفته شده. عکاس ماندنی است!




Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
#4
گزارش میتینگِ محرمانه‌ی جادوگران قبل از ورود به پارک ملت! موهاها...

30 مرداد


توضیح: سعی کردم بیشتر اتفاقاتی رو شرح بدم که از قلم پیوز و دیگر دوستان جا مونده یا کامل گفته نشده.

ساعتِ حدودا چهار بود که از هفت تیر تاکسی گرفتم و به سمت میدون ولیعصر حرکت کردم. هوا به شدت گرم بود و این یارو راننده‌هه هم انگار که داشت تو کارتینگ رانندگی می‌کرد!

راس ِ ساعت چهار و ربع به محل قرارم با پیوز رسیدم و اون هنوز نرسیده بود و بعدشم نرسید و حدود بیست دقیقه به معنای واقعی منو کاشت اونجا! تو مدت زمانی که منتظر پیوز بودم یک بنده‌ی خدا که پسری حدودا سیزده چهارده‌ساله بود با قد ِ کوتاه، موهای در هم و صورت سفید که من به طرز عجیبی یادم به بچگی‌ ِ پرسی افتادم اومد طرفِ من!

بنده‌ی خدا: آقا پارک ِ ملت از کدوم طرف میرن؟
من: تاکسی‌های تجریش اون طرف هستن. با اونا میتونی بری.
(تو دلم: با منم میتونی بیای! x:)
بنده‌ی خدا: آها ... ممنون.
(بازم تو دلم: برو پسرم ... برو ... دعا کن تو پارک ملت پرسی نبینه تو رو!)

بنده خدا رفت و سوار یکی از تاکسی‌ها شد و من داشتم حسرت میخوردم که چرا گذاشتم بره که یادم به پیوز افتاد و دوباره عصبانی شدم و یک مسیج فرستادم براش:
-کجایی تو؟ ساعت هشت میرسیم تجریش! :-w

پیش خودم گفتم الان عذرخواهی می‌کنه و میگه تا چند مین دیگه میرسه ... حدود سی ثانیه بعد جواب رسید:
- D:
(نهایتِ محتواست!)

حدود ِ ساعت ِ چهار و چهل دقیقه (دروغ میگه سه و نیم اومده! D:) بود که سر و کله‌ی پیوز بالاخره پیدا شد و من حرمت نون و نمکی رو که با هم توی هافل خورده بودیم نگه داشتیم که یکی نزدم تو گوشش!

در راه ِ تجریش بودیم که پرسی زنگ زد:
-سلام پژمان، کجایید؟
-داریم میایم ، داریم میایم!

چند مین بعد ... ویولت در حال جیغ زدن:
-شما کجایید؟ میدونید کدوم خیابونید؟ میدونید قرارمون ساعت پنج ده کم بوده؟ میدونید من چند وقته اینجام؟ میدونید مرلین از ساعت چهار و نیم پارک ملت بوده؟‌ میدونید تنها بوده و از من خواسته برم پیشش؟ میدونید اگه تا پنج مین دیگه نیاید من میرم؟ میدونید؟ نمیدونید دیگه!

End Call!

پیوز: چی میگفت؟
من:‌ چرت و پرت باب ... عصبی بود!

در هر صورت به دور از چشمان ِ پیوز یک مسیج زدم به ویولت و سعی کردم آرومش کنم و اینا! D:

ساعت پنج رسیدیم میدون تجریش!

من: ما تجریش هستیم ... بانک ِ ملی کجاست؟
ویولت: بانک ملی چیه؟ کفش ملی!
من: همون دیگه ... چه فرقی داره حالا؟ آها ... دیدمش!

به سمت ِ کفش ملی حرکت کردیم و من داشتم از دور سعی می‌کردم بفهمم بین این دو تا دختری که جلوی کفش ملی هستن کدومشون ویولته که یهو سر و کله‌ی ویولت از پشت سرمون (!) پیدا شد و من بارها به پیوز تاکید کردم که این ویولت پارسال قد ِ یک فنچ و خیلی بچه بوده و الان یکم بزرگ‌تر شده!

رفتیم سمت ِ دیگه‌ی تجریش توی سایه ایستادیم و منتظر بقیه بودیم و بعد از چند دقیقه حرف زدن ویولت گفت گابریل و مادرش هم رسیدن و بریم جلوی کفش ملی دنبالشون!

به کفش ملی که رسیدیم ویولت با نهایت ِ روشنفکری و بسیار خردمندانه از کنار یک مادر و دختر رد شد و رفت پشتِ کفش ملی و گفت:
-کو؟ کجان؟ نمی‌بینم که! یک زنگ بزن به گابریل ببین کجان.
-اون پشت میری چرا؟ باب بیا اینور... اینجا هستن... سلام.

و اینجا بود که ما برای اولین بار گابریل و مادرش رو ملاقات کردیم و مادر گابریل هم خانمی بسیار محترم و مهربون بودن که به نظر من یک ساعت حضور ایشون در میتینگ می‌ارزید به کل فعالیت‌های گابریل در جادوگران!

همگی برگشتیم سر جای قبلیمون و منتظر اومدن ِ مهرناز بودیم. گابریل در حال ِ معرفی شناسه‌های ِ ملت به مادرش:
-این آلبوس سو ... چیز ... سخته تلفظش! همون پسر کوچیک هری پاتره ... اون یکی پیوز (بازم اشتباه تلفظ کرد) هست ... همون روح مزاحمه!
ویولت: منم که اصن وجود ندارم!
گابریل: منم پریزاد هستم و اینا!

پرسی دوباره زنگ زد:
-سلام ... کجایید؟
-داریم میایم ، نزدیکیم ، من پارک ملت رو دارم می‌بینم از اینجا!
ملت:

در طول زمانی که ما منتظر مهرناز بودیم، من به دستور ویولت توسط پیوز سر جام بازداشت ِ موقت شده بودم و نمیزاشت یک قدم راه برم که! و سه بار هم خود ِ ویولت به تنهایی رفت جلوی کفش ملی دنبال مهرناز و هربار هم تنها برمیگشت!
ملت:

من: تا وقتی که نزارید خود ِ من برم دنبالش نمیاد ... پارسال که تهران بودم همش اون میومد دنبالم حالا باید جبران کنم. ولم کنید ... عهه!
پیوز: چیکار کنم ویولت؟ ولش کنم؟
ویولت: آره دیگه الان ولش کن ... گناه داره بیچاره!
من: عهه ... اوناها مهرناز ... این بار خودشه دیگه!

و این بار تصمیم گرفتیم همه با هم بریم دنبالش و ویولت جلوتر از همه چنان شیرجه زد بین ماشین‌ها که من یادم به زمان جنگ افتاد که واسه باز شدن راه ِ پوشیده از مین باید یک عده فدا میکردن خودشون رو تا عقبی‌ها راحت رد بشن. متاسفانه (!) ویولت به سلامت از بین ماشین‌ها عبور کرد و چند لحظه بعد همه کنار مهرناز بودیم و پیاده در خیابون ِ ولیعصر شروع به حرکت کردیم و در فکر اجرای بخش ِ اصلی نقشه بودیم که مدیریت ِ معظم مجددا زنگ زد:
-پژمان!!!! کجایید؟
-داریم میایم ، داریم میایم ، چیزه ... نه دیگه نمیایم نمیایم! بزار من یک اعترافی بکنم آرش ... درسته رفیقم هستی و خیلی هم دوستت دارم و اینا ولی خب باید بدونی که هرکس بالاخره یک تاریخ انقضایی داره و تا ابد قرار نیست مدیر میتینگ بمونه و یک زمان دیگه به رسمیت شناخته نمیشه ... الان ویولت و پیوز و گابریل و مادرش و مهرناز با من هستن!

پرسی: چی میگی ...
من: آره دیگه ... برای اینکه بیایم چند تا شرط داریم!
پرسی: چی؟‌ بگو ...
من: اولین شرط اینکه باید به من و ویولت التماس کنی که بیایم میتینگ!

در همین لحظه صدای ملت ِ کنار من به رو به آسمون میره!

-بگو باید برای همه بستنی بخره ...
-بگو سیصد امتیاز به هافلپاف اضافه کنه ...
-من فقط به التماس فکر می‌کنم. بستنی برای خودتون!

در این بین من گوشیم رو میزارم روی اسپیکر و میدم دست ویولت و کلیه‌ی حرف‌های پرسی با کیفیت بسیار مطلوب در خیابون ولیعصر پخش میشه. ویولت هم بارها به پرسی تاکید می‌کنه که فحش نده و فقط باید التماس کنه و بعد از رد و بدل شدن دیالوگ‌هایی که در گزارش آرش هم اومده ارتباط ملت با مدیریت ِ فسیل ِ میتینگ قطع میشه.

ویولت:‌ قبول نکرد، پس ما هم کار خودمونو می‌کنیم. زنگ میزنم به مرلین ... الو مرلین! ما داریم میریم یک جای دیگه، بیا پیش ما!
مرلین: ... (من که نمی‌شنیدم چی میگفت ... چی بگم؟)

من: گوشیو بده به من ...
ویولت: بیا دیگه ... بیا ... گابریل هم هست تازه!
من: بده به من گوشیو ...
ویولت: مااااااااااااع ... هرچی من گفتم نیمدی تا من گفتم گابر هم هست میگی میام؟ اصن نیا!
گابریل:
من: عهه ... گوشیو بده به من ...

و ویولت هم با عصبانیت گوشیشو به دست من میده.

من: داریم میایم داریم میایم ... ها نه ... سلام مرلین! چطوری؟ شناختی منو؟
مرلین: باو از لجهه‌ت مشخصه کی هستی دیگه!
من: یعنی واقعا از لهجه‌م فهمیدی که من پیوز هستم؟
مرلین: آره دیگه ... پیوز هستی!
من: !!!!!! خب ببین ... من به آرش هم گفتم باید به من التماس کنه تا بیایم میتینگ!
مرلین: باب بیخیال ... من به جاش التماس می‌کنم ... پاشید بیاید!

و من گوشی رو به ویولت پس میدم تا سبک سنگین بکنم ببینم التماس پرسی و مرلین چه فرقی میتونن با هم داشته باشن و در آخر هم به نتیجه‌ای نمیرسم. صحبت‌هایی بین بچه‌ها صورت می‌گیره مبنی بر اینکه ملت ِ اونور خیلی زنگ زدن و ممکنه ناراحت بشن و معطل موندن و بهتره تمومش کنیم و اینا ... همگی سوار تاکسی میشیم تا به پارک ِ ملت بریم و منم به راننده‌هه گوشزد می‌کنم که جلوی درب ِ اصلی ما رو پیاده نکنه تا اگه سبک سنگین کردنم نتیجه‌ی منفی داشت فرصت ِ‌ کافی برای خارج شدن از اون منطقه داشته باشیم!

در بین ِ راه من همچنان در حال فکر کردن بودم و یادم نمیاد که دقیقا چه اتفاقی افتاد که یهو کسانی که عقب ماشین نشسته بودن به همراه ِ‌ پیوز که کنارم بود (از کنار خنجر زد ... عهه!) به من حمله کردن و مورد ضرب و شتم قرار دادن منو! به جز سهراب که کنارم بود من حساب کردم چهار ضربه از عقب ِ‌ ماشین به من زده شد و چون مادر گابریل جزو اون افراد نبود در نتیجه به طور حتم یک نفر دو ضربه زده و من از همینجا اعلام می‌کنم هرکس که بوده من روز قیامت و در درگاه ِ‌ خداوند براش تقاضای قصاص می‌کنم و عمرا ببخشمش مگر اینکه بیاد اینجا جلوی همه اعتراف کنه! :-l

چند دقیقه بعد هم همگی وارد پارکِ ملت و به بقیه‌ی دوستان ملحق شدیم و تمام شوخی‌ها و خنده‌های ِ قبل از اون هم به خاطرات پیوست!

نکات ...

-در پیاده‌روی ِ بین پارک ملت و میدون ونک من، مرلین، ویولت و مهرناز نشون دادیم که به شوت کردنِ سر بطری ِ آب‌معدنی علاقه زیادی داریم و البته مرلین هم ثابت کرد از بچگی نود درصدِ گل‌هایی که تو فوتبال میزده دیواری بوده! D:

-کلا هر پنجاه متر بنا به دلایل مختلف یک توقف ِ یک تا پنج دقیقه‌ای داشتیم. یکی از این توقف‌ها کنار یک ایستگاه اتوبوس بود که صندلی‌هاش به سرعت توسط ِ ملت پر شد و یک عده روی میله‌ی پشت به صندلی‌ها نشستن و عده‌ای هم ایستادن و من خیلی نگرانِ این بودم که ریموس و مرلین هم‌زمان روی اون میله‌هه نشینن چون باعثِ فاجعه میشد!!

-پرسی ثابت کرد برای اینکه تا آخر ماه رمضون کارش به بیمارستان کشیده نشه یا باید روزه ‌گرفتن رو کلا بزاره کنار یا سحری بیشتری بخوره که البته من با اولی بیشتر موافقم. مدیر میتینگ داشت از دست میرفت!

-برد ِ شیرین ِ استقلال باعث خوشحالی ِ همه‌ی ما شد و البته فکر کنم اگر یک پرسپولیسی هم توی جمع بوده به خاطر جو شدیدا آبی جرئت نداشته که بگه. تنها یک نفر با شهامت گفت طرفدار استیل آذینه که اونم ... lol

-علاوه بر دیدن ِ دوستان قدیمی‌ و بسیار عزیزم خوشحالم که با کسانی مثل رودولف، دورکاس، مگی، حامد و ... بیشتر آشنا شدم و مخصوصا اون اواخر میتینگ، کنار این دوستان بسیار خوش گذشت!

-حضور مادر گابریل باعث شد که من نه از مدیریتِ عصبانی ِ میتینگ بترسم نه از پلیس نه از لباس‌شخصی و نه هیچکس دیگه! D: بسیار شاد شدیم از دیدن ِ ایشون!



ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱ ۱۶:۳۰:۱۷



Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
#5
نقل قول:
آسپ هی از من شیرینی میخواست ولی بالاخره بنده موفق شدم بپیچونمش .

برو بخواب بوقی ... همون لحظه که به جمع ملحق شدی اگر یادت باشه من به اون سمت خیابون که یک شیرینی‌فروشی بود اشاره کردم و یادت به شرط و شروطمون افتاد، هم کپ کردی هم رنگت پرید ... من دیدم تازه از راه رسیدی خواستم مراعات حالتو کنم اون لحظه بیخیال شدم. باز دوباره وقتی به ونک رسیدیم من جلوی خودت از ملت پرسیدم شیرینی‌فروشی کجاست و اینبار دیدم صورتت بنفش شد و ملت هم وساطت کردن به خاطر همین تصمیم گرفتم کلا بیخیال بشم وگرنه طبق حرف‌هایی که قبلا تو مسنجر زده بودیم هم خودم و هم خودت فهمیدیم که کی ... هست!

نقل قول:
من سر اين اذيت كردن يه بار تلافي ميكنم.بهتون قول ميدم بدون جواب نذارمش! !

در لحظاتي اينقدر عصبي شده بودم كه يه بدبختي اومد ازم ساعت پرسيد ،چنان بهش خيره شدم كه مرده فكر كرد بدترين و زشت ترين كار دنيا رو انجام داده و با خجالت ازم دور شد ! !



واقعا خوشحالم که حداقل مرلین به شوخی گرفته اون اذیت کردن رو و برداشت بدی نکرده چون بنده خدا بیشتر از همه اذیت شد این وسط. از طرفی من فکر می‌کردم یک عده واقعا ناراحت شدن و فکر کردن ما منظوری داشتیم در حالی که اینطور نبود. این برنامه روز قبل از میتینگ به پیشنهاد من و توسط من و ویولت طراحی شد که در قدم اول هدف این بود که ما اصلا میتینگِ سایت نیایم و مثل پارسال یک سری افراد رو مشخص کنیم و با اون‌ها بریم. به خاطر همین هم بود که هیچ‌کدوم از ما توی سایت اعلام نکرد که به پارکِ ملت میاد و منم جز پرسی به هیچکس نگفتم که قراره به میتینگ سایت بیام. از طرفی تصمیم گرفتیم از همین موقعیت استفاده کنیم و یک سری شرط و شروط برای پرسی بزاریم که برای خود من و ویولت مهم‌ترینش التماس کردن پرسی (!) بود و قرار شد بقیه شرط‌ها بعد از مشورت با بقیه گذاشته بشه! تا اینجا همه‌ی ماجرا مربوط به روز قبل از میتینگ بود.

روز میتینگ هم تا آخرین لحظه قصد نداشتیم به پارک ِ ملت بریم و می‌خواستیم افراد مورد نظر رو به صورت پیشنهاد و تهدید و رشوه و ... از پارک خارج کنیم ولی چون سازمان ِ اطلاعات مدیریت ِ میتینگ بسیار قوی بود و اینا باعث شد که نشه نقشه رو جلوتر برد و اینطوری شد دیگه! جدا از شوخی همونطور که ویولت هم گفت از طرفش نقل‌قول کنم دلیل تمام این کارها سر کار گذشتن ِ ملت بود که البته نشون دادن بسیار باجنبه هستن و به ما در هیجان‌انگیز کردن ِ میتینگ کمک‌های زیادی کردن! :دی در کل هدف ناراحت کردن کسی نبود و فکر می‌کنم یکی دیگه از دلایلی که باعث شده همچین برداشتی بشه گزارش پیوز هست که سوژه رو کامل و با جزئیات اصلی ننوشته و بیشتر از دید ِ کسانی گفته که در تجریش حضور نداشتن تا کسانی که حضور داشتن و خب اینم تقصیر منه که اطلاعات کافی ندادم بهش. انصافا وقت نشد اصلا!

--------

با وجود اینکه سراسر میتینگ خوب بود و خوشحال بودم که کنار دوستانم هستم ولی به نظر من و حتی خود ویولت و مهرناز و پیوز و ... قبل از ورودمون به پارک ِ ملت هرچند مدت زمان ِ کوتاه‌تری بود بیشتر خوش گذشت و دلیلش هم این بود که تعداد کمتر و جو صمیمی‌تر بود و همه یا همدیگرو قبلا دیده بودن یا مدت‌ها دوست بودن. به نظرم بهتره یک گزارش کامل‌تر و دقیق‌تر از جریانات و حواشی ِ قبل از ورود به پارک ملت زده بشه چون هم سوژه‌ی بیشتری داشت و هم اینکه به عنوان‌ ِ یک خاطره‌ی خوب برای همیشه بین ِ من، پیوز، ویولت، مهرناز، گابریل مادر گرامیش باقی بمونه.

پ.ن: گزارش ِ میتینگ رو در پست ِ بعدی میزنم. خیلی طولانی میشه اگه با این بزنم.





Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی) - اصفهان
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
#6
نقل قول:
آراگوگ نوشته:
فقط یه نکته نیاز بود در اینجا مطرح کنم که کی این مکان رو انتخاب کرده چون من تقریبا کل اصفهان رو بلدم و کله آیس پکیا رو هم میدونم کجاست اما آیس پکی در این منطقه ندیدم.

شما با ایجاد تشویش و آشفتگی در اذهان عمومی سعی دارید این میتینگ رو تخریب کنید ... شما با کارهاتون دارید تلاش می‌کنید که مدیر میتینگ رو خلع قدرت کنید ... شما با بی‌بی‌سی ارتباط دارید ... اهم ...

آراگوگ عزیز من الان با سه تا ماهواره زوم کردم رو شهر اصفهان و آیس‌پک رو دقیقا در همون مکان پیدا کردم. حالا برای اینکه بازم اشتباهی نشده باشه و همه چیز با اطمینان کامل باشه یک گروه تجسس ِ مخوف دیروز صبح فرستاده شد به همون مکان و عکس‌هایی هم گرفته شده که ثابت می‌کنه آدرس کاملا درسته و شما با حمایت کشورهای خارجی قصد دارید میتینگ اصفهان رو زمین بزنید!

پ.ن: عکس‌هایِ مکانِ میتینگ به زودی گذاشته میشه.





Re: مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی) - اصفهان
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
#7
میتینگِ اصفهان

با تلاش‌های بسیاری که توسط عوامل ِ سایت در پایتختِ فرهنگی ایران صورت گرفت و همچنین نفوِذِ ستون‌‌پنجم‌های ما در شهر اصفهان، بر آن شدیم تا اولین میتینگِ شهرستانی رو در سایت جادوگران و در شهر اصفهان داشته باشیم.

زمان: سه‌شنبه ، 27 مرداد 88 ، ساعتِ شش عصر

مکان: خیابان ِ آیینه‌خانه ، حدفاصل پل جویی و پل فردوسی ، مقابل ِ آیس‌پک شعبه 54

لطفا هرکس قصد اومدن به میتینگ رو داره با توجه به فرصت کمی که هست هرچه زودتر اینجا اعلام کنه تا بر‌آورد کنیم که چند نفر قصد حضور در میتینگ رو دارن و هر پیشنهاد و نظری هم که دارید میتونید همین‌جا اعلام کنید. در رابطه با آدرس هم هرکس نیاز به راهنمایی ِ بیشتری داره همینجا بگه، توضیحات کافی داده میشه.

پ.ن: آیس‌پک فقط محل جمع‌شدن بچه‌ها هست و به احتمال زیاد همه به پارکی که در نزدیکی همون مکان هست میریم. در هر صورت هر تصمیمی که دوستان بگیرن اجرا میشه.



ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۷:۵۵:۳۰



مدیریت جلسات حضوری سایت (غیر رسمی) - اصفهان
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸
#8
با توجه به اینکه تاپیکِ اصلی مشغول بحث‌هایِ میتینگ تهران هست، این تاپیک با مجوزی که از ناظر انجمن گرفته شد، زده میشه و بعد از انجام هماهنگی لازم و زده‌شدن گزارش میتینگ، با تاپیک اصلی ادغام خواهد شد.

میتینگ‌های ِ جادوگران، در سراسر ایران!

با ما باشید.




Re: ستاد مری فریز باود
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۸۸
#9
این پست "به نمایندگی از مری باود" نوشته شده است. مسئولیت این پست کاملا با شخص ِ من (آلبوس سوروس پاتر) هست و به این دلیل که مری امکانِ دسترسی فوری به سایت رو نداشت من به نمایندگی از ایشون پست رو زدم.

با توجه به اتفاقاتِ شب اخیر و ابهاماتی که راجع به انتخابات توسطِ مدیریت در سطح سایت بوجود اومد و برخوردِ خشونت آمیز و غیر قابل توجیه به جای پاسخ‌گویی مناسب، مری باود به دلیل اعتراض به این شیوه‌ی تایید صلاحیت‌های وزارت و همچنین حمایت از مرلین مک‌کینن از انتخابات وزارت‌ِ سحر و جادو کنار کشید.

صحبت‌های تکمیلی و نهایی با خودِ ایشون ولی با جدیت اعلام می‌کنم که اسم ایشون رو واردِ رای‌گیری فردا نکنید.

برای انتخاب ِ وزیر یک نظرسنجی بزارید بین ِ عمه مارج و ریپر!!

با تشکر و موفق باشید.

آلبوس سوروس پاتر




Re: روزی روزگاری در یک سایت ایرانی به نام جادوگران ...
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ جمعه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸
#10
روزی روزگاری در یک سایت ایرانی به نام جادوگران ... روزی که جادو آغاز شد!

جادو!

کسی معنیشو میدونه؟

جادو ...

یعنی خاطرات!

یعنی رول‌زدن‌ها‌!

یعنی دلبستگی‌ها!

یعنی با هم بودن‌ها‌!

یعنی دوست‌ها و میتینگ‌ها‌!

یعنی بودن، ایستادن و رفتن!

یعنی اینکه جادوت تموم بشه و دوباره بشی فشفشه!

یعنی پایان جادو!

یعنی جادوگران!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.