گزارش میتینگِ محرمانهی جادوگران قبل از ورود به پارک ملت! موهاها...
30 مردادتوضیح: سعی کردم بیشتر اتفاقاتی رو شرح بدم که از قلم پیوز و دیگر دوستان جا مونده یا کامل گفته نشده.
ساعتِ حدودا چهار بود که از هفت تیر تاکسی گرفتم و به سمت میدون ولیعصر حرکت کردم. هوا به شدت گرم بود و این یارو رانندههه هم انگار که داشت تو کارتینگ رانندگی میکرد!
راس ِ ساعت چهار و ربع به محل قرارم با پیوز رسیدم و اون هنوز نرسیده بود و بعدشم نرسید و حدود بیست دقیقه به معنای واقعی منو کاشت اونجا!
تو مدت زمانی که منتظر پیوز بودم یک بندهی خدا که پسری حدودا سیزده چهاردهساله بود با قد ِ کوتاه، موهای در هم و صورت سفید که من به طرز عجیبی یادم به بچگی ِ پرسی افتادم اومد طرفِ من!
بندهی خدا: آقا پارک ِ ملت از کدوم طرف میرن؟
من: تاکسیهای تجریش اون طرف هستن. با اونا میتونی بری.
(تو دلم: با منم میتونی بیای! x:)
بندهی خدا: آها ... ممنون.
(بازم تو دلم: برو پسرم ... برو ... دعا کن تو پارک ملت پرسی نبینه تو رو!)
بنده خدا رفت و سوار یکی از تاکسیها شد و من داشتم حسرت میخوردم که چرا گذاشتم بره که یادم به پیوز افتاد و دوباره عصبانی شدم و یک مسیج فرستادم براش:
-کجایی تو؟ ساعت هشت میرسیم تجریش! :-w
پیش خودم گفتم الان عذرخواهی میکنه و میگه تا چند مین دیگه میرسه ... حدود سی ثانیه بعد جواب رسید:
- D:
(نهایتِ محتواست!)
حدود ِ ساعت ِ چهار و چهل دقیقه (دروغ میگه سه و نیم اومده! D:) بود که سر و کلهی پیوز بالاخره پیدا شد و من حرمت نون و نمکی رو که با هم توی هافل خورده بودیم نگه داشتیم که یکی نزدم تو گوشش!
در راه ِ تجریش بودیم که پرسی زنگ زد:
-سلام پژمان، کجایید؟
-داریم میایم ، داریم میایم!
چند مین بعد ... ویولت در حال جیغ زدن:
-شما کجایید؟ میدونید کدوم خیابونید؟ میدونید قرارمون ساعت پنج ده کم بوده؟ میدونید من چند وقته اینجام؟ میدونید مرلین از ساعت چهار و نیم پارک ملت بوده؟ میدونید تنها بوده و از من خواسته برم پیشش؟ میدونید اگه تا پنج مین دیگه نیاید من میرم؟ میدونید؟ نمیدونید دیگه!
End Call!
پیوز: چی میگفت؟
من: چرت و پرت باب ... عصبی بود!
در هر صورت به دور از چشمان ِ پیوز یک مسیج زدم به ویولت و سعی کردم آرومش کنم و اینا! D:
ساعت پنج رسیدیم میدون تجریش!
من: ما تجریش هستیم ... بانک ِ ملی کجاست؟
ویولت: بانک ملی چیه؟ کفش ملی!
من: همون دیگه ... چه فرقی داره حالا؟ آها ... دیدمش!
به سمت ِ کفش ملی حرکت کردیم و من داشتم از دور سعی میکردم بفهمم بین این دو تا دختری که جلوی کفش ملی هستن کدومشون ویولته که یهو سر و کلهی ویولت از پشت سرمون (!) پیدا شد و من بارها به پیوز تاکید کردم که این ویولت پارسال قد ِ یک فنچ و خیلی بچه بوده و الان یکم بزرگتر شده!
رفتیم سمت ِ دیگهی تجریش توی سایه ایستادیم و منتظر بقیه بودیم و بعد از چند دقیقه حرف زدن ویولت گفت گابریل و مادرش هم رسیدن و بریم جلوی کفش ملی دنبالشون!
به کفش ملی که رسیدیم ویولت با نهایت ِ روشنفکری و بسیار خردمندانه از کنار یک مادر و دختر رد شد و رفت پشتِ کفش ملی و گفت:
-کو؟ کجان؟ نمیبینم که! یک زنگ بزن به گابریل ببین کجان.
-اون پشت میری چرا؟ باب بیا اینور... اینجا هستن... سلام.
و اینجا بود که ما برای اولین بار گابریل و مادرش رو ملاقات کردیم و مادر گابریل هم خانمی بسیار محترم و مهربون بودن که به نظر من یک ساعت حضور ایشون در میتینگ میارزید به کل فعالیتهای گابریل در جادوگران!
همگی برگشتیم سر جای قبلیمون و منتظر اومدن ِ مهرناز بودیم. گابریل در حال ِ معرفی شناسههای ِ ملت به مادرش:
-این آلبوس سو ... چیز ... سخته تلفظش! همون پسر کوچیک هری پاتره ... اون یکی پیوز (بازم اشتباه تلفظ کرد) هست ... همون روح مزاحمه!
ویولت: منم که اصن وجود ندارم!
گابریل: منم پریزاد هستم و اینا!
پرسی دوباره زنگ زد:
-سلام ... کجایید؟
-داریم میایم ، نزدیکیم ، من پارک ملت رو دارم میبینم از اینجا!
ملت:
در طول زمانی که ما منتظر مهرناز بودیم، من به دستور ویولت توسط پیوز سر جام بازداشت ِ موقت شده بودم و نمیزاشت یک قدم راه برم که! و سه بار هم خود ِ ویولت به تنهایی رفت جلوی کفش ملی دنبال مهرناز و هربار هم تنها برمیگشت!
ملت:
من: تا وقتی که نزارید خود ِ من برم دنبالش نمیاد ... پارسال که تهران بودم همش اون میومد دنبالم حالا باید جبران کنم. ولم کنید ... عهه!
پیوز: چیکار کنم ویولت؟ ولش کنم؟
ویولت: آره دیگه الان ولش کن ... گناه داره بیچاره!
من: عهه ... اوناها مهرناز ... این بار خودشه دیگه!
و این بار تصمیم گرفتیم همه با هم بریم دنبالش و ویولت جلوتر از همه چنان شیرجه زد بین ماشینها که من یادم به زمان جنگ افتاد که واسه باز شدن راه ِ پوشیده از مین باید یک عده فدا میکردن خودشون رو تا عقبیها راحت رد بشن. متاسفانه (!) ویولت به سلامت از بین ماشینها عبور کرد و چند لحظه بعد همه کنار مهرناز بودیم و پیاده در خیابون ِ ولیعصر شروع به حرکت کردیم و در فکر اجرای بخش ِ اصلی نقشه بودیم که مدیریت ِ معظم مجددا زنگ زد:
-پژمان!!!! کجایید؟
-داریم میایم ، داریم میایم ، چیزه ... نه دیگه نمیایم نمیایم! بزار من یک اعترافی بکنم آرش ... درسته رفیقم هستی و خیلی هم دوستت دارم و اینا ولی خب باید بدونی که هرکس بالاخره یک تاریخ انقضایی داره و تا ابد قرار نیست مدیر میتینگ بمونه و یک زمان دیگه به رسمیت شناخته نمیشه ... الان ویولت و پیوز و گابریل و مادرش و مهرناز با من هستن!
پرسی: چی میگی ...
من: آره دیگه ... برای اینکه بیایم چند تا شرط داریم!
پرسی: چی؟ بگو ...
من: اولین شرط اینکه باید به من و ویولت التماس کنی که بیایم میتینگ!
در همین لحظه صدای ملت ِ کنار من به رو به آسمون میره!
-بگو باید برای همه بستنی بخره ...
-بگو سیصد امتیاز به هافلپاف اضافه کنه ...
-من فقط به التماس فکر میکنم. بستنی برای خودتون!
در این بین من گوشیم رو میزارم روی اسپیکر و میدم دست ویولت و کلیهی حرفهای پرسی با کیفیت بسیار مطلوب در خیابون ولیعصر پخش میشه. ویولت هم بارها به پرسی تاکید میکنه که فحش نده و فقط باید التماس کنه و بعد از رد و بدل شدن دیالوگهایی که در گزارش آرش هم اومده ارتباط ملت با مدیریت ِ فسیل ِ میتینگ قطع میشه.
ویولت: قبول نکرد، پس ما هم کار خودمونو میکنیم. زنگ میزنم به مرلین ... الو مرلین! ما داریم میریم یک جای دیگه، بیا پیش ما!
مرلین: ... (من که نمیشنیدم چی میگفت ... چی بگم؟)
من: گوشیو بده به من ...
ویولت: بیا دیگه ... بیا ... گابریل هم هست تازه!
من: بده به من گوشیو ...
ویولت: مااااااااااااع ... هرچی من گفتم نیمدی تا من گفتم گابر هم هست میگی میام؟ اصن نیا!
گابریل:
من: عهه ... گوشیو بده به من ...
و ویولت هم با عصبانیت گوشیشو به دست من میده.
من: داریم میایم داریم میایم ... ها نه ... سلام مرلین! چطوری؟ شناختی منو؟
مرلین: باو از لجههت مشخصه کی هستی دیگه!
من: یعنی واقعا از لهجهم فهمیدی که من پیوز هستم؟
مرلین: آره دیگه ... پیوز هستی!
من: !!!!!! خب ببین ... من به آرش هم گفتم باید به من التماس کنه تا بیایم میتینگ!
مرلین: باب بیخیال ... من به جاش التماس میکنم ... پاشید بیاید!
و من گوشی رو به ویولت پس میدم تا سبک سنگین بکنم ببینم التماس پرسی و مرلین چه فرقی میتونن با هم داشته باشن و در آخر هم به نتیجهای نمیرسم. صحبتهایی بین بچهها صورت میگیره مبنی بر اینکه ملت ِ اونور خیلی زنگ زدن و ممکنه ناراحت بشن و معطل موندن و بهتره تمومش کنیم و اینا ... همگی سوار تاکسی میشیم تا به پارک ِ ملت بریم و منم به رانندههه گوشزد میکنم که جلوی درب ِ اصلی ما رو پیاده نکنه تا اگه سبک سنگین کردنم نتیجهی منفی داشت فرصت ِ کافی برای خارج شدن از اون منطقه داشته باشیم!
در بین ِ راه من همچنان در حال فکر کردن بودم و یادم نمیاد که دقیقا چه اتفاقی افتاد که یهو کسانی که عقب ماشین نشسته بودن به همراه ِ پیوز که کنارم بود (از کنار خنجر زد ... عهه!) به من حمله کردن و مورد ضرب و شتم قرار دادن منو! به جز سهراب که کنارم بود من حساب کردم چهار ضربه از عقب ِ ماشین به من زده شد و چون مادر گابریل جزو اون افراد نبود در نتیجه به طور حتم یک نفر دو ضربه زده و من از همینجا اعلام میکنم هرکس که بوده من روز قیامت و در درگاه ِ خداوند براش تقاضای قصاص میکنم و عمرا ببخشمش مگر اینکه بیاد اینجا جلوی همه اعتراف کنه! :-l
چند دقیقه بعد هم همگی وارد پارکِ ملت و به بقیهی دوستان ملحق شدیم و تمام شوخیها و خندههای ِ قبل از اون هم به خاطرات پیوست!
نکات ...-در پیادهروی ِ بین پارک ملت و میدون ونک من، مرلین، ویولت و مهرناز نشون دادیم که به شوت کردنِ سر بطری ِ آبمعدنی علاقه زیادی داریم و البته مرلین هم ثابت کرد از بچگی نود درصدِ گلهایی که تو فوتبال میزده دیواری بوده! D:
-کلا هر پنجاه متر بنا به دلایل مختلف یک توقف ِ یک تا پنج دقیقهای داشتیم. یکی از این توقفها کنار یک ایستگاه اتوبوس بود که صندلیهاش به سرعت توسط ِ ملت پر شد و یک عده روی میلهی پشت به صندلیها نشستن و عدهای هم ایستادن و من خیلی نگرانِ این بودم که ریموس و مرلین همزمان روی اون میلههه نشینن چون باعثِ فاجعه میشد!!
-پرسی ثابت کرد برای اینکه تا آخر ماه رمضون کارش به بیمارستان کشیده نشه یا باید روزه گرفتن رو کلا بزاره کنار یا سحری بیشتری بخوره که البته من با اولی بیشتر موافقم. مدیر میتینگ داشت از دست میرفت!
-برد ِ شیرین ِ استقلال باعث خوشحالی ِ همهی ما شد و البته فکر کنم اگر یک پرسپولیسی هم توی جمع بوده به خاطر جو شدیدا آبی جرئت نداشته که بگه. تنها یک نفر با شهامت گفت طرفدار استیل آذینه که اونم ... lol
-علاوه بر دیدن ِ دوستان قدیمی و بسیار عزیزم خوشحالم که با کسانی مثل رودولف، دورکاس، مگی، حامد و ... بیشتر آشنا شدم و مخصوصا اون اواخر میتینگ، کنار این دوستان بسیار خوش گذشت!
-حضور مادر گابریل باعث شد که من نه از مدیریتِ عصبانی ِ میتینگ بترسم نه از پلیس نه از لباسشخصی و نه هیچکس دیگه! D: بسیار شاد شدیم از دیدن ِ ایشون!
ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۱ ۱۶:۳۰:۱۷