سينا=هدويگ
مهيا=ريموس لوپين
مصطفي=نيمفادورا تانكس
...................
تو يه روز از روزاي بهاري خدا سه تا ني ني سيفيت و گولاخ و خوشگل و جيگرز و خفنز و تيميس و خوف درست كرد. بعد فوت كرد تو روح اينا !بعدشم فرستادشون به يه جاي خوب.
-اونقَ.... اونقَ.... اونقَ.... اونقَ....
(افكت صداي گريه ي يكي از بچه ها كه از قرار معلوم اسمش مصطفي بوده)
-زيررر.....زورر....زرررر..زوووووور....
(افكت صداي گريه ي يكي از بچه ها كه از قرار معلوم اسمش سينا بوده)
-تيرررررر..تورررررررر...تيرررر..
(افكت beeb كردن يكي از بچه ها كه از قرار معلوم اسمش مهيا بوده)
همه ي اين بچه ها بزرگ شدن و در حين بزرگ شدن باهم دوست هم شدن.
داستان از اينجا شروع ميشه كه يكي از اين دوستان به نام مصطفي از باباش پول ميگيره كه بره كتاب درسي بخره و در حين خريدن اين كتاب درسي چشمش به كتاب كه روش رو گردو خاك گرفته بود ميفته و در حين اين كه چشمش به اين كتابه ميفته گرد و خاكشو پاك ميكنه، و از قرار معلوم اسم اين كتابه هري پاتر و سنگ جادو بوده و در حين اين كه اسم كتاب هري پاتر و سنگ جادو بوده ميره و همه پول باباشو ميده كتابرو ميخره.
بعد اين پسره ميره رو تختخوابش ميشنه وكتاب فارسي شو باز ميكنه ودر حين اين كه (
)كتاب فارسيشو باز ميكنه كتاب عله وسنگ جادو رو هم روش باز ميكنه.
دو ساعت بعد :آفرين پسرم .درس خون شدي.
N+1 ساعت بعد :باريكلا. هر وقت واسه اينجور كتابا پول خواستي بهت ميدم.
بابا :
مصطفي :
17 ساعت بعد : پسره به اين شكل (
) در اومده بود ود حين اينكه اونجوري شده بود از بي خوابي ميمرد.
صبح همان روز : -مصطفي پاشو مدرست دير شد.
-بابا..بابا پول بده ميخوام برم كتاب درسي بخرم !
-بيا پسرم برو دو تا بخر .
مصطفي :
از قرار معلوم اين مصطفي مدرسرو ميپيچونه و ميره دم در كتاب فروشيه وا ميسته!
-اقا جلد دوم اين عله رو نداري ؟
-نه آقا پسر تموم كردم !
پسره كه خيت شده بود ميره همه كتاب فروشيا رو ميگرده ! ولي از عله خبري نيست .
ساعت يازده شده ! اگه بره مدرسه زنگ ميزنن خونه ميگن دير اومده ! اگه بره خونه مامانه زنگ ميزنه مدرسه ميگه چرا زود تعطيل كرديد ! پس در نتيجه ميره به سمت گيم نت محله !
از پله ها ميره پايين ميبينه دو تا بوقي نشستن پشت سيستما و دارن به فحش ميدن !!
سينا : يوقي هيروي منو كشت ! كجا بودي ؟
مهيا : به من چه هيروي تو مرد.... !
سينا : به به ! داش مصطفي ! پكري ! تو هم مدرسرو پيچوندي ؟
مهيا : مصطفي اُ اين كارا ! عجيبه !
(اين دو تا از بچگي هم ميخواستن منو منحرف كنن)
مصطفي : بوقيا كتاباي هري پاترو تا حالا خونديد ؟
مهيا و سينا :
سينا : بوقي من شونصد ساله دارم با هري ميتركونم !
مصطفي :
مهيا : من زود تر از سينا تركوندمش !
مصطفي : بوقيا مگه ادامسه ! ميتركونيدش !
بعد كه مصطفي تازه عمق فاجعه رو درك كرده بوده يه دو نه ميزنه پس كله ي سينا و همين كارش باعث ميشه تا عمرداره هر روز از سينا پس گردني بخوره ! (
نامرد هر روز يه دونه ميزد!)
يه دونه هم ميزنه در گوش مهيا و چون مهيا خيلي هيكلي بوده فر نميخوره.
-بوقيا اين همه مدت هري پاتر ميخونديد به من نميگفتيد ! حالا كتاباش كجاست ؟ منم ميخوام !
بعد از اين قضايا ميشينن يه دست گيم ميزنن . بعد مصي ميره همه كتابا رو از مهيا ميگيره و پول باباشو ميذاره توي جيبش !
بعد كه مصي كتابارو شونصد بار تا ته خوند ! مياد گيم نت ! بعد ميبينه دو باره سينا پشت سيستمه و داره با يكي از جادوگرانيا لاو ميتركونه ! منم كه اون موقع جاهل ! جادوگران چيه ! ميرم ميشينم بر دل سينا !
-سينا تو اين سايته جادوگران چه غلطي ميكنيد ؟
سينا صورتشو از مانيتور به سمت من 180 در جه ميچرخونه ! و اينجوري(
)نيگام ميكنه.
-بگم دامبل بياد باهات كلاص خصوصي بذاره ؟
منم كه جاهل ! دامبل نميشناسيم كه ! بعدا فهميديم كه چقدر خطر داره !
خلاصه قضيه سايتو ميتينگو بوقو اينارو برامون تعريف ميكنه !
بعدش ميگه :تو بعد از من بر تخت جادوگران خواهي نشست چون من خواهم رفت !(
)
ما ميمونيم و يه سايت كه بچه هاش خيلي باحالن !
......
داستان ما سه نفر با اندكي تصرف
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۷:۲۶:۱۲