هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (mostafa.allahyari1370)



Re: جمله های جذاب
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۷
#1
منم سه فصل اولو ............


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: روزی روزگاری در یک سایت ایرانی به نام جادوگران ...
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ یکشنبه ۱۷ آذر ۱۳۸۷
#2
سينا=هدويگ
مهيا=ريموس لوپين
مصطفي=نيمفادورا تانكس

...................
تو يه روز از روزاي بهاري خدا سه تا ني ني سيفيت و گولاخ و خوشگل و جيگرز و خفنز و تيميس و خوف درست كرد. بعد فوت كرد تو روح اينا !بعدشم فرستادشون به يه جاي خوب.

-اونقَ.... اونقَ.... اونقَ.... اونقَ.... (افكت صداي گريه ي يكي از بچه ها كه از قرار معلوم اسمش مصطفي بوده)
-زيررر.....زورر....زرررر..زوووووور....(افكت صداي گريه ي يكي از بچه ها كه از قرار معلوم اسمش سينا بوده)
-تيرررررر..تورررررررر...تيرررر..(افكت beeb كردن يكي از بچه ها كه از قرار معلوم اسمش مهيا بوده)

همه ي اين بچه ها بزرگ شدن و در حين بزرگ شدن باهم دوست هم شدن.

داستان از اينجا شروع ميشه كه يكي از اين دوستان به نام مصطفي از باباش پول ميگيره كه بره كتاب درسي بخره و در حين خريدن اين كتاب درسي چشمش به كتاب كه روش رو گردو خاك گرفته بود ميفته و در حين اين كه چشمش به اين كتابه ميفته گرد و خاكشو پاك ميكنه، و از قرار معلوم اسم اين كتابه هري پاتر و سنگ جادو بوده و در حين اين كه اسم كتاب هري پاتر و سنگ جادو بوده ميره و همه پول باباشو ميده كتابرو ميخره.

بعد اين پسره ميره رو تختخوابش ميشنه وكتاب فارسي شو باز ميكنه ودر حين اين كه ()كتاب فارسيشو باز ميكنه كتاب عله وسنگ جادو رو هم روش باز ميكنه.

دو ساعت بعد :

آفرين پسرم .درس خون شدي.

N+1 ساعت بعد :

باريكلا. هر وقت واسه اينجور كتابا پول خواستي بهت ميدم.

بابا :
مصطفي :

17 ساعت بعد :

پسره به اين شكل () در اومده بود ود حين اينكه اونجوري شده بود از بي خوابي ميمرد.

صبح همان روز :


-مصطفي پاشو مدرست دير شد.

-بابا..بابا پول بده ميخوام برم كتاب درسي بخرم !
-بيا پسرم برو دو تا بخر .

مصطفي :

از قرار معلوم اين مصطفي مدرسرو ميپيچونه و ميره دم در كتاب فروشيه وا ميسته!

-اقا جلد دوم اين عله رو نداري ؟
-نه آقا پسر تموم كردم !

پسره كه خيت شده بود ميره همه كتاب فروشيا رو ميگرده ! ولي از عله خبري نيست .

ساعت يازده شده ! اگه بره مدرسه زنگ ميزنن خونه ميگن دير اومده ! اگه بره خونه مامانه زنگ ميزنه مدرسه ميگه چرا زود تعطيل كرديد ! پس در نتيجه ميره به سمت گيم نت محله !

از پله ها ميره پايين ميبينه دو تا بوقي نشستن پشت سيستما و دارن به فحش ميدن !!

سينا : يوقي هيروي منو كشت ! كجا بودي ؟
مهيا : به من چه هيروي تو مرد.... !
سينا : به به ! داش مصطفي ! پكري ! تو هم مدرسرو پيچوندي ؟
مهيا : مصطفي اُ اين كارا ! عجيبه !
(اين دو تا از بچگي هم ميخواستن منو منحرف كنن)
مصطفي : بوقيا كتاباي هري پاترو تا حالا خونديد ؟

مهيا و سينا :
سينا : بوقي من شونصد ساله دارم با هري ميتركونم !
مصطفي :
مهيا : من زود تر از سينا تركوندمش !
مصطفي : بوقيا مگه ادامسه ! ميتركونيدش !

بعد كه مصطفي تازه عمق فاجعه رو درك كرده بوده يه دو نه ميزنه پس كله ي سينا و همين كارش باعث ميشه تا عمرداره هر روز از سينا پس گردني بخوره ! ( نامرد هر روز يه دونه ميزد!)

يه دونه هم ميزنه در گوش مهيا و چون مهيا خيلي هيكلي بوده فر نميخوره.

-بوقيا اين همه مدت هري پاتر ميخونديد به من نميگفتيد ! حالا كتاباش كجاست ؟ منم ميخوام !

بعد از اين قضايا ميشينن يه دست گيم ميزنن . بعد مصي ميره همه كتابا رو از مهيا ميگيره و پول باباشو ميذاره توي جيبش !

بعد كه مصي كتابارو شونصد بار تا ته خوند ! مياد گيم نت ! بعد ميبينه دو باره سينا پشت سيستمه و داره با يكي از جادوگرانيا لاو ميتركونه ! منم كه اون موقع جاهل ! جادوگران چيه ! ميرم ميشينم بر دل سينا !

-سينا تو اين سايته جادوگران چه غلطي ميكنيد ؟

سينا صورتشو از مانيتور به سمت من 180 در جه ميچرخونه ! و اينجوري()نيگام ميكنه.

-بگم دامبل بياد باهات كلاص خصوصي بذاره ؟

منم كه جاهل ! دامبل نميشناسيم كه ! بعدا فهميديم كه چقدر خطر داره !

خلاصه قضيه سايتو ميتينگو بوقو اينارو برامون تعريف ميكنه !
بعدش ميگه :تو بعد از من بر تخت جادوگران خواهي نشست چون من خواهم رفت !()
ما ميمونيم و يه سايت كه بچه هاش خيلي باحالن !

......

داستان ما سه نفر با اندكي تصرف


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۷ ۱۷:۲۶:۱۲

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
#3
مرگخواران در راهروي عمومي جمع شدند و متظر لرد هستند تا به سمت اسكله ي مرگخواران راهي بشن.

-پش اين لرد كجا مونده ؟ شاعت داره هشت ميشه !
-كروشيو مورفين. به تو ربطي نداره كه لرد كجاست. تازشم ساعت داره هفت ميشه نه هشت.
-من كي گفتم شاعت داره هشت ميشه ! من گفتم شاعت داره هشت ميشه نه هشت !

كمي آنطرفتر : مرلينگاه .

-بابايي زود باش بيا بيرون ديگه ! الان ميريزه ها .
-پسرم يكمم واستا. نميدونم امروز چم شده. تو صبحونه ي آني موني حتما يه چيزي بوده.
-بابايي يكم سريع تر. اگه شلوارم كثيف شه خودت بايد بشوريشا. من روم نميشه كه به خاله ها بگم جيش كردم.
-كروشيو بچه .گمشو برو تا لوله آفتابه رو نكردم تو حلقومت! خجالت نميشكه. به لرد سياه ميگه بايد شلوارمو بشوري.... ! آِي... شيكمم! آني موني كجايي كه ..آي شيكمم.


بارتي گريه كنان با شلوار خيس به سمت سالن عمومي راهي شد.


-چي شده خاله؟ چرا گريه ميكني؟ گريه نكن. شوكولات ميخواي؟

نارسيسا پس از ساكت كردن بارتي او را از زمين بلند كرد و در بغل خود نگه داشت.

-حالا به خاله اي ميگي چي شده ؟

بارتي اشك چشمانش را با آستين پپراهنش پاك كرد و رو به نارسيس گفت :

-بابايي رفته تو مرلينگاه نمياد بيرون.منم كه چيز داشتم چيز كردم تو شلوارم.

نارسيسا كه تازه عمق فاجعه رو درك كرده بود اول از همه آب دهانش را قورت داد و دوم به شلوار بارتي نگاه كرد و سوم به لباس چيزي شده اش نگاه كردو چهار بارتي را از فاصله ي يك متري رها كرد و پنجم بارتي پخش زمين شد.

ساعت : پنج دقيقه به هفت

-نارسيسا و لوسيوس بريد ببينيد رييس كجا مونده .
-لازم نكرده من اومدم .

بلاتريكس نفس راحتي كشد.

ولدمورت در ميان شلوغي مرگخواران آني موني را پيدا كرد و يك طلسم سبز رنگ خوشگل روانه ي وي نمود.

-چرا همونجور واستاديد داريد به من نگاه ميكنيد....كروشيو... راه بيفتيد.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۶:۲۳:۲۱

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۱۵ آذر ۱۳۸۷
#4
بلاتريكس براي براي بررسي افكارش و تمركز بر روي ماموريت لرد به سمت مرلينگاه حركت كرد. بارتي دستش را تا بازو در دماغش فرو كرده بود و نارسيسا كه از اين حركت خفنز بارتي خوشش آمده بود دو دستي بر سر دراكو كوبيد و به او گفت : خاك بر سرت كه اندازه يه بچه هم نميتوني كار انجام بدي.
مورفين به سفر هفته ي بعدش به افغانستان فكر ميكرد. گيلدي در جلوي آينه با ابروانش ور ميرفت و به خاطر اين چهره ي گولاخي كه خداوند باري تعالي به او داده از او سپاسگذاري ميكرد. اسنيب دوچشمش را مانند دوربين شكاري بر دماغ گيلدي زوم كرده بود و به اين فكر ميكرد كه چه زماني پول تو جيبي اش به اندازه اي ميرسد كه دماغش را عمل كند.

چند دقييقه بعد

بلاتريكس دستان خيسش را با دامنش پاك كرد و به سوي ملت مرگخوار حركت كرد.

-بوقيا اين چه وضعيتيه ؟ ...كروشيو بارتي...دستتو از دماغت بكش بيرون....عوض اين كارا به ماموريت ارباب فكر كنيد.

-من يه يه فكژي به شرم ژده ؟

مرگخواران كه از فكر كردن مورفين تعجب كرده بودند با دقت تمام به حرفهاي او گوش ميدادند.

-مژه آشپ تو محفل نيشت ؟
ملت :
-مژه آشپو نمي خوايد بكشيد بيرون ؟
ملت :
-مژه آشپ دشمن ارباب نيشت ؟
ملت :
-مژه آشپ بوقي مواد مشدرو ممنوع نكرد؟
ملت:
-خوب پش قبول داريد اون دشمن ماشت ديگه ؟
ملت :
-پش بايد معتادش كنيش از اونجا بكشيدش بيژون .
ملت :

بلاتريكس يك كروشيوي درخواستي از طرف مرگخوارا حواله ي مورفين كرد.

-معتاد بوق صفت، اين فكر بود تو كردي.. كروشيو .

بلاتريكس چوبدستيش را در جيب جديدي كه تازه براي دامنش دوخته بود گذاشت و رو به ملت گفت :

-من وقتي تو مرلينگاه بودم يه فكري به به ذهنم رسيد.
ملت :

-كروشيو بر همتون اين حركت واسه چند خط پپش بود .
ملت:
بلا:

-كروشيو..كروشو..كروشيو... .

مرگخوارها پس از كروشيو هاي بلا دو زاريشون افتاد .

ملت : چه فكري به ذهنت رسيد.؟
-بايد گيلدي رو با اون دماغ گولاخش و چشماي عسليش و صورت سيفيتش و كمر باريكش بفرستيم تو محفل تا بره با آسپ كلاس خصوصي بذاره، بعد آسپو بكشيمش بيرون .

بلا :
ملت:


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۶:۱۳:۲۹
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۵ ۱۸:۵۸:۱۸

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: ستاد تبلیغاتی پیوز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۸۷
#5
نقل قول:
بسم رب الهاگوارتس !




آيا شما بعد از انتخابات ميخواهيد عمامه بر سرتان بذاريد ؟

نقل قول:
قبل از ورود لطفا شئونات آسلامی را رعایت کنید




آيا شما گشد ارشاد را در اين سايت راه اندازي ميكنيد ؟


نقل قول:
رول سایت یک راننده ای میخواد که دست فرمانش خوب باشه که متاسفانه نیست و منم قرار نیست راننده بشم چون وزیر اختیار گرفتن فرمون رول رو نداره ! اما میتونم یک نقشه خوان خوب بشم تا شاید این راننده راهش رو درست پیدا کنه !




شما چه وزيري هستيتد كه گواهينامه نداريد ؟

نقل قول:
از این اراجیف بالا که بگذریم


ايا شما در يك پست ده خط اراجيف نوشتيد ؟



يك سوال مهم اينه در مورد مسئله ي حقوق گرگينه هاست ! براي همسر و فرزند من چه كار خواهيد كرد ؟

نچ.......!

ما به وزير مردمي نيازمنيديم ! شما مال وزارت سحر وجادو را خواهيد خورد !


ولي مهم اينه كه شما به عنوان يك هافلپافيه نمونه به هافلي ها خدمت خواهيد كرد .

بوق بر شما !
مرحمت عالي زياد !
جبگر شما و اعضاي سايت خام خام !


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید سابق)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ پنجشنبه ۷ آذر ۱۳۸۷
#6
تيره ترين اتاق جهان.

-مارك اين واكسه كه داري ميزني سرم چيه ؟
- نميدونم چيه ارباب .
-كروشيو ! چطور جرات ميكني چيزي رو كه نميدوني چيه به سر من بمالي ؟

اسنيپ پس از دريافت كروشيويي ديگر روي برچسب چيزي كه بر سر لرد ميماليد را خواند :

-شام...شامپو...شمامپو بچه...اها...شامپو بچه ي گلرنگ .
-اواداكداورا !

و اسنيپ دار فاني را وداع گفت .

شكنجه گاه

دامبلدور با طنابي از پا به سقف اويزان بود و موهاي كثيفش، كه جلوي صورتش را گرفته بود او را به قاطلين و سارقين و ادمكشان و بچه دزدان و بوق صفتان و معتادان و هفتير كشهاي قاطل و مجرم و دزد و ادمكش و بوقي و غيره تبديل ميكرد.

صداي بازشدن در سكوت شكنجه گاه را شكست و باريكه نوري كه لحظه به لحظه بزرگتر ميشد چشمهاي دامبلدور را آزار ميداد.

دامبلدور با چشمانش سايه ي شخصي با پاهاي دراز را كه هميشه ان را در كارتون آنشرلي با موهاي قرمز ميديد دنبال كرد و از شادي فرياد زد :

-بابا لنگ دراز بلاخره اومدي !

لرد ولدمورت با قدمهاي اهسته و گولاخ و فشن و به سمت دامبلدور حركت كرد و پس از ديدن ريش نتراشيده ي او اينجوري () شد.

-دامبل... ديوونه هم كه شدي ؟ هيچ وقت فكرش رو هم نميكردم كه تو همچين روزي ببينمت .

-برو ديگه صدام نكن عاشقونه نيگام نكن !

ولدمورت و مرگخواران

ولدمورت پس از ابراز تعجب ريش دامبلدور را گرفت و با تمام قدرتش شروع به كشيدن آن كرد.مرگخواران نيز براي كمك به او بر ريش دامبل چنگ زدند.

دامبل: آيييييييييي
ملت: بكشيد
دامبل:
ملت: بكشيد

و بلاخره جيررررررررررررررررررررررررز (افكت پاره شدن طناب). طناب پاره شد ولي ريش دامبلدور هنوز سر جايش بود ( پينوكيو ادم شد ولي دامبل آدم نشد چه ربطي داشت ) .

ولدمورت از شدت عصبانيت خرخره ي دامبل را با چاقويي كه زير ردايش پنهان كرده بود بريد.

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ( افكت جون دادن دامبل )

مرگخواران

-حقش بود كه بميره . ديديد كه عشق هم نتونست جلوي لرد سياه طاقت بياره . حالا كه دامبل مرده به شما نيازي ندارم .....!

و سپس مرگخواران محترم بر روي زمين شپلخ شدند.

-مطمئني كه من مردم ؟

ولدمورت با شنيدن صداي دامبل به پوشكش دستي كشيد و به وضعيت وخيم خويش پي پرد .

دامبلدوري ديگر پشت سر ولدمورت ظاهر شد كه خيلي سيفيت و گولاخ بود.

- بوقي مگه من ابنجوريم() ! منم هوركراكس داشتم ولي به تو نگفتم ! حالا هم برو پيش دوستات . اواداكداورا !


وپس از برخورد طلسم به كله ي زيبا و صاف و تميس ولدي طلسم كمانه كرد و دامبل پخش زمين شد .

ولدي

........
با اجازه ي بزرگترها پايان سوژه


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۷ ۱۷:۱۰:۵۹

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷
#7
شب دوم

ديروز گفتيم يه ماماني كه خيلي بد بود دو قلو زاييد . از قرار معلوم اين دو قلوها هم بد بودن ! بعد اين باباهه همه اينارو برميداره ميبره يه خونه اي ! بعد خودش معلوم نيست كدوم گوري ميره و ما به اين دليل فرض رو بر اين ميذاريم كه باباهه هم ميميره.

اين مامان بده و دوقلوها كه دوباره از قرار معلوم دختر بودن از اين سيندرلاي قصه ي ما بيگاري ميكشيدن. اين سيندرلا هم چون از قرار معلوم احمق بود، خودشو نميبره دار بزنه و از شر اين خونواده خلاص شه و چند باري هم كه خواسته باچاقو رگشو بزنه يوسف اومده و انگشتشو عوض نارنج قطع كرده.

بعد يه روز سيندرلا داشته تو جنگل واسه گاوا يونجه ميكنده كه ميبينه تونل يه قطاري داره ريزش ميكنه بعد بدو بدو ميره لباسشو در مياره (و بعد ابعاد هندسي جاي لباساي سيندرلا رو ميگيره) ميبنده به چوپ بعد نميدونم از كجاش كبريت در مياره و مشعلي رو كه درست كرده بود رو آتيش ميزنه بعدش ميره مشعل رو ميكنه تو سوراخ تانك ( نويسنده ميبينه كه داستانو قاطي كرده دوباره داستانو از خودكشي هاي ناكام سيندرلا شروع ميكنه)


خلاصه يه روزي شاهزاده قصه ما جشن ميگيره كه يه دختري رو واسه مزدوج شدن انتخاب كنه و اين مامانه كه خيلي خيلي خيلي بد بوده سيندرلا رو نميبره جشن. سيندرلا هم كه كه دختري بس گولاخ با دماقي قلمي و اندامي همچون اندام باربي و بقيش واسه كودكان خوب نيست نميتونه به اين مهموني بره و ميمونه كه در خونه بترشه.

بعد كه يه گوشه كه نشسته بوده يكي مياد و در خونه رو ميزنه، سيندرلا ميره دم در و ميگه :« كيه ؟»

بعدش طرف در جواب به سيندرلا ميگه :«منم منم مادرتون شير آوردم براتون.»
بعد سيندرلا درو باز نميكنه. خلاصه اون مادره كه شير اورده بوده ميره پي كارش.

بعد سيندرلا ميگه يا مرلين به دادم برس. كه يك دفعه يه جادوگري مياد ميگه :« اوا ، اسم شوهر منو از كجا ميدوني؟ »

سيندرلا كه تو كف مونده بوده ميگه :«جلل خالق ، تو ديگه كي هستي ؟ »
خلاصه چون اين جادوگره با مرلين مزدوج شده بوده كلي ريش داشته ! بعد طبق قرار دادي كه بين نويسنده ي واقعي اين داستان داشتيم اين جادوگره سيندرلا رو گولاخ به توان دو و باربي در حد خوفي ميكنه و از قضا يه كفش بلوري هم به پاي اين دختره ميكنه. بعدش ميفرستتش به جشن. همين كه به جشن ميرسه شاهزاده اين هوا() عاشق سيندرلا ميشه وكلي با هم قر ميدنو اينا»

خلاصه خواننده منتظره كه يك لنگه از اين كفشها گمشه و شاهزاده دنبال دختري بگرده كه لنگه ي اين كفشه پاش شه ! ولي اينطور نميشه !

همون شبي سيندرلا كه با شاهزاده قر ميداده باهم عقد ميكنن و مزدوج ميشن. بعد كه مزدوج شدن بچه دار ميشن .بعد بچه هاشون بچه دار ميشن بهد نوه هاشون بچه دار ميشن بعد امام زمان مياد و شيپور ميزننو ... بعد ميرن بهشت و به خوبي و خوشي زندگي ميكنن .

بعد بچه هايي كه اين قصه رو گوش دادن ميگن آقاهه اون مامان بده با بچه هاش چي شد ؟

بعد آقاهه ميگه كه :«سيندرلا رفت خونشون و با چاقوي كه خيلي كند بود و اصلا تيز نبود شكنجشون داد. چشماشونو در آورد گوشاشونو بريد پوست بدنشونو كند وآخر سر هم با همون چاقوهه گردنشونو بريد و بعد چون اين مامانه با بچه هاش خيلي بد بودن ميرن جهنم.»

بچه ها

قصه ي ما به سر رسيد آخر سر نفهميديم اون طرف كه شير آورده بود كي بود .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۰ ۲۲:۴۶:۴۷

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۷
#8
دیگر فرصتی برای تلف کردن نبود . همه جلوتر آمده بودند و به جاروهای پرنده ای که در میانه ی کوهها در حرکت بودند و از جلویشان عبور می کردند نزدیکتر می شدند ...

بلا با ديدن گيلدي در قفس زنگ زده اي كه براي حمل او استفاده ميكردند به اين شكل() در آمد و به سوي ارتشيان به اين شكل()حمله ور شد.

كروشيو كنان همه ي انها را از جاروهايشان را به زمين مي انداخت و ملت مرگخوار به اين شكل() به او مي نگريستند .

بلا انقدر جو گير شده بود كه يك كروشيو هم نثار گيلدي كرد و پس از واكنش گيلدي () متوجه حضور او در معركه شد. سريع به سمت قفس زنگ زده ي او رفت و گيلدي را به پشت جاروي خود سورا كرد.و
ملت مرگخوار همچنان اينجوري () به او نگاه ميكردند .

بلاتريكس پس از لبخند مليحي كه به گيلدي زد مرگخواراني را كه هنوز اينجوري () به او نگاه ميكردند صدا كرد و از انها خواست تا همراهش به سمت خانه ريدل بروند.

مكان : خانه ريدل.
زمان : مرگخواران هنوز به خانه نرسيده اند.

لرد ولدمورت در آيينه ي اتاقش صورتش را بر انداز كرد و پس از بغض كوتاهي اشك ازچشمانش جاري شد .
دوربين تصوير را تار كرد و صحنه اي ديگري را نشان داد .

فلش بك

ولدمورت با مايوي صورتي رنگش در ساحل، كنار آنيت قدم ميزد.

-ولدي من تو رو خيلي دوست دارم. تو خيلي گولاخي. بارتي رم ميتونم مثل پسر خودم بزرگش كنم ولي .... .

ولدمورت در پوست خود نميگنجيد ولي سعي ميكرد چهره ي خشن و هميشگي خود را از دست ندهد و روبه آنيت گفت :

ولي نداره آنيت. فردا ميريم و تو رو به عقد خودم درميارم.تا كي ميخواي با قلب من بازي كني.اگه درخواست منو رد كني بهت قول ميدم همه ي محفلي ها رو همراه خودم به گور ببرم.

آنيت با عصبانيت به لرد نگاه كرد و به او گفت :

گوش كن ببين چي ميگم ولدي. من با دماغ صافكاري شدت و كله ي كچلت مشكل دارم. هر وقت اونارو درست كردي ميتوني بياي و منو از محفليا خواستگاري كني.

پايان فلش بك

ولدمورت با آرنجش اشك صورتش را پاك كرد و با صداي زنگ خانه ي ريدل به سمت در اتاقش رفت تا ببيند چه كسي براي ديدن او آمده است .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۲۰ ۱۷:۲۴:۵۳

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: « داستان های مشنگی »
پیام زده شده در: ۲۱:۵۹ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۷
#9
نارسيسا اتفاقا اين تاپيك يكي از تايكايي كه من خيلي دوستش دارم. داستاناتم خيلي باحالن من همشونو ميخونم . ياد دوران بچگيم ميفتم كه بابا بزرگم واسم قصه ميگفت. خيلي لذت بخشه.

.........................................

شب اول

روزي روزگاري يه بابايي بود . اين بابا هه خيلي خوب بود . اونقدر خوب كه هركي رو كه ميديد عاشقش ميشد .خلاصه خيلي خوب بود . يه روز اين بابا كه از خيابون رد ميشد يه ماماني رو ديد ! بعد موند تو كف مامامه . از قرار اين مامانه هم خيلي خوب بود. خلاصه اين باباهه ميره طرف مامانه و به مامانه ميگه :

« من تورو خيلي دوست داشت. بيا با هم مزدوج بشيم. بعد تو بچه دار بشي. اونوقت تو ميشي مامان من ميشم بابا، بعد بچمون مزدوج ميشه بعد نوه مون مزدوج ميشه و بعد نوه ي نومون مزدوج ميشه و اين تا بي نهايت ادامه داره تا خلاصه امام زمان مياد و زمين و آسمان.... (به دلبل كمبود وقت در روليدن و فشار هايي كه به نويسنده ي اين داستان وارد ميشه از توصيف قيامت و شيپوري كه ميخوان توش بدمن پشيمون ميشه). »

بعد مامانه كه با اين حال () داره باباهه رو نيگاه ميكنه با اين حال () بابا هه رو بغل ميكنه و تو بغل باباهه ميگه :

«منم تو رو دوست داشت. آي لاپي لوپ. مزدوج خوبه. خيلي خوبه. منو مزدوج خودت كن. .بعد بچمونو مزدوج كن. بعد نوه بچمونو مزدوج كن...(به دليل بوق بودن نويسنده و بوق كردن خواننده اين قسمت تا بينهايت ادامه دارد) .»

خلاصه اين باباهه با اين مامانه مزدوج ميشه . بعد مامانه بچه دار ميشه.
بعد از اينكه بچه دار شد اگه گفتي شد ؟

نه ! ! داستان به خوبي و خوشي تموم نميشه !



بيمارستان (به دليل تبليغ بيمارستان نام آن توسط ناظر پاك شد )
دم در قسمت مامايي


-آقاي دكتر همسرم بوق ميزنه(بوق زدن در ادبيات بوقي ها به معني حالش خوب است هست)؟
-آقا من متاسفم ! همسر شما بعد از به دنيا آوردن دخترتان به بوق پيوست(به بوق پيوست يعني پوكيد، مرد) .

خلاصه باباهه واسه اين مامانه ختم ميگيره و تو دلش به زنش ميگه :«من تا ابد تو را فراموش نخواهم كرد و از كودكت به خوبي مراقبت ميكنم و نام تو رو روي اين طفل معصوم ميذارم»( نويسنده دهنش صاف شد تو اين طنز، اينجوري جدي حرف بزنه)

يه هفته نميگذره كه باباهه دوباره تو خيابون راه ميرفته كه دوياره يه مامانه گولاخ ميبينه. اين مامانه از مامان قبليه خيلي گولاختر بوده ولي از قرار معلوم اين مامانه خيلي بده.
خلاصه دوباره قضاياي بالا ادامه پيدا ميكنه و اين مامانه هم بچه دار ميشه ولي چون بد بوده نميميره و چون خدا آدماي بد رو اصلا دوست نداره يه دو قلو ميندازه دست اين مامان بده و بابا خوبه !

خوب بچه هاي خوب اين مقدمه اي بود براي اين قصه ي ما . الان شما بريد بوق بزنيد منم ميرم بوق بزنم بعد فردا ميام داستان بوق زدن سيندرلا با بوق زدن شاهزاده رو براتون مي بوقم .


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۲:۱۴:۰۲
ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۹ ۲۲:۱۶:۲۷

ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:


Re: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۸:۳۶ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷
#10
لرد ولدمورت


ما چیزی رو داریم که ولدمورت نداره!؟
چیزی که ارزش جنگیدن رو داره!
:mama:






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.