هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تدریس جلسه ششم پیشگویی - ترم ششم تابستانی



تدریس جلسه ششم پیشگویی - ترم ششم تابستانی



تصویر سیاه میشه و بعد از چند لحظه روشن و روشن تر میشه و چیزی حدود پنجاه سانتور رو نشون میده که در محوطه هاگوارتز چهار نعل در حال دویدن به دنبال یک سانتور ماده هستند .

- نه بن ! تو میدونی که اون ماله منه !
- واقعا اینطوری فکر کردی آمیکو ؟!
- چرت نگید برید کنار ، میدونید که من از همتون خوشگل ترم !
- اُهُک ! جدیدا چیزای جدید میشنوم ؟ نکنه میخواید دافه منو بپیچونید ؟
- دافه تو ؟ برو بوقی تا با جفت سمام نزدم تو دک و دهنتا !

دوربین که از دنبال کردن سانتور ها خسته شده ، چرخشی میکنه و نمای بسته ای از قلعه هاگوارتز رو نشون میده و با سرعت زیادی به سمت طبقه پنجم حرکت میکنه و از یکی از سوراخ های ریز دیوار وارد کلاس پیشگویی میشه !

- خوب ، طبق برنامه ریزی ای که اول ترم کردم ، این جلسه مربوط میشه به ... پیشگویی توسط موجودات جادویی متاسفانه پنج جلسست که دارم در مورد پیشگویی براتون حرف میزنم و تدریس میکنم ، ولی الان که دقت میکنم میبینم این سانتورا که یه مشت حیوونن بیشتر از شما میفهمن

یکی از دختر های هافلپافی که کلی داف به نظر میرسید از جاش بلند شد و با صدای زیر و نازکی گفت : ولی استاد ، اونا اصلا خوششون نمیاد حیوون خطاب بشن !

پرسی که جذب زیبایی وی شده بود گفت : بله شما درست میگی دوشیزه ... اممم ، خیلی دوست دارم اسمتون رو بگم ، ولی نمیخوام شما رو ناراحت کنم ! پس نمیگم ! خوب میریم سراغ تدریس ! ببینید ، سانتور یک موجود جادویی هست که شبیه اسب که فقط از نظر ابعاد بزرگتره و چهار پا داره و دو دست در اطراف سینش ! حالا خیلی توضیح نمیدم ، بالاخره دیدید دیگه ! البته اینم بگم که الان که به چهره دختر های کلاس دقت میکنم میبینم سانتور های ماده داف ترن کلا اصلا توی کلاس شما میام یه سری از این دخترا رو میبینم روحیم خراب میشه بعد استرجس میگه چرا تدریستو دیر انجام میدی

سانتور ها اولین موجوداتی بودند که دست به پیشگویی زدند ، اونها بعد از سال ها تلاش تونستند به بالاترین درجات پیشگویی برسن و بصورت کاملا دقیق و حرفه ای این کار رو انجام بدن ... البته نه با استفاده از گوی ، با استفاده از حرکات ستاره ها و در واقع نجوم ! اونها این علم رو نسل به نسل به سانتور های دیگه منتقل کردند و البته در این بین سانتور های خیانت کاری هم وجود داشتند که این علم رو به جادوگر ها فروختند و باعث شدن اون اصلیتش از بین بره ... البته گله سانتور ها هم کم نزاشتن و اون افراد رو طرد کردن !

سانتور ها برای هر کدوم از افراد یکی از میلیارد ها ستاره رو نشون کردن و با توجه به تغییر و تحولی که در اون ستاره رخ میداد آینده افراد رو پیش بینی میکردند .

- دیگه چه خبر استاد ؟!
-
- چیزه ... میخواستم تنوع ایجاد کنم !
- بشین سره جات بابا ! تهوع ایجاد کردی !

و بعد از رد و بدل کردن تعدادی چشمک با عده ای از دختر ها ، با صدای بلندی گفت : خب ! اینم از جلسه امروز ! امروز ، هر دختری که بیاد توی دفتر من و سوالی داشته باشه و البته زمان هم بعد از نیمه شب باشه پونصد امتیاز به گروهش اضافه میشه

و روی پاشنه پا چرخید و از کلاس خارج شد !





تکلیف :

یک سانتور باید یک پیشگویی با استفاده از ستارگان انجام بده ! دوست دارم طنز بنویسید و بلند هم نباشه ! ( 30 امتیاز )


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
امتیازات جلسه پنجم



گابریل دلاکور : 30
خب من کلی مورد پیدا کردم که ازت امتیاز کم کنم ، ولی وقتی سوژت رو تا آخر خوندم ، دیدم که واقعا حیفه که نخوام امتیاز کامل رو بدم بهش.


پیتر پتی گرو : 30
اعتراف میکنم که خیلی قشنگ بود ، نتونستم سوژه خوبتو ندید بگیرم .


پیوز : 22
نچ ! سوژت خوب نبود ! دلخواه ننوشته بودی اصلا ، یعنی اگر اون مسئله سیم سرور رو نمیاوردی ، اصلا بهت امتیاز نمیدادم :دی
دوست داشتم بیشتر به گوی بپردازی ، طوری در مورد گوی نوشتی که انگار سایبر شاته ! عزیزم ، باید یه ذره حال و هوای گوی رو توصیف کنی ... فقط یه گوی گرد هست و تو باید اول همه چیز رو نا معلوم و تار و ابهام آمیز ببینی و بعد جلوتر بری ... خیلی فضاسازیش کار داره .


آلفرد بلک : 26
دل بخواهم نبود ! اگر یه سره سراغه پیشگویی رفته بودی که 10 امتیازم بهت نمیدادم ، ولی خب ، جالب بود ... دوست داشتم بیشتر به مسئله گوی بپردازی و یه سری فضاسازی واسش بیاری ! ضمنا از اینکه در مورد تصاویر زننده ای که توی تلویزیون نشون داده میشد چیزی ننوشتی کمی دلگیر شدم :دی


گراوپ : 21
اعتراف میکنم بیناموسی های ریزی ( اسم کی.ری.مولینگ ، از روی گی برداشت ) که داشتی منو تحریک کرد که علاوه بر 30 کلی هم امتیازه تشویقی بهت بدم ، ولی خب ! نمیشد ! مواردی که باید رعایت کنی اینه که اولا به طرزه گولاخی در مورد گوی فضاسازی کنی ، دوست داشتم به درون گوی بری و یه سری واقعه رو بنویسی !


مری باود : 15
قشنگ نوشته بودی ، ولی اصلا به تکلیف دقت نکردی ! سوژت خوب بود ولی من یه پیشگویی واقعی میخواستم ... اغراق کردی ! یه کسی که با کمک گوی پیشگویی میکنه نمیتونه همینطوری همه چیز رو زودتر بفهمه ! پیشگویی ها به ندرت درست از آب در میان با اینکه اطلاع داده شده بود بهش . این امتیازو به خاطره زحمتی که کشیدی میدم .


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
مری برای بار چهارم به برگه‌ای که در دست داشت نگاه کرد ، با اینکه مدت زیادی را در آنجا گذرانده بود اما هنوز نوبت به او نرسیده بود . نگاهی به افرادی که در جلوی او نشسته بودند کرد و تعداد آنها را از نظر گذراند .

- 1 ... 2 ... 3 ... آخی فکر کنم تا یه ساعت دیگه بتونم برم داخل .

یک ساعت بعد

- خانم ... خانم ... بیدار شین نوبت شماست ، اگر تمایلی برای پیشگویی ندارین ...

مری که با شنیدن صدای نفر قبلی خود از خواب پریده بود خیلی سریع از جای خود برخاسته و به طرف در ورودی اتاق رفت و ادامه‌ی حرفهای جادوگری که او را بیدار کرده بود را نفهید .
وقتی از در اتاق به داخل رفت هوای دم کرده‌ی اتاق نفسش را گرفت ، فضا بسیار گرفته بود و نفس کشیدن به سختی صورت میگرفت . غباری همانند لحظات مه آلود صبحگاهی اتاق را فرا گرفته بود اما از هوای تازه و نور خورشید خبری نبود و به جای خورشید گویی سفید در بالای میزی در انتهای اتاق نمایان بود .
مری قدم دیگری به جلو برداشت ، کم چشمهایش به نور کم سوی اتاق عادت کرده بود برای همین توانست در پشت میز ساحره‌ی بزرگ و تنومندی را که با دست به او اشاره میکرد تا جلوتر بیاید را ببیند . پس با اینکه تا کنون به چنین جاهایی قدم نگذاشته بود اما عزم خود را جزم کرد تا پرده از راز برگه‌ای که در دست داشت بگشاید .

ساحره : عزیزم ... سعی کن به خودت مسلط بشی ! من میدونم این نوشته کمی تو رو ترسونده اما من کمکت میکنم تا کمی آرومتر بشی!
مری: می‌بخشید اما شما از کجا فهمیدین که من برای ...
ساحره : این گوی منه و من کسی هستم که شاید خیلی چیزها رو قبل از وقوع بدونه !
مری: اما این قضیه فرق داره ، شاید بنظر ساده برسه اما من ... من ... اصلاً من اومدم اینجا تا از کار همکارم "استنلی" سر در بیارم ! من باید بدونم الان کجاست و چکار میکنه و چرا ...
ساحره : و چرا این نامه رو برای تو نوشته !

مری از اینکه ساحره حرف او را قطع کرده بود کمی ناراحت شده بود ، اما از سرعت عملکرد او برای فهمیدن قضایا بسیار راضی بود . بی تردید" کاداور" دوست صمیمی‌اش او را به بهترین جایی که میتوانست نتیجه بگیرد فرستاده بود . بار دیگر کمی تامل کرد اما وقت برایش ارزش داشت برای همین خیلی سریع خود را به ساحره رساند و نامه را روی میز او گذاشت .

مری : این نامه‌ای هست که دیروز به دست من رسیده و مضمونش اینه که ...
ساحره : اینه که یکی از رازهایی که در پرونده های کاری تو بوده برای عده‌ای برملا شده ، و تو ماموری هستی که هیچ چیزی نباید ازتو کشف بشه !
مری : ... آ ... آره ... اما شما ...
ساحره : گفتم که من خیلی از چیزها رو میدونم ! حتی میدونستم که تو امروز به من مراجعه میکنی !
مری : خب ... خب حالا که تو همه چیز رو میدونی بگو به من که این امضای استنلیه ؟ برای چی جریان محکومای این پرونده رو لو داده؟ قطعاً اونا دیگه از کشور خارج شدن و دست ما بهشون نمیرسه ! اصلاً بگو الان خودش کدوم گوریه ؟!
ساحره : عصبانی نشو عزیزم ، تو به من پول میدی که همین کار رو برات بکنم . اما من الان دارم میبینمش ! الان توی گوی منه و آره ... آره داره به طرف یه اسکله میره ... آهان داره به طرف اسکله‌ی " اشنایدر" میره ، میبینم که با یه مردی صحبت میکنه که یه جای زخم روی صورت سمت چپش داره ...
مری : آره ... آره خودشه ." فردریک استون" ... محکوم اول پرونده ! میدونستم باهاش تبانی کرده . احمق بی‌شعور برای من دلیل آورده که برای ادامه‌ی زندگیم به پول احتیاج دارم و اونا قراره بود که بهش ...
ساحره : اوه ، آره دارم می‌بینم داره یه پولی رو میگیره و یه چیزایی رو تحویل میده ...
مری : اوه احمق ... داره مدارک رو تحویلشون میده ... من باید سریع به همکارام خبر بدم ... گفتی اسکله‌ی اشنایدر ؟ ...

مری این را گفت و به سرعت از اتاق بیرون رفت ، باید خیلی سریع به همکارانش خبر می‌داد تا این خائن را در لحظه‌ی انجام خیانت غافلگیر کند.

در اتاق

ساحره از صندلی خود بلند شد و به طرف اتاق پشتی رفت ، در اتاق پشتی مردی نشسته بود که ساعتی پیش خود را کاداور معرفی کرده بود ، کاداور از صندلی خود بلند شد و در حالی که دست میزد به طرف ساحره رفت .

کاداور : آفرین بر تو ! میدونستم در پیشگویی دقیق استادی ! اما نه به این شدت ! حالا وقتی بچه ها به آنجا میرسن با جسد استنلی روبرو میشن که مقصر اصلی پرونده‌اس و هیچ کس هم ظنین نمیشه که من معامله رو کردم ! فکر کنم این سهم تو از پولی باشه که نصیبم شد !

کاداور چمدانی را تحویل ساحره داد و از همان در پشت بیرون رفت ...


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۶ ۱۵:۰۳:۴۳


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۳۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۸۷

گراوپold3


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۳ شنبه ۵ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۲ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۸۷
از لای ریشای هاگرید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 156
آفلاین
تکلیفی بنویسید که در اون پیشگویی قوی ای صورت گرفته ! ( 30 )

زمینی بایر با غار هایی تاریک و نم زده تنها منظره ی قابل توصیف برای مکان زندگی غول های بیابانی است.

گرومپ گرومپ گرومپ ( افکت راه رفتن غول ! )
غولی بسیار عظیم الجثه در حالیکه چماغ جواهر نشانی در دست داشت، به طرف غاری حرکت می کرد که بر بالایش نوشته شده بود :
" گراوپ مطمدن ، بحترین پیشگوی قول های خیابانی! "

از شکل و شمایل و راه رفتن غول عظیم الجثه معلوم بود که رئیس غول ها هست ، ولی هر از گاهی عربده می کشید و این نکته بیانگر این موضوع بود که مضطرب و هیجان زده است!

سرانجام غول رئیس ، وارد غار گراوپ شد.
گراوپ در انتهای غار درست پشت گویی که بیشتر شبیه (بــــــــــــوق) بود نشسته بود و به رئیس غول ها لبخند میزد.
_ خوش اومد رئیس غول ها! من توانست چه کمکی کرد به شما؟

غول چماغش رو یک گوشه میزاره و رو به روی گراوپ میشینه.
_ من شنید که در آینده هست یک پسر غول که کرد مرا برکنار از رئیسی و کشت مرا!

گراوپ سرش رو تکون میده و دستش رو میزاره روی گوی و لحظه ای تفکر میکنه و سپس با لحن مرموزی شروع به صحبت کردن میکنه.
_ من دید یک پسر ... که داشت یک زخم بر روی پیشانی! زخم یک دایره با یک خط در وسط آن است پیشگویی می گوید که یا او تو را کشت و یا تو اورا! این هست یک پیشگویی مطمئن ... تو باید مطمئن شد از اینکه این پسر نکشت تو را!

رئیس که صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود فریاد کشید : چه هست اسمش؟

گراوپ دستش رو بالا برد و همچنان که به گوی زل زده بود ادامه داد : اسمش هست تری قاطر () هست یک پسر متمدن و در آینده یک خانم هست که نوشت زندگینامه اش را به اسم کی.ری.مولینگ() اگر تو نکشت او را ، او کشت تورا... او در هیفده سالگی بزرگ شد و امد و حمله کرد به تو مثل چگوآرا (!!!) کرد تو را جر وا جر ... کرد تو را از وسط نصف ! نصفت به طرف راست نصفت به طرف چپ!

گراوپ دستش رو از روی گی برداشت و تکانی به خود داد ... پیشگوی سنگین و قوی ای بود و انرژی های ارزشمند گراوپ رو گرفته بود ... وقتی گراوپ چشمانش را از روی گوی برداشت رئیس غول ها را دید که به طرف در رفته و چماغش را در دستش فشار می دهد.

گراوپ آرزو کرد که یک بار هم شده ، شاهد پیروزی شر بر خیر باشد... اتفاقی که هیچ وقت نیفتاده بود!


ویرایش شده توسط گراوپ در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۵ ۱۲:۳۶:۰۲

[img align=right]http://signatures.mylivesignature.com/54486/280/4940527B779F95


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷

آلفرد بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۷ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۹۱
از دیروز تا حالا چشم روی هم نذاشتم ... نمی ذارم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 466
آفلاین
او همیشه پیشگوی خوبی بوده ، پس این بار هم درست پیشگویی خواهد کرد . پیشگویی قوی یکی از تفریحات اوست . روی مبلی دونفره در خاه ی ریدل کمی جا به جا شد و گوی را محکم تر گرفت . پیشگویی گام بعدی آلبوس دامبلدور و البوس سوروس پاتر ، دو ناظر محفل ققنوس ، نبایست کار سختی باشد .

- کروشیو ! بلیز پس چی شد این پیشگویی ؟ تا یه دقیقه دیگه انجام ندیدی یه راست می ری اتاق تسترال ها !

بلیز به حرف اربابش که روی مبل تک نفره ای لم داده بود گوش کرد و پس از خالی کردن ذهنش ، شروع به گفتن دیده هایش کرد .

- دارم به طرف در اتاق شماره 29 هتل هیلتون می رم ! هتل خیلی زیبا و بزرگیه ...

- چیزای اصلی رو بگو !

- در باز می شه ، وارد شدم . یه سوییت جاداره . لباس های دو مرد روی سنگ فرش اتاق ، نه رسیده به تخت دو نفره ، افتادست . صدای شر شر حموم میاد و گاهی هم صداهای نا مفهوم بیناموسی .

لرد ولدمورت که انتظار پیشگویی مفیدتری داشت با خشم نگاهی به بلیز انداخت و گفت :
- خوب اطرافت رو نگاه کن ! ببین چی می بینی ؟
- خب ، دور من شما هستین ، آنی مونی هست و این مبل ها !
- ابله ! توی گوی رو گفتم !

بلیز بار دیگر به درون گوی نگاه کرد .
- تلویزیون مشنگی روی یه کانالی به اسم بوق( مدیر : تبلیغات در سایت جادوگران ممنوع می باشد ) هست . گاهی کلیپ های زننده ای رو از مرد های مشنگ نشون می ده ! اه ! خب ارباب خوشم نمیاد نگاه کنم !
- باشه اونجا رو نگاه نکن !
لرد در حالی که با خود اندیشید که آیا مرگخواران او واقعا سیاه هستند خطاب به بلیز گفت :
- یکی دو ساعت بعد رو پیشگویی کن !
- اوکی ! ار... آلبوس و آسپ روی تخت زیر پتو دراز کشیده اند . نیم تنه ی بالای اونا عریانه و نیم تنه ی پایینیشون رو نمی دونم ، چون زیر پتوئه . ظاهرا خسته هستند و خوابشون گرفته . نه ! دامبلدور بیدارشد ، کنترل رو برداشت و کانال رو .... اه ... روی یه کانال بدتر که صداهای بیشتری داره می زنه ؛ انگار با این کار می خواد آسپ رو بیدار کنه .
- خب ، نیم ساعت بعدش رو پیشگویی کن !
- اممــــ.... دست های آسپ که تنها قسمتی از بدن آسپه که از زیر پتو بیرونه به پتو چنگ می زنه ! فکر کنم داره فنون پیچیده ای رو بهش زیر پتو می گه . برخلاف آسپ از دامبلدور هیچ صدایی جز هر چند دقیقه یک صدای ممتد شنیده می شه . وایـــــــــی... بیچاره آسپ . من دیگه اون رو جادو نمی کنم ! آسپ در حالی که مربع سیاه رنگی توی گوی جلوی اون رو گرفته از روی تخت بلند می شه و لنگان لنگان به طرف سرویس بهداشتی سوییت می ره . چند دقیقه بعد دامبلدور هم با شیطنت بلند می شه و به دنبال اون می ره .
لرد که گویی دیگر میلی به ادامه پیشگویی نداشت رو به بلیز گفت :
- بسه دیگه ! نمی خوام ادامه بدی ! بیا بریم می خوام همون فنون پیچیده ای رو که آلبوس به اسپ یاد می داد یادت بدم !


----------------
از اون جایی که پست جدیه قصد داشتم از شکلک استفاده نکنم !



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دستم دور گوی حلقه شده بود ، کم کم احساس سرما می کردم و همزمان در اعماق آینده فرو می رفتم :

خیابان های هاگزمید خلوت و بی سر و صدا بود ! خورشید مثل همیشه بر فراز دهکده جادویی میتابید و نور مهربانانه اش را بر سر مردم دهکده میتاباند !

آلبوس سوروس پاتر ، وزیر مردمی ، داشت در خیابان قدم میزد و آلفرد بلک و پیوز ، به عنوان محافظانش ، نفس نفس زنان به دنبالش می آمدند : « فکر نمی کنید خسته شدیم جناب وزیر ؟ هوا خیلی گرمه ! »

- « خیر ، باید این سفر ما یک نتیجه ای داشته باشه ! »

پیوز با صدایی عصبی پرسید : « به چه نتیجه ای میخواین برسین ؟ »

- « خودمم دقیق نمیدونم ... مهم اینه که برسیم ! »

آلفرد بلک کمی خودش را از پیوز جلو انداخت و در حالی که عرق پیشانی اش را با آستینش پاک می کرد گفت : « جناب وزیر ! سرظهری مردم دارن تو خونشون استراحت می کنند ! شما دنبال چی میگردین ؟ »

- « سیم سرور ! »

- « چی فرمودین ؟ »

- «منظورم این بود که دارم دنبال پدرم عله می گردم ! »

آلبوس سوروس از یک پیچ در کوچه ای پیچید و مستقیم جلو رفت ! پیوز و آلفرد بعد از بوق و اندی وارد کوچه شدند ... آلبوس سوروس پاتر داشت با آرامش قدم بر میداشت ! و درست در همین لحظه ...

صدای شکافته شدن هوا و صوت «پت ، پت » مانندی شنیده شد و بلیز زابینی سوار بر رخش در کوچه پدیدار شد !

آلفرد بلافاصله چوبدستی اش را کشید و پیوز بعد از او اینکار را انجام داد. ورد «استیوپفای » آلفرد به موازات طلسم بازدارنده پیوز حرکت کرد اما قبل از آن بلیز شمشیرش را کشید و فریاد زد : « به گیتی چنان داد که رستم منم ! »

شمشیر بر گردن وزیر کوبیده شد و خون سرخی در هوا فواره زد ! با قطع شدن سر آ.س.پ کله مبارک وی به سمت چپ افتاد و دو طلسم بیهوشی و بازدارنده با آن اثابت کرد ! بلیز شمشیرش را بالا گرفت و گفت :
« چنان کردم اکنون وزیر را ترور / که زوپس قدرمند ، داده ارور ! »
...


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۰ ۲۰:۰۲:۳۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۵ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
خانه گريمولد:

در پذيرايي خانه،به غير از آلبوس دامبلدور و جيمز،هيچ كس ديگري به چشم نمي خورد.به نظر مي رسيد آلبوس كار بسيار مهمي را داشته است كه جيمز را اين موقع صبح بيدار كرده است.بر خلاف خميازه هاي بلند جيمز،آلبوس بسيار غبراق و سرحال به نظر مي رسيد.

-خيلي خوب جيمز!فكر كنم متوجه شده باشي كه چرا اين موقع صبح بيدارت كردم!كار مهمي باهات دارم!

-مگه كاري مهم تر از بيناموسي هم واسه تو وجود داره؟شروع كن من حاضرم!

- البته كاري كه دارم بي ارتباط با بيناموسي نيست.ولي نه اون چيزي كه فكرشو مي كني!من شنيدم تو پيشگوي ماهري هستي.تازگي ها يه اتفاقات عجيبي تو كلاس هايخصوصيم افتاده.مي خوام بدونم آينده ي اين بيناموسي بازي ها چي مي شه؟

-

-جــــــيمــــز!

-ها!چي! من حاضرم!پيشگويي! بله خودشه!پس چرا لفتش مي دي؟گوي پيشگويي رو بيار ديگه!

گويا آلبوس منتظر شنيدن اين جمله بود.زيرا به محض پايان يافتن جمله ي جيمز،گويي دخشان با نور خز شده ي آبي رنگ در دستانش ظاهر شد.دست پير و سياه آلبوس،به طرف جيمز دراز شد.با حركت كوچكي به يويوي خود، آن را به دور گوي پيچاند و به طرف خود كشيد.گوي را در بين دستان كوچك و لاغرش قرار داد.با خود چيزهايي را زمزمه كرد كه آلبوس از شنيدن آن چندان هم عاجز نبود!

-خيلي خوب!ول بايد كانكت بشم به شبكه ي پيشگويي!خدا كنه از كارتم چيزي مونده باشه!كانكتيوس!

صداي كانكت شدن در پذيرايي شنيده شد.گوي به نشانه ي وصل شدن به شبكه براي چند لحظه خاموش و روشن شد.صداي نازك و زنانه اي از درون گوي به گوش رسيد:

-از اعتبار شما 40 دقيقه ديگر باقي مانده است.

اكنون زمان پيشگويي رسيده بود!

-اوه خداي من!چيزهاي بدي رو دارم مي بينم!گوي داره يك سالن بزرگ رو نشون مي ده.به نظرم دادگاه هستش.واي خداي من!قاضي اون!قاضي اون مام بزرگ خودمه!يه چكش دستشه و داره همين طور روي ميز مي زنه.()داره يه حكمي رو تصويب مي كنه!اي كاش مي تونستم يه خورده به ميزش نزديك تر بشم.اه لعنتي!تصوير عوض شد!چه جالب!اين جا كه دم در كلاس خصوصيته!يه پسر سيفيت دقيقا جلو دره!

-خيلي خوب ادامه بده

-مي خواد درو باز كنه.ولي نمي تونه!مثل اينكه قفله!پسره نااميد مي شه و از اون جا مي ره!

-

-واسا!خدا من!آلبوس بدبخت شدي!يه تابلوي بزرگ روي در كلاست زدن.نوشته...نوشته...آلبوس من جرات ندارم واست بخونم!:ywoory:

-بگو بوقي

-نوشته در راستاي جلوگيري از ترويج بيناموسي،پروانه ي كسب اين دفتر لغو شد.اين حكم به دستور قاضي دادگاه عالي ويزنگاموت،ليلي اوانز صادر شده است. آلبوس!مام بزرگ من تورو بيكار مي كنه!

-جيــــــــــــــــغ! من نمي ذارم!اين نامرديه!ببينم ديگه چي مي بيني؟

-صبر كن هر چي پيشگويي در اين مورد هست رو واست بگم!واسه منم جالبشد!صبر!

همان موقع در خانه ريدل!

-كروشيو!

-آخ

-كروشيو!

-آخ

-كروشيو!

-آخ

-كروشيو پرسي!چطور جرعت مي كني جلوي طلسم من خوابت بره؟

-باب خز شد اين طلسم!يه خورده آپديت باش لرد!واسه چي منو اين موقع بيدار كردين؟

لرد از جلوي ميز خود كنار رفت و پرسي را با گوش درخشاني كه بر روي ميز بود تنها گذاشت.

-مي خوام واسم پيشگويي كني!به نظرم اتفاقات بدي در حال رخ دادنه!نمي دونم چه اتفاقاتي!اين وظيفه تو هست!

پرسي با آن پيكر خواب آلوده خود،تعظيم كوتاهي به لرد كرد و به طرف گوي رفت.

-كانكتيوس!

صداي اشغالي تلفن در سراسر اتاق لرد پيچيد و به همراه آن،عبارت قرمز رنگي بر روي گوي نقش بست!

Sorry! Any body is in your pishgooyi! Please come back later!

-ارباب الان شبكه شلوغه!يه نفر تو پيشگويي هست من نمي تونم كانكت شم!بايد صبر كنيم.

-كروشيو!

-آخ!باب خوب خوب چرا منطق حاليتون نيست.هيچ راهي نيست!البته نه هيچ راهي!ببينم شما اجازه مي دين من اون كاربر رو بوت كنم؟

-هر كاري مي كني زودتر!

همان موقع در خانه گريمولد

تق(افكت ديسي شدن!)

-تو روحش!تازه گرم پيشگويي شده بوديما!من به اين تد بوقي گفتم ايت كارت رو نخر كه همش خرابي سرور داره!

خانه ريدل

-اوه ارباب!چيزي كه دارم مي بينم جرات بيانشو ندارم!

-بگو!ببين دو حالت كه نداره!اگه نگي طلسم آواداكداورا مي فرستم!اگرم بگي كروشيو نثارت مي كنم!

پرسي عرق صورتش را پاك كرد.بار ديگر نگاهي مظلومانه به لرد انداخت تا شايد رحمي كند.اما وقتي نگاه غضب آلود لرد نصيبش شد،سرش را بر روي گوي برگرداند.

-يه چيز خفت!خداي من!اين مادر شوهر خواهرمه!جلوي يه نفر واساده كه مو نداره!خداي من اين كه خود شما هستين!ظاهرا تو دادگاه عالي ويزنگاموت هستين.تنهاي تنها!خيلي ترسيدين!يه طومار بلند دستتونه.خونئن متن درون كاغذ شخته.ولي مثل اين كه سرفصلش نوشته گزارش ماموريت هاي آتي مرگ خواران!

-چي؟

-گزارش ماموريت هاي آتي مرگ خواران!ليلي طومار رو گرفته و در حال نگاه كردن بهش هستش و بعدش...اوه خداي من!پارش مي كنه!

-كي؟منو؟

-نه باب!طومارو پاره مي كنه!و دقيقا جايي پرت مي كنه كه ما از اون جا داريماين صحنه ها رو نگاه مي كنيم.لرد من الان به غير از كاغذ ديگه چيزيو نمي بينم!

اما ظاهرا لرد متوجه حرف پرسي نشده بود.متفكرانه به نقده اي خيره شده بود.چيزهايي با خود زمزمه مي كرد.

-اگه پيشگويي واقعيت داشته باشه كه مطمئن هستم واقعي هست واسه ما خيلي بد مي شه!بايد قبل از اين كه حكم صادر بشه اين موضوع رو با آلبوس در ميون بذاريم!فكر كنم ديگه وقت همكاري هامون فرا رسيده.يه كودتاي توپ همه چيزو دگرگون مي كنه.نظر تو چيه پرسي؟

-


[b]تن�


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۰۶ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
- هی! تو..
- بله؟

پسر قد بلندی به سمتش دوید. هیکلش وحشتناک و ورزشکارانه بود. با تعجب به او خیره شد، چه میخواست؟ و این سوال از ذهنش به سوی دهانش روانه شد.

- چی میخوای؟
- تو جاناتان هستی؟

جان به پسرک خیره شد. به نظر آدم خوبی نمیرسید، چرا باید به او میگفت چه کسی است؟
- مثلا باشم، که چی بشه؟

پسرک لبخند بی رمقی زد.
- هیچی. فقط اینکه؛ مراقب خودت باش!

چرخید و قبل از اینکه جان موفق شود او را صدا بزند و از او بپرسد منظورش چیست؟ او چه کسی است؟ و جان را از کجا میشناسد؟ در خم کوچه نا پدید شد. جان ایستاده بود، قلبش به سرعت می تپید. شاید جدا خطری در انتظارش بود.. نگاه های مردم! این دیگر چه احساسی بود؟ آن پسر او را ترسانده بود. جان هرگز چنین حسی نداشت.. حس ترس! پسرک بی اندازه برایش آشنا بود...

دهکده ی هاگزمید

در خانه محکم بسته شد. جان از پله های سفید خانه به سمت طبقه ی دوم روانه شد، با چنان سرعتی از پله ها بالا رفت که پدرش را ندید که روی تک مبل هال نشسته بود.

- جان، تو بودی؟ کی اون بالاست؟
- آره پدر! خودمم. الان میام پیشت؛ چند لحظه صبرکنی کارم تموم میشه.

جان روی زمین اتاقش نشسته بود. اتاقی شلوغ و پر از وسایل جادویی از قلم های تقلب گرفته تا اسکیت های جادویی که از آنها هنگام دویدن کف بیرون میریخت تا رقیبان لیز بخورند. جان آلبوم عکسی در دستش گرفته بود.. به عکس های مدرسه ی برادرش نگاه میکرد، که چند سال پیش به خاطر یک پیشگویی مرده بود.

- اینجاست.. خودشه!

بدون اینکه بداند چه میکند بلند شد و به سمت میزش دوید. این اتاق قبل از به دنیا آمدن جان؛ مطعلق به پدر بزرگش بوده. پدر بزرگش عاشق پیشگویی بود و چند سال پیش پیشگویی کرد که برادر جاناتان؛ گری، در یک مسابقه ی کوییدیچ کشته خواهد شد. همان مسابقه ای که گری مدت ها برایش نقشه چیده بود.

حماقت گری باعث شد به حرف پدر بزرگش گوش ندهدو جان برادر بزرگ ترش را از دست داد. حالا عکس همان مسابقه در آلبوم بود؛ بله! آن پسر نیز کنار گری ایستاده بود. همان پسر که به جان هشدار داده بود. هشداری نه چندان دوستانه! جان نیز فردا با پدرش به مسابقات کوییدیچ جام جهانی می رفت. امیدوار بود بازی های خوبی را ببیند.

حالا به چهره ی پسر نگاه کرد، چقدر بزرگ تر شده بود. با اینکه سه یا چهار سال بیشتر از آن زمان نگذشته بود که بیست ساله و یکی از دوستان برادرش بود. جان کشوی میزش را باز کرد، میز پدر بزرگش. و گویی را که پدر بزرگش به او داده بود بیرون آورد. این گوی با سایر گوی ها تفاوت داشت. چیزی درونش بود؛ نیرویی .. حسی!

گری همیشه جان را برای باور چنین خرافاتی مسخره میکرد ولی خودش هم به خاطر هیمن خرافات مرد! حالا جان پشت میزش نشسته بود و گوی را روی دو کتابچه گذاشته بود. به گوی خیره شد. تمرکز کرده بود، بنابراین صدای باز و بسته شدن در خانه اشان را نشنید. احتمالا اگر میشنید صدای فریاد خواهرش را نیز می شنید:
- پدر بالاخره بلیط جام جهانی رو گیر آوردم! این هم جایزه ی بردن من و جان توی مسابقات نقاشی محلی.

چیزی درون گوی دیده بود.. نزدیک تر رفت. حالا میتوانست واضح تر ببیند. فضایی بزرگ و تاریک بود. جای جای روبروی چادر های بیشماری که در محوطه ی چمن بود، آتش روشن شده بود که روبه خاموشی میرفت. مادری با پسرش روبروی آتش نشسته بود، پسر بچه پرچم ایرلند را آویخته از شانه اش نگه داشته بود و می دوید.

- مامان من رو نگاه کن!
- بسه دیگه پیتر، بیا بریم توی چادر هوا داره سرد میشه.


زن هنوز جمله اش را تمام نکرده بود که گوله ای آتش به سمت چادر پشت سرش پرتاب شد. گلوله ای دیگر جلوی پای پسرک؛ که حالا چند متر جلو تر با صورتی سوخته دیده میشد. زن جیغی کشید و به پیکر هایی شنل پوش خیره شد که این کار را کرده بودند... پیکر هایی ترسناک که پیش می آمدند و افرادی را سر و ته در هوا می آوردند.. مرگخواران ...

- پدر! پدر!
جان از روی صندلی اش بلند شد. به سمت در اتاقش دوید و خودش را روی زمین انداخت، به سرعت بلند شد و دوید. به چهره ی متعجب جری خواهرش توجه نکرد و یک راست به سوی پدرش رفت که پیپی را تازه روشن کرده بود.
- جان! چی شده؟ چرا اینقدر ..
- پدر گوش بده، ما نباید فردا به مسابقه ی کوییدیچ بریم. ما نباید بریم..

- جان، ولی من خودم بلیط هامون رو گرفتم!
جری با عصبانیت این را گفته بود و به جان چشم غره رفته بود که حالا دست پدرش را میکشید تا او را به سمت اتاقش بکشاند.

- پدر من توی گوی زرین پدر بزرگ دیدم! مرگخواران حمله میکنند، اونا همه رو میکشند ! ما نباید بریم.. ما هم کشته میشیم ..
- تو میتونی نیای ولی من و جری دوست داریم که بریم! یک پیشگویی مسخره اهمیتی نداره، جان!
- پدر ایرلند برنده میشه! خواهش میکنم نرو.. خواهش میکنم..
- جان من نمیتونم به خاطر یک پیشگویی این کارو بکنم!

- اما پدر..
- نمیخوام دیگه چیزی بشنوم. جری، شام رو حاضر کن!

جان به پدرش خیره شد که به سمت مبل همیشگی اش رفت. سرخورده روی زمین نشست.. نمیخواست آنها را نیز از دست بدهد...

فردا

- پدر جدا میخواید برید؟ خواهش میکنم مراقب خودتون باشید..
- جان! دیگه داری شورش رو درمیاری؛ تو که یک پیشگو نیستی.

پدر اعتراض کرد:
- جری با برادر بزرگترت این طوری حرف نزن.
- پدر دیر شده بیا بریم، این رو ول کن.

آن دو به سمت رمز تازی که جلوی در خانه بود دویدند. رمزتاز یک قوطی لی از رانی بود. حس عصبانیتدر وجودش خروشید! جان به دنبال آنها دوید و تا خواست مانع رسیدن آنها شود؛ غیب شده بودند..
- پدر.. جری..

روز بعد

صدای زنگ در جان را از روی مبل پراند. مبلی که پدرش همیشه روی آن می نشست. به سمت در شیرجه زد، میدانست که پدرش است! منتظراو بود.. دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. دو شب بود که چشم روی هم نذاشته بود، به انتظار صدای زنگ در ..

و این لذت بخش ترین صدایی بود که تا به حال شنیده بود.. در را باز کرد و با چهره ی نا آشنایی مواجه شد. چهره وارد خانه شد و کلاهش را انداخت.. همان پسرک بود..
- به تو هشدار داده بودم !

او نیز، یکی از همان شنل پوشان بود که در گوی دیده بود ..


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۱۳ ۱۱:۱۷:۰۰

[b]دیگه ب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
تدریس جلسه پنجم پیشگویی ترم ششم تابستانی


پرسی ویزلی با تیپ فوق العاده خفنی وارد کلاس شد و همانطور که دست هاش در جیب هاش بود و حاضر نبود عینک آفتابیش رو برداره ، نگاهی به عده ای از پسر های کیوت کرد و شروع به صحبت کرد :

- ببینید بچه ها ، امروز یه تدریسه خفن داریم ! احتمالا از تیپ خفن من متوجه شدید این قضیه رو ! خیلی خوشتیپ شدم نه ؟

پسر ها :

دختر ها :

- آره آره ، میدونم خودم ! جناب مدیرم کلی از تیپ و اینام تعریف کرد امروز ... بگذریم حالا ، چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است امروز موضوع تدریسه من پیشگویی قوی هست !

گابریل شروع به ابراز احساسات کرد : اوه ! من میدونستم شما همیشه موضوعات جالبی توی ذهنتون دارید پروفسور !

- ممنونم از نظرتون دوشیزه دلاکور ! ای کاش با این عقاید جذاب ، شما پسر بودید ... بله داشتم میگفتم ، سوژه ای که برای این جلسه در نظر گرفتم فردی ناشناخته هست ! یه موجودی که یه بار آرومه ، یه بار خشن ، یه بار خوشحال یه بار ناراحت ، یه بار زن ، یه بار مرد ، یه بار ناظر ، یه بار مدیر ، یه بار فعال ، یه بار بوق ! و اون کسی نیست جز راج ! بله درست حدس زدید ، راجر دیویس ! متاسفم که این سوژه این جلسه انقدر ارزشیه

مخالفای راجر : ایول ایول ! داش پرسی رو ایول !

- بله ، میخوام پیشگویی کنم ! مقدمات رو که میدونید ، ذهنمو خالی میکنم ، دقیق تمرکز میکنم روی گوی ، چیزهایی که حواسمو پرت میکنه از خودم دور میکنم و نگاه میکنم توی گوی ! اممم ... دارم آینده رو میبینم ... هووم ، راجر دیویس در مسنجر حضور داره ... بله ، روی کاغذی که روی میزش قرار داره نوشته " من در روز 10 ساعت باید به اینترنت کانکت بشم " و آیدیش رو روشن میکنه ... اممم تصویر نامفهومه ، بله ! اون وارد آیدیش میشه و چندین وبلاگ رو هم باز میکنه ، ولی در مرورگرش اثری از جادوگران دیده نمیشه !

آلبوس که کامل محو راز و نیاز با عده کمی ؟! از پسر ها در انتهای کلاس هست و از تدریس فقط بخش آخرش رو شنیده ، با عصبانیت پای پسر رو ول میکنه و با عصبانیت میگه : بله ! دقیقا همینطوره !

پرسی با خونسردی لبخندی میزنه و میگه : تو به تدریست بپرداز عزیزم ، هر چی باشه کاره تو از من سخت تره دیگه ! ضمنا ، درسته حرفت ، این پیشگویی قوی هست و مسلما دقیق از آب در میاد ! بله داشتم میگفتم ، امم ، توی گویم دارم میبینم که 10 ساعت اینترنتش به پایان رسیده ولی هنوز هم اثری از جادوگران دیده نمیشه . به سایت یاهو میره و شروع به نوشتن ایمیلی میکنه :

هی استرجس !
تو انجمن مدیران بگو که راجر سرش حسابی شلوغه و وقت رسیدگی به سایت رو نداره ! ضمنا اشاره کن که مدام تابلوی بیزی بالای آیدیم بوده ها !
قربونت


- و به این ترتیب میشه که از اینترنت خارج میشه و به یکی از دوستاش زنگ میزنه و شروع به تعریف کردن از خودش میکنه و اینکه مدیر خیلی لایقی هست و ترکونده مدیریت رو و خیلی رسیدگی بالایی داره . اممم دارم میبینم که استرجس به راجر زنگ زده

استرجس : امم ، راجر !
یکی الان بلیت فرستاده تو بخش مدیریت سایت و گفته که راجر به مقالات رسیدگی نمیکنه و الکی ایراد میگیره !

راجر : باب بوقی بزن پاکش کن !

استرجس : ولی میدونی که ! عله تو مانیتورش میبینه که من اینکارو کردم !

راجر : باب اون با من ! من مدیر ارشدم ، همین کارو کن !

صدای زنگ به صدا در میاد و پرسی سرش رو از روی گوی بر میداره و میگه : خوب این از پیشگویی قوی امروز ! روی تخته تکلیف رو نوشتم ! و چشمکی به یکی از پسر های سال اولی که به نظر میرسه اسمش آلبوس سوروسه میزنه و میگه : هی پاتر ! بعد از نیمه شب بیا دفترم ! میخوام در مورد مشکلات درسیت باهات حرف بزنم !

ملت :
آلبوس سوروس :



تکلیف :

تکلیفی بنویسید که در اون پیشگویی قوی ای صورت گرفته ! ( 30 )

* یا بیناموسی ننویسید و یا اگر میخواید بنویسید قوی و جالب و جدید بنویسید ! و گرنه امتیازی داده نمیشه !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۵ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۸۷

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
امتیازات جلسه سوم



لونا لاوگود : 23
امم ، جالب نبود ! در واقع پیشگویی حساب نمیشد ، پیشگویی رو باید بعدش هم مشخص باشه ! طرز نوشتنت هم جالب نبود ... اگر توضیح بیشتری خواستی پیام شخصی


پیوز : 30
اونطوری که میخواستم نبود ، یه سری غلط تایپی هم داشتی . ولی خوب بود در کل


گابریل دلاکور : 30
خوب بود در کل ! ولدان


پیتر پتی گرو : 30
ایول


آقای الیواندر : 27
دیالوگ ها رو ساده تر بنویس ! عامیانه تر ! لازم نیست انقدر بپیچونیشون ، به چهره پستتم دقت کن


باب آگدن : 29
آفرین ! خیلی سوژه خوفی بود ، کوتاه بود ولی خیلی جالب !


تد ریموس لوپین : 30
آفرین عالی بود !


آلفرد بلک : 30
جالب ننوشته بودی ، یه بخشایی رو باید جا بجا میکردی ، مثلا دیالوگ ها رو و سوژه رو قوی تر پیش میبردی ، ولی در کل خوب بود


چارلی ویزلی : 28
چهرش جالب نبود ، دیالوگا رو هم میتونستی بیشتر روشون کار کنی



امتیازات امتحان

پیوز : 30
ترجیح میدادم خودت اضافه و کم کنی تا کپی کنی

گراوپ : 30

باب آگدن : 30

لونا لاوگود : 18
سه سوال آخرت درست بود

لیلی پاتر : 6
سوال دو درست بود فقط !

تد ریموس لوپین : 24
سوال آخر دال بود !

آلفرد بلک : 24
سوال آخر دال بود !

چارلی ویزلی : 30


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.