لرد سیاه علاقه ای به نشستن در آن مکان نداشت ولی چاره ای نبود. به سختی لبخند زد و بین صدای پچ پچ و خنده های ریز اسلی ها طرف جدش حرکت کرد. سالازار لبخند مرموزی زد:
-تامی، نواده ی اصیل ما، تورا چه شده است؟ چرا مو دیگر بر سر تو نیست؟ نکند بیماری گرفتی که در میان خاندان ما بی سابقه بوده؟ نکند به پدر مشنگت رفته باشی.
مورگانا بافتنی اش را کنار انداخت؛ بارتی لگو هایش را پرتاب کرد؛ بلاتریکس دست از کروشیو کردن رودولف کشید و همه ی اسلیترینی ها به لرد چشم دوختند.
مورگانا:
-وای وای! لردمون مشنگه. دامبل بفهمه چی میشه؟ وای وای من به نگهبانان قصرمون می گم اجازه ندن این خبر از تالار بیرون بره.
مورگان:
-وای وای. لردمون مشنگه. مورگانا یه فکری دارم. به نگهبانای قصرتون بگو نذارن این خبر از تالار بیرون بره.
-
لرد سیاه که از شدت عصبانیت سرخ شده بود از جایش بلند شد. سالازار درحالی که سعی می کرد صدایش رعب انگیز باشد گفت:
-کجا می روی تامی؟ بنشین و اندکی با ما سخن بگو. ما تازه یکدیگر را دیده ایم. درضمن ما با نواده ی خود مذاح کردیم. شما چه کار دارید؟
رودولف به بقیه نگاهی کرد و به طرف شومینه رفت؛ شمع بلند سبزرنگی که رو به تابلوی بزرگداشت سالازار قرار داشت خاموش کرد.
ونوس:
-این بود نوادت؟ تو که خیلی ازش تعریف می کردی. خودمونیما سالی، همه جا پز این تامی رو می دادی.
لرد که با شنیدن نام تامی به شدت عصبانی شده بود به ونوس چشم غره ای رفت
-کروشیو الهه. اینجا فقط سالازار اسلیترینه که به ارباب میگه تامی. حتی آنیت هم به ارباب میگه ارباب.
مورفین از آن سر تالار با صدای آرامی گفت:
-منو یادت رفت دایی ژوون! منم بهت می گم تامی.
-بله و البته به جز مورفین ..!
امپراطور که کلافه شده بود به سالازار اشاره ای کرد. سالازار طوری که بقیه نشنوند زیر لب گفت:
-چی میگی؟ بذار حالمون رو بکنیم. تازه داره از اینا خوشم می آد.
- چی چیو خوشم می آد؟ بلند شو جمع کن بریم.
- چی امپی؟ چگونه جرات می کنی؟ مگر نمی بینی این ها به من می گویند سالازار اسلیترین بزرگ؟
-سالی پاشو جمع کن. جوگیر شدی یادت رفت چطوری حرف می زدیم؟ من حوصلم داره سر میره. تاریکی خونم افتاده پایین. اگه زودتر یه کاری نکنی بقیه حرفامون رو با صدای بلند می زنیم و درضمن همه جا می گم که بابای نواده ی اصیلت مشنگ بوده.
سالازار با شنیدن این حرف از جا پرید و با حالتی التماس گونه به امپراطور نگاه کرد. سپس دقایقی ساکت شد و بعد با صدای بلندی گفت:
-خب تامی، بگو ببینم تو این مدت چی کار می کردی؟ بگذار این امپراطور و الهه شگفتی های نواده ی مارا ببینند.
ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۱۹:۵۲:۴۰