هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲:۱۴ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۰۷ چهارشنبه ۷ اسفند ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ جمعه ۲۳ فروردین ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 177
آفلاین
-ارباب...ارباب جونم
-چیه بلا؟

بلا در حالی که با دست روی سرش و با پا روی لرد سیاه می کوبید خود را به سالازار رساند.

-چی شد ارباب جونم؟الهی تامی قربونتون بره لطفا" پاشین.

لرد سیاه در حالی که از عصبانیت به حد نیمه انفجار رسیده بود گفت:
-واقعا که بلا!حالا دیگه کارت به جایی رسیده که لرد رو پرت می کنی؟!به خدا همین که بابا بزرگ سالازارم بیدار شد بهش می گم دخلتو بیاره.
-باشه ارباب هرجور دوست دارین.

بالاخره بعد از تلاش های پی در پی و گریه و زاری بلا,سالازار با کتک های پی در پیی که از نارسیسا و لوسیوس می خورد به هوش آمد.

-تامی جان پسر بابا تو چه کار کردی؟!

لرد سیاه با ناراحتی سرش را برگرداند وگفت:

-هر چه قدر هم اصرار کنی گنجینه های با ارزشم رو به تو نمیدم.

وبه حالت قهر محل را ترک کرد.

سالازار رو به ونوس کرد و با ناراحتی گفت:

-اصلافکر نمی کردم تامی کوچولوی من اینقدر خفن باشد!ببین ماشالا هزار ماشالا چه قدر به جد سیاهش کشیده است!
ملکه:
-سالی جون انگار تو متوجه اصل ماجرا نشدی اون هفت تا هورکراکس درست کرده.می دونی این چقدر خطرناکه؟!
سالازار:
-خوب مگر ما خود این چنین بازنگشتیم؟ راستی لطفا با دستور زبان قدیمی صحبت کن چون تو ایفای نقش گیر می دن !
ونوس :
-آری درست است.اما ما سه نفری با هم و فقط یک هورکراکس فراهم آوردیم البته آن را هم با هزار خواهش و تمنا و غش و ضعف.

ملکه که متوجه طعنه ی ونوس شده بود پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-در زمانی دیگر راجع به این موضوع با تو سخن خواهم گفت ای ونوس. تو نیز ای سالازار کبیر بهتر است با این نوه ی کچلت سخن گویی و او را از اسب شیطان پیاده اش کنی.

اما سالازار به چیزهای دیگری می اندیشید, به چیزهایی فراتر از ذهن خراب ونوس و ملکه, او می توانست دوباره به اوج قدرت برسد, درست همان چیزی که از همان ابتدای برگشتن به آن فکر می کرد.و حالا نوه ی عزیزش این راه را هموارتر کرده بود!


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۲:۳۶:۳۳
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۲:۴۹:۴۲
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۲۵ ۳:۰۶:۳۲


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱:۲۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۷

رودولف لسترنجold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۱:۱۹ جمعه ۳ شهریور ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 72
آفلاین
- اولین خاطره ای که یادم میاد و دلم می خواد براتون تعریف کنم، مربوط میشه به زمانی که هنوز یه یتیم بودم و توی پرورشگاه مشنگا زندگی می کردم. هنوز نمی دونستم که جادوگرم و فقط می دونستم که با بقیه فرق دارم. يه روزي من رو تخت دراز كشيده بودم و داشتم چشماي خرگوش دوستمو در مي اوردم يه بابا بزگي اومد تو اتاقم. اين هوا ريش داشت.

لرد همزمان با بكار بردن كلمه ي "اين هوا" دستانش را از هم باز كرد وانگشت شست راستش رادر بيني سالازار و انگشت شست چپش را در دهان بلاتريكس فرو كرد ولي چون از ابهت خاص و گولاخي بهره مند بود با واكنش آنها مواجه نشد.

-بعدش بهم گفت كه من خيلي خوشگلمو اينا! منو خام كرد با خودش برد تو يه مدرسه، كه خيلي باحال بود. بعدش اسم مدرسه هاگوارتز بود. بعدش من همش شاگرد اول بودم و بعدشم بازم شاگرد اول شدم خلاصه هي شاگر اول ميشدم. يه روز كه شاگرد اول شدم گفتن كه سال بعدش هم حتما شاگرد اول ميشم، من دوباره سال بعدش هم شاگرد اول شدم...

سالازار حرف لرد رو قطع كرد و رو به ونوس گفت :

-نواده رو حال ميكني؟! ها؟ هفت سال درس خونده بيست دفعه شاگرد اول شده!‌ عشق كن

بعد رو به لرد كرد و گفت" بقيشو بگو تامي جون"

-داشتم ميگفتم! بعدش منم كه خيلي عاشق رنگ سياه بودم هي جادوي سياه به كار ميبردمو اينا. يه روز كه دوباره شاگرد اول شدم رفتم پيش يكي از معلمامون كه خودش هم قبلا شاگرد اول بوده و ازش پرسيدم كه "هوكراكس" چيه؟ بعد اونم كلي در موردش بهم گفت.

سالازار با شنيدن نام "هوركراكس" عرق سردي بر روي پيشونيش نشست و حيرت زده به لرد نگريست. لرد بي توجه به چهره سالازار حرفش رو ادامه داد.

-خلاصه من كه خيلي خفن بودم رفتم هفت تا هوركراكس درست كردم! جاتون خالي خيلي حال داد. الان هر هفت تاشم يادگاري نيگه داشتم.

امپراطور و سالازار و ملكه هر سه دستشان را بر روي قلبشان گذاشتنتد و با سر بر زمين صاف و سنگي خانه ريدل فرود امدند.

لرد با چهره ي حيرت زده به انها نگاه كرد. نقشه اش گرفته بود. لبخند شيطاني بر لبانش نشست و در فكر فرو رفت

اندرون فكر لرد

" اينا به همين راحتي نميميرن. تو يه افسانه اومده كه خود سالازاز و هر جادوگري كه باهاش رفيقه رو، فقط يه شخص با قلبي سرشار از عشق و محبت بايد بكشه. دامبل كجايي؟"



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
لرد سیاه نگاهی به سالازار و برو بکسش میندازه. یه نگاهی هم به چشای مشتاق مرگخوارانش که منتظرن تا اعمال قهرمانانۀ لردشون رو بشنون. اول یه کمی ناز می کنه:
- نه خوب! من عادت ندارم همه جه افتخاراتمو جار بزنم.

سالازار سعی کرد تشویقش کنه:
- زود باش دیگه پسرم. ما رو منتظر نذار!

- هممم... آخه گفتنی نیس.

- خودتو لوس نکن دیگه بچه! میگم تعریف کن یعنی تعریف کن.

لرد سیاه برای اولین بار توی زندگیش به حالت در میاد و نزدیک بود بغض کنه که خیلی به سرعت یادش میاد که نباید همچین کاری بکنه و این ابدا به شخصیت ایفای نقشش نمی خوره. درنتیجه تمام وقار و ابهت خودش رو به یاد میاره، با یه حرکت چوبدستی یه مبل راحتی مجلل ظاهر می کنه و روش لم میده. همونطور که یه پاشو انداخته روی پای دیگش، کمی فکر می کنه. و بالاخره شروع می کنه:

- اولین خاطره ای که یادم میاد و دلم می خواد براتون تعریف کنم، مربوط میشه به زمانی که هنوز یه یتیم بودم و توی پرورشگاه مشنگا زندگی می کردم. هنوز نمی دونستم که جادوگرم و فقط می دونستم که با بقیه فرق دارم.

*****

شرمنده که کوتاه شد. می خوام سلسله افتخارات لرد سیاه رو به صورت طنز بیاریم اینجا. می خواستم اولین خاطره ایشون رو همون اتفاقاتی بذارم که توی پرورشگاه رخ داده ولی داستان کتابیش کلا از ذهنم پریده

اگه جالب نیست یه جور دیگه ادامه بدینش.



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۷

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
لرد سیاه علاقه ای به نشستن در آن مکان نداشت ولی چاره ای نبود. به سختی لبخند زد و بین صدای پچ پچ و خنده های ریز اسلی ها طرف جدش حرکت کرد. سالازار لبخند مرموزی زد:
-تامی، نواده ی اصیل ما، تورا چه شده است؟ چرا مو دیگر بر سر تو نیست؟ نکند بیماری گرفتی که در میان خاندان ما بی سابقه بوده؟ نکند به پدر مشنگت رفته باشی.


مورگانا بافتنی اش را کنار انداخت؛ بارتی لگو هایش را پرتاب کرد؛ بلاتریکس دست از کروشیو کردن رودولف کشید و همه ی اسلیترینی ها به لرد چشم دوختند.

مورگانا:
-وای وای! لردمون مشنگه. دامبل بفهمه چی میشه؟ وای وای من به نگهبانان قصرمون می گم اجازه ندن این خبر از تالار بیرون بره.

مورگان:
-وای وای. لردمون مشنگه. مورگانا یه فکری دارم. به نگهبانای قصرتون بگو نذارن این خبر از تالار بیرون بره.

-


لرد سیاه که از شدت عصبانیت سرخ شده بود از جایش بلند شد. سالازار درحالی که سعی می کرد صدایش رعب انگیز باشد گفت:
-کجا می روی تامی؟ بنشین و اندکی با ما سخن بگو. ما تازه یکدیگر را دیده ایم. درضمن ما با نواده ی خود مذاح کردیم. شما چه کار دارید؟


رودولف به بقیه نگاهی کرد و به طرف شومینه رفت؛ شمع بلند سبزرنگی که رو به تابلوی بزرگداشت سالازار قرار داشت خاموش کرد.

ونوس:
-این بود نوادت؟ تو که خیلی ازش تعریف می کردی. خودمونیما سالی، همه جا پز این تامی رو می دادی.


لرد که با شنیدن نام تامی به شدت عصبانی شده بود به ونوس چشم غره ای رفت
-کروشیو الهه. اینجا فقط سالازار اسلیترینه که به ارباب میگه تامی. حتی آنیت هم به ارباب میگه ارباب.

مورفین از آن سر تالار با صدای آرامی گفت:
-منو یادت رفت دایی ژوون! منم بهت می گم تامی.

-بله و البته به جز مورفین ..!

امپراطور که کلافه شده بود به سالازار اشاره ای کرد. سالازار طوری که بقیه نشنوند زیر لب گفت:
-چی میگی؟ بذار حالمون رو بکنیم. تازه داره از اینا خوشم می آد.

- چی چیو خوشم می آد؟ بلند شو جمع کن بریم.

- چی امپی؟ چگونه جرات می کنی؟ مگر نمی بینی این ها به من می گویند سالازار اسلیترین بزرگ؟

-سالی پاشو جمع کن. جوگیر شدی یادت رفت چطوری حرف می زدیم؟ من حوصلم داره سر میره. تاریکی خونم افتاده پایین. اگه زودتر یه کاری نکنی بقیه حرفامون رو با صدای بلند می زنیم و درضمن همه جا می گم که بابای نواده ی اصیلت مشنگ بوده.


سالازار با شنیدن این حرف از جا پرید و با حالتی التماس گونه به امپراطور نگاه کرد. سپس دقایقی ساکت شد و بعد با صدای بلندی گفت:
-خب تامی، بگو ببینم تو این مدت چی کار می کردی؟ بگذار این امپراطور و الهه شگفتی های نواده ی مارا ببینند.


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۲ ۱۹:۵۲:۴۰

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲:۵۹ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

امپراطور تاریکی ،ونوس و سالازار شبانه وارد تالار اسلیترین شده اند.در آشپزخانه اسلیترین ملت اسلی با سه جادوگر بزرگ روبرو میشود.لرد سیاه زیاد از این برخورد خوشحال نیست!
--------------------------------------
به محض رسیدن سه جادوگر به تالار مجلل اسلی سه نفر از جا بلند شدند.
-خواهش میکنم.ارباب سالازار شما تشریف بیارین جای من.
-نمیشه ارباب...من عمرا بذارم.بفرمایین کنار شومینه.

لرد سیاه که با شنیدن کلمه ارباب متعجب شده بود نگاهی به مورگان انداخت.
-کوری مگه؟کنار شومینه من نشستم.

مورگان لرد را کنار زد.
-ارباب جون امشبه رو یه جای دیگه بشین خب.اینا مهمونن.تازه جناب سالازار ما رو سرافراز کردن.

لرد سیاه با عصبانیت بطرف آنی مونی رفت.
-مونی زود بپر سه فنجون قهوه برام بیار.اینا باز رفتن رو اعصاب من.

آنی مونی با بی توجهی بطرف سالازار رفت.تعظیمی کرد.
-ارباب شما چی میل دارین؟کاپوچینو؟اسپرسو؟نسکافه؟

لردسیاه آهی کشید و طرف بلاتریکس رفت.
-میبینی بلا؟؟هنوز دو دقیقه از اومدن اینا نگذشته.منو فراموش کردن.راستی ماموریتتو انجام دادی؟

بلا در حالیکه به نقطه ای در کنار شومینه خیره شده بود جواب داد.
-هوم؟ماموریت؟ولش کن ارباب.الان ماموریت مهمتری دارم.

وبا عجله بطرف سالازار رفت و مشغول ماساژدادن شانه هایش شد.

لرد سیاه نگاهی به سالن انداخت.برای اولین بار جایی برای او نبود و کسی با دیدن او از جایش بلند نشده بود.چشکش به سالازار افتاد که به او خیره شده بود.
-تامی؟خجالت نکش فرزندم.بیا اینجا.بیا بشین کنارم.میخوام بدونم تو چرا این شکلی شدی؟ما تو خونواده مون کچل نداشتیم.
محلی که سالازار اشاره میکرد روی زمین کنار پاهایش بود.

لرد سیاه علاقه ای به نشستن در آن مکان نداشت ولی چاره ای نبود.به سختی لبخند زد و بین صدای پچ پچ و خنده های ریز اسلی ها طرف جدش حرکت کرد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
آنی مونی با دماغ سوختگی به ونوس نگاه می کنه:
- لابد اینم همون الهه هه هستش دیه! همونی که همش با جدتون شوخی و جنگ و اینا داره!

ونوس:
- اوهوم!

لرد سیاه نگاه متعجبش رو از سالازار اسلیتررین بر میداره. بدون یه کلمه حرف از آشپزخونه خارج میشه و برمیگرده به تالار عمومی. ملت اسلی هم به دنبالش.

ونوس به امپراطور نگاهی میندازه:
- چرا همچین شد؟ اوهوی سالی! بلند شو ببینم! چرا نوۀ نوۀ تو همینجور سرشو انداخت پایین و رفت؟ بدون خوشامدی چیزی؟

امپراطور سالی رو ول می کنه تا بتونه دستشو متفکرانه زیر چونۀ خودش قرار بده:
- هووووم! گمونم دچار دوگانگی شده. چون تا حالا اون سرگروه و بالاترین فرد اسلیترین بوده و حالا جد جدش اومده و اون نمی تونه جلوی جد جدش عرض اندام کنه!!!

سالازار که گرومپی خورده زمین و از بیهوشی در اومده، از جاش بلند میشه و خاک ها رو از سر و کولش می تکونه:
- هوم؟ حال چون نوۀ نوۀ من است به رویش نمی آورم که همچین اندام جالبی هم ندارد که آن را عرض کند!!!

ونوس:
- چیه سالی جوگیر شدی لفظ قلم حرف می زنی؟ باب ملت اسلی رفتن بیرون می تونی مث آدم حرف بزنی خو!

سالی:
- هین؟ هیــــــــــــــــــــــــــــــن! یادم رفته بود. جوگیری هم جالبه ها! کلاس آدم میره بالا.

امپی همونطور متفکرانه شروع می کنه:
- نباید بهشون مهلت بدیم به خودشون بیان و واسه ما قپی درکنن و خودشونو ازمون بالاتر بگیرن. زودی بریم پیششون که مجبور شن ماها رو به عنوان سران تالالر بپذیرن.

دو نفر دیگه موافقت می کنن و راه می افتن طرف تالار.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۱/۲۵ ۱۵:۵۲:۵۲


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۰:۱۹ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ونوس با دسته ساطور به فرق سر انی مونی میکوبه و جیغ کشان میگه:بی حیا...جلوی چشم این همه ادم حقوق ساحره ای منو نقض میکنی؟بزنم شپلخت کنم؟
انی مونی تلو تلو خوران به عقب میره و در بغل لرد میوفته!لرد سریعا انی مونی را به گوشه ای پرتاب میکنه و بعد با صدایی خشن میگه:ببینم به چه جراتی روی مرگخوار و آشپز مخصوص من دست بلند کردی؟بزنم کروشیوییت کنم؟

سالازار سریعا جلو میپره و میگه:من به شما اخطار میدهم که هر کس چوب بر ونوس بلند کند با امپراطور و من طرف خواهد بود!
لرد نگاهی به سالازار میکنه و بعد در حالی که انگار تازه متوجه شده میگه:آهای اهای...صبر کن ببینم.اصلا شما توی تالار ما چیکار میکنین؟
امپراطور،سالازار و ونوس که تا لحظه ای پیش اماده مبارزه بودند به این شکل در میان و حرفی نمیزنن:(شکل مورد نظر = )

نارسیسا در حالی که چوب جادوش درون چشم لوسیوس گیر کرده به لرد میگه:ارباب اون پیرمرده خیلی آشناس.نکنه دامبل باشه؟
با شنیدن نام دامبل همه مرگخواران چوب های جادوییشون رو به سمت سه تفنگدار...اهم نه یعنی سه تازه وارد نشونه میرن.
سالازار با کف دست بی پیشانی خودش میزنه و میگه:شرم اور است.شما چطور جد جدتان را نمیشناسد؟آبروی نام اسلیترین با وجود چنین نوادگانی در خطر است!آه قلبم!

و بعد در اغوض امپراطور میوفتد!امپراطور با صدایی آرام زیر گوش سالازار میگه:اوهوی پیرمرد جمع کن خودتو.نمیخواد نقش بازی کنی.اینا که خودی هستن.چرا ژانگولر بازی در میاری!
سالازار با دست قلبش را میگیره و میگه:ننگ بر تو!همانا که این حرکتی بود واقعی!
لرد یکی از چشم هایش را تنگ میکنه و در حالی که به سه نفر نزدیک میشه میگه:تو خیلی شبیه جد جد سالازاری.زود باشین بگین کی هستین تا اوادایی نشدین!

ونوس پای امپراطور رو لگد میکنه و میگه:بفرما.صد بار گفتم عین بچه ادم بریم از اول باهاشون حرف بزنیم.هی گفتی نه شوکه میشن...باورشون نمیشه!حالا بیا جوابشون رو بده.
امپراطور سالازار رو روی صندلی میذاره و میگه:خب راستش...چطوری بگم.من امپراطورم.امپراطور تاریکی.این هم سالازار جد جدته و اون هم ونوسه.ما اومدیم تا یه مدت اینجا پیش شما نواده های عزیزمون باشیم.

ملت در حالت اول:
ملت در حالت دوم:
سالازار با عصبانیت از روی صندلی بلند میشه و فریاد میزنه:ننگ بر شما ای نسل جدید.شما آبروی چند صد ساله مرا به سخره گرفته اید!اگر میدانستم که روزی شما از نسل من خواهید بود خود را زنده به گور میکردم!نوه نوه من تو هم؟یعنی با جد جدت اینطور رفتار میکنی؟
صدای خنده ها قطع میشه.لرد با ناباوری نگاهی به سالازار میکنه و میگه:سالازار اسلیترین؟؟؟!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۴:۴۶ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ونوس به فر رسید و دستش را بطرف دکمه برد. ولی بلافاصله دستش را پس کشید و به زیر پا، سقف و در و دیوار نگاه کرد:
- ببینم بچه ها، تو این تالار اسلیترین، زلزله هاشم جادوئیه؟

سالازار که با سیب زمینی ها درگیر بود جواب داد:
- یادم نمیاد که جوونیام رو این فقره ش کار کرده باشم! چطور؟

- چون همه جا بی حرکته ولی فر داره به شدت تکون می خوره! از توشم جرقه دیده میشه ولی من که فرو هنو روشن نکردم!

- امپراطور از همان دور، دستش را حرکت داد و در فر باز شد. در یک لحظه، ونوس جیغی کشید و عقب پرید و سالی و امپی با چشمانی به قاعدۀ یک نعلبکی (به زبون باب بزرگ مرلین بیامرزم!!!) به جمعیتی که از داخل فر به بیرون جاری شدند و روی هم قِل می خوردند، زل زدند. جمعیت خارج شده از فر نیز با چهره های به سه ناشناس بیرون فر نگاه می کردند به جز:

- آخ غلط کردم نارسی! به مرلین قسم داشتم شوخی می کردم! باب ولم کن!

- مردک نمک به حروم! اون بابای بینوای منو بگو که کارخونه پرورش کرم فلوبرشو داده بود دست تو! راس میگن وای به روزی که گدا معتبر شود! حالا دیگه واسه من دم درآوردی و میری با ساحره های خوشگل قرار میذاری؟ کروشیــــــــــــــــو!!!

- باب هزار بار میگم غلط کردم! بعدشم اون کارخونه هه وقتی رسید به من یه کرم فلوبرم نداشت!

- لابد همشونو لمبونده بودی! سکتوم سمپرا!

- ببین موهامو بریدی! من کلی واسشون زحمت کشیده بودم و هر روز اتو می کشیدمشون

- حیف که اگه کچل بشی، بی ظرفیت بازی درمیاری و خیال می کنی لرد سیاهی! وگرنه یه دونه مو هم برات نمیذاشتم ! ریلاشیو!

- جون هرکی دوس دارین یکی جلوی این نارسی رو بگیره!

آنی مونی لبخند شیرینی به ونوس زد :
- ما تو مسایل خونوادگی ملت دخالت نمی کنیم لوسیوس! خودت باید با خانومت کنار بیای!... اممم... سلام مادموازل، من آناکین مونتاگ هستم. اممم... ماقبلا با هم ملاقات نکردیم؟



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
صدای خشمگین جادوگرانی که "سالی و امپی" نامیده شده بوند به گوش ملت اسلی رسید.
ما شام درست کنیم ضعیفه؟تا جاییکه ما اطلاع داریم غذا درست کردن وظیفه ساحره هاست.جادوگرای بزرگی مثل ما...

صدای ظریف ولی خشن ساحره حرف دو جادوگر را قطع کرد.
-یه ضعیفه ای نشونتون بدم که...هنوز منو نشناختین؟زود بیایین اینجا ببینم.سالی تو پیتزا خواسته بودی؟خمیرشو گذاشتی تو فر؟

سالازار با بیحوصلگی مشغول پوست کندن سیب زمینی ها شد.
-آری.قبلا هم به عرض رساندم که خمیر مهیا و همی در فر قرار داده شد.

ونوس نگاه مشکوکانه ای به سالازار کرد.به نظر نمیرسید که سالازار از وجود و چگونگی کار کردن وسیله ای بنام فر اطلاع داشته باشد.امپراطور همچنان سرگرم بررسی دفترچه کوچکی بود که درگوشه تالار پیدا کرده بود.
-کاخ امپراطورم که قفله.به چه جرأتی کاخ مخوف و با شکوه منو قفل کردن؟هر کاری کردم نتونستم بازش کنم.سالی به نظر من این نوه نوه تو به هیچ دردی نمیخوره.

سالازار که مهارت زیادی در کندن پوست سیب زمینیها نداشت با خارج شدن ونوس با عصبانیت چاقو را به گوشه ای پرتاب کرد.
-من که قبلا این نکته را گوشزد کرده بودم.این ساحره دائم دستور میدهد.وای بر ما.

ونوس با سبدی پر از کلم به آشپزخانه برگشت.
-سالی باز که بیکار نشستی...زود برو اون فرو روشن کن.خمیر باید بپزه.

سالازار با دستپاچگی نگاهی به اطراف انداخت وبا تردید به سمت یخچال رفت.
-این فر چگونه روشن میشود؟مدلش با مدل فر کاخ ما بسی تفاوت دارد.

ونوس خنده تمسخر آمیزی کرد.
-اوهوم...لازم نیست.تو برگرد سر سیب زمینیا.خودم فرو روشن میکنم.

ملت درون فر:

ونوس با قدمهای بلند بطرف فر رفت.لوسیوس با وحشت دست نارسیسا را گرفت.
-سیسی،تا چند دقیق دیگه اینجا کباب میشیم.میخوام یه اعترافی بکنم.اون شب که بهت گفتم سرگرم انجام ماموریت ارباب بودم در واقع ماموریتی درکار نبود.یه ساحره خوشگل تو کافه...

ونوس به فر رسید و دستش را بطرف دکمه برد.




Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۸۷

ونوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۹
از کاخ المپ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 385
آفلاین
چه خفنگ !!! مرسی از سوژه ولدی جون...!!!

***
داخلی سالن غذا خوری اسلی - ساعت چهار صبح

سالی در حالی که داره پاهاشو رو میز غذا خوری دراز می کنه : ونی بپر برایمان شام درست کن ، ما خسته ایم!!

ونوس: اولا فیت داون!یعنی پاهاتو بذار پایین!!! دوما مثل آدم حرف بزن! این چه مدل حرف زدنه!!!؟؟؟

سالی : خودمم نمی دونم ! ولدی و بلا تو پستشون این مدلی زدن منم جوگیزر شدم

ونوس آهی می کشه و به سمت آشپزخونه تالار حرکت می کنه!

*

آشپزخونه تالار - ساعت چهار و پنج دقیقه صبح!!!

داخل فر - در حال کشیک دادن برای غافل گیر کردن مهاجمین!!!

نارسیسا: بچه ها این فکر کی بود که ما باید تو فر قایم شیم؟!

بلاتریکس : ساکت!!! الان مای لرد رو بیدار می کنی سیسی ! ما اینجاییم چون جای مخفی دیگه ای رو تو تالار نمی شناسیم!

سر لرد روی شانه ی بلا کمی جا به جا می شه ، همه با نگرانی نگاهش می کنند ، اما بیدار نمیشه.

لوسیوس : سالازار اسلیترین کبیر تمام رازهای تالارو با خودش به گور برد!

نارسیسا : لوسیوس یکم برو اونور ! من خسته شدم ! می خوام پاهامو دراز کنم!

لوسیوس : آی !!! چرا لگد می زنی ؟

بلاتریکس : یه صداهایی میاد!

صدا : سالی و امپی ! من مواد اولیه رو گذاشتم ! بیاین شام درست کنید!

نارسیسا : ایول ! لوسیوس درو باز کن بپریم بیرون !

لوسیوس : دلم می خواد ... ولی انگار ... در فر گیر کرده!!!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.