دامبل :به ياد دامادي ... آخي جووني کجايي که يادت بخير.جوون! بذار برات بگم كه من 43 سالم بود كه يه دانش آموزي اومد تو اين مدرسه ي بي صاحاب شده ي هاگوارتز كه خراب شه ايشالا كه هرچي درد ِ فراغه از اين مدرسه است!
يه دختر بود به نام سارا اوانز كه از ساحرگي كم نداشت... فقط نميدونم چرا تو درساش ضعييف بود كمي! دو ترم مشروط شده بود ...اومد پيش من ! خب اون موقع هم كه ميدوني من جوون و خوشتيپ و قدبلند و اينا بودم...بهش گفتم كه بيا تو آغوش اسلام ,مشروطيت رو يه كاري ميكينم كه... اي دل غافل! يكي از پشت در اومد و فيلم ما رو پخش كرد كه چي ؟كه هيچي...اي بدوني چقدر تلاش كردم قضيه بخوابه...!
ولدي:
ارايشگر: خب تموم شد! ريشتو زدم , حالا بگو match3 بزنم يا ماشين كنم؟
در همين حين آرايشگر داشت يه كپه پشم ريش رو دودستي به سمت يك بشكه الكل ميبرد تا بندازدش تويش!
دامبل كه تازه ديده بود چه كلاهي وقت فك زدن از سرش رفته .. يه جيغ بنفش كشيد!
ولدي از خواب پريد و(از اين جا به بعد رو فوتباليستايي دنبال كنيد) يه طلسم روونه كرد طرف صدا :((بمير محفلي خون كثيف!))طلسم بنفش تو هوا دور خودش چرخيد و رفت و رفت تا رسيد به دامبل! دامبل هم كه گويي از 2 سال پيش براي رسيدن اين افسون آماده بود, از روي صندليش پريد بالا و در همين لحظات خيلي رمانتيك چوبشو در آورد وفرياد زد:(( كور خوندي پسر!هنوز دهنت بوي شير ميده تا بتوني منو بزني!)) با يك ضربه ي كوچيك به اون طلسم بازدارنده اي از چوب بيرون اومد و صاف خورد به طلسم ولدي ...كمونه كرد به سمت آرايشگر!
ولدي در حال شيرجه: نه!/دامبي معلق روي هوا: چطور؟/
و طلسم منحرف شده راست خورد تو كمر آرايشگر... آخرين كاري كه اون بيچاره تونست بكنه اين بود كه ريشاي دامبي رو انداخت تو بشكه! صاف و آروم افتاد روي زمين و غلط خورد...!( فيلم به سرعت اوليش برگشت)
ولدي : نه ! حالا چه خاكي به سر كچلم بريزم؟!
دامبل: حقش بود ! من رو لخت كرده انگار! نگاه كن! انگار تو واجبين منو خوابوندن!
ولدمورت خيلي خشمگين به سمت دامبلدور رفت: تقصير تو بود!
دامبلدور هم بي جنبه بازي در نياورد و گفت: آره... حال چيكارش كنيم؟
-چي رو؟ مو هات رو؟ خب ميديم يكي ديگه برام پيوند بزنه!
-جسد رو ميگم!
- آهان ! بسوزونيمش!
- بوي گندش همه جارو بر ميداره!بايد غيبش كنيم!
- خب شايد يكي ظاهرش كنه! اصلا ولش ..بيا بريم .كسي كه ما رو اينجا نديده!
و ولدي به سمت بشكه ي ريشهاي دامبل رفت, تا ريشهاي دامبي رو بگيره... ولي چيزي جز مايع درون آن نبود!
-يعني چي؟؟
- نه...
به حق ريش طلايي مرلين! اون ريش و موهام رو ريخته تو اسيد!
-يعني اين آرايشگر كي ميتونه باشه؟؟
-چه سوال مضخرفي! بهتره ببينيم طرف كي بوده كه اين همه خصومت شخصي با ريش و پشم من داشته!
و شروع به جست وجو در كت و شلوار و پيرهن و زيرپيرهن و...
-هوي اونجارو چيكار داري؟
- هيچي ! داشتم بررسي...
- آهان يافتم: و يك كيف كوچيك از پوست گراز آفريقايي از جيب پشت مردك يافت...و مرد همچنان رو به آسمان افتاده و لبخندي كج بر گوشه ي لبش داشت!
اين كه بليط بازي قهرمان سوپر جام كوئيديچه..اين هم آگهي دكتر براي رفع بادگلو از پشته..اين هم عكس زن و بچه اشه
..گواهي نامه ي پايه يك چوب جارو و.. يه كارت بانك به نام:
گريندلوالد!************
يعني گريندلوالد ميخواست از دامبلدور بابت شكست در دوئل تاريخي انتقام بگيرد؟
يا ميخواست گذشته ي خود را در قبال ولدمورت با مانع شدن از كاشت موهاش جبران كند؟
يا ميخواست فقط سلماني را نيز تجربه كرده باشد؟
يا ميخواست...؟
حال چه بر سر كله ي كچل و تابناك ولدي و هيكل لخت مادرزاد دامبي خواهد امد؟!