هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۸

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
ماركوس فلينت (ملقب به مار و كوسه) تاييد نشد!

باشد كه محفل و مرگخواران پيروز باشند!


آخه بوقي! تا وقتي مرگخواري چطور ميخواي تاييد شي؟

لا اقل فرم عضويت رو پر ميكردي شايد يكم مي خنديديم!!

لرد با كمبود نيرو مواجه شده كه شما رو فرستاده جاسوسي؟

در هر حال هر وقت اومدي از مرگخواران بيرون حتما" يه سر به ما بزن.

شكلك چت باكستم خيلي باحال بود! خدا به ايوان صبر بده!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۸ ۲۲:۰۸:۱۸


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۷ شنبه ۲۸ آذر ۱۳۸۸

ماركوس فلينتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۳ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۵ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
از ايفاي نقش حالم بهم ميخوره
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 316
آفلاین
اینجانب، مارکوس فلینت، ملغب به مار و کوسه، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت وزارت سحر و جادو، رئیس جوخه بازرسی و ...() رسما برای کارآگاهی اپلای میفرماییم، باشد که آسلام را در جامعه جادویی برقرار سازیم

حالا در هر صورت سیریش جون تایید کن وقت تنگه.
به دل نگیریا، اگه گرفتی هم به بوق که گرفتی

پ.ن:من یه جاسوس خبیثم، از طرف لرد اومدم اینجا جاسوسی


تصویر کوچک شده


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸

دابیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۸ پنجشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۰
از اتاق شکنجه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
همان لحظه،نزدیکی خانه ی ریدل

کاراگاهان با صدای پاقی در جنگل ظاهر شدند.با احتیاط به اطراف نگاه کردند و بعد از این که مطمئن شدند کسی آنجا نیست صحبت های نهایی خود را شروع کردند.
سیریوس گفت:خب.شما همین جا بمونید و مراقب اوضاع باشید.اگه مشکلی پیش بیاد مورگانا خبرتون میکنه.اگه نیازی شد باید نیروی کمکی خبر کنید فهمیدین؟
همه به آرامی سر تکان دادند.
جینی پرسید:اگه اونا تو رو گرفتن ولی رونو تحویل ندادن چی؟
سیریوس کمی فکر کرد و بعد جواب داد:ما اول رونو میگیریم بعد من خودمو تحویل میدم.
دابی با تردید پرسید:تو حدس زد اونا اینو قبول کرد؟

سیریوس که با این حرف دابی کمی مضطرب به نظر می رسید ، دستی به ریش کم پشتش کشید و شروع به قدم زدن کرد .

- سپس رو به دابی کرد و گفت: حق با تو دابی، اما ما چاره ایی جز ریسک کردن نداریم، مطمئن باش هر اتفاقی که بیافته ، دیگه بدتر از این شرایط بدی نیست که تو این مدت باهاش مواجه بودیم .

-جینی که تا این لحظه نظاره گر گفتگوی آن دو بود سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت: سیریوس راست میگه دابی ، ما باید از بلا تکلیفی بیرون بیایم و وارد عمل بشیم .

-سیریوس در ادامه حرفهای جینی رو به بقیه کارگاهان کرد و گفت:بهتر عجله کنیم بچه ها ، دیگه وقت زیادی نمونده ، یادتون باشه که گوش به زنگ باشید و با کوچکترین اتفاقی وارد عمل بشید ، سپس با چهره ایی که بیشتر از هر زمان دیگری رنگ پریده تر به نظر می رسید با قدمهایی لرزان از آنها جدا شد و به سمت خانه ریدل به راه افتاد...



خانه ریدل

سرسرا در سکوتی مطلق فرو رفته بود ، هر یک از مرگخواران در گوشه ای ار اتاق نشسته بودن و با ترس ولرز به اربابشان که اکنون بسیار آشفته بود خیره شده بودند.

ولدمورت که بی قرار به نظر می رسید در طول سرسرا در حال قدم زدن بود ، هر چند لحظه یک بار در گوشه از اتاق توقف می کرد ، دست باریک و بلندش را به چانه اش نزدیک می کرد و به فکر فرو می رفت .


در گوشه دیگر از سالن، رون دور از چشم مرگخواران با نگاهایی متعجب وحیران به مورگانایی که اکنون کوچکترین تفاوتی با بلاتریکس نداشت ، هر چند لحظه یک بار چشم میدوخت و سعی می کرد با ایما واشاره از نقشه ایی که مورگانا در سر می پروراند سر در بیاورد که تلاشش بی نتیجه بود...

در همین لحظه در بیرون از خانه ریدل سیریوس آرام آرام وبا احتیاط به خانه ریدل نزدیک شدو در گوشه ایی نزدیک به آنجا پشت تخته سنگی پنهان شد ، سپس آرام چوب دستیش را به سمت گلویش نزدیک کرد ...


ولدمورت که به نظر می آمد صبرش به پایان رسیده است از جایش بلند شد به سمت پنجره رفت و منظره بیرون را زیر نظر گرفت شاید فکر می کرد در آنسوی پنجره سیریوس در مقابلش ایستاده است و منتظر است ولدمورت سینه اش را هدف بگیرد و طلسم آواداکدورا را به سمتش پرتاب کند.

در همین لحظه بود که صدایی در اطراف خانه طنیین انداز شد، صدایی بسیار بلند، آنقدر بلند که باعث شد مرگخواران به شدت عکس العمل نشان دهند وتصور کنند سیریوس پشت سر آنهاست!

- سیریوس با صدایی که اکنون به کمک جادو بیش از حد طبیعی شده بود شروع به صحبت کرد: من اینجام ولدمورت ، اما تا رون رو صحیح وسالم نبینم ، خودم رو تسلیم نمیکنم همین الان رون رو بفرست بیرون .

ولدمورت که با شنیدن حرفهای سیریوس با چهره ایی در هم رفته و عصبانی به بیرون خیره شده بود با نگاهی غضبناک به سمت
مورگانا- بلاتریکس بر گشت و از او خواست به سمتش بیاید....

سپس نجوا کنان چیزی را در گوش مورگانا زمزمه کرد...

مورگانا تعظیمی تصنعی انجام داد و با سرعت به سمت رون رفت و در حالی که سعی می کرد رفتارش طبیعی به نظر برسد با خشونت رون را کشان کشان از سرسرا خارج کرد و پشت سرش در ورودی را با شدت زیادی بهم کوبید......


ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۵ ۲۳:۲۸:۵۹
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۵ ۲۳:۳۲:۰۷
ویرایش شده توسط دابی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۵ ۲۳:۳۵:۳۹

[b] به یاد شناسه ی قبلیم:«د�


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ چهارشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
چارلي ويزلي، با استعفاي شما موافقت شد!

اميدوارم كه بتونين در عرصه هاي ديگه به موفقيت هاي شايان توجهي دست پيدا كنيد.

با تشكر، سيريوس بلك، كاراگاه ارشد


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۵ ۱۵:۰۳:۲۸


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ سه شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸

چارلی ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ پنجشنبه ۹ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱:۵۹ شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۸
از پناهگاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 25
آفلاین
آقا من نمیدونم هنوز عضو اینجا هستم یا نه.. ولی به شخصه از اینجا استعفا میدم. متأسفم که نتونستم واسه گروه فعال باشم و خب تقاضا دارم که منو ببخشین. البته اگه نبخشین هم میزنم آوداکاداوراتون میکنم


تصویر کوچک شده










اژدها موجود خیلی جالبیه، اما دقت کنین که روی دمش پا نذارین!!


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۸

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
مورگانا لي فاي، با استعفاي شما... موافقت شد

اصلا" راضي به موافقت با اين استعفا نبودم. ولي چون خودتان خواستيد و طي مزاكراتي كه با هم داشتيم، با استعفاي شما موافقت شد.
اي كاش مي توانستيد در كنار ما بمانيد.

شما در همين مدت كوتاهي كه در اين گروه فعاليت به عمل آورديد، توانستيد به ما مطالب و تجربيات زيادي ارائه دهيد و با رول هاي زيبايتان، سوژه را به قول بچه ها: شهيد نكنيد!
به سبب همين چند رول بي عيب و نقص و كاملي كه در مدت كوتاه عضوييتتان، در دفتر فرماندهي كاراگاهان ارسال نموديد و ... به شما درجه افتخاري سرهنگ، داده ميشود.(اگر تمايل داشتيد بگوييد تا لوگو را نيز برايتان بگذارم)
همه ما اميدواريم كه شما را در عرصه هاي ديگر،(چه محيط اينترنت و چه در زندگي و كار) سربلند و پيروز، توام با موفقيت هاي فراوان شاهد باشيم.


با تشكر، اعضاي دفتر فرماندهي كاراگاهان
( ببخشيد كه نتونستم باهاتون هماهنگ كنم كه با هم فكري هم يك متن زيبا بنويسيم)



Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ شنبه ۲۱ آذر ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
عالیجنابان و کاراگاهان محترمه و محترم! (خانوما مقدمن دیگه. )

اینجانب به دلیل فقدان حس و حال... و نیز، داشتن مشغلۀ فراوان، قادر به ادامۀ انجام وظیفه در این سمت خطیر نمی باشم. پاهایم خسته اند، دستانم ذق ذق می کنند، گوشم سوت می کشد، بینیم آب درمانی می کند، چشمانم چپ و راست را جداگانه می نگرند و...

فلذا، بدینوسیله تقاضای استراحت و بازنشستگی طولانی مدت، از سمت کاراگاهی را می دارم.

هرچه زودتر حقوق بازنشستگی مرا تعیین، و به حساب واریز نمایید.

شماره حساب: 8877882288
جاری طلایی گرینگوتز، شعبۀ آوالان.

با احترامات فائقه... و غیره... و غیره...

کاراگاه بازنشسته: مورگانا لی فای. (این شکلکه مثلا مهر من بود.)

===========

ویرایش:

سوژه همچنان ادامه دارد. موفق باشید رفقا.


ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۱ ۱۴:۰۴:۴۱
ویرایش شده توسط مورگانا لی‌فای در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۲۱ ۲۲:۴۶:۱۰


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۶:۳۴ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۸

جینی ویزلی old4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۴ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۲۷ دوشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 82
آفلاین
چند دقیقه بعد،دفتر فرماندهی کاراگاهان

سیریوس که کمی رنگ پریده به نظر می رسید سرگرم توضیح نقشه به کاراگاهان بود:
طبق پیامی که همین الان از مورگانا به دستمون رسید،اون موفق شده خودشو بلاتریکس جا بزنه و حالا نوبت ماست که وارد عمل بشیم.
دابی با بی میلی پرسید یعنی الان تو باید خودتو تحویل داد؟
سیریوس جواب داد:آره دابی،دیگه وقتشه.
جینی با احتیاط نگاهی به سیریوس انداخت و گفت:سیریوس تو مجبور نیستی اینکارو بکنی.
سیریوس در جواب جینی سری تکان داد و گفت:میدونم.
چارلی برای این که به بحث را تمام کند و بار احساسی صحنه را کاهش دهد جلو آمد و گفت:خب دیگه...خداحافظ سیریوس.
سیریوس چشم هایش را تنگ کرد و گفت:تنها نمی رم چارلی.شما ها هم باید با من بیاین و اون اطراف منتظر باشین تا در صورت لزوم بیاین کمک.
چارلی:
سیریوس با نگاهی کوتاه دفتر را از نظر گذراند،آه بلندی کشید و گفت:خیلی خب بریم.

خانه ی ریدل

ولدمورت با خشنودی به رون که سعی میکرد خود را به اندازه ی همیشه نا امید نشان دهد رو کرد و گفت:ناراحت نباش.یه خورده بیشتر نمونده تا آزاد بشی.
رون تا جایی که می توانست تلاش کرد تا صدای سرد و بی روح او را نادیده بگیرد و تا حدی هم در این کار موفق شد زیرا بلاتریکس یا در واقع همان مورگانا را دید که برای بار پنجم در چند دقیقه ی آخر زمین خورد و به نظر نمی آمد که این تصادفی باشد مخصوصا که هر بار او نزدیکی نجینی زمین می خورد و نزدیک بود او را له کند.نجینی این بار با صدای بلندی فیس فیس کرد و ولدمورت که ظاهرا توجهش جلب شده بود رو به بلا کرد و گفت:بلا چرا امروز اینجوری شدی؟
بلاتریکس لبخندی زد و گفت:نمی دونم ارباب.حالم خیلی خوب نیست.سرم گیج میره.فکر کنم باید یه چیزی بخورم.
ولدمورت با حالتی تهدید آمیز گفت:در هر حال اگه یه بار دیگه دو رو ور نجینی بیفتی کاری میکنم که از خوردن بی نیاز بشی و دیگه احساس بدی نداشته باشی.
بلاتریکس گفت:بله ارباب.
و رفت اما رون توانست ببیند که گوشه ی لب هایش منقبض شدند تا جلوی لبخند زدن را بگیرند.

همان لحظه،نزدیکی خانه ی ریدل

کاراگاهان با صدای پاقی در جنگل ظاهر شدند.با احتیاط به اطراف نگاه کردند و بعد از این که مطمئن شدند کسی آنجا نیست صحبت های نهایی خود را شروع کردند.
سیریوس گفت:خب.شما همین جا بمونید و مراقب اوضاع باشید.اگه مشکلی پیش بیاد مورگانا خبرتون میکنه.اگه نیازی شد باید نیروی کمکی خبر کنید فهمیدین؟
همه به آرامی سر تکان دادند.
جینی پرسید:اگه اونا تو رو گرفتن ولی رونو تحویل ندادن چی؟
سیریوس کمی فکر کرد و بعد جواب داد:ما اول رونو میگیریم بعد من خودمو تحویل میدم.
دابی با تردید پرسید:تو حدس زد اونا اینو قبول کرد؟
...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سیریوس قبلا گفته بودم آخر هفته رول میزنم به خاطر امتحانا و...


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۹ ۱۶:۴۳:۳۰
ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۹ ۱۶:۴۴:۳۹

[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنايي


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۸

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
خانه ريدل

مورگانا همچنان در كنار پنجره نشسته، و منتظر يك فرصت مناسب بود تا بتواند خود را جاي بلاتريكس قالب كند. مرگخواران دور ميز سياهي نشسته بودند و به خاطر پيروزيشان چهره هايي شاد و خندان داشتند. ولدمورت در بالاي ميز نشسته بود و مارش را نوازش مي كرد. پس از چند دقيقه، لرد بدون اينكه به پيروانش نگاه كند، با صدايي سرد و بي روح شروع به صحبت كرد. بلافاصله صداي زمزمه هاي پراكنده ساكت شد.
- داريم به لحظه اي كه در انتظارش بوديم نزديك ميشيم... امشب كاراگاهان، فردا وزارتخونه، و در آينده، ما مي توانيم بر كل جامعه جادوگري و ماگلي حكومت كنيم!

مرگخواران يكصدا گفتند:
- هورا!

- بلاتريكس! برو دوست قرمزيمونو بيار بالا.

بلاتريكس بلافاصله از جا پريد و با لحن چاپلوسانه اي گفت:
- چشم ارباب! اطاعت ميشه.

اين بهترين فرصت براي مورگانا بود كه بتواند بلاتريكس را از پاي در آورد. بال هاي كوچكش را باز كرد و پرواز كنان به دنبال بلاتريكس رفت. خيلي آرام و با احتياط، به طوري كه بلاتريكس متوجه نشود، پشت سرش فرود آمد و تغيير شكل داد و او را تعقيب كرد...
بلاتريكس با چهره اي خندان به سمت زير زمين حركت ميكرد و زير لب با خود مي گفت:
- ها! خيلي دوس دارم زودتر پسر داييه عزيزم رو ملاقات كنم! فك كنم ارباب بذاره كه بتونم يه ذره شكنجش بدم تا بفهمه بازي با مرگخواران يعني چي...

او به دري سياه رنگ رسيد. دست چپش را روي آن گذاشت. در با صداي غژ غژي باز شد. رون، دست و پا بسته در گوشه اتاق افتاده بود. سرش را بلند كرد و به بلاتريكس نگاه كرد. ولي در همان حال بلاتريكس ديگري وارد اتاق شد. بلاتريكس واقعي كه متوجه نگاه بهت زده رون به پشت سرش شده بود، ناگهان سر جايش متوقف شد و با دست، چوبدستيش را لمس كرد...
- آوادا كداو..!

- استيوبفاي!

تالاپ! سرعت عمل فوق العاده مورگانا باعث شد تا بلاتريكس در اثر اصابت طلسم بي هوشي از پشت بر روي زمين بيفتد. مورگانا اول به سراغ بلاتريكس رفت تا دست و پايش را ببندد و در كمد گوشه دخمه زنداني كند. سپس با عجله به سمت رون رفت تا دست و پايش را باز كند. رون همچنان با چهره اي بهت زده به مورگانا كه از نگاه او بلاتريكس بود نگاه ميكرد. همين كه دهانش باز شد گفت:
- چي؟ چطور ممكنه؟

- رون، منم مورگانا!

رون همچنان متحير به او نگاه ميكرد. مورگانا گفت:
- وقت زيادي نداريم. نقشه اينه: من الان تو رو با خودم ميبرم بالا. قراره سيريوس بياد كه خودشو تسليم كنه. ولي بعد من فراريش ميدم. احتمالا" بقيه كاراگاهانم همراهش بيان واسه پشتيباني. همون طور كه گفتم ما فرصت زيادي نداريم. خواهش ميكنم به من اعتماد كن و بيا بريم.
رون بالاخره به اين نتيجه رسيد كه او بلاتريكس نيست، بلكه مورگاناست.
مورگانا رون را از زمين بلند كرد. چوبدستيش را در آورد و زير لب چيزي زمزمه كرد. يك اژدهاي عظيم الجسه از چوبدستي او خارج شد و با سرعت به سمت ديوار حركت كرد و چند لحظه بعد در دفتر فرماندهي كاراگاهان ظاهر شد...

--------------------------------

نكته:

جيني، مهلتت فردا تموم ميشه ها! گفتم يادت نره. من هيچ دوست ندارم عضوي مثا شما رو از دست بدم.


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۲۲:۳۶:۳۵
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۲۲:۳۸:۴۶
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۲۲:۴۴:۴۲
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۲۲:۴۸:۱۵
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۲۲:۵۰:۴۷
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۲۲:۵۳:۱۷


Re: دفتر فرماندهی کاراگاهان!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ چهارشنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۸

رون ویزلیold4


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۴ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۱۶ دوشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۰
از پناهگاه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 234
آفلاین
پاسی از شب گذشته بود و مورگانا هنوز با نگرانی از پشت درختان عمارت زیبای قدیمی و با شکوهی را که در مقابلش سر برافراشته بود را زیر نظر داشت .
صدای حرفی شنید ، با عجله خود را پشت بوته ای پنهان کرد ، صدای جیرینگ جیرینگ تهدید آمیز بطری درون ردایش به او یادآوری می کرد که زمان زیادی ندارد و باید به زودی وارد عمل شود ... اما چگونه ؟!

دو مرد سیاه پوش که با حرارت باهم حرف می زدند ، از جلوی او گذشتند ، از لا به لای شاخ و برگ بوته ی گل سرخی که پشتش پناه گرفته بود آنها را می دید که به راست پیچیدند و به سمت دروازه پر جلال و شکوه آهنینی رفتند که ساعت ها بود راه مورگانا را سد کرده بود .
هر دو مرد در سکوت دست های سمت چپشان را مانند سلام نظامی بالا آوردند و جلو رفتند ، انگار که فلز سیاه رنگ دروازه از جنس دود باشد ! صدای حرف هایشان در خش خش شنل هایشان گم می شد و پس از چند ثانیه که گویی قرن ها به طول انجامیده بود از نظر ناپدید شدند .

با نا امیدی بر روی زانوانش نشست ، تاثیر معجون مرکب از بین می رفت و هنوز راهی برای نفوذ بی سر و صدا به خانه و رساندن خود به بلاتریکس پیدا نکرده بود ، هوا کم کم سرد میشد و مورگانا در زیر درختی چمباتمه زده بود و بی هدف به نقش های عجیب و غریبی که به طرز ماهرانه ای بروی درهای آهنین دروازه کنده کاری شده بودند خیره شده بود ، شاید باید بر می گشت و نقشه ی دقیق تری می کشیدند ؟ !
اما طاقت نگاه کردن به چشمان نگران و منتظر جینی و شنیدن صدای مایوس و نا امید سیریوس را نداشت ، نباید دست خالی بر می گشت ...
به ساعت طلایی رنگ و درخشانش نگاهی انداخت ، عقربه ها عدد 12 را نشان می دادند ، میدانست تا کنون سیریوس منتظر گرفتن پیامی از جانب او بوده است ...

صدای حرکت چیزی از بالای سرش او را از جا پراند ، با دقت به اطرافش نگاه کرد ، چند خفاش در تاریکی شب برای شکار بیرون می رفتند ،
و ... ناگهان فهمید ! مثل اینکه چراغی را در مغزش روشن کرده باشند ،
بله ، مسلما یک خفاش می توانست به آرامی از بالای نرده های پرواز کند و از یکی از پنجره ها ی خاموش خانه ، بدون اینکه توجه کسی را جلب کند وارد عمارت شود ... چرا زودتر به فکرش نرسیده بود ؟

به تندی نگاهی به اطراف کرد و همه جا را از نظر گذراند ، سپس دستش را به درون ردایش برد ، معجون مرکب سرجایش بود ، لبخند مرموزی بر روی لبانش نشست ، چوبدستیش را محکم در دستش گرفت و چشمانش را بست ، گویی بخواهد چیزی را به خاطر بیاورد و ...

چند دقیقه بعد خفاش کوچکی مقابل یکی از پنجره هایی که به سرسرا باز میشد، به آرامی نشسته بود و با دقت به داخل خانه نگاه می کرد ،
افراد داخل سالن بی توجه به حضور عجیب خفاشی که تقلا کنان سعی می کرد از قسمت کوچک شکسته کنار پنجره وارد خانه شود ، مشغول به جشن و پایکوبی بودند ، قرار بود تا چند ساعت دیگر ، سیریوس بلک ، رئیس دفتر کاراگاهان ، خود را تسلیم آن ها کند ...


همان لحظه دفتر کاراگاهان

کراوچ نجوا گونه زیر لب زمزمه می کرد و هر از چند گاهی نگاه نا خوشایندی به سیریوس می کرد که سرش را با دستانش گرفته بود و معلوم نبود خوابیده یا بیدار است .
جینی با نگرانی کنار پنجره قدم می زد و ناخن هایش را با بی توجهی می جوید .
کینگزلی از گوشه ی اتاق با گام های بلندی و سمت سیریوس آمد و با صدای بمی گفت :
- به نظرت دیر نکرده ؟

سیریوس به آرامی سرش را بلند کرد ، نگاه عجیبی به جینی انداخت و سپس رو به کینگزلی کرد و گفت :
- تا الان باید خبر میداد ، نمی دونم ، ولی عاقلانه نیست ما الان باهاش تماس بگیریم چون معلوم نیست توی چه شرایطیه .

جینی با صدایی که به شدت نازک شده بود ، گفت :
- پس ... پس اگه خبری ازش نشد چی ؟!

کینگزلی با حالت اطمینان بخشی به شانه ی جینی زد و گفت :
- نترس ، مورگانا کاراگاه برجسته ایه ، مطمئنم می تونه از پس این ماموریت بربیاد ، جای نگرانی نیست .

لحظه ای به نظر رسید سیریوس با خودش کلنجار می رود ، سپس به طور ناگهانی از جایش بلند شد ، صدایش را صاف کرد و روبه بقیه گفت :
- نمیشه دوباره ریسک کرد ، باید بریم اون اطراف و منتظر بمونیم و در صورتی که احتیاج بود ... حمله کنیم !

دابی نفسش را در سینه حبس کرد و گفت :
- ولی قربان ...

- باید بریم دابی ، این تنها شانس ماست که بفهمیم واقعا چه اتفاقی داره میافته ! من که مجبورم تا چند ساعت دیگه خودم رو تسلیم کنم ! شما هم خوبه اونجا باشین و پشتیبانیمون کنید .

جینی با نگرانی دست هایش را روی میز گذاشت .
- ولی اگه ... اگه اونا تورو هم بگیرن چی ؟؟ اگه همتون کشته بشید ؟!

سیریوس خنده پارس مانندی کرد و با لحن خشکی گفت :
- اگه نقشه ی دقیقی بکشیم هیچ اتفاقی نمی افته ، من مطمئنم مورگانا زیرک تر از این حرف هاست که گیر بیافته ، این تنها شانسیه که بتونیم مرگ خوارها ... یا ولد... ولد... ولدمورت رو دستگیر کنیم ، پس ... همه موافقن ؟!

همه به آرامی سر هایشان را تکان دادند.

- خب ، پس تا ده دقیقه دیگه همه اینجا باشن که حرکت کنیم .

کاراگاهان یکی پس از دیگری از اتاق خارج شدند و سیریوس را که دوباره در افکارش غرق شده بود و به انگشتانش نگاه می کرد را تنها گذاشتند .


خانه ریدل


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۱۹:۳۷:۵۰
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۱۸ ۱۹:۴۸:۴۲

[b][color=000066]نان و ستاره
نان در کنارم و ستاره ها دور،
آن دورها...
به ستاره ها نگاه می کنم و نان می خورم!
چنان غرق







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.