نجینی چشم غره ای به آگوستوس میره.
_ هـــــــــــــیس هیــــــــــــــش... هیسس!(= زبون به این قشنگی دارم من... دلتم بخواد!
)
و شروع میکنه به ادامه دادن پست قبلی!
اسنیپ در اتاق را با احترام برای نجینی باز کرد و خودش از جلوی در کنار رفت.نجینی آرام و خرامان از مقابل اسنیپ عبور کرد و از اتاق خارج شد و اسنیپ به دنبال نجینی به راه افتاد. که ناگهان اسنیپ با عجله به جلوی نجینی پرید.
_ اهمم...سرکار خانم!آشپزخونه از اونوره! اینور مرلینگاه ِ! ببخشیدا !
نجینی بی توجه به اسنیپ تغییر مسیر داد.
_
هس هیس هوس!(= خودم میدونستم!)
اسنیپ پوزخندزنان نجینی را به قصد آشپزخانه دنبال کرد و زیر لب آرام زمزمه کرد : حتی نمیدونه آشپزخونه کجا هست!
چند دقیقه بعد در آشپزخانه...اسنیپ با اکراه پیشبند آشپزی رو به دور کمرش بست.و سعی کرد چشمانش را از نجینی که در حال مسخره کردن او بود،بدزدد.
نجینی : هیییسس، هسوس هاسییس، ههس هه!هه!(= وای عجب کلاه قشگیه، چه پیشبند بهت میاد، وای مردم از خنده هه!هه!
)
و درحالیکه خود را اندکی جمع و جور میکرد ادامه داد.
_ هیـــــس ششــــــــی هــــــــــــش(= اون دستکش ها رو دستت کنی دیگه تکمیلِ...اونوقت شروع میکنیم...)
اسنیپ با اخم و تَخم دستکش ها را به دستش کرد و دست به سینه رو به نجینی که در حال ورق زدن کتاب آشپزی با دمش بود،ایستاد.
_ خب!؟چی میخوای درست کنم!؟
نجینی با چشمان سرخ رنگش به اسنیپ خیره شد.اسنیپ آب دهانش را قورت داد و حرفش را اصلاح کرد : یعنی چی میخوای درست کنیم... هان؟اینم نه!؟ خب پس میشه بگی چی میخوای درست
کنـــی!؟
نجینی : هیس!
اسنیپ : هان!؟
نجینی : هیس!
اسنیپ : نومفهمم چی میگی!
نجینی با عصبانیت کتاب آشپزی را با دمش به طرف اسنیپ پرتاب میکند و کتاب از ده متری! بالای سرِ اسنیپ عبور کرده و به دیوار پشت سرِ اسنیپ اصابت میکند.
نجینی :هیشا هیس! هیشش هیــــــــس ششـــــــس... (=گفتم هیس!ساکت! شانس اوردیا!نزدیک بود بخوره تو فرق سرِت...)
اسنیپ که سعی میکرد خود را همانند کسیکه از خطری بزرگ نجات یافته نشان دهد،گفت : بله بله!واقعا" شانس اوردم!! مرلین رحم کرد...
نجینی با اشاره چشم به اسنیپ فهماند که کتاب را برایش بیاورد. اسنیپ لبخندی زد و به سمت دیواری رفت که کتاب آشپزی به آن برخورد کرده بود.و با هرگونه سختی و مشقتی که بود ورقه های کتاب را که بر اثر اصابت با دیوار به اقصا نقاط آشپزخانه پرتاب شده بود ، جمع آوری کرد و نزد نجینی برد.
نجینی با سردرگمی به کتاب و ورقه های نامرتبش نگاهی انداخت و با دمش صفحه ای را به اسنیپ نشان داد.اسنیپ کمی خود را جلو کشید و تیتر بالای صفحه را خواند.
دلمه ی مو!اسنیپ :
باشه!
چند دقیقه بعد...اسنیپ با ناراحتی دو دستش را بر فرق سرش کوبید.
_نجینی جون! داری اشتباه میکنی...آخه توی دلمه که ناخن اژدها نمیندازن! ببین این کتابه صفحه هاش اشتباه شدن...صفحه ی بعدیش که این نیست!! دِ نکن دختر! گند زدی...نریز!!
نجینی با خشم فس فسی کرد و دندان های تیزش را به اسنیپ نشان داد.
اسنیپ :