اگوستوس چنان نگاهی به سمت هم تالاری هایش انداخت که حتی بی احساس ترین های جمع هم دلشان به رحم امد.
- آگوستوس...
- اومدم سرورم...
و بدنبال لرد روانه اتاق شد.
هنگامی که در بسته شد. بلاتریکس بالافاصله به سمت حاضران چرخید و گفت:
- باید یه کاری بکنیم و گرنه... چیه چرا اینطوری به من نگاه می کنید!
اسنیپ متعجب گفت:
- شنیدن این جمله اونم از زبون تو یه خرده عجیبه!
- راست میگه... بالاخره دل بلا هم برای یک نفر سوخت!
بلاتریکس ناگهان منفجر شد و گفت:
- چی دارین بلغور میکنید احمقا! کی دلش برای اون می سوزه... اگه عرضه داشت نباید میذاشت اون فنجون گم بشه...
مکثی کرد
- اما ما می تونیم به همین بهانه کاری کنیم که ارباب خودش دستور خودشو نادیده بگیره و این ارازل و از تالار بندازه بیرون.
- آخه چطوری؟
- بیاین نزدیکتر...
در اتاق لردآگوستوس لرزان در گوشه ای ایستاد بود و از ترس اشکار شدن ماجرا از نگاه کردن به چشمان سرورش امتناع می کرد.
- خوب... آگوستوس از ماموریتت بگو...اون چیزی رو که سرورت از تو خواسته بود رو انجام دادی؟
- بله سرورم... اما
- ... اما چی؟!
- اِ... چیزه خب... سرورم ...
- گذاشتیش یه جای امن و الان همراهت نیست؟
- ارباب...
- اربابو زهر فلوبر... وقتی داری به سرورت گزارش میدی به چشماش نگاه کن! کی میخوای این اصولو یاد بگیری!
عرق از سر و روی آگوستوس روان شده بود. دیگر چاره ای نداشت باید حقیقت رو میگفت.سرش را بلند کرد و سعی کرد به چشمان لرد سیاه نگاه کند.
- قربان... من فنجونو از دست...
شتــــــــــــــــــــــــــــرق
در اتاق به شدت باز شد و بارتی به درون اتاق جست و گفت:
- سرورم... یه اتفاق بد افتاده!
بدنبال این حرف سر سالازار با احتیاط از گوشه ی در نمایان شد و برای ثانیه ای اوضاع اتاق را زیر نظر گرفت و سپس نالان گفت:
- نوه اییم!!! کاش من مرده بودم و این روز رو نمی دیدم! دزدی.... اونم توی تالار من! شرم اوره!
لرد سیاه که هنوز در شوک ورود غیر طبیعی بارتی بود، گویی برای لحظه ای لردیتش را از یاد برد، با تعجب فراوان از جایش پرید و پرسید:
- دزدی؟! از کجا؟ کی؟
- از خوابگاه پسران! اتاق ارواح سبز... هووم فکر کنم تخت تو هم اونجاست آگوستوس... اتاق شماست دیگه...
آگوستوس مات و متحیر به حرکات بارتی نگاه کرد که با هربار گفتن اتاق چشمکی هم به او میزد!
- آره خب... اون اتاق منه... چیه؟
و در یک لحظه همه چیز دستگیرش شد.
- آخ درسته... اره راه ... وای سرورم! بیچاره شدم! من فنجونه رو توی اتاق پنهون کرده بودم... نکنه اونو دزده باشن!