هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
هری در قهوه خانه ی دایی مورفین، پشت میزی نشسته بود و شنل نامریی را هم کشیده بود روی سرش.
ناگهان دو نفر دیگر هم پشت میز هری نشستند و یکیشان دست برد و شنل هری را از روی سرش برداشت و دو فنجان پر دودی که هری زیر شنل قایم کرده بود را کشید طرف خودش و نفر دیگر.

هری سیخ به دست به رون که اینکار را کرده بود خیره شد: دِ لامشب! مگه مریژی؟ بذار بشاژم این تن خشته رو.

و سعی کرد منقل های فنجانی را از جلوی رون و هرمیون بردارد ولی رون نگذاشت.

هرمیون با نگرانی به هری خیره شده بود:
اوه، هری! این همه مدت کجا بودی؟ تو این کافه ی کثیف چیکار می کنی؟ چرا؟ چرا معتاد شدی؟ چرا به این روز افتادی؟ روح دامبلدور و سیریوس و بابا و مامانت و ریموس و تانکس و فرد و کالین و دابی و هدویگ با دیدن تو در عذابن هری! اونا نمی خواستن تو منحرف بشی.
چرا اینجوری شدی هری؟ تو که جادوگر بزرگی بودی. تو که با قدرت اکسپلیارموس و عشق، اسمشونبر رو شکست دادی. تو که پسری بودی که زندگی می کرد و زنده می ماند، تو که دیوانه سازها و کوییرل ها و جن خاکی ها رو می کشتی. تو که همیشه اسنیچ رو می گرفتی. تو که ورزشکار بودی. تو که از فساد و تباهی به دور بودی. تو که بیست می گرفتی و عینک میزدی. تو که چشمات خیلی قشنگه، رنگ چشمات...

رون توپید به زنش:
خجالت بکش زن!... اصلا کی به تو گفت وارد یک چنین محیط کثیفی بشی؟اصلا این چه لباسیه پوشیدی؟یادم باشه رفتیم خونه سیاه و کبودت کنم.
اما تو هری. می خواستم بپرسم کدوم گوری بودی این همه مدت؟ چرا یه خبر به ما ندادی؟ نگفتی نگرانت میشیم؟ ولی دیگه نمی پرسم. چون با این وضعت جواب همه ی سوالام رو گرفتم. پزشکی قانونی و مرده شور خونه پیدات می کردم بهتر بود تا اینجا پیدات کنم. ولی حالا که پیدات کردم بذار تکلیفمو باهات روشن کنم!

اومدی خونه ی ما مفت خوردی و خوابیدی، هیچی بهت نگفتیم. با اینکه وضع مالیمون خراب بود.
بعضی شبا به اندازه ی یه نفر نون و ماست داشتیم، ننم می گفت این هری اینجا مهمونه. حفظ آبرو کنین، الان که میاد پایین بگین ما شام خوردیم، این سهم توئه. تو میومدی مثل اربابا می نشستی پشت میز. من و خواهر و برادرام قد و نیمقد با شکم گشنه صف می کشیدیم، نون خوردن تو رو تماشا می کردیم (در اینجا بغض به شدت گلوی رون را می فشارد و اشک در گوشه ی چشمانش جمع شده است.) اونوقت تو کوفت می کردی و آخرش به جای دستت درد نکنه می گفتی نون و بوقلمونا رو خودتون خوردین، نون و ماستش موند برای ما. بعدشم کرکر می خندیدی.
تو می دونی ننم به خاطر همین زخم زبونای تو هر تابستون پنجاه کیلو وزن کم می کرد؟
تو می دونی جینی به خاطر اینکه تو پروار بشی سوءتغذیه گرفت؟
تو می دونی پرسی راشیتیسم داشت؟
می دونی بیل بری بری گرفته بود؟
اصلا تو می دونی من یه خواهر کوچیکتر از جینی داشتم که همون موقع تازه به دنیا اومده بود و فلج اطفال گرفت و مرد و یواشکی تو باغچه ی خونمون چالش کردیم که نفهمی به خاطر خرج هایی که تو به ما تحمیل می کردی این اتفاق افتاد؟

به خاطر تو بابام اخراج شد. به روت نیاوردیم. شبش از وزارت اومد نشست جلوی ما، های های گریه کرد. می دونی گریه ی مرد جلوی خونوادش یعنی چی؟ بعدش هم سکته ی مغزی کرد بردیشم سنت مانگو. این اواخر هم به خاطر عوارض همون سکته و به خاطر نیشی که تو توی خواب بهش زده بودی، مرد.

آخرش هم بعد یه عمری که هم کلاس و هم خوابگاه و هم خونه بودیم با وقاحت تمام اومدی خواستگاری جینی و خدا به سر شاهده؛ این دختر راضی به این وصلت نبود!... جینی راضی به این وصلت نبود... من راضیش کردم... من!... چرا؟ چون اونموقع وبا اومده بود روستای ما. نمی تونستیم کوچ کنیم. کجا می رفتیم؟ جایی رو نداشتیم. من به گوش جینی خوندم که برو خواهر من! این پسره وضعش خوبه. پول داره. قهرمان جامعه است. برو زنش شو که تو این نکبت نپوسی. شما که رفتین سر خونتون چارلی به خاطر وبا مرد و ای کاش من جینی رو راضی به ازدواج با تو نکرده بودم و ای کاش جینی وبا می گرفت و مثل چارلی می مرد و جنازش روی زمین می موند و می پوسید و محیط زیست رو آلوده می کرد ولی زن تو نمی شد.

حالا هم اومدی نشستی اینجا زهرمار می کشی، انگار نه انگار که زن و بچه داری! انگار نه انگار که مسئولیت یه خونه و خونواده بر عُهدته! بی عرضه ی بی غیرت! تو اصلا می دونی بچه هات چجوری تربیت میشن. می دونی جیمز و تدی خروس خون از خونه میزنن بیرون، بوق سگ، مست و خراب برمی گردن خونه؟ ریموس بچش رو تحویل تو داد که اینجوری بزرگش کنی؟
می دونی آلبوس سوروس قمار می کنه و همش هم می بازه و بعد به زور کتک پس انداز جینی رو که برای جهاز لیلی کنار گذاشته ازش می گیره و قلک لیلی رو هم خالی می کنه و دوباره میره قمار می کنه؟
می دونستی جینی میره خونه ی مردم کارگری که پول بخور و نمیر زندگیش رو دربیاره؟ ظرفا و رخت چرکا و کهنه های بچه ی مردم رو میشوره که با آبرو زندگی کنه؟
اونوقت تو... چی بگم؟... شنیدم حساب یارانه ها رو هم به اسم خودت زدی، همش رو خودت خالی می کنی؟ راسته؟... آره هری؟ با توام. جواب بده!... حالت خوبه هری؟چرا اینجوری شدی؟...

هری گیج و منگ به رون و هرمیون خیره شده بود و کم کم صورتش رنگ پریده تر می شد. موهایش از آنچه بود ژولیده تر و دندان هایش سیاهتر می شدند و پنج دقیقه ی بعد دیگر هری شبیه هری نبود.

حالا نوبت رون و هرمیون بود که گیج و منگ به هری تغییر شکل داده خیره شوند.
شخص ناشناس داد زد:اشغر! هژار دفه بِت گفتم این بچه ژیگولای پاشتوریژه رو راه نده تو قهوه خونه. حرف تو مخت نمیره که!
- شرمنده اوس مورف! الان بچه ها رو میفرستم راهنماییشون کنن بیرون.

رون با دستپاچگی گفت: نیازی نیست قربان. ما خودمون راه خروج رو بلدیم. فقط میشه بفرمایید شما موی هری ما رو از کجا آوردین قاطی معجون مرکبتون کردین احیانا؟
- تو ماموریت های فوق شری ارباب فضولی می کنی؟ اشغر چی شدن این بچه ها؟
- نه آقا! ما غلط بکنیم فضولی کنیم. ما رفتیم. زت عالی زیاد!... برو بریم زن. بریم! اوضاع خیطه!

هرمیون و رون با عجله از قهوه خانه خارج شدند و مورفین غرولندکنان شنل را کشید روی سرش ولی بلافاصله شنل را برداشت: هوی! مو قرمژ! مو وژوژی! منقلام رو کجا بردین؟ موتادای دژد! اشغر! یه دوتا منقل وردار بیار... راشتی!... اون پشر چارچشمکیه رو هم ولش کن بره سر زندگیش. ماموریتمون تموم شد. دیگه موهاش رو لازم نداریم.


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۰/۶/۲۳ ۱۷:۰۲:۱۳


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ یکشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۰

آرنولدold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۱
از روي شونت! باورت نمي شه نگام كن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 353
آفلاین
در حالی که کافه سه دسته جارو در قدح اندیشه معلوم بود خود را به داخل آن انداختم.

درون کافه بوی قهوه ی خاصی پیچیده بود. این بو از سمت یکی از گوشه های کافه می آمد. آرام خود را به آنجا رساندم سپس چهره آن سه نفر را دیدم که اگر جایم را تغییر نداده بودم نمی توانستم شخصی که زیر شنل نامرئی بود را ببینم.

هرماینی:

- هری کجا بودی من خیلی برات نگران بودیم.

- نیازی نیست شما به قرارتون ادامه بدید من باید کسی رو تعقیب کنم که اون جا کنار پیشخون ایستاده.

رون:

- مطمئنی کمک نمی خوای؟

- نه شما از گردش هاگزمیدتون لذت ببرید من می دونم چی کار باید بکنم.

هرماینی:

- پس مراقب خودت باش.

هری در حالی که شنلش را دوباره روی سرش می کشید گفت:

- نگران من نباشید تو تلار عمومی می بینمتون.

این را گفت و به آرامی به سمت آن مرد که هم اکنون داشت از کافه خارج می شد، خزید.
--------------------------------------------------------------------------------

وای نمایشنامه نویسی به کل یادم رفته بود ببخشید اگه بد شد خیلی فسفر سوزوندم سرش چون یاد قدیما و سخت گیریای قدیم بود گفتم باید بنویسم و نوشتم.


تصویر کوچک شده

یادش آمد که در آن اوج سپهر
هست پیروزی و زیبایی مهر

فر و آزادی و فتح و ظفر است
نفس خرم باد سحر است

دیده بگشود و به هر سو نگریست
دید گردش اثری زاین ها نیست

بال برهم زد و برجست از جا
گفت کای دوست، ببخشای مرا

سال ها باش و بدین عیش بناز
تو ومردار، تو و عمر دراز

من نیم در خور این مهمانی
گند و مردار تو را ارزانی

گر در اوج فلکم باید مرد
عمردر گند به سر نتوان برد

شهپر شاه هوا، اوج گرفت
زاغ را دیده بر او مانده شگفت

سوی بالا شد و بالا تر شد
راست، با مهر فلک هم بر شد

لحظه ای چند بر این لوح کبود
نقطه ای بود دگر هیچ نبود


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۱ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
از یه جای خوب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین


خدا خیرت بده هیپوگریف خوشبخت!

یه همچین آدمی بودم من قبلا!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۰

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۴ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
از یه جای خوب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
سلام.
این تاپیک دوباره راه اندازی میشه، برای اعضایی که میخوان نوشتنشون رو تقویت کنند تا بتونن تو رول نویسی موفق تر باشن، یا هر کسی که دلش می خواد خلاقیتشو نشون بده، یا کسایی که به یاد گذشته ها دوست دارن در مورد یه عکس نمایشنامه بنویسن!
همون طور که احتمالا می دونین کارگاه نمایشنامه نویسی قبلا یکی از مراحل ورود به رول پلینگ بود، اما مدتیه به خاطر راحت تر شدن روند کار، این مرحله حذف شده.
وقتی دوباره به سایت برگشتم، حس کردم جای خالی این تاپیک یه جورایی دل تنگم کرده...!!! پس با اجازه ی ناظرا تصمیم گرفتم دوباره راش بندازم... شاید بعضیا هم حس منو داشته باشن!!!

هر چند وقت یک بار،عکس جدیدی گذاشته میشه و اعضا باید در مورد اون عکس یه نمایشنامه بنویسند.
در مورد نکاتی هم که باید برای نوشتن نمایشنامه رعایت کنید،
بهتره که به
پست آمبریج مراجعه کنید.


خدا خیرت بده هیپوگریف خوشبخت!

یه همچین آدمی بودم من قبلا!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۰

فرانک لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ پنجشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۵:۲۸ سه شنبه ۲۷ دی ۱۳۹۰
از از دنیای مردگان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
رویارویی با یک مرگخوار

آن روز غم انگیز در کوچه های باریک لندن حرکت می کردم که ناگهان یکی از مرگ خواران جلویم پیچید و گفت تو کی هستی گفتم من سر نیکولاس دو میمسی پورپینگتون هستم اوگفت یکی از محفلی ها هستی گفتم آره ناگهان بی هیچ حرفی چوبدستی اش را کشید وگفت آوداکداورا من نیز چوبدستی ام را بالا بردم و نعره زدم اکسپلیا رموس و اون رو خلع سلاح کردم و گفتم اسمت چیه؟ گفت یکسلی گفتم من تورو میشناسم تو ازطرف اسمشو نبر ر‌ئیس اداره ی اجرای قوانین جادویی شدی ناگهان او چوبدستی اش را برداشت ومرا با استیوپفای بیهوش کرد و خود نیز با طلسم دود فرار کرد .


گودریک گریفندور معتقد بود:
اصالت بدون شجاعت مایه ننگ و کوشش بدون فداکاری باعث تفرقه و دانش بدون تواضع شروع تکبر است.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۹



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ دوشنبه ۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۹
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
«دوأل به سبک مرگخوران»

من بعد ازکشتن آلبوس دامبلدور به سوی لرد سیاه(ولدمورت) برگشتم در آنجا اوری میخواست بامن دوأل کند ما به هم تعظیم کردیم او چوبدستیش را به طرف من گرفت و گفت:آوداکداورا .
به سرعت جاخالی دادم و نعره زدم :پتریفیکوس توتالوس اوری بیچاره همانجا خشک شد و بسیاری از مرگخوار ها مرا تشویق کردند وچون قانون دوأل مخصوص ما میگفت هر کسی که ببازد باید بمیرد همه ی مرگخوار ها چوبدستی هارا به طرفش گرفتند و همه باهم فریاد زدند: سکتوم سمپرا .
ناگهان نور کور کننده ای درخشید و همه چشم هارا بستند و وقتی چشم هایمان را باز کردیم از اوری چیزیجز خرده های استخوان نمانده بود.


خطاب بر مرگخواران وفاداربه لرد سیاه:
میجنگیم تا پای مرگ برای لرد سیاه حتی اگر خودش مارا
بکشد
درست ببینید دشمن لردسیاه اینجوری میشه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
برایان ... برایان ... برایان ...
برایان زیر پله های خانه قدیمیش نشسته بود و خانه در حال خراب شدن بود و نابود شدن خاطر ها!!
سیریوس کنار برایان نشست و به او نگاه کرد
برایان چهره بسیار نارحت و غمگین داشت و در فکر فرو رفته بود
در اعماق فکر ها ...
سیریوس دقیقه ها به او نگاه کرد
به ناراحتی برایان پی برد
سیریوس خود کم از زندگی غصه نداشت و برایان را صدا کرد تا ببینه چی شده
_چیه برایان برایان حواست هست
_ها بخشید حواسم نبود
_حالت خوبه به چیزی نیاز نداری
_نه نه تو فکر بودم
_چه فکری
_اینکه عجب روز هایی بود با اعضا هی هی
_منم هوای اون روز ها رو کردم ولی برنمیگردن مخصوصا اعضا
_درسته تو هم پس با من همدردی
_اره ولی غصه خوردن فایده ای نداره
_میدونم ولی دست خود ادم نیست
_حالا بیا بریم کافه یه چای بخوریم
_بریم دلی از عذا در بیاریم


((< دوستان باید باهم و کنار هم باشند>))


ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۸ ۲۰:۰۳:۱۱
ویرایش شده توسط برایان دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۸ ۲۰:۳۰:۳۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ سه شنبه ۳ آذر ۱۳۸۸

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
هوا صاف و آفتابي بود. حتي يك لكه ابر كوچك نيز در آسمان به چشم نميخورد. نسيم خنك و دلپذيري ميوزيد. هاگوارتز، آن قلعه دوست داشتني مثل هميشه با ابهت خاصي جلوه ميكرد.
امتحانات تمام شده بود و بچه ها در كنار رودخانه با ماهي مركب بازي ميكردند، بستني يخي ميخوردند، تيله سنگي بازي ميكردند و ... اما در اين ميان، سيريوس تنها دانش آموزي بود كه غمگين، دركنار درياچه نشسته بود و به دور دست ها مينگرسيت. امسال آخرين سالي بود كه در هاگوارتز درس ميخواند كه متاسفانه رو به اتمام بود. بعد از آن چه بايد ميكرد؟ آيا دوباره به خانه والدينش باز ميگشت؟ جايي كه از آن فرار كرده بود؟ آيا ميتوانست روزي به آروزي ديرينه اش، يعني عضويت در وزارت سحر و جادو به عنوان كاراگاه دست يابد؟ يا بايد مثل خيلي از جادوگران و ساحره هاي ديگر فرار ميكرد و يا در خانه مخفي ميشد؟
او همان طور كه در افكار خود غوطه ور بود ناگهان شخصي از پشت سرش گفت:
- چيه سيريوس؟ تو لكي؟
او جيمز بود. بهترين رفيق دوران مدرسه اش.
- چيز مهمي نيست. دارم فكر ميكنم كه وقتي برگشتم چيكار كنم.
- معلومه ديگه. مياي پيش ما زندگي ميكني.
- پيش ما؟
- آره ديگه. مگه نميدوني؟
- نه، چيرو؟
- من و ليلي تصميم گرفتيم با هم ازدواج كنيم.
- وااااااااااي! تبريك ميگم. بقيه بچه ها هم اين موضوع رو ميدونن؟
- آره بابا. خيلي وقته.
- اي نامرد! پس چرا به من نگفتي؟
- آخه ديدم اين روزا حالت گرفته است. حوصله نداري. گفتم بهت نگم كه تو حال خودت باشي. آخرش نگفتي كه مياي يا نه؟
سيريوس به چشم هاي جيمز نگاه كرد. شوري در ميان آنها نهفته بود. ميتوانست با گفتن جواب مثبت دل او را شاد كند. ولي اول بايد با دامبلدور صحبت ميكرد. بايد با او مشورت ميكرد. سيريوس گفت:
- معلوم نيست... ببينم چي ميشه.
لبخندي بر لب جيمز نشست، لبخندي صميمي...


ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۳ ۲۲:۴۲:۱۴
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۳ ۲۲:۴۳:۵۹
ویرایش شده توسط سیریوس بلک در تاریخ ۱۳۸۸/۹/۴ ۱۷:۵۸:۳۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ شنبه ۹ آبان ۱۳۸۸

علی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۲
از خانه ای متروکه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 148
آفلاین
هری در لندن قدم میزد ناگهان در کوچه تاریک یکی از افراد ولد مورت امد واو را با ورد اکسپریال موس زخمی کرد و با خود پیش ولد مورت برد هری وقتی بهوش امد ولدمورد گفت سلام هری دلم برایت تنگ شده بود میدونی چند وقته که ندیدمت هری گفت گمشو ولد مورت ورد کروشیو را اجرا کرد ولی هری از خود دفاع کرد وبلاع فاصله اکسپریال موس را اجرا کرد ولی ولد مورت هم دفاع کرد جنگ سختس شروع شده بوده که بعد از نیم ساعت جینی به انجا امد و با یک جام پیچ جا به جا کننده هری به خانه ویزلی رفت ولی ولد مورت دست هری را گرفت و به انجا رفت که خانه ویزلی ها آتش گرفت بعد تما شخصیت ها مانند آقای ویزلی_البوس دامبلدر_سیریوس بلک _الستر مودی و....
بودند که ولد مورت تمام افراد خود را در انجا جمع کرد و جنگ سر سختی در افتد که بیشتر افراد هری کشته شدند ولی هری و دوستانش وخیلی های دیگر فرار کردند ولی آقای ویزلی وفرد وجورج کشته شدند هری برای جنگ بعدی خود را اماده میکند که انتقام خیلی هارا بگیرد



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۸

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
از اونجایی که این تایپیک دیگه برای تایید ایفای نقش استفاده نمیشه، از این به بعد رفقا میتونن رول های خودشون رو با سوژه آزاد طنز یا جدی در اینجا ارسال کنن.




لطفا از ارسال پست های کوتاه و پست های محتوی توهین خودداری کنید!





موفق باشید


seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.