هری در حالی که زیر شنل نامریی بود،پشت سر پادما پتیل و ارنی مک میلان وارد کافه ی
پرپرک های عاشق شد.
در حالی که سعی میکرد با کسی برخورد نکنه،جلوی در ورودی ایستاد و با دقت تمام زوج هایی رو که اونجا بودند بررسی کرد.
مطمئن بود که چو و زاخاریاس اسمیت هم یه جایی توی همین کافه نشستند.هری که از دست خیانت های چو خسته شد تصمیم داشت امروز دستش رو رو کنه و جلوی همه آبروش رو ببره.
به ترتیب همه ی میزها رو از نظر گذروند و یهو چشمش روی یکی از میزها قفل شد.
رون و هرمیون روی میزی درست در وسط کافه نشسته بودند و مشغول راز و نیاز(!) بودند!
هری در حالی چارتا چشمش 6 تا شده بود و خون جلوی چشمش رو گرفته بود طی یک حرکت انتحاری پرید وسطشون و از هم جداشون کرد.
از اونجایی که هری زیر شنل نامریی بود،هرمیون ترسید و شروع به جیغ زدن کرد!
رون با خونسردی گفت:
_ چته دختر؟هریه دیگه!هری تو اینجا چی کار میکنی؟
هری در حالی که مینشست با عصبانیت گفت:
شما اینجا چی کار میکنین؟چشمم روشن!حالا من دیگه نا محرم شدم؟حالا من باید اینجوری مچ شما دوتا رو بگیرم؟
هرمیون که در حالی که صداش میلرزید گفت:
هری باور کن ما میخواستیم بهت بگیم!ولی...
در همون حال در کافه باز شد و چو و زاخاریاس دست در دست هم وارد شدند.
هری در حالی که خیلی ناراحت و افسرده شده بود گفت:
خیر سرم پسر برگزیده ام!این همه بدبختی کشیدم 100 بار با ولدمورت جنگیدم،اونوقت زندگی خصوصیم اینقدر افتضاحه!
دوست دخترم بهم خیانت میکنه!دوستام مهم ترین چیزا رو به من نمیگن!آخه پسر برگزیده انقدر بدبخت؟
هرمیون دهنش رو باز کرد تا دلداریش بده،اما هری با طلسم خاموشی خفه ش کرد و با ناراحتی از کافه بیرون رفت تا بره یه گوشه به درد خودش بمیره!
__________________________________________
وای!عجب چیز چرتی شد!خودمم باورم نمیشه انقدر مزخرف نوشتم!