روونا در حالی که نقشه ای در دستش بود به سمت گودریک و سالازار(کبیر) آمد و گفت :
- آقایون ، از سنتون خجالت بکشید ، شما دوتا آدم بزرگ هستید ، پس فردا اینجوری می خواید به بچه های مردم آموزش بدید؟ می خواید کاری کنید که بیافتن به جون هم؟!
گودریک و سالازار از این سخن روونا متنبه گشتندی و سر به بیابان ها نهندی .
3 روز بعد هلگا و روونا که نمی توانستند در نبود آن دو دیوانه ( بلا نسبت خودم) کاری پیش ببرند در چادر خویش مشغول استراحت بودند که متوجه شدند صدایی از بیرون چادر می آید .
وقتی که از چادرشان بیرون آمدند با تعجب فراوان دیدند که سالازار و گودریک در حالی که هر یک لیوانی در دست دارند همدیگر را بغل کرده اند و مست مستان به سمت چادر می آیند .
- شما دو تا مگه سر به بیابون نذاشته بودید؟!
سالازار جرعه ای نوشیدنی زد ، سپس دهانش را با آستینش پاک نمود و گفت :
- راستش ما روز اول وسط این بیابون ها داشتیم تلف می شدیم که یکهو یه نوری دیدم . با گودریک رفتیم جلو ، در کمال تعجب فهمیدیم که نزدیک اینجایی که ما هستیم چند تا جادوگر غیر حرفه ای اتراق کردند و یه چیزی شبیه دهات درست کردند .
گودریک از جیبش مقداری نان در آورد و به سمت روونا و هلگا پرتاب کرد . سپس گفت :
- این چند روز هم اونجا بودیم و حسابی خوش گذروندیم . :pretty:
هلگا و روونا :
سالازار سریع دو گالیونیش افتاد و گفت :
- فکر کنم ما داشتیم به قلعه ای می ساختیم ، بهتره برگردیم سر کارمون . :d:
نیم ساعت بعد سالازار در حالی که با چوب جادویش مشغول درست کردن ملات جادویی بود گفت :
- روونا جان عزیزم ، قربونت برم، عسلم ، گلم ، عشقم (چیه؟! سالازار هم دل داره دیگه :d: ) میشه اون نقشه رو بیاری ببینم؟!
روونا پس از عشوه ای جلو آمد و نقشه را دست سالازار داد.
- این چیه؟ چرا یه برج بلند و درازه؟
روونا که دستپاچه شده بود سریع نقشه را گرفت و با نقشه ای دیگر عوض کرد و گفت :
- چیزه ، اشتباه شد ، اون اسمش میلاده ، مال یه شهر دیگه اس .
سپس سالازار مشغول وارسی نقشه ی جدید شد .
ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در 1391/2/6 21:50:03
" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز