هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲

گلورفیندل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۰ دوشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
- داریون دایلیس.

صدا در سرسرا طنین انداخت. پسرک کوچک مو مشکی و خندانی از بین سال اولی ها به سمت کلاه گروهبندی رفت. کلاه قدیمی و پاره پوره ای که روی صندلی قرار داشت. داریون روی صندلی نشست. و کلاه را روی سرش گذاشت.

صدایی در سرش پیچید.
- هوووم... چه جالب. چه پسر عجیبی، به نظرت کدوم گروه برات بهتره؟

پسر هم در ذهنش جواب داد:
- نمی دونم.به من گفتن کلاه گروه بندی بهم میگه. اگه نمی تونی شاید باید یه کلاه جدید جات بذارن.ولی خوب. بهت بگم من از شیرها متنفرم. موجودات طلایی زشت.

- که اینطور، ولی وجودت چیز دیگه میگه. هوووم.....چه تضادی.... حماقت نهفته در شرافت و باهوشی ذاتی. چطور باهاشون کنار میای؟ هوووووم... شاید.. اه نه...آره....... «ریونکلاو»

با اعلام شدن گروه داریون، ردیف ریونکلاو به جوش و خروش در آمد. پسر از صندلی پائین آمد. کلاه رو روی صندلی گذاشت و بهش گفت:
- ممنون که کمکم کردی.

کلاه در جواب تنها پیچ و تابی به خود داد.

داریون به سمت نیمکتهای ریونکلاو رفت. و در راه برای چندتا از دوستانش که منتظر قضاوت کلاه بودند. چشمکی زد.روی نیمکت نشست و لحظه ای همه چیز برایش به رنگ آبی تیره ی عقل در آمد.

___________________
کوتاه بود، ولی مهم نیست!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۸ ۱۱:۰۱:۲۹


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۰۸ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۱ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ جمعه ۲۸ آبان ۱۳۹۵
از همین پشت مشتا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 217
آفلاین
قلبش تندتند میزد ...
عرق رو روی تمام صورتش حس میکرد که مثل آّبشار برعکس به روی پایین میرفت ...
ساعت 8 بچه های سال اولی برای گروه بندی به سرسرا رفته بودن.ناگهانصدایی از دهان یکی از معلمین آنجا بلند شد
_هری پاتر
هری که قلبش داشت از توی قفسه ی سینش میزد بیرون به سمت صندلی رفت ...
او هیچ وقت نمی دونست چطوری باید گروه بندی بشه کلاهو روی سرش گذاشت
اول کلاه یکم تکون خورد تا جا بگیره ...
بعدش با صدای کلفت و پیر مانندش گفت که :خب میبینم که استرس زیادی داری ... ما بچه ها پر استرس رو راه نمی دیم
یه لحظه هری که نمی دونس چیکار کنه عرقش سرد شد اصلا فکر نمیکرد که نتونه توی هاگوارتز درس بخونه !!!
با خودش حرف میزد : نه !!اگه برگردم خونه دروسلی ها که خیلی ناجوره ...حتما کلی مسخرم هم میکنن !!!
هری تا اومد یه چیزی بگه ...
کلاه با صدای کمی که فقط هری میتونست بشنوه گفت :
نگران نباش هری جوان خواستم باهات یه شوخی بکنم
هری که انقدر خوشحال بود یه جیغ بلند کشید که نزدیک بود کلاه از ترسش یه جیغ بلند تر بکشه
ولی وقتی همه به سمت هری نگاه های تمسخرآمیز کردن هری به خودش اومد و دوباره آروم شد
بعد کلاه به کارش ادامه داد :
میبینم که خیلی قدرت جادوییت خفنه و اصلا مقرارتو انگار نمی دونی !!
خب وایسا ببینم ...کجا بری بهتره ؟
اصلا نظر خودت چیه ؟؟
_نظر من ؟؟
_آره ...
_خب من دوس دارم هر جا میفرستی این جاها نفرست
_کجا ها ؟
_همین جاها دیگه اینا اسلیترین رونکلا هافل پاف !!
_خب دیگه میخوای یه چند تا گروه دیگه هم بگو تا اونا هم نفرستمت ؟؟
_نه همینا بسه
_خب مطمئنی؟؟
_عه .... آ...آره مطمئنم
_خب پس باید بری به گیریفندور!!!
هری با خوشحالی کلاهو از رو سرش پرت کرد و یه سری ناسزا هم فکر کنم بهش گفت رفت به سمت میز گیریفندور همه که خیلی خوشحال بودن با اون دست دادن و برادرای ویزلی که فردو جورج باشن گفتن :
خب هری اگه میخواستی کلاهو سر کار بزاریو آخرش پرتش کنی زمین میگفتی ما هم همین کارو میکردیم که 3 تاییمون وبا هم تنبیه کنن
هری هم در جواب گفت : نه خواستم مزشو تنهایی بچشم
و اونا شروع کردن به غذا خوردنو آشنا شدن با هم و به این ترتیب همه به گروه های مختلف و تقریبا دلخواهشون ملحق شدن ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگه مشکلی داشت خصوصی بگید تا ویرایش بدم اگه هم که نه زود تر تایید کنید


__________________
مشکل خـاصی نداشت جــز اینکه معمولا توی جملات غیــر دیالوگی ما شکلک نمیــذاریم!

تائید شد!




ویرایش شده توسط xsaz در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۷ ۱۰:۴۲:۱۷
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۸ ۱۰:۴۸:۳۵

برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲

ایگور کارکاروف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۴ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر سایه ی لرد سیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
چشمانش رو بست:

- هافلپاف بهتر از همه ست، به روحیات من بیشتر از همشون میخوره، خواهش میکنم منو بفرست هافلپاف!

- ولی تو هرگز نمیتونی بری هافپاف! قوانین نا نوشته ای وجود داره که نمیذاره تو هیچ جایی بجز اسلیترین بری!

- ولی من فقط هافلپاف رو میخوام، من میدونم که اونجا میتونم موفق بشم!

لبه های کهنه ی کلاه گروه بندی حالت مضحکی به خود گرفت، انگار میخواست لبخند بزند و پیروزی خود را در نبرد بی کلامی که بین خود و پسرک رنگ پریده اتفاق افتاده بود، نشان دهد!

- من تو رو میفرستم اسلیترین و تو هیچ کاری نمیتونی بکنی! من تعیین کننده هستم نه تو! هنوز به زمان دموکراسی مونده که دانش آموزان تصمیم بگیرند!

- پس منتظر انتقام سخت من باش کلاه؛ مطمئنم روزی تاوان این کارت رو پس خواهی داد.

- اسلیترین!

صدای سوت و تشویق از سوی دانش آموزان اسلیترین شنیده میشد!

سال ها بعد:

کلاه به صورت رنگ پریده ی مرد نگاه کرد، گذشته ی دور به یادش آمد، روزی که این مرد، پسرکی بیش نبود، پسرکی مغرور و البته اسمی دیگر، اسمی آشنا، اسمی که بار ها شنیده بود. تام ریدل!

- حالا همین نویل که اینجاست، نشون میده چه بلایی سر کسانی میاد که اونقدر احمق باشن که بخوان به مخالفت با من ادامه بدن!

________________
زیـــبــا بود!
تائید شــد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۸ ۱۰:۱۳:۵۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲

جفری هوپر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۴ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از شما بهترون!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 17
آفلاین
پسرک کلاهش را برای جلب توجه در هوا تکان میداد و با صدای بلند مردم را به تماشای برنامه ای که توسط برادرش اجرا میشد فرامیخواند.

"روشن کردن شمع بدون استفاده از هیچ وسیله ای! ... کبریت، فندک یا هر چیز دیگر! غیب کردن شمعدان! ... خانم ها و آقایون، ممکن هست که دیگر چنین فرصتی برای تماشای چنین برنامه ای نداشته باشید..."
مردم بی توجه به حرف های او از چادر خارج شده و به چادر های دیگر موجود در سیرک میرفتند. پسرک با مشاهده ی بی توجهی آنان رو حیه و هیجان قبلی خود را از دست داده بود و با صدایی که نگرانی در آن حس میشد نطق میکرد.
ناگهان از روی چهار پایه ای که روی آن ایستاده و جار میزد پایین پرید و با صدایی بلند تر و رساتر گفت:
" این پسرک تجلی ای است از قدرت های بی کران پروردگار بر روی زمین! ... نشانه ای برای آنان که منتظر پاسخی از پروردگارشان هستند برای سوال های بی جواب مانده اشان!..."

با آوردن نام پروردگار مردم توجهشان جلب پسرک شد و به سمت او رفتند و برای شنیدن ادامه ی سخن هایش ایستادند. عده ای نیز روی نیمکت های نزدیک به او نشستند و حواس خود را معطوف به او کردند. همچان که پسر گرم توصیف قدرت های خارق العاده ی برادرش که آنان را موهبتی از سوی خدا می نامید، بود، پسر دیگری که تقریبا با او هم سن بود به نزدش آمده و گوشه ی آستینش را کشید. با صدای زمزمه واری به او گفت:
" چرا حرف خدا رو وسط میاری؟ ... چرا خدا رو قاطی بازی های کثیف و اهداف شوم خودمون میکنی؟"
" جک! خواهش میکنم این بچه بازی هارو تموم کن. خود خداوند میخواد که ما از این زندگی جهنمی توی سیرک نجات پیدا کنیم. وگرنه این ایده ها و نظرات خلاقانه چطوری به ذهن ما میرسید؟"

پسر با شنیدن حرف های برادرش که بسیار روی او تاثیر میگذاشت نگاهی ار روی گیجی به زمین انداخت و سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.

"باشه جان! قبول میکنم. ولی اگر باز از من بپرسی میگم پول به اندازه ی کافی دارم نیازی به این کار ها نیست. خودتون بهتر میدونین."

دقایقی بعد مردم دورتا دور جک که روی صندلی نشسته بود و کلاهی کهنه و پوسیده روی سرش داشت جمع شده بودند. عده ای نشسته و عده ی دیگری ایستاده منتتطر نمایش او بودند.
جان، برادرش در حالی که کلاهش را در دست داشت از جلوی مردم میگذشت و از ان ها پولی برای تماشای نمایش دریافت میکرد. بعد از اتمام جمع آوری پول با خوشحالی به سمت برادرش که در مرکز توجه مردم قرار داشت رفت درحالی که کلاهش را در دست تکان میداد و با صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها به وجد می آمد.

"خب برادر! حالا نوبت توئه."
" نمیفهمم!... علت پوشیدن این کلاه مسخره چیه؟"
"فضاسازی! ایجاد جو مناسب برای نمایش!"
سپس لبخندی از روی تمسخر به او انداخت و گفت: "البته ابهت خاصی هم به تو میده!"
سپس در حالی که دست به سینه ایستاده بود،با چشم اشاره ای به شمعدان کرد که توجه جک را به شمعدان مقابلش برگرداند.
کلاهی که روی سر جک بود هر از گاهی با حرکت هاس سر او به پایین لغزیده و کل صورت او را میپوشاند و این موجب خنده ی حضار میشد.
جک دستانش را مشت کرده و نگاهش را به روی شمعدان ها دوخت. بعد از دقایقی که او همچان داشت روی شمعدان تمرکز میکرد و دیگران در انتظار روشن شدن شمع با قدرت تمرکز او بودند، صداهای آرامی که نشانه ای از اعتراضات مردم بود به گوششان رسید.
جان اکنون کمی نکرانی در چهره اش نمایان شده بود و زیر لب گفت:
" شروع شد! الان هاست که مردم بلند شن"

جک که به علت فشاری که به خودش آورده بود اکنون رنگش به سرخی میگرایید گفت: " باور نمیکنم که باز به حرف تو گوش کردم! خداوندا شاهد باش که همیشه اینه که مرا به کارهای پلیدی مثل این وادار میکنه"
"جو از تو سن و سال پایین تری داره اما اندازه ی تو غر نمیزنه! خجالت داره! مثل یک مرد رفتار کن و انقدر ترسو نباش!"

جک از نگاه کردن به شمعدان دست کشیده و به سوی برادرش یورش برد. در حالی که یقه ی او را گرفته بود فریاد زد: "این تویی که حریص و پر طمعی و برای رسیدن به خواسته هات حاضری از برادرت سو استفاده کنی!"
" ساخت یک زندگی مناسب برای برادرم اگه جرمه، گناهم را به گردن میگیرم. اما تو چی؟ ... تویی که هر روز با دیدن این زندگی ذلت بار باز هیچ درسی نمیگیری؟ تویی که هر روز با تمیز کردن فضله ی حیوانات و خوابیدن روی کاه و گل کنار اسب ها هیچ از خودت نمیپرسی که چرا اگر شرافتمندانه زندگی میکنیم و راه درست رو میریم هر روز زندگیمون بیشتر رو به زوال میره؟"

برادر ها با یکدیگر گلاوزیر شدند، در حالی که عده ای از حضار برای پس گرفتن پول خود به آنان نزدیک تر میشدند. البته قصدشان علاوه بر بازگرفتن پول های خود، گوشمالی بی عیب و نقصی هم بود که می خواستند نصیب آن دو بکنند. بعد از اینکه به حساب دو برادر رسیدند اکنون زمان آن رسیده بود که هر کس پول خود را بردارد و برود اما در کمال تعجب نه از پول ها خبری بود نه از اشیا قیمتی عده ای از حضار.
مشخص بود که کار، کار دو برادر نبود چرا که هر دو روی زمین افتاده بودند در حالی جز آن کلاه پوسیده چیزی نزدشان نبود.
بعد از دقایقی که هوا تاریک شده بود مردم کم کم سیرک را ترک کردند و جک ماند و جان و کلاه شبه گونی ـشان.
سپس مردی درشت اندام، که نگاه های خشمگینی داشت با بالای سر آنان رفت و لگدی به هر دو زد.
"پاشین و تن لشتون رو از چادر جمع کنین. هر سری به من میگین که این دفعه برنامه ی جالبی داریم و هر سری منه ساده باور میکنم. شما ها کی قصد ادم شدن دارین؟ میدونین به خاطر شما کره اسب ها چندتا مشتری دیگه پاشونو فردا به اینجا نمیذارن؟ برین گمشین از جلوی چشمام"

هر دو شانه به شانه راهی اصطبل شدند و بعد از رسیدن به آنجا خود را روی تلی از کاه انداختند. در سایه ی چراغی که در اصطبل بود پسر دیگری روی سکویی نشسته بود و در حال دسته دسته کردن اسکناس ها و بررسی اشیایی غیمتی همچون انگشتر و ساعت بود.
پسرک با لبخند تمسخر آمیزی گفت: " خسته نباشین! امشب خوب کار کردین.!"
جک در حالی که چهره اش از درد، درهم کشیده شده بود گفت: " برای تو آسونه که بدون خراشی پول هارو بدزدی و دربری. من و جان هستیم که هر سری باید کتک بخوریم. من و جانیم که هر سری باید خودمونو به خطر بندازیم."
"جک! انتظار نداری که جو، در حالی که از هر دوی ما کوچیکتره کتک بخوره در حالی که ما هستیم"
"من بازم نمیفهمم! ... چرا باید کتک بخوریم که حالا یا من باشم یا تو یا جو؟"
" وای نه! خواهش میکنم جک باز بحث رو شروع کردی. برای اینکه از این جهنم بریم. برای اینکه یه زندگی بهتر داشته باشیم، دیگه توی این سیرک مسخره نمونیم و هر روز مثل حیوون کار کنیم و در نهایت یک غذا در خد بخور و نمیر و یک ملافع برای هئابیدن توی طویله داشته باشیم."
جان که اکنون کمی از عصبانیتش کاسته شده بود گفت" نگران نباش! دیگه تموم شد! بع اندازه ی کافی پول داریک هر جا که بخواهیم هر زندگی ای که بخواهیم برای خودمون بسازیم. وسایلتون رو جمع کنید، به محص اینکه همه خوابیدن از اینجا میریم."


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

متاسفانه محتوای پست ربطی به هری پاتر یا دنیای جادوگری نداشت، اما خب....
خواهشا قبول کنین!

___________________
الآن من تورو چی کار کنم؟!
نشستم این همه عکس پیدا کردم که شما ها از رو هوا ننویسین دیگه
تایید شد!


ویرایش شده توسط Yazdan88 در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۰:۵۹:۳۵
ویرایش شده توسط Yazdan88 در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۲:۲۳:۵۶
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۹:۴۶:۴۸

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
ویولت با دستانی لرزان کلاه را بر سر گذاشت. نمی‎ترسید. هرگز نترسیده بود. فقط اینجا را می‌شناخت. این سالن، این صندلی، آن میزها. ارواحی از گذشتگان را می‌دید که دیگر آنجا نبودند. بغض گلویش را گرفت و کلاه، جلوی دیدش را.
دیگر نه میز پر خروش ریونکلاو را می‌دید، نه جمع یک دست گریفندورها و نه اسلایترین‌های نا آرام. حتی میز هافلپاف که ساکت، اما متحد و یک‌دل بودند هم از نظرش پنهان گشت.

- هووم.. ذهن تو... پیچ و خم هاش... خاطراتت... برام آشناس.

صدای خش گرفته و کهنسال کلاه، در ذهن ویولت پیچید. می‌خواست با صدایی لرزان بگوید: «من قبلاً هم تو رو سرم گذاشتم.» ولی سکوت کرد. حرفی برای گفتن نداشت.

صدای کلاه، دوباره دلتنگی را به جانش انداخت:
- ویولت بودلر. اسمت آشناست. من هیچ‌وقت کسی رو فراموش نمی‌کنم. دانش‌آموزی به این اسم داشتیم..

ویولت باز هم سکوت کرد و کلاه توانست افکار دخترک مو مشکی را با دقت بیشتری کند و کاو کند:
- آه... دخترک باهوش ِ مخترع. همین که وارد شد فهمیدم ریونکلاویه. چقدر معصوم بود. با افکاری پیچیده... هوم، خب شاید دقیقاً نباید این حرف رو بزنم، ولی واقعاً ذهن ِ سنگینی داشت. پر از معما و تردستی و سؤالای عجیب. تو ذهنش هم از من سؤال می‌پرسید: منو می‌فرستی ریونکلاو؟ هافلپاف چه شکلیه؟ چطوری می‌فهمی کی عضو کدوم گروهه؟ مغز آدما با هم فرق داره؟ تو خاطره ها رو می‌بینی؟

صدایی در ذهن ویولت پیچید که آن را به خنده‌ی کلاه تعبیر کرد و ناخواسته لب‌هایش به لبخندی باز شد. سپس به آرامی، در ذهنش پرسید:
- تو چند سالته؟

ناگهان کلاه سکوت کرد و این سکوت، کر کننده بود. ویولت حتی صدای دیگر دانش‌آموزان سرسرای عمومی را نمی‌شنید. گویی همه‌ی جهان در یک لحظه، به خواب رفته است. کلاه شک داشت، ولی حالا مطمئن شده بود.

بالاخره به حرف آمد و برای آخرین بار، با ویولت بودلر سخن گفت:
- آدم ها هرگز عوض نمی‌شن.

و با صدای بلند فریاد زد:
- ریونکلاو!

________________________________

ما بودیم، بعد رفتیم، بعد دوباره اومدیم، بعد رفتیم و همونطور که از سیکل مذکور دریافته‌اید الان دوباره برگشتیم.

خلاصه که در خدمتیم و اینا!

_________________
خوش برگشتید... :)
تایید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۹:۴۲:۱۷

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۶ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۸ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۲
از خانه ی ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
سالی دیگر آغاز شده بود. سرسرای بزرگ مملو از دانش آموزانی بود که منتظر پایان گروه بندی و شروع ضیافت با شکوه بودند.
پروفسور مک گونگال لیست بلند بالایی را در دست گرفته بود و اسامی دانش آموزان تازه وارد را یکی یکی صدا می زد تا بر روی چهار پایه بنشینند و کلاه گروه بندی را بر سر گذارند.
- اسکلیوس مالفوی!

این بنده خدا که پسر نوه دراکو مالفوی بود ترسان و لرزان جلو رفت و کله را بر سر گذاشت.

( قضایای داخل کلاه )

-... خب... بذار ببینم اینجا چه خبره... اوه بله... یه مالفوی دیگه... ولی نه... تو کلت از جادوی سیاه خبری نیست ولی بذار ببینم... چی؟ پول؟ مادیات؟ پسر جون از من به تو نصیحت اینا همه زندگی نیست، صرف نظر از گروه بندی، در آینده حرفه ای رو انتخاب کن که بهش علاقه داری.

افکار اسکلیوس: اسلیترین اسلیترین اسلیترین اسلیترین...

-... که میخوای بری اسلیترین هان؟ تو اصن میدونی اونجا چه خبر بوده؟ بذار یه چیزی رو برات بگم، میگن زمانــــــــــه... حالا زمانش که مهم نیست! میگن یه زمانی که این چهار بنیان گذار در حال ساخت این قلعه بودن، این یارو سالازاره میره تو دستشویی یه لوله کشی مخفی میسازه یه تخم مارم میذاره اونجا. خلاصه اینکه نتیجه اش این شد که یک سال ما اینجا دهن سرویسی داشتیم! خب... با همه این اوصاف من میذارمت توی گروه...

گریفندور!

... تا دهنت سرویس بشه بچه! بفهمی که ما چی کشیدیم از دست اجدادت!


داخل سالن

اسکلیوس با چشمانی اشک بار کلاه را از سر برداشت و به سمت میز گروه گریفندور رفت...

________________________

اوخی...عزیزم!
عالی بود،
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۰ ۲۱:۵۱:۴۹
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۰ ۲۱:۵۹:۵۷

از من بترس، همچون بزرگترین وحشت هایت!


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۲

زنوفیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۴ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۰۲ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
هاگوارتز...

سرسراس بزرگ...

جایی که هر ساله نفس را در سینه جادوگران جوان حبس میکند..اولین روز سال درسی..

روز گروهبندی..

هوا کمی طوفانی بوداما با وجود پچ پچ ها وبه لطف اتش بخاری ها,چنین چیزی اصلا احساس نمیشد..

پرفسور مک گونگال امروز به ذلیل نامعلومی خشک تر از همیشه به نظر میرسید..او با قدم های

استوار خود,از تالار پشتی وارد سرسرا شد ودرست هنگامی که کلاه کهنه ای را در دست داشت,

دانش اموزان هیجان زده را راهنمایی می کرد...

بلافاصله سکوت گریبانگیر حاضران سالن شد چراکه کلاه اواز خود را اغاز کرده بود..

دامبلدور در حالی که سالن را از نظر میگذراند,مثل هر سال در عجب بود که چطور چنین جادوی ساده

ای میتوانست چنین اثر بزرگی را بگذارد...

و تنها یک چیز باعث پرت شدن حواس او شد..فلیچ در حالی که غوز کرده بود و گربه وفادارش را در

دست نگه داشته بود,دوان دوان به سمت میز اساتید حرکت میکرد..گویی فکر میکرد کسی او را

نمیبیند...

او در گوش مک گونگال چیزیهایی زمزمه میکرد...

_باشه باشه..خودت بهش رسیگی کن و...

مک گونگال مکثی کرد ونیم نگاهی به فرد و جرج انداخت که به دلیل سر رفتن حوصله,دست

هایشان را زیر میز برده وکار نامشخصی انجام میدادند..

_ و خودت مقصرش رو پیدا کن..

_حتما خانم اما من مطمعنم کار بدعنق_

_همین کاری که گفتم میکنی

فلیچ صورتش را در هم کشید ودر حالی که با گربه اش حرف میزد,از همان دری که امده بود

بازگشت...

اواز کلاه تمام شده بود و مک گونگال با بی حوصلگی شروع به خواندن اسامی تازه واردان کرد..

همانطور که دانش اموزان گروبندی میشدند,سقف سرسرا نشان میداد اسمان سیاه خیال ندارد

ذره ای رحم وعطوفت به خرج دهد..

مک گونگال با صدای گرفته ای گفت:(لونا لاو گود)

لونا مانند همسالانش با پا های لرزان به سمت چهار پایه میرفت انگار اورا با طلسم پاژله ای جادو

کرده بودند..

او کلاهی را بر سر گذاشت که سرنوشتش را تعیین میکرد..کلاهی که جلوی دیدن سرسرای نورانی

را میگرفت..

هنگامی که برای اولین بار ان صدای نااشنا را شنید,تکانی خورد که بیشباهت به پراندن مگس نبود...

_اوه خدا..ببین اینجا چی داریم...چقدر کنجکاو..چقدر باهوش..بله...ذهن بازی برای پذیرفتن حقایق

داری...قطعا تو فقط به یه گروه تعلق داری...

_راستی؟

_اره بابا فقط..

(راونکلا)

کلاه جمله اخرش را با صدای بلند ادا کرده و باعث شادی و سرور عده ای از دانش اموزان شد...

هنگامی که دامبلدور از روی صندلی اش بلند شد تا بقیه را مرخص کند,با غرور نگاهی به دانش

اموزانش انداخت..او به انها افتخار میکرد,همانطور که قبلا میکرد...




ببخشید اگه یکم زیاد شد..

____________________
خوب بود!
تائید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۰ ۲۱:۵۲:۱۵

هنگامی که ابران میگریند,زمان گریستن نیست...

بدان شاد باش که زمین میخندد..











پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۱ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲

جیم موریارتی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ سه شنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ یکشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۴
از کمی دور٬ کمی نزدیک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
سرسرای عمومی( همون گندهه که سقفشم خیلی گولاخه)
ساعت هشت و سی و دو دقیقه و پنجاه و نه ثانیه و بیست و چهار صدم ثانیه

هری که از استرس خعلی زیاد خشتک به دهان گرفته بود به سمت کلاه گروه بندی به راه افتاد. ورودی های جدید در ردیفی بس طویل ایستاده بودند و با استرس خشتک می‌جویدند٬ داخل سرسرا چهار ردیف میز چیده شده بود که طولشان بنا بر نیاز هر گروه کش و قوس میـ ـآمد و در کل صحنه نوستالوژیکی را تداعی می‌نمود.

هری سرانجام به کلاه مذبور رسید. کلاه مامان دوز رو برداشت و روی سرش گذاشت. ناگهان فریاد زد:

- من از تاریکی می‌ترسم٬ جون دامبولی(دامبلدور فقید) چراغا رو روشن کنید.

کلاه که از این حرکت جلف هری به غایت قاطی بنموده بود آروم داخل مغز هری نجوا کرد:

- آروم باش بچه٬ اینـ ـکارا چیه آخه؟! کلاه سر خودت گذاشتی همه جا تاریک شده.

- واقعنی؟

- آره٬ واقعنی؛ حالا به جای این مسخره بازیا برو بشین روی صندلی قضاوت.

- چشم

بعد از گفتن این حرف به سمت صندلی ذکر شده حرکت کرده و با چندین و چند٬ کله معلق و آفتاب بالانس و غیره٬ سرانجام به مقصد رسید.

- خب بذار ببینم به کدوم گروه بفرستمت

-گیلی٬ جون من گیلی!

(ملت همیشه در صحنه همه با هم: گیلی گیلی آی گیلی ٬ دلم برات میره گیلی بیلی)

- خب بابا چه وضعشه راه انداختید؟! هری پاتر فرستاده شد به گروه گیلی نه چیزه ببخشید گیریفیندور؛ باشد که آدم نه ببخشید جادوگر شوی


والسلام
و من الجیم ِ توفیق

جیمـ . ـموریارتی

__________________
یهویی به من الهام شد که شما در حد عالیست رول نویسیتان و به نصیحت احتیاج ندارید!
تایید شد!



ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۳۰ ۰:۳۹:۵۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۲

مادام رزمرتا old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از کجا شروع کنم؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 43
آفلاین
قلبش جاهایی نزدیک به گلویش بالا و پایین می پرید. استرس شدیدی که از دوران بچگیش در مورد گروه بندی داشت حالا بیشتر از همیشه خود را نشان می داد. پرفسوری عینکی و جدی که پرفسور مک گونگال صدیاش می کردند داشت اسم ها را از روی طوماری می خواند و هر چه بیشتر می گذشت به نوبت چوچانگ نزدیکتر می شد و بالاخره:

-چو چانگ!

حالا دیگر قلب چوچانگ علاوه بر بالا و پایین پریدن لگد هم پرتاب می کرد. با پاهای لرزان جلو رفت و روی صندلی نشست. پرفسور جدیه یا همون مک گونگال کلاه را روی سرش گذاشت و کلاه تا روی گردنش پایین اومد. داشت به این فکر می کرد که کدوم آدم عاقلی کلاه به این بزرگی و زشتی رو برای بچه ها در نظر گرفته تا گروه بندیشون کنه! آخه مگه نمی دونه سر بچه ی سال اولی خیلی کوچیک تر از این حرفاست.

-ببخشید که اندازه ی سرتون نیستم خانوم جوان!

چو بالا پرید. کلاه روی سرش داشت حرف می زد و همراه با حرف زنن سر چو را هم تکان می داد.

-دوشیزه ی جوان انگار استرست خیلی بالاست. شاید بهتر باشه به خاطر اینکه بهم گفتی زشت گروه بندیت نکنم!

چو آب دهنش را قورت داد و به پدر و مادرش فکر کرد که چقدر برای رفتنش به مدرسه لحظه شماری می کردند. خداییش خیلی ضایع میشه اگه بدون گروه بندی بفرستنم خونه! پس سعی کرد باهوش باشد تا کلاه رو منصرف کند پس شروع کرد به حرف زدن:

-آقای کلاه مهربون, ببخشید که اونطوری گفتم من اصلا منظوری نداشتم یه دفعه از دهنم یعنی چیزه از ذهنم پرید!

کلاه خنده ی صداداری کرد و گفت:

-انگار خیلی جدی گرفتی دوشیزه چانگ, لازم نیست نقش بازی کنی! بالا و پایین کردن مغزت بهم نشون داد که باید بری به راونکلاو!

_____________
جالب بود...
تایید شد
!


ویرایش شده توسط nas-nam در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۵ ۱۴:۰۳:۵۰
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۵ ۱۴:۰۸:۳۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۲

مالی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۵ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۷ یکشنبه ۸ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
گرینفدور
این صدای کلاه گروه بندی بودی .دختر باشادی به سمت میزگرینفیدور رفت.حالا نوبت دختری مو قرمز وخندان بود.
لرزان به طرف صندلی رفت صورت به سفیدی تغیر رنگ داد.کلاه را روی سرش گذاشت فقط در ان لحظه فکراین بود که درچه گروهی می افتد که ناگهان کلاه گفت:
گرینفیدور
وناگهان از خواب پرید او خوشحال شد به سمت میز رفت. معاون مدرسه گفت:خانم پریوت ارامباشید.
وقتی مالی به میز رسید همه بلند شدن وبه اوسلام کردند.مالی روی اولین صندلی نشت.پسری مو قرمز کنار اوبه او گفت:سلام من ارتور ویزلی هستم.
مالی خنده ای کرد وگفت :منم مالی ام .
یک دختر از ان طرف میز گفت:سلام ما لی من لی لی ام این جیمزه اون ریموس واینم پیتره.
مالی بلند شدو گفت:سلام
_________________________________________________
براش وقت گذاشتم با این که کمه.

____________________
قبل از گریفندور بد نبود "-" میذاشتی!با این که خیلی کوتاه بود ولی در کل بد نبود!جای کار داشت!
تائید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۲۲ ۱۷:۳۸:۳۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.