شاید خاطره بهترین و بدترین قسمت از زندگی بیپایان ماست. که باید بنویسیم از آنچه شد و از آنچه که میخواستیم و هیچگاه نشد. بزرگترین داستان دنیا به نقل از ساکنینش. حسرتانگیزترین داستان و شاید زیباترین داستان. اما چه فایده که ما مینویسیم و دریغ از آنکه بدانند پشت هر خط چه اشکها و چه لبخندهایی پنهان است. مینویسیم و میسپاریمش به دست باد. باشد که خواننده سزاواری بیابد.
روزگاری را به یاد داری که نشسته بودیم زیر درخت و من دنیایی را در چشمان تو میدیدم؟ تو لبخند میزدی و شاد بودی و من در حسرت آن که زمان بایستد و همیشه همان لحظه بماند. آه که چه بیمقدار یادش زیباست اما یادگاریاش نه.
روزها گذشتند و گذشتند٬ تو نیز گذشتی گویی چون تویی هیچگاه به زندگی من نیامده بود. من ماندم و حسرت روزهای گذشته٬ حسرت روزهای پیشه رو. میان کابوسهای شبانهام گاهی فکر میکنم فایده این ثروت و شهرت خانوادگی چیست وقتی که زندگی چیزی جز بخت بد به من نداده.
به یاد میآوری مرا که همیشه به محل اقامتت میآمدم؟ از تو تقاضا میکردم که تنها یک بار٬یکبار جواب مرا بدهی! من منتظر پاسخ تو زیر بارانتند میایستادم و تو هیچگاه جوابی ندادی. کاش مرا به حسرت گذشته نمیسپاردی. کاش مرا دوست داشتی٬آنگونه که من تو را دوست دارم.
چه جای گله؟ وقتی فراموش میشوی همه چیزت از یاد میرود. سزای چون منی جز فراموشی نبود. گاهی خودم هم خودم را محکوم میکنم به فراموشی٬شاید اگر بخوانی بخندی اما گاهی به یاد نمیآورم که هستم؟ چرا اینجایم؟ یا حتی هر از گاهی میان این دستنوشتههای خیس به این فکر میکنم که برای که مینویسم؟ اصن برای چه مینویسم؟
اما تو نیستی که بخوانی. تو نیستی که بخندی٬ به شوخیهای گاه و بیگاهم٬ به ادا و اطوارهایم. آه که چقدر دلم لک زده برای لبخندهایت. لبخندهایی که طعم زندگی میداد. گاهی تنها تو را فقط به صورت یک لبخند به یاد میآورم. برگههایی که در آنها نوشتهام در همه حال او لبخند است٬گواه ادعای منند.
اما چه فایده؟ گاهی حتی به یاد نمیآورم که تو را کجا به آغوش خاک سپاردم.
به باد سپرده
شماره ۴۳۲
س. بلک