سلام بر آنوشا خان
به جا نیاوردی؟ ایشکال نداره. به الفیاس جان سلوم برسان
______
زودتر از همه رسیده بود. نگاهی به سرسرای فعلا خالی انداخت و لبخندی زد. تا چند دقیقه ی دیگر این جا پر می شد از محصلانی که مشتاق جادو بودند. شجاعات در سمت چپ قرار می گرفتند، زحمت کشان کنار آن ها و باهوشان کنار زحمت کشان. در آخر نیز زیرکان قرار می گرفتند. سقف سرسرا آسمانی زیبا را نمایان می کرد. ماه تابان با اقتدار تمام خودنمایی می کرد و ستارگان دور دست به فانیان که به آن ها می نگریستند لبخند می زدند. ابری دیده نمی شد و فقط ماه بود و ستارگان.
نگاهش را از سقف سرسرا بر گرفت و به به سمت میز مدیران گام بر داشت. میزی که در انتهای سرسرای قرار داشت و به خاطر سکویی که آن را بالا می برد، مشرف بر تمام سرسرا می بود. از میان میزهای گریفیندوری ها و هافلپافی ها گذشت وبه پله های سکویی رسید که میز بر آن قرار داشت. از پله ها بالا رفت و بر صندلی خود، کنار صندلی مدیر نشست.
ده دقیقه نگذشته بود که دانش آموزان با صدایی بلند و همچون سیلی خروشان وارد سر سرا شدند. فریاد می زدند و شوخی می کردند. بعضی از آن ها حتی اکنون نیز دفتر و کتابی با خود داشتند و مشغول مطالعه می بودند. هنگامی که تمام دانش اموزان بر صندلی هایشان نشستند دیگر معلمان نیز سر و کله اشان پیدا شد. او با خرسندی با هر یک سلام و احوال پرسی کرد و سرانجام وقتی همگی نشستند، مدیر مدرسه از جایش بر خواست و شروع به سخنرانی کرد. همان حرف های همیشگی را می زد و او با بی توجهی به آن ها گوش می کرد. تا سرانجام دانش آموزان جدید وارد شدند.
معاون مدرسه که آن ها را راهنمایی می کرد لحظه ای نگاهش به او افتاد و لبخند کمرنگی زد. سپس دو باره سراغ کارش برگشت و با کلاه گروهبندی دانش آموزان جدید را به گروه های خود فرستاد. توجهش جلب شده بود و بازوهایش را بر میز تکیه داده بود. سرانجام آن لحظه فرا رسید. معاون فریاد زد:
-آلبوس دامبلدور. بیا این جا.
نیکلاس فلامل با چشمان تیز بینش پسرک را برانداز کرد. قدرت جادویی عظیمی در او می دید و استعدادی که هوش را از سر می پراند. پسر حدود پنج دقیقه بر صندلی نشسته بود. نیکلاس حدس می زد که او چه می کند. احتمالا بین این که او را به گریفیندور بیاندازد یا ریونکلاو مردد بود. تمام خاندان دامبلدور گریفیندوری بودند اما این پسر هوش بسیار زیادی داشت.
سرانجام شکاف دهان کلاه باز شد و فریاد زد:
- گریفیندور!
___________
اهم..... من دیگه حسش رو نداشتم بانو. اگه واسه ثبت نام کردنم بسه که هیچ. اگه نه بگید من برم باز دوباره بیام.
_________________
یا خدا!صـدرا؟!
به جون علف (الفیاس ) قسم من با خوندن همون خط اولت مطمئن شدم خودتی!
یه چیز دیگه، الآن شناسش بیل ویزلیـه
خوب بود!فقط از کمبود دیالوگ رنج می برد!رول نه تماما باید دیالوگ باشه، نه فضا سازی!
اما خب... اگه این سبک شماست خوبه ادامش بـدین!
تائید شد!