مخمصه، کارمند، دودکش، ناگهان، خسته، وزارتخانه، صبح، سنگفرش، پیکار، نهایت.
باز دوباره روزی خسته کننده با نهایت بدشانسی برای وزارتخانه و کارمندانش . . .
ناگهان بردریک بود ( کارمند وزارت خانه در بخش سازمان اسرار) از راه رسید و بر روی سنگ فرش های ورودی وزارتخانه پا گذاشت و وارد شد به دفترش رفت و به مستخدم گفت : هی یه قهوه برام بیار شیرین باشه !
مستخدم قهوه رو براش میاره و بردریک قهوه رو میخوره چند قلوپ که میخوره چشاش سیاهی میره و غش میکنه !
بعد از چند دقیقه برودریک خودشو تو یه دنیای دیگه میبینه !
دنیایی که از خاکستر پوشیده شده و تن درخت های خشکش مرده ها اویزونن !
با نهایت ترس اینور و اونور میرفت که ناگهان عده ای از دیوانه ساز ها رو دید که به سمتش هجوم میارن !
برودریک : خدایا خودت کمکم کن ! عجب مخمصه ای است که توش گیر افتادم ! خدایا کمک کن در برم دیگه اموال جادوگری رو نمیخورم یا خدا ! کمممممک !
برودریک در حال حرف زدن بود که ناگهان نوری سفید که شبیه سپر مداقع کسی بود جلوی چشمش ظاهر شد از هر نور چندین سرباز نوری دیگر به وجود میامدند ! پیکاری بین این نور ها و دیوانه ساز ها شکل گرفت و در این جا بود که برودریک یاد اموالی رو که بالا کشید افتاد و با خودش تصمیم گرفت در اولین فرصت که به اون دنیا برگرده همه چی رو مرتب کنه که ناگهان وارد دنیای خودشون شد و تازه یادش اومد که به خاطر داروی خواب آوری که مصرف کرده بود به خوابی عجیب رفته بود !
میدونم بدرد نمیخوره ولی قبول کنین دیگه
تایید شد.اول از همه ایرادات رو می گم: کلمات رو باید با رنگ متفاوت یا فونت بولد مشخص می کردی، چند جای داستان فعل رو تغییر داده بودی، چند تا غلط نگارشی جزئی داشتی.
با این وجود چون از قوه تخیلت استفاده کردی این پست رو تأیید می کنم به شرط اینکه یه پست خیلی خوب توی کارگاه نمایشنامه نویسی بزنی.
موفق باشی