هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲
#1
شناسه: آنتیوس پورال

در کدام ترم های گذشته شرکت کرده اید؟ هیچکدام

کلاسهای مورد علاقه خود: در یک جمله، ما اصلا کپسول علاقه ایم! اصلا یه وعضی!


شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: ستاد رانده شدگان
پیام زده شده در: ۳:۵۲ پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲
#2
عصر هنگام، همونجا!


تدی با شلوارکی مامان دوز و پیراهنی هاوایی نما، در حالی که بر روی صندلی راحتی سانفرانسیسکوییش لم داده بود مشغول حل کردن بازی مورد علاقه اش(به روایتی)، سودوکو بود و به نوعی از بیکاری محض و تنبلی مفرط لذت می برد و به ریش ازکابانی ها از درون، هرهر می خندید... که ناگهان احساس کرد سایه ی مردی از بالای سر بر روی او چیره شده است، عینک دودی آبادانیش را که از بچه های مارک دار آبادانی به هدیه گرفته بود را از چشمانش در آورد و به طمانینه ی خاصی به بالای سر خود نگاه انداخت که ناگهان آب در بدن او خشک شده و جیغ بنفشش کل ستاد فرماندهی رانده شدگان را روی سرش خراب کرد...


از اونور...

لارتن که در حال سرک کشیدن در یخچال های ستاد بود و به دنبال کیک و ساندیسی برای خوردن می گشت، ناگهان با جیغ های بنفش تدی به خودش آمد و برای چند ثانیه کنجکاو شد که به دنبال علت این ننه من غریبم بازی ها بگردد، پس برای چند ثانیه سر خود را از درون یخچال بیرون آورده و نوبت خود را به رون که درست پشت سر او قرار داشت داد و بلند، جوری که همه بشنوند فریاد زد: لیدیز اند جنتلمن، کلا جماعتی که پشت رون صف کشیدید، خواهشا صف رو به هم نزنید که به اندازه ی کافی برای همتون کیک و ساندیس هست، تازه اگر هم بچه های خوبی باشید به هر کدومتون یه ساندیس اضافه هم میدم برید فیضش رو ببرید... فقط سر و صدا نکنید که من الان برمیگردم...

لارتن سریع خودش را به حیاط ستاد رساند و تدی را در حالی که با شلوارک مامان دوزش عینهو اسبی تیز پا به سمت او می آمد، در آغوش گرفت...

- چی شده پسر، چرا اینجوری زجه میزنی؟؟؟! هر کی ندونه فکر میکنه چه خبر باشه!

تدی که از شدت ترس حرفهایش رو بریده بریده تکرار می کرد انگشت اشاره ی مبارکش را به سمت در ورودی گرفت و گفت:

- اااااا...ووو...نننن پپپپییییی...رررر...ممممم...ررر...دددد...هههه!

- اون چی چی مرده؟؟؟ پیره مرده؟!!!

لارتن سرش را به سمت در ورودی چرخاند و ناگهان با دیدن پیرمردی که آرام آرام به سمت ستاد پیش می آمد خشکش زد...


ستاد، همونجا، همون پیرمرد...!

- من اومدمممممممم... من اومدممممممم...

کلمات تکراری و پشت سر هم پیرمرد در حالی که آرام آرام به سمت ستاد پیش می آمد! شلوار کردی و زیر پیراهنی بروس لی نمایش، در حالی که دمپایی قهوه ای به پا کرده بود خیلی دیدنی و از طرفی ترسناک به نظر می آمد، چون اگر از طرفی هفتصد سال تمام دست به ریشت نزده باشی در این صورت بیشتر به جنگل شبیه خواهی بود تا آدمیزاد، به نوعی تو هم اگر باشی قالب تهی خواهی کرد...!

- من اومدمممممممم... من اومدممممممم...

- پدر جان، کجا با این عجله؟؟؟

- جاننننننننن؟؟؟

- پدر جان کجا با این عجله [ با صدای بلندتر ]

- هااااااااا؟؟؟

- پدر جان کجا با این عجله [ با صدای بلندترتر! ]

پیرمرد چوبش را بلند کرد و محکم بر سر مبارک لارتن کوبید...

- آخخخخخ!!! پدر جان چرا میزنییییییییی؟؟؟

- هاااااااااااااااااااا؟؟؟

- من غلط کردم پدر جان! جانم! عمرتون؟؟؟

- هاااااااااااااا؟؟؟

- عمرتوووووووووووون؟؟؟

- اومدم واسه ستاد رانده شدگان ثبت نام کنم...

- پدر جان! شما رو چه به این چیزها آخه... فکر نمیکنی یکم زود اومدی؟؟؟

- هااااااااااااااا؟؟؟

- هیچی پدر جان، اسممتون چیهه؟؟ اسمتووون؟؟؟

- اسمم؟؟؟ من که اسمم رو یادم نمیاد!!!

- پدر جان، من الان داخل این دفتر کوفتی چی بنویسم پس...

- هااااااااااا؟؟؟

- چی بنویسممممممم؟؟؟ من توی این چی بنویسم؟؟؟ [ با صدای بلندتر ]

- چی بنویسی؟؟؟ بنویس... بنویس... امممم... بنویس آنتیوس پورال...

- باشه پدر جان، به جمع ما خوش اومدی...

- هاااااااااااا؟؟؟!

- هیچی پدر جان، ساندیس میخوای از این طرف...


و اینگونه بود که لارتن برای ساعتی سر گذاشت به کوه و بیابان...


ویرایش شده توسط آنتیوس پورال در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۱۲ ۴:۳۱:۵۹

شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۲۸ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۹۲
#3
حرفهای بلاتریکس تمام نشده بود که صدای کف زدن یک نفر از پشت سر، توجه همه را به درب ورودی جلب کرد...

پسری قد بلند با موهای مشکی و پوستی سفید، نگاه گیرا و جدی همچون پدرش که چشمان سبز رنگش، اصالت اسلیترینش را بیداد می کرد، اینگار که او بار دیگر متولد شده بود... با تبسمی بر لب، در حالی که دستانش را آرام به هم می کوبید گفت:

- آفرین، آفرین، خاله راست می گفت که مادر من، برای رسیدن به هدفش حتی عزیزترین کسانش روهم فدا می کنه، اما من ساده رو بگو که فکر می کردم این حرفا رو از روی حسادتش می زنه... واقعا که آفرین داری مادر...

- عزیز دل مادر، من هیچوقت پسر گلم رو فدای پیشرفت خودم نمی کنم، شک نکن که تمام این کارها برای تو بوده و بس، قربونت بشم...

- برای من؟؟ واسه همین بود که من رو طعمه قرار دادی برای اینکه اون دختره ی پاپتی رو بکشونیش تا اینجا؟؟؟

- خودت خوب میدونی من برای اینکه اون فاج لعنتی رو بکشمش پایین، مجبور به اینکار شدم...

هنوز حرف های مادر و پسر تمام نشده بود که صدای خنده ی لینی کل خانه را پر کرد...

- میدونی بلا، وقتی رابطه ی تو و پسرت رو می بینم، یادم میره که کسی که جلوم وایستاده همون بلاتریکس لسترنجی هستش که سیریوس بلک رو فرستاد ته جهنم...

- لینی اون دهن کثیفت رو ببند، قبل از اینکه تو رو هم بفرستم پیش همون...

- آره خوب، بایدم همین رو بگی، فکرش رو بکن اگر همه بفهمن که بلاتریکس چطوری پیش پسرش موش می شه ها، چه حالی پیدا می کنن... [ و شروع کرد به خندیدن ]

بلا با عصبانیت می خواست به سمت لینی حمله ور شود اما ناگهان با صدای خشمگین نارسیسا، به خود آمد:

- بس کنید هر دوتون... تمومش کنید! مثل اینکه فراموش کردین فاج و دار و دستش چطور دارن توی شهر دنبال ما می گردن، این دعواهای مسخره رو تمومش کنین، قبل اینکه خودم دو دستی تحویلتون ندادم به فاج...

فرگوس در حالی که با خونسردی تمام شاهد وقایع در حال اتفاق بود، گفت:

- هر کاری که می خواین انجام بدین پای خودتون، من دیگه توی این بازی نیستم، با اینکه تا چند دقیقه پیش اصلا فکر نمی کردم، این یه بازی باشه و من مهره ی اصلیش باشم!

- فرگوس پسرم، به خاطر مامان! تو نمی تونی اینطوری تمام نقشه های من رو نقش بر آب کنی، تو باید به جای اون فاج لعنتی، وزارت رو توی دستت بگیری و انتقام خون پدرت رو از خانواده ی پاترها بگیری... هنوز یادم نرفته اون هری لعنتی چطور پدرت رو جلوی چشام از بین برد...

- شاید! اما من به روش خودم عمل می کنم... روشی که تو انتخاب کردی رسما هممون رو میفرسته ته جهنم! پس قبل از اینکه وضعیت از این بدتر بشه، اون دختره لعنتی رو برگردونین پیش پدرش...




شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#4
1. به نظر شما، دليل ترکيدن وزغ ها چيست؟ آيا نظريه ي ماچمن درست است؟ توضيح دهيد؟ ( 5 نمره )

وزغ های بادکنکی موسوم به وزغ های خود داف پندار گونه ای از وزغ های خودشیفته ی تاناکرایی هستند که در جنوب ایالت ماساچوس واقع در جزیره ی بالک زندگی می کنند. این نوع وزغ ها به دلیل قیافه ی زشتشان در بین مردم از محبوبیت پایینی برخوردار هستند، اما طبیعت این نوع وزغ ها به گونه ای است که به علت داشتن اعتماد به سقف بالا، برای بیشتر جلوه داده شدن در بین مردم خود را باد کرده و در نهایت به دلیل عدم کنتلر پوزش میطلبم عدم کنترل این وضعیت ترکیده، و دار فانی را وداع می گویند، در گونه های دیگر حیوانات می توان به خودکشی دسته جمعی نهنگ ها در فصل تابستان نیز اشاره کنم...


2. الف) انواع وزغ ها را نام برده؟ ( حداقل 2 مورد )... ( 2.5 نمره )

- وزغ های تانزانیایی موسوم به وزغ های فشفشه ای
- وزغ های شلمنیوف آزمایشگاهی (مورد استفاده در صنایع معجون سازی)
-
ب) نظرتان درباره ي کلاس چه بود؟ راضي بوديد؟ ( 2.5 نمره )

- استفاده نمودیم از این کلاس بس خفن... مخصوصا چقدر حال کردیم با اون اسم چلمنیوس جوان... یه یه کیسه از این وزغ ها برای ما بیار که توی این کودتای تابستان و زمستان به درد بخور هستن، نارنجک که نمیتونیم بیاریم توی هاگوارتز، لااقل از این وزغ ها برای پراکنده کردن عموم ملت استفاده کنیم، فیضش رو ببریم

3. چهار مورد از کاربرد هاي وزغ ها را در صنعت و تجارت نام ببريد؟ ( اعم از پوست، گوشت، ظاهر، معده، روده و ... ) ... ( 5 نمره )

1- از پوست وزغ برای ساختن پالتوهای شیک زنانه به دلیل نگه داشتن گرما در دمای زیر صفر درجه فرانهایت و خیلی بس خفن...

2- از گوشت وزغ برای پرورش ماهیان آبزی موسوم به ماهی های گوشتخوار سانفرانسیسکویی استفاده می شود...

3- از روده ی وزغ برای ساختن طناب های بس خفن در صنایع ساخت کلاف و الیاف فوق خارجکی و بس خفن استفاده می شود

4- از معده ی وزغ برای نگه داشتن محموله های چیز در بین خلافکاران جادوگران کاربرد اساسی دارد زیر می توان محموله ی چیز را بدون متوجه شدن وزارت علم و فرهنگ و فناوری و این چیزا از مرز خارج کرد و یک آبم روش...

4. يک خاطره از زبان خودتان يا آشنايان ـتان درباره ي وزغ ها بنويسيد؟ ( رول نويسي ) ... ( 15 نمره )

یه روز در خانمان نشسته بودیم داشتیم تخمان رو میخوردیم یکدفعه دیدیم تلفنمون زنگ زد، تلفن رو برداشتیم گفتیم کیسه؟؟؟ دیدم مورفین گانت هسته... برگشت پشت تلفن با هزار زار و بدبختی بهم گفت:

- داداژ من دارم میمیلم، تو رو خدا یه فکری به حال بیژاره ی من بکن که دو روژه بهم چیژ نرشیده...

مام که اصلا خراب رفاقت و این حرفا، از اونجایی که از کاربردهای وزغ برای رد کردن چیز از مرزهای چیز پرور دنیای جادوگران با خبر بودیم، رفتیم پیش یکی از دوستان فابریکمان(اسمشو نبر)، و چند تا وزغ از او خریدیم و چیزها رو در معده ی وزغ مادر مرده جاساز کردیم و سریعا خودمان رو اسکورت رسوندیم پیش مورفین گانت... و او را از مرگ حتمی نجات داده و جان دوباره به یکی از حامیان چیزپرور تابستانی دادیم...


شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#5
سلام و درود به آلبوسیوس لرد ولدمورت ببخشید، دامبلدور عزیز،
عرضم به خدمت شما که، خدمت رسیدم اول برای عرض ادب و احترام و از اینجور چیزها، در ادامه بنده خواهان عضویت در محفل ققنوس می باشم، دلایلم برای اینکه ریا نشه نمیگم چرا، فقط یه صندلی به ما بدید ممنونتون میشم، هزار سال توی قبر خوابیده بودم، این کمرم خشک شده نمیتونم زیاد صاف وایسم، کمر درده و هزار درد و مرض و این چیزها، کلا خوشحال میشم درخواست من رو تایید کنید...

در ادامه خاطر نشان کنم در صورت رد شدن درخواست بنده، شما با ورد مخصوص و استثنایی من که هزار سال هم قدمت تاریخی داره(ورد کازبلانکا) رو به رو خواهید شد... با آرزوی بهترینها...

باتشکر
آنتیوس پورال


چه کسی یادگار دیگری از مرگ می خواهد؟


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۱۱ ۹:۲۱:۳۸

شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: اگر جای فلان شخصیت بودم ....
پیام زده شده در: ۲:۳۶ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#6
نقل قول من «هرماینی جین گرینجر»:
بدون شرح، تنها در یک کلمه، خودکشی!!!

آخر جادو جادوگری باشی، بیست و چهارساعته توی کتابخونه باشی، توی کلاس خودشیرین استاد و بروبکس استاد باشی، شصت و پنج ساعت نگران حال هری و شرکاش باشی، زرتی به زورتی بزنی حافظه ی خودت و پدر و مادرتو، بچه های بالا محل و پایین محل رو پاک کنی، آخر سر هری رو ول کنی بری با رون ویزلی مزدوج بشی، داریم آقا؟؟

من دردم رو به کی بگم، یکی نیست بیاد اینجا یه ورد کازبلانکایی چیزی، روی ما اجرایی کنه ما رو از زندگی ابدیمون نیست و راحت کنه، لااقل باقی زندگیمون رو راحت بخوابیییمم...


شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۱۳ جمعه ۶ دی ۱۳۹۲
#7
مسخره ترین چیز توی زندگی اینه که بخوای بنویسی ولی ندونی با چه کلمه ای شروع کنی، میخوای حس کنی ولی ندونی با چه احساسی درونت رو خالی کنی، میخوای اشک بریزی ولی ندونی به چه بهانه ای چشمات رو تر کنی، میخوای بخندی ولی ندونی چطور غم ها و غصه هات رو جایگزین لبخندت کنی... اینجاست که حتی مغز پر استعدادت یه آن از حرکت میاسته و تو تنها کاری که میتونی بکنی اینه که یه بند خیره بشی به صفحه ی سفید کاغذت، بدون اینکه حتی بدونی، کلمه اولت جملت با چه حروف الفبایی شروع می شه...

اسنیپ با عصبانیت:

- هری، تمومش کن این خزئبلات رو، پسره ی... تو رو در حالی به اینجا آوردن که با اون دوست مو قرمز کچلت...

هری: رون پرفسور!!!

- حالا هر کی که هست، فرسنگ ها از هاگوارتز دور شده بودین، اونوقت خیلی راحت و آسوده، راست راست وایستادی جلوی من، دری بری تحویلم می دی، نذار فکر کنم هری پاتر شماره یک هاگوارتز، همون آدم رمانتیکی هستش که جلوی اسمشو نبر جون سالم به در برده!!! قیافت رو واسه من یکی دلبر نکن که این یه نمونه اصلا به تیپ و قیافت نمی خوره، مخصوصا با اون عینک باباقوریت و اون دوست، مو قرمزه کچلت...!

هری: رون پرفسور!!!

- گفتم که، هر کی که هست...!

رون با حالتی بغض آلود:

- پرفسور، به خدا ما رفته بودیم فقط یه قدمی با هم بزنیم، همین! اصلا به تیپ و قیافه ما می خوره بخوایم از مدرسه گنده ای مثل هاگوارتز که اسمش زبانزد خاص و عامه فرار کنیم؟؟؟ اصلا دارییم؟؟؟

فلیچ: پرفسور دروغ میگه، حرفاشو باور نکنید، خودم با همین دوتا چشمام دیدم چطور داشتن یواشکی از بالای دیوار مدرسه می پریدن پایین، تازشم نمی دونید با چه مکافاتی تونستم اینها رو بگیرمشون و بیارمشون اینجا...

هری: پرفسور، حق با رون هستش... آخه چه دلیلی داره بخوایم از این مدرسه به این گندددددگی فرار کنیم، یه نگاه به این فلیچ بیچاره بندازید، اصلا نگاه نکرده متوجه می شید با بچه های ازکابان، آخر شبا میرن بالا پشتبوم چیز میز میزنن...

اسنیپ باحالتی خشم آلوده، حاصل از تیک عصبی زیر پلک:

- ای پسره ی چیز!!! چطوری میتونی جلوی من تا این درجه از خودت چیز نشون بدی... مردک بیچاره اگر می تونست چیزی مصرف کنه که الان تو فضا بود... چطور می تونی اینقدر با وقاحت تمام وایسی جلوی چشمای من، به این و اون انگ مصرف چیز بزنی... نذار زنگ بزنم به پدر و ... اهههه! لعنتی! یادم نبود تو پدر و مادر نداری...

رون: پرفسور، نگران نباشید، میتونید زنگ بزنید به پدر و مادر من! می دونید چند وقته ندیدمشون... خیلی دلم براشون تنگ شده، پرفسوووووووور خواهش می کنم، این بار رو زنگ بزنید، قول می دیم دیگه از این به بعد، کار اشتباهی نکنیم...!

اسنیپ: ها؟! خدایا، ما رو با کیا کردی هفتاد و پنج میلیون نفر، فلیچ، این بدبختا رو ببر به خوابگاهشون که من روی خر سرمایه گذاری کرده بودم، الان مثل طوطی، برام بلبل زبونی می کردن!!! اینها رو از جلوی چشمام دورشون کن که دیگه حالم از دیدن تک تکشون به هم می خوره... بندازشون بیرون...

رون در حالی از در بیرون می رفت که التماس کنان فریاد می زد:

- پرفسوووووووووور، خواهش می کنم، خواهش می کنم زنگ بزنید به پدر و مادرممممم، پرفسوووووووووور...


ویرایش شده توسط آنتیوس پورال در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۶ ۲:۲۰:۰۸
ویرایش شده توسط آنتیوس پورال در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۶ ۱۰:۲۲:۴۱

شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
#8
نام: آنتیوس پورال
رنگ چشم: قهوه ای
رنگ مو: مشکی
رنگ پوست: سفید
خصوصیت اخلاقی: مغرور، جنگ طلب، انتقام جو
گروه: هافلپاف
چوبدستی: 38 سانتی متر، چوب درخت پیر با هسته ی دم موی دیسترال، غیر قابل انعطاف

معرفی کوتاه:
آنتیوس پورال (12 جولای 1214 - 18 می 1291)، فرزند ارشد خانواده ی پورال بود. او مثل برادرانش در هنرهای جادوگری مهارت خاصی داشت. اما شخصا به عنوان یک مرد مبارز توصیف می شد. او و برادرانش (کدمیوس و ایگنوتیوس پورال)، الهام بخش داستان های سه برادر و در نتیجه اربابان اصلی یادگاران مرگ بوده اند. آنتیوس گفته شده که دارای چوبدستی ارشد بوده است هر چند شواهد درستی از آن در دست نیست.

شرحي از زندگي:
هوا گرگ و میش بود... من به همراه برادرانم کدمیوس و ایگنوتیوس در راهی بودیم که به دره ی عمیق و صعب العبوری رسیدیم... از آنجایی که هر کدام از ما، در جادوگری مهارت خاصی داشتیم، تصمیم بر آن شد که پلی را بر بالای این دره ی عمیق بسازیم که در نهایت بتوانیم از آن عبور کنیم... همه چیز خوب پیش می رفت و ما توانستیم پلی را بنا کنیم، اما زمانی که می خواستیم از آن عبور کنیم ناگهان مرگ در جلوی چشمانمان حاضر شد و راه ما را بست... از این وضعیت ناگهانی، خیلی شوکه شده بودیم، زیرا چه دلیلی داشت که مرگ به پیشواز ما آمده باشد...

همه چیز خیلی سریع پیش می رفت، به این باور رسیده بودیم که دیگر زمان وداع ما با دنیای جادوگران به پایان رسیده است اما در کمال ناباوری دیدیم که مرگ نه تنها قصد گرفتن جان ما را ندارد، بلکه ما را برای اینکه توانسته بودیم او را فریب دهیم تحسین می کند و از ما می خواهد که هر کدام در برابرش آرزویی کنیم تا او برای ما برآورده کند. من که برادر ارشد خانواده پورال بوده ام به عنوان اولین درخواست کننده جلو رفتم و از او چوب دستی پر قدرتی را طلب کردم که هیچ کس توان مقابله با آن را نداشته باشد تا همیشه بتوانم پیروز میدان باشم... او سریعا به سمت درخت پیری رفت و چوبدستی نسبتا بلندی را با آن ساخت و تقدیم من کرد... از آنجا بود که من تصمیم به انتقام گرفتن از کسانی کرده ام که روزی با آنها دشمنی داشته ام...

با اجازه پرفسور کوییرل تأیید شد!


ویرایش شده توسط Mr.Venches در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۳ ۱۹:۳۲:۵۹
ویرایش شده توسط Mr.Venches در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۳ ۲۰:۱۶:۲۶
ویرایش شده توسط Mr.Venches در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۱۵:۴۶:۴۲
ویرایش شده توسط Mr.Venches در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۴ ۱۵:۵۲:۰۹
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۵ ۲۰:۳۶:۳۶
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۱ ۱۹:۰۰:۳۹

شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ دوشنبه ۲ دی ۱۳۹۲
#9
آدم باهوش و تیزی به نظر میومد... همیشه خوب میدونست چه وقتایی باید خودش رو جذاب تر از همیشه نشون بده، اما اوضاع اینگاری اونطوری که باید و شاید مثل همیشه پیش نمیرفت، همیشه صیادها خوب میدونن چطور باید صیدشون رو توی دام بندازند، اما آهویی که به تورش خورده بود دختری نبود که به این زودی ها دم به تله بده... توی همین افکار، یکدفعه با صدای سیریوس به خودش اومد:

- میدونی پسر، از صد فرسنگی هم خوب میشه فهمید، چی داره توی اون فکر پوکت میچرخه...

ریموس که عقب تر از سیریوس حرکت میکرد، خنده ای کرد و ادامه داد:

- جیمز، فکر میکنم دیگه وقتشه خودتو بازنشسته کنی، چون هیچکسی به پسر چشم چرونی مثل توی دختر نمیده...

و به یک آن هر دو آنها شروع کردن به خندیدن... جیمز که از حرفهای اونها کلافه شده بود، پوزخندی زد و گفت: بچه هاااا فکر میکنم دیگه وقتشه خفه شید... نمیخواین نگاهی به بانوی شماره یک هاگوارتز بندازین؟؟؟ اصلا راه که میره اینگار با هر قدمش داره برات دلبری میکنه... چطور ممکنه دختری به این زیبایی توی این مدرسه باشه و از چنگال های تیز و برنده ی من در امان بوده باشه...

سیریوس: جیمز، فکر میکنم هنوز خیلی مونده بخوای خوشگلای مدرسه ای به این گندگی رو پیدا کنی، مگه نه؟؟؟

جیمز: خب، شاید! ولی این یکی با اونهای دیگه خیلی فرق میکنه، یه جورایی از وقتی چشمم به چشمش افتاده اصلا نمیتونم از فکرش بیرون بیام...

ریموس: جمیزززززز... نمیخوای دختره رو بیخیال بشی، پسر وقتش برسه خودم یکی خوشگلشو واست پیدا میکنم...

سیریوس: پسر تو اگر خیلی باهوش بودی عوض درس خوندن یه فکری واسه خودت میکردی... گردنت نشکست اینقدر سرت توی اون کتاب کوفتی بود، یکم مثل ما باش، بکش بیرون از این جفنگ بازیا!!! یکم به خودت برس مرررررررد!!!

جیمز که نمیتونست دیگه منتظر از دست دادن ملکه ای مثل اون باشه بدون اینکه چیزی بگه پسرا رو ترک میکنه و سراسیمه به سمت دخترک پیش میره...

ریموس: این کجا رفت؟؟؟

سیریوس: به نظرت کجا میتونه رفته باشه؟؟ باز این جیمز چشمش افتاد به چشم یه دختر و ما رو پاک فراموش کرد...

ریموس: یعنی یه روزی یه دختر پیدا میشه این پسره رو از برق بکشتش بیرون... این آخر یا ما رو دیوونه میکنه یا خودشو...

ریموس که از کتاب خوندن خسته شده بود و به نوعی دنبال تفریحی برای گذراندن اوقات فراغت میگشت رو به سیریوس کرد و گفت:

- نظرت چیه بریم یه چیزی بخوریم... بدجوری احساس تشنگی میکنم...

سیریوس: نظر من رو بخوای یکم صبر کنیم این جیمز هم بیاد، با هم دیگه بریم...

ریموس: بابا بیخیاااال، این تازه رفته توی نخ این دختره و فکر نکنم حالا حالاها یادش بیاد دوستی مثل من و تو داره... ندیدی چطور گذاشت و رفت، اینگار که ما وجود خارجی نداریم... [ پوووووووووف ]

سیریوس: اینقدر بدبین نباش مرد، شک ندارم نوبت خودتم برسه یادت میره دوستای خوبی مثل ما داشتی...[ و شروع کرد به خندن ]

ریموس و سیریوس مشغول خندیدن بودن که یکدفعه با صدای جیمز به خودشون اومدن، تا سر هر دو به سمت جیمز چرخید ناگهان سیریوس از خنده بیش از حد پخش زمین شد... ریموس هم که فهمیده بود چه بلایی سر جیمز اومده سیریوس رو توی خندیدن همراهی کرد... آخه صورت سرخ شده جیمز، خیلی خوب میتونست بگه که چه بلایی به سرش اومده... مخصوصا وقتی سیلی محکم یه دختر روی صورتش نقش بسته باشه...

پست استاندارد و خوبی بود. توازن دیالوگ و توصیفات، فضاسازی قابل قبول، توصیفی که توی یه پست کوتاه از هر کدوم از شخصیت ها به نمایش گذاشتی، علائم نگارشی مناسب ... همه ی اینا باعث می شه نوشته ت به یه پست خیلی خوب تبدیل بشه.
اما توجه کن که می گم یه پست «خیلی خوب» نه یه پست «عالی».
عالی نبودن پست به خاطر رعایت نکردن یه سری نکات ظریفه که توی ویرایش پست بازی با کلمات هم بهش اشاره کردم. مهمترین ایرادی که توی این پست داشتی عدم ثبات لحنه. از نظر اصول نگارش افعال و ضمایر توی یه نوشته باید با هم هماهنگ باشن. فرقی نمی کنه با لحن محاوره بنویسی یا لحن کتابی. اما وقتی یکی رو انتخاب کردی باید از اول تا آخر متن از همون لحن استفاده کنی.
البته روش خیلی بهتر اینه که توضیحات راوی رو با لحن کتابی بنویسی و صحبت های کاراکتر ها رو با لحن محاوره.
اما نمی تونی توی یه جمله یه بار بگی «آنها»، یه بار بگی «اونها» و یه بار دیگه «اونا». نمی تونی یه بار بگی «خندیدن» یه بار بگی «خندیدند». امیدوارم توی نوشته های بعدیت به این نکته بیشتر دقت کنی. چون یه موضوع خیلی جدی محسوب می شه.
از نظر مفهوم و محتوی به نظر می این دو نکته می تونه قابل توجه باشه:
1) توی این جمله : «میدونی پسر، از صد فرسنگی هم خوب میشه فهمید، چی داره توی اون فکر پوکت میچرخه...» معمولاً «مغز پوک» در مقایسه با «فکر پوک» ترکیب متداول تر و صحیح تریه.
2) «جیمز که نمیتونست دیگه منتظر از دست دادن ملکه ای مثل اون باشه بدون اینکه چیزی بگه پسرا رو ترک میکنه و سراسیمه به سمت دخترک پیش میره... »
استفاده از فعل «از دست دادن» اینجا چندان درست نیست. چون جیمز هنوز لیلی رو به دست نیاورده که بخواد منتظر از دست دادنش باشه.

علاوه بر چیزایی که گفتم، کلاً اگه استفاده از علائم نگارشی رو با دقت بیشتری انجام بدی و در مورد غلط های تایپی و نگارشی هم حساسیت بیشتری به خرج بدی (برای مثال توی افعال استمراری مثل «میچرخه» باید «می» رو جدا نوشت)، ارزش نوشته هات چند برابر می شه.
لطفاً سری به انجمن ویزنگاموت بزن و نکاتی که در اینجا گفتم رو با کمک جادوکارهای ویزنگاموت توی اون انجمن به صورت عملی تمرین کن.

تأیید شد.
موفق باشی.


ویرایش شده توسط Mr.Venches در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲ ۲۳:۱۴:۰۳
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۳ ۰:۰۸:۰۵
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۳ ۰:۱۵:۴۹

شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۲
#10
مخمصه، کارمند، دودکش، ناگهان، خسته، وزارتخانه، صبح، سنگفرش، پيکار، نهايت


ایستگاه اتوبوس، تیک تاک ثانیه ها و یک بعدازظهر خاکستری... وقتی یه روزی به این استدلال برسی که زندگی میکنی برای مردن، دیگه حتی تکراری بودن روزها هم برات اهمیتی پیدا نمیکنه... نه برات خستگی مهم میشه و نه کار کردن توی یک وزارتخونه ی کذایی که حتی حقوق کارمندیشم چاله چوله های زندگیتم پر نمیکنه...

تنها سرگرمیتم اینه که یه سیگار بذاری گوشه لبت و توی اوج خستگی، راه بری و سنگفرش های خیابون رو متر کنی!! به امید اینکه توی چشم اهل عیان مثال همون دودکش متحرکی بشی که صبح تا شب کار میکنه برای خرید یه نخ سیگار، فقط برای اینکه سرعت بده به پایان خودش و پایان بده به تمام این مخمصه ها و مشکلات، به هر چی جنگ و جدال و پیکاره برای نرسیدن، که در نهایت بری به همونجایی که ازش اومدی...

چه فرقی میکنه برای من و تو یا شایدم بقیه، وقتی پایان زندگی من مصادف میشه با تولدی دیگه ای که از شانس بد من، شک ندارم اون آدم جدید دوباره منم و باید تن بدم به این زندگی ناگهانی که حتی انتخابشم انتخاب من نبوده و نیست...


تایید شد!

یه نوشته ی قابل تأمل توی سبک پست مدرن! همونطور که خودت هم گفته بودی توی نوشته هات حس خوبی جریان داره و این یه نکته ی مثبته.
وقتی آدم از روی احساس می نویسه، توقف برای فکر کردن در مورد اصول نگارشی کار راحتی نیست. مثل شعر گفتن می مونه که اگه همون لحظه خطوط رو روی کاغذ پیاده نکنی ممکنه برای همیشه از دستشون بدی.
اما یه نویسنده ی خوب، بعد از نوشتن یه متن حتی اگه با احساسات شدید نوشته شده باشه، بارها و بارها نوشته ش رو مرور می کنه، سوهان می زنه، پالیش می کنه تا بهترین اثر رو از خودش به جا بذاره.
در قدرت قلمت شکی نیست، احساس و سبکت قابل تحسینه.
اما جای اون پالیش نهایی خالیه.
از حرف ربط «هم» به معنای «نیز» زیاد استفاده کرده بودی. البته این حرف ربط رو به صورت «م» به آخر کلمات چسبوندی اما این موضوع باعث نمی شه که تکرارش زیبایی نوشته رو زیر سؤال نبره.
در مورد لحن نوشته هم یه ثبات 100 درصد لازمه. نمی تونی یه بار از «یک» استفاده کنی و یه بار از «یه». یه لحن یکنواخت و ثابت نشون می ده که نویسنده با اطمینان و قدرت کامل مطلبش رو نوشته و این اطمینان مخاطب رو به خوندن ترغیب می کنه.
باز هم می گم پست خوب، متفاوت و زیبایی بود. قلم خیلی خوبی داری و امیدوارم نوشتن رو با جدیت ادامه بدی.
برات آرزوی موفقیت می کنم.


ویرایش شده توسط Mr.Venches در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۹ ۲۳:۱۰:۱۲
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۱ ۲۱:۱۸:۱۷
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲ ۲۲:۲۱:۴۹
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲ ۲۳:۱۶:۱۲

شايد اون کسي که داره ميره من باشم ولي اين تو هستي که منو تنها گذاشت






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.