هری پاتر جوان که ششمین سال خود را در هاگوارتز می گذراند، بار دیگر خسته از سفرهایی که با آلبوس دامبلدور، مدیر هاگوارتز می رفت، به خوابگاه پسران تالار گریفیندور بازگشت و بدن خسته ی خود را بر روی تختش انداخت. همچون همیشه، لبریز از احساس خستگی بود اما با این حال چشمانش همچون چشمان یک جغد، هوشیار بودند.
کتاب معجون سازی ای را که به تازگی به دست آورده بود که گویا متعلق به شاهزاده ی دورگه بود و سرشار از مطالب مهم و عجیبی بود، از کنار تختش برداشت و شروع به ورق زدن صفحات آن کرد و با هرورق نوشته های اطراف هر صفحه را از نظر می گذراند.
به دنبال صفحه ای بود که قبل از سفر، توجهش را جلب کرده بود. صفحه های کتاب را دانه به دانه به امید پیدا کردن آن صفحه، از نظر گذراند و بالاخره آن را در صفحات پایانی یافت.
صفحه مملو از نوشته هایی بود که با خط بدی نوشته شده بودند و برای خواندن آن ها باید انرژی زیادی مصرف می شد اما هری که خط های شبیه به خط خودش را خوب می توانست بخواند، بدون دقت خاصی، به آسانی آنها را خواند.
گویا نوشته ها تنها چند ورد کوتاه و آسان بودند و هری فکر کرد که حتما آن ورد ها برای سرگرمی و بازیگوشی شاهزاده مورد استفاده قرار می گرفته اند و استفاده ای جز آن ندارد. زیرا توضیح زیادی درباره ی وردها داده نشده بود.
وقتی چند بار از روی آنها خواند و مطمئن شد که می تواند آنها را بدون نگاه کردن به کتاب، تلفظ کند، کتاب را کنار گذاشت و از روی میز کنار تختش، چوبدستی اش را بر داشت و به اطرافش نگاه کرد. اما هیچ چیز یا کسی که مناسب انجام ازمایشش باشد را نیافت. ناچار از جا برخاست و از پنجره ی کنار تختش به بیرون خیره شد.
خورشید آرام آرام از پشت کوه ها سر بر می آورد و به جهانیان سلام می کرد و با پرتوهای زیبایش آغاز روز جدیدی را به مردم خبر می داد و آنها را آرام آرام، با خشنودی از جای بلند می کرد تا روز زیبای دیگری را آغاز کنند.
هری، زمانی که خورشید را در افق در حال طلوع دید از تختش پایین پرید و بدون اینکه کسی را از خواب شیرین بیدار کند با آرامی از خوابگاه خارج شد و به سوی حیاط هاگوارتز رهسپار شد.
چمن های هاگوارتز، همچون همیشه در مقابل قدم هایش تعظیم می کردند و گلهای زیبایی که چندی پیش، هاگرید انها را کاشته بود، زیبایی خود را به رخ دیگران می کشیدند.
کلبه ی هاگرید از دور نمایان بود. هری می دانست که صبح به آن زودی، هاگرید مطمئنا در رختخواب مشغول خر و پف است، بنابراین مسیر خود را به ان سمت پیش نگرفت و به سوی دریاچه رفت.
آب دریاچه زلالی و شفافیت همیشگی را داشت و همچون همیشه سرما ی آن پشت هری را می لرزاند.
هری ساعت ها در کنار دریاچه ماند و همچنان به آن خیره شده بر روی چمن ها ماند تا گرمای طاقت فرسای خورشید او را به خود آورد. از جای خود برخاست و به سمت تالار گریفیندور رهسپار شد.
آرام تر از همیشه، وارد تالار گریفیندور شد زیرا گمان می کرد که همه در خواب به سر می برند اما وقتی همه را بیدار و سرحال در تالار دید، تعجب کرد.
رون در حالی که به بدن خود کش و قوس میداد،جلو آمد و رو به هری گفت:
-بیدار شدم نبودی. کجا رفته بودی؟
-رفته بودم قدم بزنم.
-فکر کردم خسته ای میگیری می خوابی.
-خوابم نمیومد.
سپس باری دیگر به اطراف تالار نگاه کرد و یوالی را که ذهنش را قلقلک می داد را بر زبان آورد و گفت:
-چرا همه انقدر هیجان زده اند؟
-خب معلومه. می خوام بریم هاگزمید...
سفر های هری با دامبلدور باعث شده بود که او کمتر با بقیه حرف بزند و گاهی نیز باعث فراموشی مکرر هری می شد.
-خوش بگذره...
-مگه تو نمیای؟
-نه.
سپس با حالتی بی تفاوت، از کنار رون گذشت و به خوابگاه سوت و کور پسران پناه برد. بار دیگر خود را بر روی تختش انداخت و نقشه ی هاگوارتز را برداشت و همچون همیشه در آن به دنبال دراکو مالفوی، فردی که به تازگی رفتاری مشکوکانه داشت، گشت و زمانی که او را در تالار اسلیترین دید، آسوده آن را به گوشه ای پرت کرد و به فکر فرو رفت.
بعد از مرگ سیریوس، هری خود را منزوی احساس می کرد. با این حال تلاشی برای رهایی از آن حس نمی کرد. گویی این حس تنهایی را دوست می داشتو همین احساس نیز بود که هری را از رفتن به هاگزمید باز می داشت زیرا علاقه ای برای خوشگذرانی کردن را در هاگزمید نداشت.
ساعت ها بعد، زمانی که تالار تهی از ملت گریفیندوری که به هاگزمید رفته بودند، شد. هری از تالار گریفیندور بیرون آمد و فرصت را برای دیدار با هاگرید غنیمت شمارد.
آرام آرام از پله های هاگوارتز پایین آمد و در راه فردی را دید که وجودش در آن زمان در قلعه،دور از انتظار و تعجب آور بود.
«دراکو مالفوی» که بدون صدا و دزدانه به سمت محوطه ی باز می رفت، باعث افزایش حس کنجکاوی هری شد و باعث و بانی آن شد که هری از رفتن به نزد هاگرید باز ماند. هری که آهسته آهسته او را دنبال می کرد و پای خود را درست بر روی مکان هایی می گذاشت که زمانی قدم های مالفوی بر روی آن ها جا داشت.
هری لحظه به لحظه مالفوی ر زیر نظر داشت اما بعد از مدتی مالفوی همچون شبح غیب شده و هری را در سرگردانی قرار داد. هری که به امید پیدا کردن مالفوی اطراف محوطه را نگاه می کرد صدایی او را بر جای خود خشک کرد.
-دنبال من می گردی پاتر؟هری چرخید و منبع صدا را از پشت سرش یافت. مالفوی که چوبدستی اش را به سمت هری نشانه رفته بود با صدایی تهدید آمیز گفت:
-چرا منو دنبال می کنی پاتر؟ فکر می کنی چون تونستی پدرمو به پشت میله های زندان بیندازی منو هم می تونی گیر بندازی؟
-یه جورایی تو همین فکر بودم اخه پسر به پدر احمق میره...غیر از اون به کی میره؟
-خفه شو پاتر. توی دورگه نمی تونی به خانواده ی اصیل من توهین کنی...
هری که می دید مالفوی دارد لحظه به لحظه قرمز تر می شود، فرصت را مناسب دید و دستش را آرام در جیب شلوارش کرد و چوبدستی اش را به سرعت در آورد و روبه مالفوی گرفت و با صدای بلند فریاد زد:
-لوریکورپوس! ناگهان مالفوی از پا به هوا آویزان شد و چوبدستی اش بر روی زمین افتاد. هری که از این اتفاق متعجب اما خوشنود بود به خاطر آورد که پدرش نیز در زمانی دانش آموز هاگوارتز بوده، از این ورد استفاده کرده است و به همین خاطر خشنودی اش بیشتر و بشتر شد. به نظرش مالفوی بهترین گزینه برای امتحان آن ورد های عجیب و غریب کتاب شاهزاده بود. بنابراین به مالفوی که بر عکس شده بود و گویی از طنابی آویزان بود و مشغول فریاد زدن و کمک خواستن بود، نشانه رفت و بار دیگر فریاد زد:
-پتریفیکوس توتالوس! مالفوی بر جای خود خشکید و دیگر حتی چشمانش را هم تکان نمی داد و گویی همچون مجسمه ای جاندار بر جای خود خشک شده بود اما هنوز در چشمان بی تحرکش، باز هم خشم دیده میشد.
هری که از کار خود بسیار لذت می برد، ابتدا به اطرافش نگاه کرد و زمانی که فهمید کسی در آن اطراف نیست، به کار خود ادامه داد و لحظه به لحظه بر خوشحالی خود می افزود.
-خفاش-مف!و مالفوی لحظه ای چهره اش همچون گوجه فرنگی های پوسیده سرخ شد و بعد از مدتی نه چندان طولانی، خفاش هایی از بینی اش به بیرون پرتاب شدند.
هری که از دیدن او در این وضعیت، به یاد رون که چند سال پیش حلزون از دهانش خارج می شد افتاد و حق را به حانب خود داد.
-کی اونجاست؟صدای هاگرید از دور دست ها باعث شد که هری به خود بیاید. هری مالفوی را که در شرایط خوبی قرار نداشت رو همچون سوسک بد تیپی به پشت درخت بزرگی پرت کرد و به استقبال هاگرید رفت.
-هاگرید، منم، چطوری؟
-تویی هری؟ فکرکردم رفتی هاگزمید.
-نه می دونی خسته بودم حوصله هم نداشتم.
-پس بیا با هم بریم کلبه ی من.
-باشه بعدا میام هاگر فعلا می خوام یکم خستگی در کنم، میرم بخوابم.
-پس بعدا بیا، خوشحال میشم ببینمت، خدافظ.
-خدافظ هاگرید.
هری که منتظر بود هاگرید دور شود وقتی او را دید که وارد کلبه اش شد باخیال آسوده به سراغ دراکو مالفوی رفت که وضعیتی بهتر از سابق داشت رفت. اکنون تنها هرچند وقت یکبار خفاشی از بینی او خارج میشد و بعد از مدتی نیز همان یکی نیز انگار به زور از بینی ماالفوی خارج می شد. هری که می دانست مالفوی همین که به شرایط عادی خود برسد به سراغ اسنیپ می رود بنابراین زود تر اقدام کرد و رو به او گفت:
-میدونم اولین جایی که بعد از اینجا میری سراغ اسنیپه. با این حال میخوام بهت یه پیشنهاد بکنم و اونم اینه که یا برو سراغ اسنیپ و منم از جیغ جیغات و ترسو بازی هات حرف میزنم و پیش بچه های هاگوارتز ابروتو می برم یا هم که نه، تو به اسنیپ هیچی نمی گی منم هیچی از ترسو بازی هات و اینا چیزی نمی گم. حالا انتخاب با خودته.. هرچند که هیچ علاقه ای برای معامله با تو رو ندارم و از اسنیپ هم نمی ترسم ولی دارم بهت فرصت میدم چون فکر میکنم گناه داری.
سپس به قیافه ی مالفوی که قرمز شده بود، کمی به حالت اولش برگشته بود اما باز هم سخنی نمی گفت.
-حالا انتخاب کن...یک یا دو؟
مالفوی که با چشمان قرمزش به هری نگاه می کرد، با دستش شماره ی دو رو نشون داد و این نمادی بود که هری بگذارد او همچون موشی بگریزد هرچند که هرگز به مالفوی اطمینان نداشت اما می دانست که ایندفعه برای حفظ آبرو ی خودش هم که شده حرفی نمی زند.
ساعت ها بعد، وقتی دانش آموزان هاگوارتز از هاگزمید برگشتند و برای خوردن ناهار در سرسرا جمع شدند، هری که بعد از مدتها منزوی بودن حالا احساس خوبی داشت، با اشتیاق خاصی به سوی دوستانش رفت و در بین آنها نشست و به میز اسلیترینی ها چشم دوخت.
مالفوی با قیافه ای که بسیار سرخ شده بود، دست به سینه بر روی صندلی خود نشسته بود و با هیچکس کوچکترین حرفی نمی زد و هری که این حال و روز مالفوی را می دید خوشحال تر از قبل شد.
-هری؟ اتفاقی افتاده؟ خوشحال به نظر می رسی!
-نه چیزی نیست.