ریگولوس با حالت آلن دلونی و خفن خود از اتاق خارج شد و آرسینوس را در حال هم زدن یک معجون در یکی از راهرو های دارالمجانین دید.
- آرسینوس؟
- چیه ریگولو...!
آرسینوس نگاهش به سر ریگولوس که همچنان شکافته و خالی بود افتاد. چهره اش در زیر ماسک سبز شد و گفت:
- اممم... چیزه... سرت... سرت...
- سرم چی؟
اصولا ادب حکم میکرد که آرسینوس واضح و روشن جلوی ریگولوس نایستد و بگوید که سر وی کاملا خالی است و او بی مغز است. اما آرسینوس به حدی متعجب بود که این نکته را از قلم انداخت.
- ریگولوس... سرت... توی سرت منظورمه... چه بلایی سرت اومده؟!
- آهان... میخواستن مغزمو در بیارن بدن دست پشمک... بعد دیدن من دانشمندم و حیف میشم... ولم کردن.
آرسینوس از شدت تعجب آب دهانش را با صدای بسیار بلندی قورت داد!
- بعد همینطوری ولت کردن؟! کی اینکارو کرد اصلا؟!
- ورونیکا دیگه... منتها دید من دانشمندم و خیلی خفن و دست کجم و اینا ولم کرد.
آرسینوس که تا آن لحظه به سختی جلوی خود را گرفته بود که ناسزا ندهد، گفت:
- بابا لاصب تو که مغزت خالیه! :vay:
- زیادی بزرگه... نمیبینی... حالا هم بیا بریم اتاق جراحی... کارت دارن!
آرسینوس که همچنان میکوشید به سر ریگولوس نگاه نکند به دنبال وی به اتاق جراحی رفت.
همین که با حالت مخصوص به خودش، نفر اول وارد شد، ملت مرگخوار روی او پریدند و او را گرفتند تا یک تکه از بدنش را جدا کنند.
- عه... این که ریگول دست کجه!
- دکتر جون لطفا بدوز کله ی خالیشو... من دستم رفت تو جمجمش الان!
- ریگولوس، دستت رو از روی صورتم بردار، آرایشم خراب شد!
ملت مرگخوار رو به کراب که به فکر آرایشش بود:
پس از اینکه مرگخواران از روی زمین بلند شدند و ریگولوس را هم به گوشه ای انداختند تا بخوابد آرسینوس با آرامش و وقار مخصوص به خودش وارد شد.
- اینجا چه خبره؟ یک دقیقه رفتم معجونم رو دوباره هم بزنم!
ملت مرگخوار ریختند روی سر و کله وزیر مملکت و وی را که به شدت دست و پا میزد، به طرف میز تشریح بردند...
- لامصبا چیکارم دارید؟! مگه من چیکار کردم؟! چرا همچین میکنید؟!
- هیس! ما فقط یکی از نقاب هاتو به همراه یکم از پوست صورتت رو میخوایم!
- جان؟!
ورونیکا که خنده شیطانی اش را بر لب داشت مستقیما به طرف جعبه وسایل رفت و با صدای بلند نام وسایل را گفت تا ترس و وحشت حاکم بر آرسینوس را قوت ببخشد.
- قیچی!
ورونیکا پس از آوردن نام قیچی آن را مستقیما به طرف آرسینوس پرتاب کرد و قیچی با فاصله کمی از صورت آرسینوس روی میز فرود آمد. ورونیکا که از اینکار به شدت خوشش آمده بود باز هم ادامه داد.
- اره!
- چاقو!
ورونیکا که وسیله مورد نظر را که یک چاقوی نقره ای کوچک بود، از درون جعبه برداشت و به طرف آرسینوس حرکت کرد...
- ورونیکا... تو که جدی نیستی؟!
- اتفاقا خیلی جدی هستم!
ورونیکا پس از آن چاقو و اره ای را که با فاصله کمی از صورت آرسینوس در میز فرو رفته بودند را برداشت و دوباره به داخل جعبه پرتاب کرد... سپس چاقو را مستقیما روی صورت آرسینوس فرود آورد...
- پس چرا داد و بیداد نمیکنی از درد؟!
- خب وقتی من کلهم صورتم قبلا سوخته و داغون شده و دیگه درد رو حس نمیکنم چرا الکی داد و هوار کنم؟!
- جدی میگی؟!
- آره. چطور؟
- خب، پس یکی از ماسک های خیلی مضحکت رو بده که ما کار داریم!
- خب از همون اول میگفتی این رو!
-
آرسینوس پس از اینکه کمی دیگر به چهره پوکر فیس ورونیکا نگاه کرد، دستش را در جیب ردای سیاهش کرد و نقاب رنگ و رو رفته یک دلقک که چهره بسیار خنده دار و مضحکی داشت را بیرون کشید و به ورونیکا داد.
- خب... حالا بریم سر وقت ریشش... برید بلاتریکس رو پیدا کنید مادر سیریوسا!