خـلـاصــه:نقل قول:
موجوداتی بیچهره که از طریق شاخکهای اختاپوسمانندشون جادوی وجود ساحرهها و جادوگرها رو میکِشن و اونا رو نابود میکنن، دنیای جادوگری رو احاطه کردن. بعدها این نکته کشف میشه که جادوگرهای خیلی قوی بر اثر برخورد با شاخکا تبدیل به جادوخوار میشن، امّا ضعیفترا فقط میترکن!
اورلا، رز، لاکرتیا و برایان، جسد رودولف رو پیدا میکنن که با خون خودش، کلماتی رو روی زمین نوشته بود. از جمله: "وسایل مشنگی، مقاومت، هاگوارتز، سر نخ، نذار دستشون.."
از طرفی، تدی، جیمز، ویکتوریا، هاگرید و آریانا با همدیگهن و میخوان وارد انگلستان شن.
ویولت، دو جا از دوستاش در برابر جادوخوارها محافظت میکنه که دفهی اوّل ورونیکا میترکه و ویولت هم ناچاراً ریگولوس و آملیا رو به مکانی نامعلوم میفرسته و دفهی دوّم هم یوآن رو به جایی امن منتقل میکنه و متأسفانه خود ویولت به همراه ریتا جان به جان آفرین تسلیم میکنن.
یوآن در ادامه با لاکرتیا، اورلا و رز همراه میشه که در مواجهه با جادوخوارهای اشغالگر محوطهی هاگوارتز، لاکرتیا توسط جادوخوارها پودر میشه و اورلا هم دست به خودکشی میزنه. یوآن و رز هم فرصت رو مناسب میبینن و هرطور شده، وارد قلعهی هاگوارتز میشن.
هاگوارتزی که توش کلاوس داره در مورد جادوخوارها تحقیق میکنه و وینکی با داد و هواراش کم مونده همهشونو بکشه اونجا.
***
ماه میتراوید و چمن سرسبزِ محوطهی هاگوارتز را جلا و روشنایی میبخشید.
- من دیگه نمیتونم ادامه بدم.
کلاوس آهی کشید، عینکش را برداشت و با سر آستینش، عرقِ نشسته بر روی ابروها و پلکهایش را پاک کرد. بعد، نگاهی به وینکی انداخت. چند دقیقهای میشد که روی لبهی پنجره نشسته و با دقّت اوضاعِ بیرون را دید میزد.
- هیچ ایدهای ندارم اونایی که الان داشتن با جادوخورا مبارزه میکردن، کیا بودن؟!
- وینکی هم ندونست. ولی این مهم نبود. مهم این بود که بودلرِ عینکی باید کتابها رو گشت.
- همهشون رو گشتم.
- بودلر باید بیشتر گشت.
- ولی من اُمیدی نـ..
- بودلر نباید اُمیدش رو از دست داد و بیشتر از قبل گشت.
جر و بحث با وینکی بیفایده بود. کلاوس لبش را گزید و با نگاهی مصمم، باری دیگر، تکتک ردیفها و ستونهای مختلف کتابخانه را از نظر گذراند. تا اینکه بخش ممنوعه نظرش را جلب کرد. بخشی که تا به حال سراغ آن نرفته بود. شاید چون اکثراً نفرینهای متعددی در دل کتابهای آن قسمت گنجانده شده و کلاوس نیز برخلاف خواهر بزرگترش، آدمی ریسکپذیر نبود.
ولی خب..
در آن شرایط، باید دست به هر کاری میزد تا زنده بماند.
پس به سمت بخش ممنوعه رفت و با احتیاط، مشغول گشتوگذار شد.
دو دقیقه بعد، نگاهش روی کتاب "مقابله با ماوراء" قفل شده بود. هنگامی که قصد داشت آن را بیرون بکشد، کتاب سیاهرنگ و قطور بغلی نیز بر روی زمین افتاد و بلافاصله صفحاتش بهسرعت ورق خوردند و قهقههی وحشتناکش، رنگ از رخسار کلاوس پراند.
- اوه.. نــه!
یک جفت دستِ کثیف از لای کتاب بیرون آمد و به پای کلاوس چنگ زد. بودلر جوان با دستپاچگی عقبعقب رفت و سعی کرد آن را لگدمال کند.
- اَه! لعنتی! ولم کن!
بوشــــاک!در آن میان، تیری داغ از داخل لولههای مسلسل وینکی به بیرون جست..
عـــــااااه!و آن کتاب نفرتانگیز را به عبارتی، به قتل رساند. پژواک جیغ هراسانگیزش، مو بر تن کلاوس سیخ کرد. ظاهراً صدایش چنان بلند بود که حتی جادوخوارها هم آن را شنیده بودند.
وینکی به آرامی جلو آمد.
- حال بودلر خوب بود؟
کلاوس آهی از سر آسودگی کشید. امّا قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید..
- کی اونجاس؟
- خودت رو نشون بده!
نفس هردو در سینه حبس شد. سرعت قدمهایی که به گوششان میرسید، با سرعت ضربان قلبشان برابر بود. وینکی مسلسلش را بالا گرفت و کلاوس چوبدستیاش را. شاید اگر خواهرش جای او بود، با کله به جلو میتاخت.
ولی او کلاوس بود. آرام، محتاط، منطقی.
و لحظهای بعد، پیکرِ دو تازهوارد از کنار پیچ راهرو پدیدار شد.
یکی دُمِ نارنجی داشت و دیگری شالگردنِ مشکی و طلایی.
- یوآن! رز!
- وینکی! کلاوس!به سمتِ یکدیگر دویدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. بعد از مدتها بیخبری، حالا کمتر احساس تنهایی میکردند.
کلاوس بیصبرانه گفت:
- نمیدونم چجوری بگم که از دیدنتون خوشحالم! چطوری خودتون رو به اینجا رسوندین؟
یوآن شانههایش را بالا انداخت.
- هوووف! داستانش مفصّله. تا همینجاشم خودمم تعجب کردم چطور زنده موندم!
- منم همینطور.
- پس دوستان کجا بود؟
یوآن و رز هردو یک لحظه به نگاهِ پرسشگرانهی وینکی خیره شده و بعد، سرشان را پایین انداختند. غمی مشترک در دل هر چهار نفر سنگینی کرد. کلاوس حالا میفهمید که چقدر شانس آورده که توانسته با دو بازمانده ملاقات کند.
ثانیههایی به همین منوال گذشت تا اینکه بودلر سکوت را شکست. دیگر بیش از این نمیتوانست تحمل کند. مدتها بیخبر بود و حالا در دلش آشوبی به پا بود.
- و.. و ویولت؟ اون چی؟ خبری ازش ندارین؟
رز این دفعه واقعاً حرفی برای گفتن نداشت. رویش را برگرداند و سعی کرد جیکش در نیاید. روباه نیز دستش را بین موهایش کشید. نگاه کلاوس لحظهبهلحظه آشفتهتر میشد.
دعا میکرد حدسش درست نباشد..
- بـ.. بگین خب! چیزی شده؟
یوآن سعی کرد لرزش صدایش را کنترل کند. طاقت نگاه کردن به چهرهی معصوم کلاوس را نداشت.
- ببین.. اون با من بود. ریتا هم اونجا بود. کلی از اونا هم دور و برمون بودن. من.. من واقعاً نمیدونستم چیکار کنم. ولی ویولت.. منو از مخمصه در آورد و.. خودش..
و در آن لحظه، دو چیز شکست.
بغض رز، و بلافاصله، دلِ نازُکِ کلاوس.
و یوآن هم فوراً او را محکم در آغوش کشید. طوری که عینکش به زمین افتاد.
- متأسفم، ولی درست فهمیدی..!
و شانهی روباه، کمکم خیس شد از اشکهای پسربچهی تکوتنهای ریونکلاوی..!