تصویر شماره پنج(دوباره)
وارد هاگوارتز شدم.وای!چه قد بزرگه!یه میز گنده با 1000 تا دانش آموز(عددشو از خودم درآوردم;))یه عالم شمع بالا سرم!خیلی جالبه.قبلا که تو یتیم خونه بزرگ شدم تا قبل از اینکه پدرم(سوروس اسنیپ)منو به فرزند خوندگی خودش قبول کنه یه عالم کتاب داستان راجب جادوگرا خونده بودم و همیشه تو ذهنم تصورشون میکردم اما هیچ وقت حتی تو خوابم نمیتونستم این جوری ببینمش.هاگوارتز.اصلا یعنی چی?معنی کلمش چیه?مردم چه اسمای مضخرفی واسه محلشون انتخاب میکنن!والا!صدای پدرم منو از دریای خیالاتم بیرون آورد
پدرم:
تو خجالت نمیکشی که یکسره با من اینور و اونور میری?ناسلامتی ده سالته.مردم میگن دختر سوروس اسنیپ رو نگا!باباش یکی از استاتید بزرگ هاگوارتزه اونوقت دختر لوس وبدعنقش یکسره باهاش میگرده.
من:
بابا صد دفعه بهت گفتم من به حرف مردم توجهی نمیکنم.اصلا به من چه!چرا باید همیشه از من یه ایرادی بگیری?بابای آلبوسو نگا...
پدرم:
خب لازم نکرده اینقد عصبی شی باز کلاه گروه بندی اشتباهی میفرستت یه گروه دیگه ها!!!
یه لحظه شوکه شدم:
چی?گروه بندی?
پدرم:یعنی من اون همه راجب گریفندور و هالپاف و اسلایترین و ریونکلو برات توضیح دادم بازم حالیت نشد?
من:
چرا بهم گفتی ولی فکر نمیکردم الان گروه بندی کنیم.
پدرم:
پس کی گروه بندی کنیم?فردا درسات شروع میشه
من:
بابا حالا چیکار کنم?نکنه گروهی برم که اصلا دلم نمیخواد?
صدای پروفسور مگ گوناگول به گوشم میرسید که اسمای بچه های گروه بندی رو میخوند:
آلبوس سوروس پاتر!
پدرم:کیف کردی?اسم منو رو بچشون گذاشتند
خندم گرفت:
امان از دستو بابا یکسره منو در پر استرس ترین شرایط میخندونی!
پدرم:راستش کلاه گروه بندی یه کم خنگ میزنه
من:
از چه لحاظ?
اسلایترین!
دهنم وا موند:
یه پاتر?اسلایترین?
پدرم:
حالا دیدی گفتم?البته کلاه بیشتر به حرف دل آدم گوش میکنه.پس از هیچی نترس و خواهشا مثل همه کارات این یکیو گند نزن.باشه دخترم?
من:
چشم بابا.
رفت سر میز اساتید نشست.
امیلی اسنیپ!
وای چه زود!بابام بهم چشمکی زد.با قدم هایی آهسته راه افتادم.همه داشتن منو نگاه میکردن.آدم ندیدن به خدا!چشم چرونا!!!روی صندلی نشستم و کلاه رو روی سرم گذاشتند.
کلاه:
خب بزار ببینم'اوا!تو دختر سوروس اسنیپی?
من:
دخترخواندشم!
کلاه:
حالا همون.خب بزار ببینم...
من:
کلاه جونم?
کلاه:
جانم?
من:
میشه منو تو گریفندوری ها نندازی?آخه شوخی های خرکی میکنن من میترسم.
کلاه:
هالپاف چه طوره?
من:
نه من تنبلم
کلاه:
پس ریونکلو
من:
نه نه جای خرخوناس من نیستم
کلاه:
این چه طرز حرف زدنه?
من:
ببخشید
کلاه:
اسلایترین چه طوره?
من:
چی?
کلاه:
گروهی که پدرت توش بود
من:
عالیه
اسلایترین
نفس راحتی کشیدم.پدرم بهم چشمکی زد.ریزکی خندیدم و رفتم سر میز پیش هم گروهی هام و مشغول شوخی و خنده شدم...
(دیگه این یکی خدا کنه تاعید شه جونم دراومد)
درود دوباره فرزندم
رول شما درواقع از کم بودن توصیف و زیاد بودن دیالوگ رنج میبره. درواقع یه رول خوب باید تناسب رو بین این دوتا رعایت کنه و باعث بشه خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها تصور کنه.
سوژهت هم به اندازه کافی خوب نبود و میتونستی داستان بهتری رو برای نوشتن انتخاب کنی.
پس فعلا؛ تایید نشد!