عکسسرسرا بزرگ و طویل بود . با نور شمع های معلق در هوا روشن شده بود و سقف آن آسمان پر ستاره و تاریک شب را منعکس میکرد. مین با خود فکر کرد : خانه! و بعد هر سه شان یکصدا گفتند : غذا!!! و به سمت میز غذاخوری هافلپاف یورش بردند. البته هنوز غذایی روی میز نبود اول نوبت راسم گروه بندی تازه واردها بود.
مین در حالی که خود را بین لیز و بانی جا میداد گفت: خدا کنه دسر گز بستنی باشه !
لیز به او نگاه کرد و گفت: چی بستنی؟
بانی که در طول میز گویی به دنبال کسی میگشت با هواسپرتی گفت: چی؟
مین گفت: گز بستنی! تابستون برامون سوغات آوردند . خیلی خوشمزه ست. باید امتحان کنید.
بانی که شخص مورد نظرش را یافته بود جیغ خفه ای کشید و گفت : اوه اوناهاش!
مین و لیز به جایی که بانی اشاره کرد نگاه کردند. جرارد با موهای قهوه ای روشن کوتاهش از ان سوی میز با لبخند به بانی نگاه میکرد و بانی هم با لبخند به او جواب میداد.
لیزز و مین هر دو همزمان سرشان را برگرداندند و چپ چپ به بانی نگاه کردند و آنقدر ادامه دادند تا بانی لبخندش را جمع کرد و با اخم به آن دو نگاه کرد: چیه!
کلاه گروهبندی فریاد کشید: ریونکلاو!
بانی دختری بلوند و ریزه میزه بود که مین او را از سال اول میشناخت. دختری آرام و متین و پر از احساس که از تابستان به این ور در مورد جرارد حرف میزد.
به بانی گفت : باید باهامون آشناش کنی !
لیز که به نظر می آمد به همان چیزی فکر میکرد که مین می اندیشید گفت : آره! منم خیلی دوست دارم بدونم این پسره چجور آدمیه و با حالتی اندیشمند ادامه داد: اون یکی از دوستای کارله. پس مراقب باش بانی! بانی را با چشمانی جمع کرده و با لحنی محکم گفت که در هاله قرمز رنگ موهایش بسیار ترسناک به نظر میرسید.
کارل با موهای مشکی پسری خوش تیپ و خوش هیکل بود. قد بلندی داشت و کنار جرارد نشسته بود. طوری که از پشت میز یک سر و گردن از جرارد بلند تر بود. بازیکن کوییدیچ بود و شکستگی بینیش چیزی از خوش قیافگی اش کم نکرده بود.
دخترها یا عاشق کارل بودند و یا از او متنفر. مین هیچ گاه نفهمیده بود چرا .
لیز که گویی سوال مین را از چشمانش خوانده بود اینطور ادامه داد: کارل با هر دختری دوست میشه بعد از چند ماه و وقتی که دختره رو عاشق خودش کرد اون رو ول میکنه.
مین سر تکان داد ولی بازم نفهمید چرا؟ گفت : به نظرم کارل پسر خوش قیافه ایه اما همین نه بیشتر.
لیز که چپ چپ به مین نگاه میکرد ادامه داد: کتی رو میبینی؟ اونم یکی از دخترایی که با کارل دوست بود.
بانی نگذاشت صحبت لیز تمام شود: هینگز رو میگی؟ اون ها همیشه باهمند.
لیز گفت: بله اما یه مدت خیلی باهم صمیمی بودند .
مین به دختری که بانی و لیز از او صحبت میکردند نگاه کرد. کتی موهایی بلوند مثل بانی داشت اما بلند، خیلی بلند تر. صورتش فرم قشنگی داشت و ردای طلایی هافلپاف بر تنش میدرخشید . در آن لحظه که چانه اش را بالا گرفته بود و به آرامی با دوستانش صحبت میکرد و با متانت غذایش را میخورد اشرافیت از چهره اش میبارید.
صحبتشان نیمه کاره ماند. دامبلدور بلند شده بود تا به تازه وارد ها خیر مقدم بگوید
- ... و حالا موقع سرو غذاست!
درود فرزندم
رول خوبی بود. توصیفاتت خوب بودن و فاصله ها رم رعایت کردی. فقط بعضی جاها حواست به علامت گذاری ها نبوده.
اینم مشکلیه که در طول ایفا حل میشه.
تایید شد!
مرحله بعد: گروهبندی
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1396/5/1 0:19:54