تصویر 3 کارگاه نمایش نامه نویسی
از نیمه شب گذشته بود. سوروس اسنیپ در راهرو های قلعه در حال پرسه زنی بود تا اگر چشمش به دانش اموزانی خورد که مشغول فضولی و کنجکاوی و پرسه های شبانه بودند مچشان را بگیرد.غرقه در افکارش بود. پاتر بی نهایت به پدرش شبیه بود و تا فرقش با او چشمانش بود. چشمانی که انگار چشمان لی لی بودند. هرگاه به این فکر میکرد که لرد سیاه قصد دارد این پسر را بکشد و او نمیتواند لرد سیاه را از خواسته اش منصرف کند اندوهگین می شد. مهم نبود پدر پاتر که بود. مهم مادرش بود لی لی. لی لی خود را بخاطر پسرش فدا کرد اگر اسنیپ میتوانست جان این پسر را نجات دهد دیگر کار لی لی و مرگش بی ارزش واقع نمیشد.
اسنیپ غرق در افکارش بود و برای خود راه میرفت. وقتی سرش را بالا اورد خود را در مقابل دری یافت. در را باز کرد. اتق مخوف و تاریکی بود. چوبدستی اش را بیرون اورد و فضا را روشن کرد. چشمش به آینه ای افتاد که با پارچه ای رویش را پوشانده بودند. پارچه را کنار زد. در آینه تصویر خودش را دید اما با یک تفاوت! لی لی عزیزش در آغوشش فرو رفته بود و می خندید. اشک های سوروس دیگر قدرت باقی ماندن در چشم هایش را ندانشتند پس ریختند؛ ریختند و او را خالی کردند. این بی شک آینه نقاق انگیز بود همان آینه جادویی! اگر انروز به لی لی همچین حرفی را نمیزد، تصویر در آینه واقعی بود.
: اه لی لی عزیزم نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده. بعد از مرگت از لرد سیاه جدا شدم. او به من قول داده بود تا تو را در امان نگه دارد ولی او تو را کشت. با تمام بی رحمی تو را کشت. لی لی عزیزم قسم میخورم که نگذارم نقشه های شوم لرد سیاه به عمل بینجامد. از پسرت مراقبت خواهم کرد!
درود بر تو فرزندم.
بد نبود. میتونی خیلی بهتر بنویسی، چه ظاهر پست و چه جزئیاتش.
با امید به اینکه بتونی بعدا مشکلاتت رو برطرف کنی، تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی!
سال های بعد.....
زمانی که پیر شدم.......
و روی صندلی ام نشسته ام.......
و مشغول کتاب خواندنم.......
و اطرافیان به من می گویند.......
باز هم...........
در جواب به انهاخواهم گفت.......
هری پاتر همیشه برای من تازگی دارد❤