هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶
#1
سلام کلاه آخه میدونی خیلی از دوستای من اینجا ثبت نام کردن رفتن اسلیترین منم خودم دوسش داشتم نمیخوام قلب چروکیدتو بشکنم متاسفم ولی منو لطفا بفرست اسلیترین



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۹:۲۲ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
#2
راستی کلاه ببین من نظرم عوض شد میتونم برم اسلیترین??خواهش میکنم



پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#3
کلاه عزیز سلام
به نظر خودم هالپاف خوبه چون مهربونم گریفندور نه چون زیاد شجاع نیستم ریوین هم درسخون نیستم.اسلایترین بد نیست بین اسلایترین و هالپاف یکی خودت بگو فقط زودتر میخوام برم مسافرت جمعه از تکالیفم عقبم توروخدا عجله کن



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#4
تصویر شماره هفت(از خودم درآوردم)
هوا بسی ترسناک بود.صدای رعد و برق تابلو های هاگوارتز را میلرزاند جوری که همه افراد تابلو از وحشت جیغی سر میدادند.نور های صاعقه های وحشی تمام هاگوارتز را روشن میکرد.اسنیپ عصبانی بود.بیش از حد معمول.چه چیز باعث شده بود که اینقد عصبانی باشد?فرصت را غنیمت شمارد و جوری که هیچ کسی در هاگوارتز نیست پاتر را مجازات کند?(همه به هاگزمید رفته بودند.حتی رون و هرمیون)به راستی چه شده بود?اسنیپ دست پاتر را به طور وحشیانه ای میکشید و به سمت دفترش حرکت میکرد.همان دفتر پر از معجون های حال به هم زن!همه تابلوها با تعجب آن دورا مینگریستند.به دفترش که رسید درا باز کرد.دست پاتر را کشید و محکم به داخل دفترش پرتش کرد.پاتر کم مانده بود این جمله از دهانش بیرون بپرد.
-آرام باش حیوان!!!
اسنیپ وارد دفترش شد و دررا قفل کرد.اینبار محکم تر دست پاتر را پیچوند و روی صندلی پرتش کرد.دردی که در دست هری ایجاد شده بود آنقدر دردناک و غیر قابل تحمل بود که اشکی از چشمانش سرازیر شد.صورت اسنیپ به صورت پاتر خیلی نزدیک بود.جوری که هری میتوانست گرمای نفس های اسنیپ را که به صورتش میخورد حس کند.
-پاتر عوضی بی نظم.خیال کردی میتونی منو جلوی بچه ها اسکل کنی?آره!?
-نه قربان من همچین فکری نکردم
-خفه شو!
سیلی محکمی به صورت هری خورد و کمی لبش خونی شد.
اسنیپ-حالا کارت به جایی رسیده که جلوی بچه ها به من میگی(اونقدر که به موهات روغن میزنی اگه همون اندازه مهر و عطوفت در دلت بود تا حالا خدا شده بودی)آره!?
اسنیپ فریاد میزد.چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و هری از ترس نزدیک بود شلوارشو خیس کند.اسنیپ شروع به سیلی زدنش کرد
-حالا کارت به جایی رسیده که کاری کنی که حتی نورچشمی من(دراکو مالفوی)هم به من بخندد!?وقتی زبانت را بریدم میفهمی که...
اما اسنیپ حرفش را تمام نکرد.انگار فکری به سرش زده بود.لبخندی از سر رضایت و افکار شیطانی به لبش نشسته بود.پاتر اصلا از این لبخند خوشش نیامد چون میدانست هرچی باشه مربوط به اونه.اسنیپ معجونی را برداشت.همان معجون زشت و تهوع آوری که داخل آن دو جنین دوقلوی به هم چسبیده بودند.آب آن را داخل لیوان بزرگی ریخت.آن را آورد و به دست هری داد.
-حالا اینو باید تا آخرش بخوری!?این مجازات من برای تو
هری-چی!?اما این کار تو مدرسه ممنوعه
جمله اش را به سختی گفت چون از بس که سیلی خورده بود از دهانش خون میامد.
-به من چه!?هرکی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه
دیگه کم کم پاتر گریه اش گرفت
-قربان!پروفسور ببخشید دیگه...
-نه خیر حالا زود تمامش کن من تا آخر روز وقت ندارم.باید به کارای مهم تری برسم.
پاتر به آن معجون نگاهی کرد بویش حتی از زیر بغل حمام نرفته گندتر بود
-پروفسور اسنیپ تو رو خدا رحم کنید
این جمله را که گفت اسنیپ قیافه اش وا رفت.به چشمانی که درست شبیه مادرش بود نگاه میکرد.ادامه در بعدی...

به دهان پر از خونش...با خودش میگفت:
- وای من...من چیکار کردم!?لیلی منو ببخش
اینبار آروم تر شد.دست پاتر را گرفت و به سمت شیر آب برد و صورت پر از خونش را با دست شست.اینبار لیوانی دیگر با معجونی دیگر را پر کرد و به دست پاتر داد
-این دیگه چیه!?
این جمله را با نهایت بی حالی اش گفت
اسنیپ-نترس چیز بدی نیست.کمک میکنه حالت خوب بشه.
هری که دیگه چاره ای برای کار نمیدید آن معجون را تا تهش خورد.مثل آب گوارایی بود که به تشنه ای بدهند.چون همان لحظه احساس خوبی در بدنش پیدا کرد و توانست بلند شود.اسنیپ قفل درا باز کرد و پاتر را به بیرون راهنمایی کرد.
اسنیپ-پاتر میدونم این کارمو همیشه به ذهنت میسپاری ولی بین خودمون باشه.نه ویزلی و نه حتی گرنجر بفهمند.باشه?
پاتر-چشم پروفسور
احساس خستگی شدیدی پیدا کرد.هنوز کسی نیامده بود.به سمت خوابگاه پسرا در سالن گریفندور رفت.رمز در را به بانوی چاق گفت
-نوشابه گازدار(رمزو برم;))
وارد خوابگاهش شد و خودش را روی تختش پرت کرد.هنوز نمیفهمید که چرا اسنیپ به او رحم کرده بود.اما مهم نبود.چون او هم اکنون به چیز بهتری نیاز داشت و آن خواب آرام و شیرینی بعد از این مجازات بود
(دیگه این تمام تلاشم بود)


درود بر تو فرزندم.

نیازی نبود ادامه رو در بعدی بنویسی.

بد نبود... خوب بود. اما در مورد دیالوگ نویسی:

پاتر:
-چشم پروفسور

احساس خستگی شدیدی پیدا کرد.هنوز کسی نیامده بود.به سمت خوابگاه پسرا در سالن گریفندور رفت.


و اینکه علائم نگارشی آخر جملات رو یادت نره.
امیدوارم بهتر بشی با ورود به ایفای نقش.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۲۰:۰۸:۲۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۰۷ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
#5
تصویر شماره پنج(دوباره)
وارد هاگوارتز شدم.وای!چه قد بزرگه!یه میز گنده با 1000 تا دانش آموز(عددشو از خودم درآوردم;))یه عالم شمع بالا سرم!خیلی جالبه.قبلا که تو یتیم خونه بزرگ شدم تا قبل از اینکه پدرم(سوروس اسنیپ)منو به فرزند خوندگی خودش قبول کنه یه عالم کتاب داستان راجب جادوگرا خونده بودم و همیشه تو ذهنم تصورشون میکردم اما هیچ وقت حتی تو خوابم نمیتونستم این جوری ببینمش.هاگوارتز.اصلا یعنی چی?معنی کلمش چیه?مردم چه اسمای مضخرفی واسه محلشون انتخاب میکنن!والا!صدای پدرم منو از دریای خیالاتم بیرون آورد
پدرم:
تو خجالت نمیکشی که یکسره با من اینور و اونور میری?ناسلامتی ده سالته.مردم میگن دختر سوروس اسنیپ رو نگا!باباش یکی از استاتید بزرگ هاگوارتزه اونوقت دختر لوس وبدعنقش یکسره باهاش میگرده.
من:
بابا صد دفعه بهت گفتم من به حرف مردم توجهی نمیکنم.اصلا به من چه!چرا باید همیشه از من یه ایرادی بگیری?بابای آلبوسو نگا...
پدرم:
خب لازم نکرده اینقد عصبی شی باز کلاه گروه بندی اشتباهی میفرستت یه گروه دیگه ها!!!
یه لحظه شوکه شدم:
چی?گروه بندی?
پدرم:یعنی من اون همه راجب گریفندور و هالپاف و اسلایترین و ریونکلو برات توضیح دادم بازم حالیت نشد?
من:
چرا بهم گفتی ولی فکر نمیکردم الان گروه بندی کنیم.
پدرم:
پس کی گروه بندی کنیم?فردا درسات شروع میشه
من:
بابا حالا چیکار کنم?نکنه گروهی برم که اصلا دلم نمیخواد?
صدای پروفسور مگ گوناگول به گوشم میرسید که اسمای بچه های گروه بندی رو میخوند:
آلبوس سوروس پاتر!
پدرم:کیف کردی?اسم منو رو بچشون گذاشتند
خندم گرفت:
امان از دستو بابا یکسره منو در پر استرس ترین شرایط میخندونی!
پدرم:راستش کلاه گروه بندی یه کم خنگ میزنه
من:
از چه لحاظ?
اسلایترین!
دهنم وا موند:
یه پاتر?اسلایترین?
پدرم:
حالا دیدی گفتم?البته کلاه بیشتر به حرف دل آدم گوش میکنه.پس از هیچی نترس و خواهشا مثل همه کارات این یکیو گند نزن.باشه دخترم?
من:
چشم بابا.
رفت سر میز اساتید نشست.
امیلی اسنیپ!
وای چه زود!بابام بهم چشمکی زد.با قدم هایی آهسته راه افتادم.همه داشتن منو نگاه میکردن.آدم ندیدن به خدا!چشم چرونا!!!روی صندلی نشستم و کلاه رو روی سرم گذاشتند.
کلاه:
خب بزار ببینم'اوا!تو دختر سوروس اسنیپی?
من:
دخترخواندشم!
کلاه:
حالا همون.خب بزار ببینم...
من:
کلاه جونم?
کلاه:
جانم?
من:
میشه منو تو گریفندوری ها نندازی?آخه شوخی های خرکی میکنن من میترسم.
کلاه:
هالپاف چه طوره?
من:
نه من تنبلم
کلاه:
پس ریونکلو
من:
نه نه جای خرخوناس من نیستم
کلاه:
این چه طرز حرف زدنه?
من:
ببخشید
کلاه:
اسلایترین چه طوره?
من:
چی?
کلاه:
گروهی که پدرت توش بود
من:
عالیه
اسلایترین
نفس راحتی کشیدم.پدرم بهم چشمکی زد.ریزکی خندیدم و رفتم سر میز پیش هم گروهی هام و مشغول شوخی و خنده شدم...
(دیگه این یکی خدا کنه تاعید شه جونم دراومد)

درود دوباره فرزندم

رول شما درواقع از کم بودن توصیف و زیاد بودن دیالوگ رنج میبره. درواقع یه رول خوب باید تناسب رو بین این دوتا رعایت کنه و باعث بشه خواننده بتونه خودشو جای شخصیت ها تصور کنه.

سوژه‌‌ت هم به اندازه کافی خوب نبود و میتونستی داستان بهتری رو برای نوشتن انتخاب کنی.

پس فعلا؛ تایید نشد!



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۱۵:۴۷:۴۱


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶
#6
تصویر پنج کارگاه نمایش نامه نویسی)
از استرس تمام تنم خیس بود.انگار یه دوش عرق گرفته بودم.به بابام که جای اساتید نشسته بود نگاه میکردم.پاهام میلرزید.نکنه وارد گروهی شم که اصلا دلم نمیخواست??البته هنوز انتخاب نکرده بودم ولی به هر حال...وای نه...بابام منو دید...الانه که بیاد و پوستمو بکنه.اومد و دستمو کشید و منو برد کنار دیوار دور از دید بقیه.بابام:این چه قیافه ایه دختر!? چرا همیشه آبروی منو میبری با این کارات?)من:بابا من آخه...میترسم)پدرم:از چی?تمام ترسات از نظر من بیخودن)من:خب...میترسم گروهی که دوست ندارم انتخاب شم)پدرم به من نگاهی کرد.این دفعه آروم تر شد.دستی روی سرم کشید:ببین دخترم چهار شخصیت بزرگ هاگوارتز رو میسازن.گریفندوری ها شجاعن.هالپافی ها پر تلاشن.ریونکلویی ها باهوشن.و اسلایترینی ها...)منم سریع گفتم:احمقن.)پدرم:نه عزیزم اشتباه فهمیدی.میخواستم بگم بردبارند.)من:نه احمقند.)پدرم:دخترم اینجوری راجب بقیه گروه ها حرف نزن)من:بابا قبول کن احمقن.)پدرم با لبخند:مثل اینکه یادت رفته پدرتم اسلایترینی هستش)صورتم از خجالت سرخ شد:وای ببخشید بابا اصلا منظوری نداشتم.یادم رفته بود)پدرم:عیب نداره عزیزم فقط قول بده که از این به بعد راجب بچه های دیگه اینجوری فکر نکنی)من:چشم بابا)صدای بلند پروفسور مگ گوناگول رسید:امیلی اسنیپ!پدرم:وقتشه.)من:شما نمیاین?)پدرم:تو برو منم میام)نگاهی به پدرم کردم و رفتم.اون سریع تر از من خودشو به میز اساتید رسوند و نشست.با قدم هایی آهسته به سمت جلو حرکت میکردم.همه بچه ها داشتند منو نگاه میکردند.روی صندلی نشستم و پروفسور مگ گوناگول کلاه رو روی سرم قرار داد.صداش به گوشم رسید:خب بزار ببینم...مهربون و دلسوز ولی کله شق و لجباز.وای وای وای از بقیه هم کم نمیاره که!یه کمکی هم ترسویی ولی نه زیاد.شیطونم که هستی.قابل اعتماد و رازداری.خب بزار ببینم...
من تو دلم گفتم:کلاه میشه منو توی گروهی بندازی که پدرمو انداختی?)کلاه:منظورت سوروس اسنیپه?ببینم مطمعنی?)من:آره.راستش یه حسی بهم میگه که کار درستیه.)کلاه:باشه هرجور میلته.اسلایترین.)نفس راحتی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم .بابام بهم چشمکی زد و منم ریزکی خندیدم و سر میز با بقیه هم گروهی هام نشستم.
(به نظر خودم که بدک نشد حالا بازم امیدوارم تاعید شم)


درود بر تو فرزندم.

سوژه بدی نبود... خوب بود. ولی جای کار داشت.
و... ظاهرش... یکم با اینتر بیشتر دوست باش!
دیالوگ نویسی به این شکله:

پدرم:
- عیب نداره عزیزم فقط قول بده که از این به بعد راجب بچه های دیگه اینجوری فکر نکنی.

من:
- چشم بابا.


متوجه شدی چیشد؟ وقتی دیالوگ تموم شد، بعدش دوتا اینتر بزن و توصیف بنویس.
برو، اصلاحش کن، بهترش کن. هم از نظر سوژه ای، هم ظاهری. چون سوژه هم جای کار بیشتری داشت. بهتر و بیشتر میشد فضارو توصیف کنی.
فعلا تایید نشد پس!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۳ ۲۳:۲۴:۱۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.