تصویر شماره هفت(از خودم درآوردم)
هوا بسی ترسناک بود.صدای رعد و برق تابلو های هاگوارتز را میلرزاند جوری که همه افراد تابلو از وحشت جیغی سر میدادند.نور های صاعقه های وحشی تمام هاگوارتز را روشن میکرد.اسنیپ عصبانی بود.بیش از حد معمول.چه چیز باعث شده بود که اینقد عصبانی باشد?فرصت را غنیمت شمارد و جوری که هیچ کسی در هاگوارتز نیست پاتر را مجازات کند?(همه به هاگزمید رفته بودند.حتی رون و هرمیون)به راستی چه شده بود?اسنیپ دست پاتر را به طور وحشیانه ای میکشید و به سمت دفترش حرکت میکرد.همان دفتر پر از معجون های حال به هم زن!همه تابلوها با تعجب آن دورا مینگریستند.به دفترش که رسید درا باز کرد.دست پاتر را کشید و محکم به داخل دفترش پرتش کرد.پاتر کم مانده بود این جمله از دهانش بیرون بپرد.
-آرام باش حیوان!!!
اسنیپ وارد دفترش شد و دررا قفل کرد.اینبار محکم تر دست پاتر را پیچوند و روی صندلی پرتش کرد.دردی که در دست هری ایجاد شده بود آنقدر دردناک و غیر قابل تحمل بود که اشکی از چشمانش سرازیر شد.صورت اسنیپ به صورت پاتر خیلی نزدیک بود.جوری که هری میتوانست گرمای نفس های اسنیپ را که به صورتش میخورد حس کند.
-پاتر عوضی بی نظم.خیال کردی میتونی منو جلوی بچه ها اسکل کنی?آره!?
-نه قربان من همچین فکری نکردم
-خفه شو!
سیلی محکمی به صورت هری خورد و کمی لبش خونی شد.
اسنیپ-حالا کارت به جایی رسیده که جلوی بچه ها به من میگی(اونقدر که به موهات روغن میزنی اگه همون اندازه مهر و عطوفت در دلت بود تا حالا خدا شده بودی)آره!?
اسنیپ فریاد میزد.چشمانش از عصبانیت قرمز شده بود و هری از ترس نزدیک بود شلوارشو خیس کند.اسنیپ شروع به سیلی زدنش کرد
-حالا کارت به جایی رسیده که کاری کنی که حتی نورچشمی من(دراکو مالفوی)هم به من بخندد!?وقتی زبانت را بریدم میفهمی که...
اما اسنیپ حرفش را تمام نکرد.انگار فکری به سرش زده بود.لبخندی از سر رضایت و افکار شیطانی به لبش نشسته بود.پاتر اصلا از این لبخند خوشش نیامد چون میدانست هرچی باشه مربوط به اونه.اسنیپ معجونی را برداشت.همان معجون زشت و تهوع آوری که داخل آن دو جنین دوقلوی به هم چسبیده بودند.آب آن را داخل لیوان بزرگی ریخت.آن را آورد و به دست هری داد.
-حالا اینو باید تا آخرش بخوری!?این مجازات من برای تو
هری-چی!?اما این کار تو مدرسه ممنوعه
جمله اش را به سختی گفت چون از بس که سیلی خورده بود از دهانش خون میامد.
-به من چه!?هرکی خربزه بخوره پای لرزشم میشینه
دیگه کم کم پاتر گریه اش گرفت
-قربان!پروفسور ببخشید دیگه...
-نه خیر حالا زود تمامش کن من تا آخر روز وقت ندارم.باید به کارای مهم تری برسم.
پاتر به آن معجون نگاهی کرد بویش حتی از زیر بغل حمام نرفته گندتر بود
-پروفسور اسنیپ تو رو خدا رحم کنید
این جمله را که گفت اسنیپ قیافه اش وا رفت.به چشمانی که درست شبیه مادرش بود نگاه میکرد.ادامه در بعدی...
به دهان پر از خونش...با خودش میگفت:
- وای من...من چیکار کردم!?لیلی منو ببخش
اینبار آروم تر شد.دست پاتر را گرفت و به سمت شیر آب برد و صورت پر از خونش را با دست شست.اینبار لیوانی دیگر با معجونی دیگر را پر کرد و به دست پاتر داد
-این دیگه چیه!?
این جمله را با نهایت بی حالی اش گفت
اسنیپ-نترس چیز بدی نیست.کمک میکنه حالت خوب بشه.
هری که دیگه چاره ای برای کار نمیدید آن معجون را تا تهش خورد.مثل آب گوارایی بود که به تشنه ای بدهند.چون همان لحظه احساس خوبی در بدنش پیدا کرد و توانست بلند شود.اسنیپ قفل درا باز کرد و پاتر را به بیرون راهنمایی کرد.
اسنیپ-پاتر میدونم این کارمو همیشه به ذهنت میسپاری ولی بین خودمون باشه.نه ویزلی و نه حتی گرنجر بفهمند.باشه?
پاتر-چشم پروفسور
احساس خستگی شدیدی پیدا کرد.هنوز کسی نیامده بود.به سمت خوابگاه پسرا در سالن گریفندور رفت.رمز در را به بانوی چاق گفت
-نوشابه گازدار(رمزو برم;))
وارد خوابگاهش شد و خودش را روی تختش پرت کرد.هنوز نمیفهمید که چرا اسنیپ به او رحم کرده بود.اما مهم نبود.چون او هم اکنون به چیز بهتری نیاز داشت و آن خواب آرام و شیرینی بعد از این مجازات بود
(دیگه این تمام تلاشم بود)
درود بر تو فرزندم.
نیازی نبود ادامه رو در بعدی بنویسی.
بد نبود... خوب بود. اما در مورد دیالوگ نویسی:
پاتر:
-چشم پروفسور
احساس خستگی شدیدی پیدا کرد.هنوز کسی نیامده بود.به سمت خوابگاه پسرا در سالن گریفندور رفت.
و اینکه علائم نگارشی آخر جملات رو یادت نره.
امیدوارم بهتر بشی با ورود به ایفای نقش.
تایید شد!
مرحله بعد: کلاه گروهبندی