هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۷
#1
نام: فلورانسو

نام خانوادگی: لوپین

پایه: سال اولی

پاترونوس: عقاب

محل تولد: اسپانیا

شهری که در آن متولد شدم: سانتیاگو د کمپوستلا

سال تولد:۲۰۰۳

ماه تولد: سپتامبر

روز تولد: ۵

ویژگی های ظاهری: موهای قهوه ای تیره که فر و مجعد هست. پوستی گندمگون. چشمانی مشکی با مژه های پرپشت. ابروهای پیوسته.قد بلند و هیکلی متناسب.

ویژگی های اخلاقی: آدم جدی هستم. آدم شوخ طبعی نیستم و بیشتر مواقع ساکت و شنونده هستم.آدم مرموزی هستم. زیاد اهل ریسک کردن نیستم و باید تمام جوانب کار رو بسنجم. آدم آرومی هستم و کم پیش میاد خیلی عصبانی بشم. اهل تیکه انداختنم(زیاد). دوستی و وفای به عهد برای من خیلی مهمه البته تلافی کردن هم تو کارم هست. خیلیم به ورزش کردن و فعالیت کردن علاقه دارم و در آخر آدم فوق العاده منطقی هستم.

کمی درباره ی خانواده: همونطور که گفتم اسم من فلورانسو لوپین هست. مادرم نارسیسا لوپین و پدرم فردیناند لوپین برادر ریموس لوپین هست. من عمو ریموسم رو خیلی خیلی زیاد دوست دارم و کلی ورد جادویی از طریق این پروفسور باحال یاد گرفتم. مادرم دختر عموی پدرم میشه و برام تعریف کردن که چقدر در زمان کودکی عاشق هم بودن و با هم عهد کرده بودن که وقتی بزرگ شدن با همدیگه ازدواج بکنند که این اتفاق هم افتاد. حتی اونا اسم من که دخترشون باشم و اسم یک پسر رو با هم انتخاب کرده بودن که روی بچه هاشون بزارن. فلورانسو و رونالد. من هیچ وقت نفهمیدم چرا برای من بردار نیاوردند تا اسمش رو رونالد بزارن تا چند روز پیش که عمو ریموس اون حقیقت تلخ رو به من گفت. زمانی که من یک ساله بودم افراد ولد مورت به خانه ی ما حمله می کنند و مادرم که حامله بوده رو شکنجه می کنند که این باعث از بین رفتن برادرم رونالد میشه. پدرم اونروز حضور نداشت و در وزارت سحر و جادو بود و وقتی رسید که دیگه خیلی دیر شده بود و افراد ولدمورت هم از نبود پدرم سوءاستفاده کردند به ما حمله کردند چون از پدرم می ترسیدند به هر حال پدرم جادوگر حاذقی بود.
من جای یک زخم روی دو بازوهام دارم؛ زخم که نه ولی نمی دونم جای زنجیر هست انگار که من رو با زنجیر بسته بودن و رد اونها روی بازوهام مونده به خاطر همین خیلی کم پیش میاد که لباس آستین کوتاه بپوشم.
(ایده های دیگری هم برای پرورش شخصیتم دارم که قابل ذکر در این قسمت نیست و اگر در این قسمت قبول شدم آن را در ایفای نقش بیان خواهم کرد.)

سلام، خوش اومدین.

شخصیت‌های ساختگی تایید نمی‌شن و همین‌طور نمی‌تونن از چارچوب کتاب خارج شن. مثلا لوپین هیچ وقت برادری نداشت. لطفا با توجه به داستان‌های کتاب، معرفی شخصیتتون رو بنویسید.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۶ ۵:۳۷:۳۹


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ جمعه ۴ خرداد ۱۳۹۷
#2
در ابتدای کار باید سلام بکنم و درود بگم بر تو ای کلاه سخنگو

برای من فرقی نمی کنه که توی کودوم گروه باشم پس انتخاب رو به عهده ی تو میزارم تا از روی شخصیتم بهترین تصمیم رو بگیری

من آدم محافظه کار و ساکتی هستم
زیاد اهل ریسک کردن نیستم و تمام جوانب کار رو می سنجم و بعد اون کار رو انجام میدم
فوق العاده آدم منطقی هستم
و تا حدودی هم آدم مرموزی هستم
دوستی و وفای به عهد برای من فوق العاده مهمه
البته تلافی و گاهی وقتی انتقام هم توی کارم وجود داره
فوق العاده هم عاشق ورزش و فعالیت های این تیپی هستم
نمیگم ریونکلاو نه ولی بقیه ی گروه ها مثل اسلیترین یا گریفیندور شاید بهتر باشن( برای شخصیت من) ولی با توجه به ظرفیت بقیه ی گروه ها باز هم این انتخاب تو هست😉

صحبتی نمیمونه امیدوارم که بهترین انتخاب رو واسه من بکنی😉



پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ جمعه ۴ خرداد ۱۳۹۷
#3
"تصویر شماره ۵"

(در ابتدا باید بگویم که من یک داستان کوتاه نوشتم ولی قادر به نوشتن تمام داستان نیستم و فقط بخش مربوط به این عکس را می نویسم به همین دلیل ممکن است بخشی از نوشته ی من نامفهوم باشد زیرا نمی توانم کل داستان را در این قسمت ذکر کنم.)

هری متعجب پرسید:
_نارسیسا، حالت خوبه؟ رنگت حسابی پریده.

نمی دانم به چه دلیل ولی علاقه ای نداشتم از اتفاقاتی که افتاده است حرفی بزنم. بهتر است کمی درباره ی آنها فکر کنم. با حواس پرتی جواب می دهم:
_کمی اضطراب دارم. چیزی از روش گروهبندی نمی دانم و این کمی من را می ترساند.

هری لبانش را تکان داد تا حرف دیگری بزند ولی با صدای خانمی قد بلند و مسن که کلاه نوک تیزی به سر داشت؛ ساکت شد.
_چرا اینقدر دیر اومدید؟ سریع به صف گروه‌بندی بپیوندید.

چهار نفرمان به سمت صف حرکت کردیم. من آخرین نفر در صف ایستادم. هری، رون و هرمیون به ترتیب جلوی من ایستاده بودند. هرمیون شروع کرد به صحبت کردن و موضوع صحبتش چیزی جز تاریخ هاگوارتز نبود ولی من اصلا متوجه حرف هایش نمی شدم. ذهنم مشغول فکر کردن درباره ی اتفاقات چند لحظه ی پیش بود. از وقتی که در دریاچه پریدم.

(سال اولی ها برای رسیدن به هاگوارتز باید در دریاچه پریده و اسم هاگوارتز را بر زبان جاری می کردند و موجودات ریزی آنها را به هاگوارتز می رساندند.)

چرا باید در تلفظ هاگوارتز اشتباه کنم ولی تمام افراد حاضر در آنجا این چنین اشتباهی نکنند؟ چرا زمانی که خود را در قبرستان یافتم به سمت دریاچه ای که از آن آمده بودم بازنگشتم؟
(نارسیسا با اشتباه گفتن کلمه ی مشخص شده به جای هاگوارتز وارد قبرستانی به نام "هاگ دارک" می شود)
آن حسی که در من وجود داشت چه بود که من را به سمت خرابه های آن طرف قبرستان میبرد؟
همانگونه که در حال فکر کردن بودم به دهان هرمیون نگاه کردم که هنوز هم در حال تکان خوردن بود و این نشانه ای بود از آنکه هرمیون هنوز هم در حال صحبت درباره ی تاریخ هاگوارتز است. با چیزی که به یاد آوردم به طور ناگهانی و با صدایی نسبتا بلند هرمیون را صدا کردم.
_نارسیسا آروم باش. من رو ترسوندی.

با حواس پرتی گفتم:
_وقتی به درون دریاچه پریدی و آن موجودات ریز تو را به هاگوارتز می آوردند...

ناگهان میان حرفم پرید و گفت:
_آن موجودات ریز اسم دارند و اسم آنها...

بی توجه به حرفش ادامه دادم:
_هرمیون اسم آنها برای من مهم نیست. می خواهم بدانم زمانی که با آنها به اینجا می آمدی تصویر یا نقش خاصی را ندیدی؟

_هیچی. انگار ذهنم پر از خالی بود. چطور؟ مگر تو چیزی دیدی؟

(نارسیسا هنگام پریدن در دریاچه کنار هرمیون بود و با هم پریدند و در طول زمانی که نارسیسا در دریاچه بود؛ اتفاقاتی از جلوی چشمانش عبور کردند که او فکر کرد باید خاطرات بچگی هرمیون باشد و از خود پرسید آیا هرمیون هم خاطرات بچگی مرا می بیند؟)

_نه نه. فقط خواستم بپرسم ذهن تو هم همانند من خالی بود یا نه.

هرمیون با حالت مشکوکی که انگار به من اعتماد ندارد برگشت و به ابتدای صف نگاه کرد.
خدای بزرگ، چرا اصلا حواسم را جمع نکردم تا متوجه شدم شیوه ی گروهبندی چگونه است؟ کمی دقت که کردم متوجه شدم خانمی که ما را به صف گروهبندی هدایت کرده بود؛ یکی یکی نام بچه ها را صدا می کند و حالا نوبت به رون رسیده بود.
_ رونالد ویزلی

رون روی سه پایه ای نشست و آن خانم کلاه قدیمی و رنگ و رو رفته ای را روی سرش قرار داد. کلاه تا روی چشمانش پایین آمد. ترسیده نگاهی به رون انداختم. اندکی بعد کلاه فریاد زد؛ گریفیندور. رون خوش حال و خرسند میان برادران گریفیندوریش که تشویقش می کردند رفت.
_ هری پاتر

کلاه بر روی سر هری قرار گرفت. در یک لحظه جسم بدون سر هری بر روی زمین افتاد و سرش درون کلاه در هوا شناور ماند. سرسرا غرق سکوت شده بود. دهان همه از این اتفاق باز مانده بود. رنگ هرمیون به وضوح پریده بود. احساس کردم قلبم از تپیدن ایستاد. با چشمانی وحشت زده که با حلقه ی اشک دیدم را تار کرده بود به صحنه ی روبه رویم چشم دوختم. با صدای بلند آن خانم به خود آمدم. همه چیز تمام شده بود. گویا در فکر و خیال بودم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
_بله خانم؟

_تو نمی خواهی گروهبندی شوی؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی؟

_عذر می خواهم.

روی سه پایه نشستم آن قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم هری و هرمیون در کدام گروه جای گرفتند. کلاه را روی سرم گذاشت.
_خب خب، خانم جوان، شما استعداد های خارق العاده ای داری و من نمی دانم باید شما را به کدام گروه بفرستم. در اصل می دانم ولی دچار شک و تردید شده ام. بگذار ببینم؛ اسلیترین یا گریفیندور؟ شاید به خاطر قابلیت هایت بهتر باشد در اسلیترین باشی.

می خواستم بگویم نه من این گروه را نمی خواهم که سرم با شدت به داخل کلاه کشیده شد. احساس می کردم سرم در حال جدا شدن از بدنم است. از درد چشمانم را بستم تا گریه نکنم. وقتی فشار از روی سرم برداشته شد...
(این قسمت قابل توضیح دادن نیست زیرا به اتفاقات اول داستان بر می گردد. فقط این را بگویم که نارسیسا به خارج از هاگوارتز کشیده می شود و دوباره باز می گردد.)
کلاه: گریفیندور

( انتخاب کلاه، گریفیندور نبود بلکه با جادوی ولد مورت نارسیسا گریفیندوری می شود.)
من به سرسرا برگشته بودم. نگاهی به اطرافم انداختم. از روی سه پایه بلند شدم. گویا کسی متوجهِ نبودِ من در سالن نشده بود ولی چگونه؟ من به طور کامل از اینجا خارج شده بودم.
برای اینکه مطمئن شوم نگاهی به خانمی که کنارم ایستاده بود کردم و پرسیدم:
_ببخشید خانم، اسم شما چیه؟

_در کجا سیر می کنی خانم جوان؟ من در ابتدا خود را معرفی کردم. من پروفسور مک گوناگال و مدرس درس تغییر شکل و سرپرست گروه گریفیندور هستم.

صدایش عادی بود. قبل گروهبندی من هم صدایش همین گونه بود؛ دریغ از ذره ای تعجب. پس گویا متوجه رفتن من نشده بودند.
به سمت میز گریفیندور رفتم و با دیدن هری، رون و هرمیون خوش حال شدم از اینکه با دوستانم همگروه هستم...

درود فرزندم.

همین طور که خودت گفتی تو فقط بخشی از اون ایده ای که تو ذهنت بود رو برای ما نوشتی، اما به هرحال تو همین قدری هم که نوشتی متوجه شدم که داستان و ایده‌ی خوبی تو فکرته. درواقع سوژه‌ت جدید بود، همین که نحوه‌ی ورود به هاگوارتز رو تغییر دادی و به شکل خودت نوشتی درواقع خودش یه ایده جدیده.

توصیفاتت خوب و کافی بودن. دیالوگ ها هم خوب بودن، فقط اون ها رو محاوره‌ای بنویس تا رستگار شی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۴ ۱۹:۳۴:۲۶


نامه ی هری
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶
#4
مثله همیشه داشتم تو خونه کار می کردمو ظرف ها رو میشستم و خاله هم داشت به دادلی شوکموی گنده ی چاق یک کیک آلبالویی به عنوان عصرونه میداد و کلی قربون صدقش میرفت آرزو داشتم یک بار فقط یک بار با من اینجوری حرف بزنه اون مثلا خالمه و من خواهرزادشم ولی با من مثله یه خدمتکار یا بدتر از اون رفتار می کرد.
داشتم ظرفایی که شسته بودم رو خشک می کردم که زنگ در به صدا دراومد
دییییینگ دییییینگ
خاله پتونیا:هری بدو درو باز کن مثله چوب خشک واینستا اینجا
هری:بله خاله
درو که باز کردم قامت چاق عمو ورنون توی چهارچوب در ظاهر شد به همراه همون نیشخند همیشگی که وقتی منو میدید رو لبش بود
عمو ورنون:برو کنار پسر
و منو هول داد کنارو با صدای بلند شروع به صدا کردن خاله کرد بعد از چند دقیقه هم من رو صدا زد
عموورنون:هریییییییی
هری:بله عموورنون؟!
عموورنون:بیا اینم یونیفرم مدرسه جدیدت باید به مدرسه ای بری که اونجا پسرای خلفکار میرنو از نظر اخلاق و ادب مثله خودت صفره صفرن
با این حرف عمو ورنون دادلی با صدای بلند شروع به خنده کردو انگشت اشارشو به سمت من گرفت و گفت
دادلی:صفره صفر
و دوباره زد زیر خنده عموورنون با لذت به پسرش نگاه می کرد و بعد از چند ثانیه رشته ی کلام رو دوباره دردست گرفتو ادامه داد
عموورنون:خلاصه که اونجا فقط به درد خودت می خوره تا حسابی تنبیهت کنن و کتکت بزنن و زبونتو کوتاه کنن این دفعه همشون زدن زیر خنده و من مثله همیشه به سمت اتاق زیرپلم رفتم اتاقی که از بس تنگ و تاریک بود نمیشد اسم اتاق رو روش گذاشت.....
صبح روز بعد باصدای پرش های دادلی روی پله ها بیدار شدم که بلند بلند می گفت
دادلی:هری صفره صفر
هری صفره صفرهههههههه
و همراهش میخندید.
رفتم سر میز صبحانه:
هری:سلام
عموورنون:اونجا بیکار واینستا نامه ها رو بیار
اینو با یه صدای کلفت و دستوری گفت که بگه من خیلی خوبم.
رفتم سروخته نامه ها و همینجوری داشتم نگا می کردم که چشمم به یک نامه ی عجیب غریب مهر شده خورد وقتی برش گردوندم اسم من روش نوشته بودم با آدرس دقیق زندگیم حتی اتاقی که توش زندگی می کردم نامرو پشتم قایم کردم و بقیرو به عموورنون دادم که یک دفعه نامه از دستم کشیده شد
خاله پتونیا:بدش ببینم چی قایم کردی؟!
هری:اون نامه ی منه بدینش به من
خاله پتونیا تو یه حرکت ناگهانی نامرو داد به عمو ورنون، عموورنون با هر لحظه خوندن نامه سرخ ترو سرخ تر میشد یک دفعه چشاشو بستو یه لبخند شیطانی زدو گفت
عموورنون:هری می خوای بدونی تو نامه چی نوشته؟
هری:بله آقا
عموورنون با همون لبخند ادامه داد:توش نوشته تو یه پسره بدبخت و بیچاره ی یتیم هستی که اگه ما‌نبودیم معلوم نبود تا الان چه بلایی سرت میومد نوشته باید خیلی قدردانه زحمات من و خالت باشی و اگه می خوای مثله یه آشغال بیرون پرت نشی و دو روز دیگه به مامان بابای بی عقل و بی مغرت نپیوندی باید سرجات بشینی و هرچی ما‌گفتیم گوش کنی.
حرفاش که تموم شد با همون لبخند شیطانی نگاهی به خاله پتونیای خوش حال و دادلی شکمو که مثله همیشه داشت همه چیزو می خورد انداخت و دوباره به من خیره شد
خون خونمو می خورد اون بارها و بارها به پدرو مادرم توهین کرده بود و به من میگفت پسره ی بیچاره ی یتیم از عصبانیت دستام مشت شده بود و نفسام به شمار افتاده بود و فقط دلم می خواست بزنم سرو صورتشو داغون کنم
یک دفعه شیشه ی تمام پنجره ها شکست و صدای مهیبی ایجاد کرد تنها کسی که آسیب دیده بود عمو ورنون بود که سروصورتش خون آلود بود تعجب کردم که چقدر خواستم سریع انجام شد اصلا چجوری انجام شد
احساس خشم و تعجبم با هم مخلوط شده بود و وقتی نامم رو رو زمین دیدم سریع پریدم که برش دارم ولی عموورنون با اون وضعیت پیش دستی کردو نامرو برداشتو انداختو تو آتیش شومینه روبه من با خشم فریاد زد
عمو ورنون:نبینمتتتتتتت
ولی من انگار حواسم نبود و فقط متمرکز رو نامه ای بودم‌که حالا سوخته بود که یک دفعه عمو ورنون گوشمو گرفتو منو انداخت تو اتاقم و درو روم قفل کرد مثله همیشه زندونی شدم
عمو ورنون:انقد اینجا میمونی تا آدم شی
نشستم رو تختو‌فکر کردم‌خیلی چیزا با هم جور درنمیومد
اومدن نامه ای دقیق به اسم من عصبانی شدن عموورنون بعداز خوندن محتویات نامه شکسته شدن شیشه های خونه و زخمی شدن سرو صورت عموورنون که یجوری خواسته ی قلبیم بود اینا ینی چی؟احتمال این هست که دوباره برای من نامه بیاد؟
مطمعنم اون یه نامه ی عادی نبود و اون چرت و پرتایی که عموورنون گفت توش نوشته نشده بود از همین فکر کم کم چشام گرم شد و خوابم برد......


درود بر تو فرزندم.

اول اینکه یکم با اینتر مهربون باش. بعد از اتمام پاراگراف ها، و همچنین وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف کنی، دوتا اینتر بزن.

و دوم اینکه لطفا از بین یکی از این تصاویر موضوعت رو انتخاب کن و نمایشنامه بنویس.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۲۴ ۲۲:۰۲:۴۲


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
#5
سلام من می خوام گروهبندی بشم عضو جدید هستم باید چیکار کنم؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.