"تصویر شماره ۵"
(در ابتدا باید بگویم که من یک داستان کوتاه نوشتم ولی قادر به نوشتن تمام داستان نیستم و فقط بخش مربوط به این عکس را می نویسم به همین دلیل ممکن است بخشی از نوشته ی من نامفهوم باشد زیرا نمی توانم کل داستان را در این قسمت ذکر کنم.)
هری متعجب پرسید:
_نارسیسا، حالت خوبه؟ رنگت حسابی پریده.
نمی دانم به چه دلیل ولی علاقه ای نداشتم از اتفاقاتی که افتاده است حرفی بزنم. بهتر است کمی درباره ی آنها فکر کنم. با حواس پرتی جواب می دهم:
_کمی اضطراب دارم. چیزی از روش گروهبندی نمی دانم و این کمی من را می ترساند.
هری لبانش را تکان داد تا حرف دیگری بزند ولی با صدای خانمی قد بلند و مسن که کلاه نوک تیزی به سر داشت؛ ساکت شد.
_چرا اینقدر دیر اومدید؟ سریع به صف گروهبندی بپیوندید.
چهار نفرمان به سمت صف حرکت کردیم. من آخرین نفر در صف ایستادم. هری، رون و هرمیون به ترتیب جلوی من ایستاده بودند. هرمیون شروع کرد به صحبت کردن و موضوع صحبتش چیزی جز تاریخ هاگوارتز نبود ولی من اصلا متوجه حرف هایش نمی شدم. ذهنم مشغول فکر کردن درباره ی اتفاقات چند لحظه ی پیش بود. از وقتی که در دریاچه پریدم.
(سال اولی ها برای رسیدن به هاگوارتز باید در دریاچه پریده و اسم هاگوارتز را بر زبان جاری می کردند و موجودات ریزی آنها را به هاگوارتز می رساندند.)
چرا باید در تلفظ هاگوارتز اشتباه کنم ولی تمام افراد حاضر در آنجا این چنین اشتباهی نکنند؟ چرا زمانی که خود را در قبرستان یافتم به سمت دریاچه ای که از آن آمده بودم بازنگشتم؟
(نارسیسا با اشتباه گفتن کلمه ی مشخص شده به جای هاگوارتز وارد قبرستانی به نام "هاگ دارک" می شود)
آن حسی که در من وجود داشت چه بود که من را به سمت خرابه های آن طرف قبرستان میبرد؟
همانگونه که در حال فکر کردن بودم به دهان هرمیون نگاه کردم که هنوز هم در حال تکان خوردن بود و این نشانه ای بود از آنکه هرمیون هنوز هم در حال صحبت درباره ی تاریخ هاگوارتز است. با چیزی که به یاد آوردم به طور ناگهانی و با صدایی نسبتا بلند هرمیون را صدا کردم.
_نارسیسا آروم باش. من رو ترسوندی.
با حواس پرتی گفتم:
_وقتی به درون دریاچه پریدی و آن موجودات ریز تو را به هاگوارتز می آوردند...
ناگهان میان حرفم پرید و گفت:
_آن موجودات ریز اسم دارند و اسم آنها...
بی توجه به حرفش ادامه دادم:
_هرمیون اسم آنها برای من مهم نیست. می خواهم بدانم زمانی که با آنها به اینجا می آمدی تصویر یا نقش خاصی را ندیدی؟
_هیچی. انگار ذهنم پر از خالی بود. چطور؟ مگر تو چیزی دیدی؟
(نارسیسا هنگام پریدن در دریاچه کنار هرمیون بود و با هم پریدند و در طول زمانی که نارسیسا در دریاچه بود؛ اتفاقاتی از جلوی چشمانش عبور کردند که او فکر کرد باید خاطرات بچگی هرمیون باشد و از خود پرسید آیا هرمیون هم خاطرات بچگی مرا می بیند؟)
_نه نه. فقط خواستم بپرسم ذهن تو هم همانند من خالی بود یا نه.
هرمیون با حالت مشکوکی که انگار به من اعتماد ندارد برگشت و به ابتدای صف نگاه کرد.
خدای بزرگ، چرا اصلا حواسم را جمع نکردم تا متوجه شدم شیوه ی گروهبندی چگونه است؟ کمی دقت که کردم متوجه شدم خانمی که ما را به صف گروهبندی هدایت کرده بود؛ یکی یکی نام بچه ها را صدا می کند و حالا نوبت به رون رسیده بود.
_ رونالد ویزلی
رون روی سه پایه ای نشست و آن خانم کلاه قدیمی و رنگ و رو رفته ای را روی سرش قرار داد. کلاه تا روی چشمانش پایین آمد. ترسیده نگاهی به رون انداختم. اندکی بعد کلاه فریاد زد؛ گریفیندور. رون خوش حال و خرسند میان برادران گریفیندوریش که تشویقش می کردند رفت.
_ هری پاتر
کلاه بر روی سر هری قرار گرفت. در یک لحظه جسم بدون سر هری بر روی زمین افتاد و سرش درون کلاه در هوا شناور ماند. سرسرا غرق سکوت شده بود. دهان همه از این اتفاق باز مانده بود. رنگ هرمیون به وضوح پریده بود. احساس کردم قلبم از تپیدن ایستاد. با چشمانی وحشت زده که با حلقه ی اشک دیدم را تار کرده بود به صحنه ی روبه رویم چشم دوختم. با صدای بلند آن خانم به خود آمدم. همه چیز تمام شده بود. گویا در فکر و خیال بودم. نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
_بله خانم؟
_تو نمی خواهی گروهبندی شوی؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی؟
_عذر می خواهم.
روی سه پایه نشستم آن قدر حواسم پرت بود که متوجه نشدم هری و هرمیون در کدام گروه جای گرفتند. کلاه را روی سرم گذاشت.
_خب خب، خانم جوان، شما استعداد های خارق العاده ای داری و من نمی دانم باید شما را به کدام گروه بفرستم. در اصل می دانم ولی دچار شک و تردید شده ام. بگذار ببینم؛ اسلیترین یا گریفیندور؟ شاید به خاطر قابلیت هایت بهتر باشد در اسلیترین باشی.
می خواستم بگویم نه من این گروه را نمی خواهم که سرم با شدت به داخل کلاه کشیده شد. احساس می کردم سرم در حال جدا شدن از بدنم است. از درد چشمانم را بستم تا گریه نکنم. وقتی فشار از روی سرم برداشته شد...
(این قسمت قابل توضیح دادن نیست زیرا به اتفاقات اول داستان بر می گردد. فقط این را بگویم که نارسیسا به خارج از هاگوارتز کشیده می شود و دوباره باز می گردد.)
کلاه: گریفیندور
( انتخاب کلاه، گریفیندور نبود بلکه با جادوی ولد مورت نارسیسا گریفیندوری می شود.)
من به سرسرا برگشته بودم. نگاهی به اطرافم انداختم. از روی سه پایه بلند شدم. گویا کسی متوجهِ نبودِ من در سالن نشده بود ولی چگونه؟ من به طور کامل از اینجا خارج شده بودم.
برای اینکه مطمئن شوم نگاهی به خانمی که کنارم ایستاده بود کردم و پرسیدم:
_ببخشید خانم، اسم شما چیه؟
_در کجا سیر می کنی خانم جوان؟ من در ابتدا خود را معرفی کردم. من پروفسور مک گوناگال و مدرس درس تغییر شکل و سرپرست گروه گریفیندور هستم.
صدایش عادی بود. قبل گروهبندی من هم صدایش همین گونه بود؛ دریغ از ذره ای تعجب. پس گویا متوجه رفتن من نشده بودند.
به سمت میز گریفیندور رفتم و با دیدن هری، رون و هرمیون خوش حال شدم از اینکه با دوستانم همگروه هستم...
درود فرزندم.
همین طور که خودت گفتی تو فقط بخشی از اون ایده ای که تو ذهنت بود رو برای ما نوشتی، اما به هرحال تو همین قدری هم که نوشتی متوجه شدم که داستان و ایدهی خوبی تو فکرته. درواقع سوژهت جدید بود، همین که نحوهی ورود به هاگوارتز رو تغییر دادی و به شکل خودت نوشتی درواقع خودش یه ایده جدیده.
توصیفاتت خوب و کافی بودن. دیالوگ ها هم خوب بودن، فقط اون ها رو محاورهای بنویس تا رستگار شی.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی