همه جا تاریک بود. صدای پچ پچ بچه ها با صدای نفس هایم قاطی شده بود. استرس را در تمام وجودم می توانست پیدا کرد.سرم را بدون کوچک ترین تکانی ثابت نگه داشته بودم.دعا می کردم کلمه ایی جز اسلیترین از زبانش نشنوم.سرم را به کنترل گرفته و آن را تکان می داد. هیچ چیزی را نمی توانستم ببینم فقط بوی قرمه سبزی مانده درون کلاه دماغم را آزار می داد.
کلاه با لحن مرموزی به حرف در آمد و با صدای آرامش گفت:
-هوم! ترینگ؟باباتو یادم میاد و بابا بزرگت و مادر بزرگت و عمه ات و مادرت و عمه ی مرحوم بابات و...
بعد از حدود نیم ساعت که سخنان کلاه درباره خانواده ام تمام شد، با نگرانی دهانم را باز کردم و گفتم:
-میشه برم اسلیترین؟
-اِِاِاِه فقط پسر برگزیده حق داره با من حرف بزنه نه تو!
-خب منم دختر برگزیده ام!
کلاه جایش را روی سرم درست کرد. گویا قرار نبود تا آخر عمرم از روی سرم بلند شود.
-هوم!شاید ریونکلاو شایدم گریفندور!
-نه تو رو جون بابات گریفندور نه!ریونکلاو رو هم که میدونی! آی کیو های پایین رو له میکنن اعتماد به نفسم نابود میشه!همون اسلیترین خوبه!
کلاه با قاطعیت سرش را تکان دادو گفت :
-نه!جا نداریم مگه اینکه دختر خانواده ترینگ بخواد رو زمین بخوابه!
اصلا نمی خواستم روی زمین خوابیدن را تحمل کنم، پس چیزی نگفتم!کلاه سرش را تکان داد و گفت:
-راستی!اگه دختر برگزیده ایی پس زخمت کو؟
-اهم... لیزر و بوتاکس و ازاینجور کارا کردم درست شده!بعله...
کلاه که قانع شده بود، پرسید:
-نظرت در مورد هافلپاف چیه؟
-هافل...پاف؟ نه!اصلا بچه هاش...اهم.
فلش بک- ورودی سر سراهمه جا نورانی بود!روشن و روشن، و باز هم روشن! انتظارش را نداشتم.ردایم را مرتب کردم و ماسکم را هم از روی صورتم برداشتم. سعی کردم با لبخند زیبایی به همه نگاه کنم ! اما خب، جز لبخند سردم چیزی عایدشان نشد.
دختری با ذوق وشوق اینطرف و آنطرف می دوید و با همه احوال پرسی می کرد ردایش ردایی پر زرق وبرق و به رنگ بنفش بود! فکر کنم در انتخاب کردن لباس مشکل داشت!خب...بنفش؟
میز ها را به دقت نگاه کردم عجیب ترین میز، میز هافلپاف بود!
میز ناخودآگاه می لرزید!
البته می شد با کمی توجه عوامل این لرزش را که شامل یک زلزله و گل رزی در آنطرف میز بودند را تشخیص داد.یکی از دانش آموزان خواب بود.آن هم با بالش پاندایی!و البته بادیگارد هایش هم بالای سرش بودند.
وخب، تنها پسر گروه !با قمه... و البته با ابراز علاقه به تمام اعضای گروه که همه شان ساحره بودند!
خب البته سال اولی ها هم تعریفی نداشتند. دختری باتلسکوپ، و فردی با ردای بنفش!
واقعا؟
پایان فلش بکسرم را تکان دادم و مخالفتم را با هافلپاف اعلام کردم.اما خب دلم نمی خواست به گریفندوری بروم، که فرش هایش بوی جوراب هری پاتر می داد.یا به ریونکلاویی بروم که آی کیو دانش آموزانش بالای34567 بود.اسلیترین، عاقلانه ترین انتخاب بود. اما نمی خواستم روی زمین بخوابم!پس سرم را با نا امیدی بالا آوردم و گفتم:
-کلاه عزیز اگه میشه منو بزار توی هافلپاف.
کلاه که متوجه شده بود ناراحت شده ام با صدای مهربانی که بیشتر خنده دار بود، گفت:
- هافلپاف هم ویژگی های فوق العاده خوب و جالبی داره و مطمئن باش ازش لذت میبری.اما در واقع دلیل اینکه میفرستمت هافلپاف به خاطر سختکوشیته. من مطمئنم که تو با ورود به گروه هافلپاف، بسیار باعث افتخار خودت و گروهت میشی. بنابراین برو به هافلپاف و قله های موفقیت رو فتح کن!
لبخند زدم. کلاه با قاطعیت فریاد کشید:
-هافلپاف!
کلاه را از روی سرم برداشتند و توانستم چهره های شاد دانش آموزان هافلپاف را که برایم دست میزدند را تشخیص دهم. لبخندی زدم. ماسکم را دوباره روی صورتم گذاشتم و با خوشحالی به سمت میز هافلپاف روانه شدم.پس از مورد ابراز علاقه واقع شدن توسط رودولف دور میز نشستم و با اشتیاق به دانش آموز بعدی که همان دختر ردا بنفش بود خیره شدم.