ماشین پرندهتقریبا نیمه شب بود.همه ی دانش آموزان در اتاقهایشان خواب بودند. هری و رون طبق عادت کنار پنجره ی تختشان نشسته بودند و با هم گپ میزدند.
رون:
-نمیدونم چرا امشب اصلا خوابم نمیبره.
هری:
-آره. شب کسل کننده ای شده.
رون:
-واقعا چرا باید این موقع شب همه خواب باشن؟ کاش میشد بریم بیرون! یا یه کار هیجان انگیز کنیم!
هری با خنده گفت:
-واقعا تویی که داری این حرفارو میزنی؟ منم بدم نمیاد. خب..به نظرت چه کاری میشه کرد این وقت شب؟
رون اخمهاشو درهم کرد و جوری به فکر فرو رفت که انگار پروفسور اسنیپ از او سوالی در موردترکیب معجونها پرسیده است. پس از دقایقی سکوت هردو نگاهشان به یک نقطه در حیاط مدرسه افتاد. رون با لبخندی رضایتمندانه رو به هری کرد و گفت:
- توام داری به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم؟
هری:
-اینجا چیکار میکنه؟ بزن بریم!
هری شنل نامرعی را گرفت و باهم به حیاط مدرسه رفتند.درست زیر پنجره ی اتاقشان ماشین پرنده ی آقای ویزلی پارک شده بود و گویی منتظر آنها بود. رون که از شدت ذوق چشمانش از حدقه بیرون زده بود گفت:
-من میشینم پشت فرمون!
آنها نمیدانستند چطور و چرا آن ماشین آن وقت شب آنجا بود و از هیجان و خوشحالی حتی به این مسعله فکر هم نکردند.
هری که سرش را از پنجره ی ماشین بیرون انداخته بود گفت:
-وای پسر من عاشق این ماشینم. برو بالاتر ممکنه مارو ببینند.
رون:
-خب..حالا کجا بریم؟
-مهم نیست...فقط زیاد دور نشیم بهتره.
-فکر میکردم شجاعتر ازین حرفا باشی هری! نترس چیزی نمیشه. یه دوری میزنیم و میایم.
هری که دید رون چقدر ذوق دارد و خوشحال است مخالفتی نکرد و سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد. آنها چند دور بالای هاگوارتز و خانه ی هاگرید زدند و پس از 1 ساعت در مسیر بازگشت ناگهان هری فریاد زد:
-رون! مراقب باش داری میزنی بهش!
رون که هاج . واج مانده بود گفت:
-به چی دارم میزنم؟ من که چیزی نمیبینم!
رون بیچاره راست میگفت.روبروی آنها یک تسترال درحال پرواز بود ولی رون قادر به دیدن آن نبود. هری با دست پاچگی فرمان ماشین را چرخواند و آنها با سرعت به سمت درختی منحرف شدند و با آن برخورد کردند. آنها درحالی که معلق روی درخت آویزان بودند ناگهان صدایی شنیدند که به آنها نزدیکتر میشد. هری چوب دستی ش را درآورد و آماده بود.
-هری! رون! اون بالا چیکار میکنین؟!
هری که نگاهش به هاگرید افتاد نفس راحتی کشید و چوب دستی اش را کنار گذاشت. با درد رو به هاگرید کرد و گفت:
- قصه اش طولانیه!
رون و هری در حالی که درد میکشیدند به هم نگاه کردند و خنده ای از روی رضایت به هم زدند و راهی کلبه ی هاگرید شدند. آنها آن شب را در کلبه ی هاگرید صبح کردند.
پایان
ساده اما جالب بود.
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی