نام : لیلی لونا پاتر
گروه: گریفیندور
پاترونوس : وال
ویژگی های ظاهری و اخلاقی:موهای کوتاهی گه تا پایین گردنش میرسه
رنگ پوستش سفیده.
چشم های قهوه ای.
بدن لاغر و کوچیکی که به سنش میخوره
بیشتر لباساش رو لباس های گشاد تشکیل میدن>
بیشتر اوقات کتاب یا بازی ویدیویی تو دستشه.
خلاصه ی کوتاهی از زندگی:خالی از هرگونه استعداد!
نه خبری از جادوی شگفت انگیز بود نه حرف زدن با مار ها.
هیچ استعداد فوق العاده ی در ریاضی و تاریخ درکار نبود.
تا یازده سالگی بیشتر وقتش رو با بازی های ویدیویی و کتاب های عجیب و غریب پر میکرد.
حتی در تولد یازده سالگیش هم خبری از نامه هاگوارتز نبود!
همه چیز رنگ و بوی ماگلی گرفته بود.
کتاب های قطور جیمز و آلبوس که برای اون تعطیلات تابستان با خودشون حمل میکردن برای لیلی بی اهمیت بود.
پدرش سعی میکرد بهش بفهمونه که حتما نامه میرسه .
ولی خب لیلی چندان از این مسئله ناراحت نبود.شاید کمی بخاطر سرخوردگی پدرش دلسرد میشد ولی به هرحال نباید بخاطر اتفاقی که دست خودش نبود ناراحت میشد.
در آخر درحالی که هیچکس امیدی نداشت.جغد پیری نامه ی هاگوارتز رو داخل کیف مدرسه ی لیلی انداخت.
البته قبل اینکه مدیر برای بالا رفتن از دیوار مدرسه او را توبیخ کند.
دروغ چرا، گرفتن نامه حس خوبی داشت.
در کوچه ی دیاگون یک دل نه صد دل عاشق حیوانات جادویی شد.
جغد بد اخلاقی خرید که نام اون رو ویکتور گذاشت.
و یک گربه ی نارنجی شیطون و کوچک به نام جسی.
البته اگر مادرش میگذاشت سگ هم میگرفت~
در آخر به هاگوارتز رفت و در گروه گریفیندور جا گرفت.با اینکه توانایی های جادویی نداشت هوش و ذکاوتش بشدت اون رو محبوب کرد.
و خلق و خوی مهربونش باعث شد دوستان زیادی پیدا کنه!
بیشتر شب ها در کتابخونه میگذروند.
و در نهایت توانست با پروفسور راجرز که درس جانورشناسی رو به عهده داشت گرم بگیرد.
با ذوق و شوق فراوان در تیم کوییدیچ ثبت نام کرد.
پروفسور راجرز در سال اول تحصیل او بهش موجود عجیب و خارج العاده ی رو هدیه داد!...
موجود کوچک و بانمکی که در عین حال دست و پا داشت و میتونست در جیب خود نگه اش دارد.
و او قسم خورد که تا آخر عمر با اون موجود که گویا اسمش فرد بود دوست باشد.
این شد که هر وقت لیلی در عموم میدیدی موجود سبز رنگ کوچیکی در جیب او برایت دست تکان میداد.
سر انجام لیلی توانست بهترین دوره ی زندگی اش را در آنجا بگذارند..یا میگذارند
جایگزین شه..لطفا!:)
جایگزین شد!