هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:  هاسک پایک    1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۳۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
#32

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۴۰:۱۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 241
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: قهوه، ناراحتی، کدو حلوایی، گربه، زندگی، ستاره، آرامش.


گادفری و ناتان در پارک روی چمن ها نشسته بودند. ناتان آب کدو حلوایی می خورد و گادفری مخلوطی از خون و قهوه. گربه ای با موهای بلند نارنجی و سفید کنارشان لم داده بود و چرت می زد و ستاره های آسمان به آن دو چشمک می زدند. به نظر می آمد که در این لحظه آرامش بر زندگی شان حکم فرما شده، ولی واقعا این طور نبود، چون طوفانی درون هر دو در تلاطم بود.

ناتان آب کدو حلوایی را کنار گذاشت و با ناراحتی گفت:
- گادفری! واقعا به خاطر کاری که کردم، متاسفم. مرلین منو ببخشه، امیدوارم تو ام منو ببخشی. مرلینو شکر که قربانیا صدمه ی جدی ندیدن، مرلینو شکر که رزالی وثیقه گذاشت و از آزکابان درت اورد، مرلینو شکر...

- ای بابا! تو رو به مرلین، این قدر مثل رزالی مرلین مرلین نکن... می دونی، مقصر اصلی این قضیه تو نیستی، مرگخواران.

چشم های ناتان گشاد شد.
- این که من تو ظرف خونت مواد ریختم و باعث شدم به ملت حمله کنی، چه ربطی به مرگخوارا داره؟

- ربط داره دیگه. همون طور که می دونی، من قبلا به رزالی قول داده بودم که با تو قطع رابطه کنم. ولی اون شب اعصابم حسابی از دست مرگخوارا به هم ریخته بود و واسه همین نتونستم سر قولم بمونم.

ناتان با حالتی متفکرانه گفت:
- از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.

بعد بازوی گادفری را گرفت و با لحنی غمگین پرسید:
- حالا واقعا می خوای با من قطع رابطه کنی؟

گادفری چشمان عسلی اش را به چشمان زمردی دوستش دوخت.
- فکر نکنم بتونم این کارو بکنم. تو تنها کسی هستی که می تونم فکرای پلیدمو بهش بگم. جلوی بقیه باید وانمود کنم که خوب و پاکم و هیچ فکر شومی تو سرم نیست. می دونی... حس می کنم این که فقط مرگخوارا رو گاز بگیرم و خونشونو بخورم، واسم کافی نیست. باید یه قفس تیغ دار درست کنم، مثل همونی که اون خون آشام معروف الیزابت باتوری درست کرده بود. بعد مرگخوارا رو دونه دونه میذارم تو قفس و این قدر فشارشون میدم تا آبلمو بشن و خون از همه جاشون بزنه بیرون.

گادفری این را گفت و بعد دیوانه وار شروع کرد به قهقهه زدن. ناتان چند لحظه با وحشت به او خیره شد و بعد سیلی محکمی به او زد.
- تمومش کن. این تو نیستی! نه، امکان نداره تو باشی! تو این جوری نیستی، تو خوبی، تو مهربونی، لعنتی!

گادفری به هق هق افتاد.
- من فقط نمی تونم کاری که باهام کردنو فراموش کنم.

- چرا می تونی، تو می تونی.

ناتان گادفری را در آغوش گرفت و گربه که به خاطر سر و صدای آن ها بیدار شده بود، با چشمان آبی رنگش به آن دو خیره شد.

کلمات بعدی: نمایش، تشییع جنازه، گل های سفید، مهتاب، سنگ قبر، صلیب، دشنه.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۰:۱۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۱:۱۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۴:۱۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۴۸:۳۲



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶:۲۳ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#31

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۱۹:۱۵
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 172
آفلاین
سوژه : لذت
کلمات:جغد،معجون،کتاب،ظرف،پاتیل،گل،شمع


شمعی که در دست داشت را با امیدش روشن کرد.کتاب "صنعت جادوگری ویژه ی جادوگران " را از روی میز برداشت و به طرف پاتیل که در کنج اتاق قرار داشت رفت.

این اولین معجون او بود پس باید با احتیاط زیادی آن را می‌ساخت.
مواد مورد نیاز را از قبل آماده کرده بود و فقط لازم بود تا آن ها را با هم مخلوط کند.
پر جغد طلایی را وارد ظرف کرد،سپس کمی گل جاودان به ان اضافه‌ کرد.

همه جای اتاق بوی عطر گل را گرفته بود.
به طرف ملاقه ای رفت که زمانی متعلق به دوست او بود.
دوستش یک معجون ساز بود. یک معجون سازه حرفه ای.
البته تا وقتی که حافظه اش را به وسیله ی اشتباه نریختن مواد از دست نداده بود.

ملاقه را برداشت و به آرامی مواد درون پاتیل را هم زد.

هنوز کمی هم نزده بود که نوری سبز رنگی اتاق را پر کرد.
مشخص بود که معجون کاملا آماده است.
حالا دیگر به چیزی که سال ها انتظار انجام دادنش را داشت رسیده بود.

کلمات بعدی:قهوه- ناراحتی- کدو حلوایی-گربه - زندگی-ستاره - آرامش


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۱۹:۴۲:۵۴

یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#30

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
کلمات فعلی:عطر،فراموشی، ماه، چوبدستی،آتش،آبی،درد.

ماه نور نقره ای اش را از پنجره وارد کافه میکرد.منتظر او پشت یکی از صندلی ها نشسته، سرم را به صندلی تکیه داده، و از پنجره به آسمان آبی تیره خیره شده بودم.
باد سردی از پنجره وزید و آخرین تلاش شمع را برای روشن ماندن را ناامید به حال خود رها کرد.
در فکر فرو رفتم ، با خود گفتم:یعنی می آید؟من را فراموش نکرده است؟
غرق در فکر بودم که در با صدایی باز شد و بوی عطر سردی آمد.
آن عطر...محال بود این بو از یادم برود.
نگاهم را به بالا دوختم،شخصی وارد کافه شد،از جزییاتش فقط شنلی خاکستری، چشمانی آبی و چوبدستی ای بلند و دراز دیده میشد،خودش بود.
نگاهش در بین میزها چرخید و روی من ثابت ماند،به طرفم‌ آمد.
_پانسی
کلاه شنلش را بر میدارد و موهای طلایی اش آشکار میشود،و چهره جذابش ...شکسته شده،واضح بود که از درون درد بزرگی را تنهایی به دوش میکشد.
+خدای من...تو واقعا اومدی،تو من رو فراموش نکردی.
_فراموشی؟اونم من؟
میبینم که لبخند تلخی میزند.
_چطور میتونم بعد اون همه ماجرا فراموشت کنم؟
صندلی را عقب میکشد و روبه رویم مینشیند.
_چی باعث شده بخوای من رو ببینی؟میدونی که وضعیت اصلا خوب نیست.
+میدونم،از اوضاع برگشت دوباره اون ها اطلاع دارم...اما...
نگاهم را به اتش بی رمقی که در شومینه میسوخت دوختم.
_اما؟
به ناچار جواب دادم.
+دلم برات تنگ شده بود.
_میدونم...منم همینطور اما الان هم باید برم،اون ها ممکنه هرجایی باشن.
+به همین زودی داری میری؟
_متاسفم،خودت بهتر از من میدونی.
+پس قول بده،هرموقع تونستی به دیدنم بیا.
خندید.پس از مدت ها.
_قبوله،قول میدم.پس فعلا،خداحافظ.
و کلاهش را روی سرش کشید و با قدم هایی بلند از کافه خارج شد.
از پشت پنجره به رفتنش خیره شدم تا جایی که دیگر در افق محو شد.
اهی کشیدم ، سرم را روی دستانم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
اما...نمیشد آن لذت نهفته در دیدار دوباره را پنهان کرد...
کلمات نفر بعد:جغد،معجون،کتاب،ظرف،پاتیل،گل،شمع


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶:۳۱ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#29

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۰۴:۳۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از جایی که خورشید از آنجا برمی خیزد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات: شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش

وارد کافه لوپین شد .کافه ای که ریموس لوپین آن را برای آسایش جادوگران در لندن راه انداخته بود. روی یکی از صندلی های کنار پنجره نشست و به منظره بیرون از آن خیره شد.لندن همیشه همینقدر شلوغ بود.در گوشه ای زنی درحالی که داشت با موبایلش صحبت می کرد کالسکه فرزندش را تکان می داد.گوشه ای دیگر زوجی جوان بازو در بازوی هم در حال قدم زدن بودند.صدای خنده گروهی از جادوگرن که برای تفریح به لندن آمده بودند به گوش می رسید.در این میان آزار دهنده ترین صدا متعلق به پسر بچه ای بود که در حال دوچرخه سواری زمین خورده بود و گریه می کرد.همه اینها حکایت از در جریان بودن زندگی داشت.
تمام سروصداهای بیرون از کافه برایش پر از آرامش بود اما سکوت کافه پر از صدا بود.صداهایی دوست داشتنی و خاطره انگیز که برایشان دلتنگ بود:
-فکر میکنه کیه مرتیکه.فاز دامبلدور میگیره
-با اون قیافه و لحن مسخرش .حقا که نوه سوروسه.یه بار دیگه اداشو دربیار ماتیلدا
-وایسا وایسا.بیست....امتیاز...از هافلپاف...بخاطر...گستاخی...دوشیزه استیونز...کم میشه
و صدای خنده هایی که امروز در کافه لوپین خبری از آنها نبود.با صدای پیشخدمت صدای همهمه درون ذهنش قطع شد:-سلام خوش اومدین...چی میل دارین؟
از افکارش بیرون آمد:-اوه عامم...شکلات لوپین؟!
-شکلات ویژه کافه ست که تدی لوپین ابداع کرده
-اهان.. پس یه شکلات لوپین
شکلات لوپین شامل شکلات و تکه های کوکی شکلاتی و اسمارتیز میشد و روی آن با ترافل های رنگی تزیین شده بود...ایده کودکانه اما جالبی بود.نمیتوانست بیش از این سکوت کافه را تحمل کند.از کافه خارج شد و شکلات لوپینش را با خود به خانه برد.زمانی که از در وارد شد مرلین گربه اش با کرشمه خود را به پایش مالید.
-هی انقد لوس نباش مرلین
البوم عکسهایی از دوران هاگوارتز پیدا کرد.مرلین را در آغوش گرفت و کنار شومینه نشست.آلبوم را باز کرد.تک تک لحظاتی که در هاگوارتز گذرانده بود را ستایش میکرد.هیزم در شومینه میسوخت تا گرما به ارمغان بیاورد و این همان کاری بود که خاطرات در قلب ماتیلدا می کردند.آنها به وجودش گرما می بخشیدند.همزمان که داشت مرلین را نوازش می کرد و از طعم شکلات لوپین لذت می برد و به عکسهای آلبوم نگاه می کرد با خود می اندیشید:آیا زندگی چیزی فراتر از این بود؟

کلمات نفر بعد:شفق قطبی-شب-ستاره-آسمان-پرده-دریا-کهکشان


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹:۲۰ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#28

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۲۲:۱۱
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 88
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات: نامه، جوهر، دیوار، قرمز، دست، معجون،کافی

دیوانه وار میچرخید و جوهر و کاغذ ها اطرافش پروازه میکردن و میرقصیدند. دیوار کنارش کاملا قرمز شده بود و اثرات معجون کم کم کاهش پیدا می کرد.
همزمان که همچنان میخندید اشک صورتش را پر میکرد و آخرین نامه ای که پدرش برایش نوشته بود در دستش تکان می خورد.

نقل قول:
دختر عزیزم...میدونم که برات چقدر سخته اما وقتی این نامه رو میخونی من و مادرت دیگه پیشت نیستیم...شاید هم فقط من اما به هر صورت متاسفم. دوست داشتم بیشتر کنارت میبودیم و بیشتر مثل گذشته ها میخندیدیم.
میدونم برات سخته اما لطفا مثل من نباش، به آدم ها شانس کنارت بودن رو بده. درسته کامل نیستن ولی این عالی نیست؟
تو و مادرت کتابی بودین که هرگز از خوندش سیر نمی شدم میدونی...یه کتاب خوب رو هرچقدر بخونی بازم خوبه.


دستش را بالا برد و با چاقو خط عمیقی روی نقطه ای دیگر از بدنش که اکنون کاملا سرخ شده بود انداخت. اشک هایش رد پاکی از میان صورت خون آلودش باز کرده بودند و مانند قطرات مروارید معلق در هوا در حالی که میچرخید روی زمین فرود نی آمدند .

نقل قول:
عزیزم کافیه...میدونم داری گریه میکنی وقتی این نامه رو میخونی، دنیا خیلی ظالمه اما ما همیشه کنارتیم حتی اگه اونجا نباشیم.


-دروغگو، فقط بلدی دروغ بگی.

بغض صدای دختر کوچک را دو رگه کرده بود.

نقل قول:
عاشقتیم عزیزم، تو شکوفه ی زیبای مایی.


-دروغ گو!

موجی عظیم شیشه های اتاق را خورد کرد و باران درخشانی همراه صدای فریاد بیرون رفت.

دختر روی زانو هایش افتاد و با پاشیده شدن نور ماه توی صورتش چشم های بی رمقش لحظه ای بسته شد . ضربان قلبش آهسته شده بود و خون از زخم هایش بیرون می ریخت. حتی بیدار شدن جادویش به جای بهتر کردن و ترمیم زخم هایش خون را بیشتر به بیرون میریخت گویی دختر تنها آرزوی لمس دوباره ی دست های پدر و مادرش را دارد.

-خیلی بدی، از بازی متنفرم.

زمزمه اش هنوز پر از اشک و آهسته بود.

-تو گفتی نمیگذاری اونا ببرن. تو گفتی اگه وایسم من میبرم اما اگه باختن به معنی کنار تو بودنه میخوام ببازم.

از حس سرد شدن لذت می برد،حس میکرد که دیدش تار و سرش سنگین تر می شود. از حس سقوط کوتاه جسمش با زمین لذت میبرد. از صدای سکوت کر کننده ی شب که به دست عابران بی توجه شکسته می شد.

صدای باز شدن در را نشنید و متوجه حضور افرادی که با نگرانی اسمش را صدا میزندند نشد. چشم هایش بشته بود اما گویی می توانست پدرش را ببیند که به سمتش می آمد.

-بابایی.

زمزمه کرد اما نداشت در واقعیت است یا نه، دست کوچکش را دراز کرد و ملتمسانه خواهان لمس دست های پدرش بود، دیگر دردی را حس نمی کرد اما دست پدرش تنها مانند همیشه برروی موهای قهوه ای رنگش فرود آمد.

-هنوز نه عزیزم، ببخشید که بهت دروغ گفتم اما با اینکه میدونم لایق گفتنش نیستم...لطفا به جای من هم زندگی کن.

چشم هایش با شتاب باز شدند، دوباره خاطره ی آن روز را در خواب دیده بود. حس های متناقضی داشت . دستش را بالا برد و صورت خیس از اشک اش را لمس کرد و با یاد آوری لمس لذت بخش پدرش دستش را روی موهایش گذاشت که بلندیشان تا کمرش می رسید.

-خیلی نامردین که ترکم کردین اما، عاشقتونم.

کلمات بعدی:عطر،فراموشی، ماه، چوبدستی،آتش،آبی،درد.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴:۲۶ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#27

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات فعلی:شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش
شب کریسمس بود و همه خوشحال بودند،این بار برخلاف همیشه جشن در سالن هر گروه برگزار میشد و گروهی که بهترین تزیین را داشت جایزه ای برنده میشد.
نقل قول:
عزیزانم،در شب کریسمس تزیینات سالن را به خودتان واگذار میکنم،از جادو استفاده کنید،مطمئنا کمکتان میکند،هرچند باید بگم بهترین تزیین علاوه بر ۱۵۰ امتیاز،یک هدیه ویژه هم دریافت خواهد کرد،کریسمستون مبارک!

هرجا چشم میچرخاندی کسی را میدیدی که دارد برای زیباتر شدن سالن کاری انجام میدهد. قطعا اسلیترینی ها نمیخواستند جایزه را به گروهی دیگر واگذار کنند.هرکس سعی در تزیین داشت،پانسی متوجه صدای اهنگی ملایم و زیبا شد که به طور جادویی پخش میشد و منبعی نداشت،صدای دیگری امد و دو گنجشک از ان سوی سالن به این سو امدند،در قلب این اتاق چیزی وجود داشت که مطمئنا جادویی ترین شی بود،درخت کاجی مسحور کننده.
دراکو از روی نردبان که کرب و گویل ان را با دقت نگه داشته بودند پایین آمد:فکر میکنم سالن اماده شده! حالا میتوانیم در کنار هم استراحت کوچکی بکنیم و...منتظر باشیم تا برنده بشیم!
همه با تکان دادن سر موافقتشان را نشان دادند.
دور شومینه ی سالن که موجب گرمای دلپذیری شده بود،جمع شدند،هیزم ها گر و گر در اتش میسوختند،ظرفی پر از شکلات روی یکی از میزها خودنمایی میکرد،حالا سر و صدا تبدیل به زمزمه ای ملایم شده بود و میتوان گفت نوعی ارامش سالن را در برگرفته بود.دقایقی بعد در باز شد و پرفسور دامبلدور و پرفسور مک گونگال وارد شدند.
_به به،چه جادویی و زیبا تزیین کردین،به نظرم لیاقت جایزه رو دارین،موافق نیستین پرفسور مک گونگال؟
_البته،کارشون سزاوار ستایشه،مشخصه وقت گذاشتن و جادوهای زیادی استفاده کردن
_جایزه چیه،پرفسور؟
_یک شب همراه گروه خودتون به کافه هاگزمید میرین .
بچه ها با شنیدن این خوشحال شدند و دست زدند،قطعا ارزش آن زحمات را داشت.
کلمات نفر بعد:نامه،جوهر،دیوار،قرمز،دست،معجون،کافی


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۱۰:۵۹:۲۵

یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۵۸ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
#26

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
× پایان دور اول با سوژه فرار ×

به نظرم چون استقبال از این مدل استفاده از تاپیک بالا بود و هم‌چنان تو ماه دی هستیم، یه دور دیگه با حالت "1. تک‌پستی با 7 کلمه چرخشی" ادامه بدیم. اگه کسی با طرز کار تاپیک آشنا نیست، به پست اول مراجعه کنه. سوژه دور دوم، لذته!
مهم نیست از چی یا چطوری لذت می‌برین... فقط مهم اینه که اشاره‌ای به این موضوع داشته باشین یا سوژه‌تون شامل چنین موضوعی باشه.

سوژه: لذت
کلمات: کاغذ پوستی، فنجان چای، دامن، پنجره، ماه، اقیانوس، رقص


احتمالا زیاد شنیده باشید که حشرات جذب انواع و اقسام نورها می‌شوند و در راس آن، می‌توان به ماه اشاره کرد. پیکسی‌ها نیز از این قاعده مستثنی نبودند و چه شبی بهتر از آن شب صاف و بدون ابر برای خیره شدن به ماه بود؟

لینی نیز از این فرصت نهایت استفاده کرده را کرده بود و فنجان چایی که کمی بزرگ‌تر از هیکل خودش بود را در کنار پنجره‌ای که پرده‌اش کشیده بود قرار داده بود. داخلش را پر از آب داغ کرده بود و در حالی که حمام ماه برای خودش می‌گرفت، به ماه تابانی که در وسط آسمان می‌درخشید زل زده بود.

در این میان تنها صدایی که سکوت را می‌شکست، صدای رقص موج‌هایی بود که از دامناقیانوسی که در کنار کلبه‌ی کوچک قرار داشت، برمی‌خاست. همه چیز به بهترین نحو مهیا شده بود تا لینی نهایت استفاده را از لحظاتی که در آن قرار داشت ببرد.

لینی در حالی که زیر لب آواز می‌خواند، دستش را دراز می‌کند تا کاغذپوستی‌ای که پیشتر با طلسمی کوچک کرده بود تا در حد و اندازه‌های خودش شود و در واقع نامه‌ی اربابش بود را به دست می‌گیرد. آن‌قدر جمله‌های نقش بسته درون کاغذپوستی برایش جذابیت داشت که تا به آن لحظه هزاران بار آن را مطالعه کرده بود و خط به خطش را حفظ بود.

نقل قول:
پیکس!
مرگخوار خوبی بودی. خدمات ارزنده‌ای برای ما انجام دادی. ما از داشتن چنین مرگخواری به خود می‌بالیم چرا که درخشش تو به خاطر وجود پر برکت ماست. سه روز مرخصی به تو هدیه می‌دهیم، اما بعد از بازگشت حتی باید مرگخواری بهتر از مرگخوار گذشته برای ما شوی. بالاخره بی‌دلیل که کسی را به مرخصی نمی‌فرستیم!


برای صد هزار و یکمین بار لینی نامه را خواند و پس از گذر از علامت تعجب پایانِ جمله، آن را در آغوش می‌گیرد و دوباره کاغذپوستی را گوشه‌ای قرار می‌دهد. این لحظاتی نبود که بخواهد از آن فرار کند. هدیه‌ی اربابش بود و می‌خواست از تک تک ثانیه‌هایش نهایت بهره را ببرد.

بنابراین در حالی که ماه هم‌چنان از بیرون پنجره به او خیره شده بود، چشم‌هایش را می‌بندد تا خوابی آرام را در این شب زیبا تجربه کند.


کلمات نفر بعد: شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۲:۰۸:۳۶



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴:۳۳ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#25

اسلیترین

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۴:۴۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳
از ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
اسلیترین
پیام: 39
آفلاین
زمین، آب، تلسکوپ، تسترال، میوه، آهنگ، اتاق


قدم های سخت خود را روی "زمین" میگذاشت ، صدای موج های خروشان
" آب " به گوشش میرسید و از آن صدای باشکوه و دل انگیز لذت زیادی می برد.

و درحالی که نسیم خنک و دلنشین دامن وی را تکان میداد، با سبدی پر از " میوه " های تازه و شسته شده کنار یک
" تسترال " نشست و " اهنگی " ملایم و بی کلام پخش کرد.

روز به پایان رسید و شب مهمان این دنیا شد.
در " اتاق " به ارامی بسته شد.
وی از جای خود برخاست و با " تلسکوب "
ستاره های براق و جلا پذیر و اجرام فضا را تماشا کرد.

کـلـمـات نـفـر بـعد،:
کاغذ پوسته ، فنجان چای ، دامن ، پنجره ،
ماه ، اوقیانوس ، رقص


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۱۱ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#24

گریفیندور

کاری شیمیزو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۶:۴۷ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۷:۵۲ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
از اینجا برو بیرون
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 33
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: خاص، کتاب، شومینه، آتش، سرخ، پوچی، خار

درحالی که" کتابی" رو که از دوستش دزدیده بود را از روی میز برمیداشت، نگاهش به گلدانی افتاد که برگ گلهایش کم کم داشت پژمرده میشد. تصمیم گرفت به اون گل اب بده تا حداقل کار خوبی انجام داده باشه و دوستش کمتر بخاطر برداشتن کتابش که خیلی برای اون خاص و عزیزه از دستش عصبی بشه. پس به برگ های اون گل با اسپری اب پاشید. وقتی کارش تمام شد، کتاب را از روی میز برداشت ولی پایش به پایه ی میز گیر کرد و نزدیک بود بیوفتد، اما بدنش سریع واکنش نشان داد و دستش را به میز گرفت تا پخش زمین نشود، اما دستش جای اشتباهی فرود آمد و روی گل رفت.
وقتی خودش را جمع و جور کرد، نگاهی به گل انداخت که خوشبختانه سالم بود، اما یک "خار" درشت در دستش فرو رفت که تونست اون رو در بیاره.
روی مبل رو به روی "شومینه" نشست و به "آتشی" که کم کم درحال خاموش شدن بود نگاه کرد. دوباره بلند شد و از تکه چوب های کنار شومینه درون آن انداخت .
دوباره نشست ئ به اتش "سرخ" رنگی که زبانه میکشید نگاه کرد و بالاخره تصمیم گرفت کتاب رو بخونه که صدای پای دوستش را که با عصبانیت روی زمین میکوبید را شنید.
سریع از جایش بلند شد و جایی برای پنهان شدن پیدا کرد.
صدای فریاد دوستش رو شنید که گفت:
_باز این لعنتی با کتاب من کدوم گوری رفته؟

میدونست که اگه پیداش کنه اتفاق خوبی برایش نمیوفته، پس فرار را بر قرار ترجیح داد و خودش را غیب کرد و بعد از آن احساس"پوچی" و جدا شدن اعضای بدنش، به جایی که میخواست رسید و موفق به فرار از دست دوستش شد.

کلمات نفر بعد : زمین، آب، تلسکوپ، تسترال، میوه، آهنگ، اتاق


ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۲:۴۳
ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۵:۰۲
ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۶:۲۶


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶:۳۷ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#23

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۶:۰۴
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 309
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات : طوفان، ماه، سیاه، زخم عمیق، ماسک، گوشواره، ساحل

ابرهای طوفانی بزرگ و بزرگ تر می شدند و بالای جزیره را می پوشاندند.

صبح بود؛ اما هوا اندکی تاریک بود و خورشید در میان زندانی از ابر های سیاه رنگ فرو رفته بود. جوّی که بر فضا حاکم بود چندان خوش یمن به نظر نمی رسید. با خودش فکر کرد شاید امروز بهترین روز برای استراحت در کنار ساحل نباشد. ولی پس از ساعت ها کار مداوم و خسته کننده، حاضر نبود برگردد. او صداهای اطراف را کاملا نادیده گرفت و چشمانش را بست و به خواب فرو رفت.

زمانی که چشمانش را باز کرد، اولین چیزی که دید، ماه کامل و نورانی بالای سرش بود. از جایش پرید. مدت زیادی بود که خوابیده بود. ابر ها کنار رفته بودند اما مشخص بود که اندک بارانی باریده است. هوا سردِ سرد بود. از جایش بلند شد، لباسش را تکاند و کیفش را از روی زمین برداشت. شروع به قدم زدن کرد. با هر قدم از ساحل دور تر می شد. با خودش فکر کرد که هنوز اندکی خسته است. به هر حال باید برمی گشت. با قدم های آهسته ادامه داد.

صدایی به گوش رسید...

صدا بلند نبود. اما تمام وجودش را لرزاند. مثل صدای خرد شدن شیشه یا فردی در حال خفه شدن که آخرین نفس هایش را می کشد. لحظه ی سرجایش میخکوب شد. نور مهتاب که اندکی فضا را روشن کرده بود، با هاله هایی از رنگ سبز مخلوط شده بود. سرش را برگرداند و با چیزی که دید ناخودآگاه روی زمین افتاد.

تصویری در آسمان... اسکلتی غول پیکر که ماری در دهان داشت... نور سبز خیره کننده ای داشت... بسیار بزرگ بود. به گونه ای که تصویر ماه مانند گوشواره اش به نظر می رسید.

خواست که فرار کند و دور شود. یکی دو متر عقب عقب خزید و بعد از جایش بلند شد. قبل از اینکه سرش را برگرداند و شروع به دویدن کند، متوجه حضور چندین شخص سیاه پوش در نزدیکی ساحل شد که باعث شد بخواهد سریع تر حرکت کند.

اما لحظه ای تعلّل، و دیگر دیر شده بود.

چیزی به پهلویش برخورد کرد. نفهمید چه چیزی بود. فقط توانست نوری سرخ رنگ را تشخیص دهد و لحظه ای بعد، تنها درد بود که حس می کرد. زخم عمیق، باعث شد به زمین بیفتد. فریادی از سر ترس و درد کشید. خون خودش لباسش را قرمز رنگ کرد. با ناامیدی روی زمین خزید و ردی از خون به جای گذاشت.

متوجه شد که یکی از افراد سیاه پوش، درست بالای سرش ایستاده است. به خود لرزید. به ماسک روی صورت او خیره شد.
-تو... تو کی هستی؟

فرد سیاه پوش، چندین ثانیه ای به او خیره شد. چشمانش را نمی دید، اما می توانست نگاه خیره اش را حس کند. بعد از لحظاتی گفت:
-کاری که باید انجام بشه، انجام میشه. متاسفم.

...

شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.
کلمات نفر بعد: خاص، کتاب، شومینه، آتش، سرخ، پوچی، خار




ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ ۱۷:۱۸:۳۳

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.