هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰:۲۳ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#1
بالاخره!
بعد از یک سال منحوس عقب افتادن از جادوگران دوباره جلوی در پاتیل درزدار ایستاده بودم. باورم نمیشد.بازگشت دوباره به اینجا مثل یک رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. مثل فنری که در رفته باشد، بالا و پایین میپریدم و با شوق بسیار جیغ میزدم:«یوووهووووووووو، من برگشتمممممممم!!!!»
کسانی که از کنارم عبور می کردند چپ چپ به من نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند. عده ای که مرا نمی شناختند گمان می کردند دیوانه ای چیزی هستم،همانطور که خانواده ام درباره من فکر میکردند. آن تعداد انگشت شمار که مرا میشناختند، مرا با فرار و حماقت سال پیشم به یاد می آوردند؛ اما مگر تفکرات و توهمات آنها اهمیتی داشت وقتی من بعد از اشتباه سال گذشته ام اکنون برای بازگشت به خانه عزیزم_هاگوارتز_آماده بودم؟!
وارد پاتیل درزدار شدم. آرام آرام در حال قدم برداشتن به سمت جایی بود که باید میرفتم. مردی با ریش سفید و دندان های یکی درمیان سالم که در حال نوشیدن چیزی بود در حال قهقهه زدن،تمام نوشیدنی که در دهانش بود با شدت بیرون ریخت.از شانس بدم این سانحه در حال عبور کردن من از کنار او اتفاق افتاد و حجم عظیمی از نوشیدنی که اکنون با تف مرد قاطی شده بود کت گشاد و قدیمی که از متیو کش رفته بودم را به گند کشید.صورتم را با حالت انزجار در هم کشیدم و تلاش کردم بالا نیاورم. با سرعت بیشتری به سمت در حرکت کردم که با جسم کوچکی روی شانه ام مواجه شدم؛دندان مصنوعی متحرک.دندان مصنوعی خیسی که در حال باز و بسته شدن و رژه رفتن روی شانه ام بود.با نزدیک شدن پیرزنی که انگار صاحب دندان بود،دندان مصنوعی سرشانه کتم را گاز گرفت.پیرزن که چهره معلوم الحالی داشت در حال جدا کردن دندانش از کت من بود که ناگهان قسمت سرشانه کتم پاره شد.با خشم به پیرزن نگاه کردم و گفتم:«میشه مراقب دندونتون باشین؟»
پیرزن در حالی که داشت دندان را که همچنان تکه ای از کت من در ان گیر کرده بود در دهانش جا میداد،با لحن مبهمی گفت:«البته که هستم،همیشه از خلال دندون استفاده میکنم.» و سپس راهش را کشید و رفت. من ماندم و یک کت تفی و پاره.این حجم از بدشانسی آن هم در عرض چند ثانیه برای هیچ انسانی عادی نیست؛ البته که من مثل همه نبودم.من ماتیلدای بدشانس و احمق بودم که یا خودم به زندگیم گند میزدم یا به دیگران این اجازه را میدادم.افکار پوچم را نادیده گرفتم و به سمت در دویدم.بالاخره به دیوار آجری رسیدم.از اینجا به بعد کاری نداشت.فقط باید با چوبی که دستم بود به چند آجر ضربه میزدم و تمام. با اعتماد بنفس کامل به چند آجری که میشناختم ضربه زدم و منتظر باز شدن دیوار شدم.دقایقی سپری شد و هیچ اتفاقی نیفتاد.به آجرهای اطراف ان ضربه زدم.باز هم هیچ چیزی اتفاق نیفتاد.دوباره و دوباره...به قدری عصبانی شدم که بی هدف با خشم دیگر به آجرها ضربه نمیزدم،بلکه به قسمتی از دیوار ضربه میزدم.گوشه ای از دیوار نشستم و فکر کردم.من نه تنها در حل مسائل مشنگی استعداد نداشتم بلکه حتی ساده ترین موضوعات دنیای جادوگری را هم نمی دانستم.شاید راست میگفتند،من واقعا یه کودنم...
در افکارم غرق بودم که صدایی را شنیدم.
_اتفاقی افتاده خانم جوان؟
لحن لطیف و لحجه بریتانیایی خاصی داشت.سرم را بلند کردم و مردی میانسال با موهای طلایی و صورتی با جای زخم دیدم.لبخند مهربانی زده بود و دستش را به سمت من دراز کرده بود.دست مرد را گرفتم و بلند شدم.در حالی که دماغم را بالا میکشیدم گفتم:«ببخشید من یادم رفته به کدوم آجر باید ضربه بزنم.»
_خانوادت نیست تا بهت کمک کنن؟
+اونا جادوگر نیستن.
مرد با چهره کمی مشکوک به من نگاه کرد و گفت:«چطور یادت رفته به کدوم آجرا باید ضربه بزنی؟»
+چون من یک سال توی هاگوارتز نبودم و با زندگی مشنگی عجین شده بودم.
_آهان،تو همون دختر فراری نیستی؟

متاسفانه من پسر برگزیده،هری پاتر نیستم و تو چنین موقعیت هایی قرار نیست همه از من بخاطر شهرتم استقبال کنند.من ماتیلدا،دختر احمق،دیوونه،کودن،فراری و...هستم و بسیار خوشحالم که حداقل این مرد در بهترین حالت من را به فراری بودن میشناسد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:«چرا همونم.من همون فراری ام.»
_چرا فرار کردی؟بنظرت هاگوارتز مکان امنی برای زندگی نیست که مجبور شدی فرار کنی؟
+نه،البته که نه...هاگوارتز امن ترین و بهترین مدرسه ایه که تا حالا دیدم.
با کلافگی نفسم را بیرون دادم و ادامه دادم:«میدونین،من فکر کردم با اومدن به هاگوارتز از خونه ام فرار کردم و میخواستم برگردم خونه.در حالی که جایی که بهش میگفتم خونه،درواقع خونه ای که من بهش تعلق داشتم نبود.میفهمین چی میگم؟»
مرد که انگار گیج شده بودم بعد از اتمام حرف هایم لبخند زد و از جیبش شکلاتی درآورد و به سمت من گرفت.
_میفهمم چی میگی.شکلات آرومت میکنه.
تا حدودی دلم میخواست فک مرد را بخاطر تعارف کردن شکلات آن هم در شرایط و بحثی که اصلا جای مناسبی نبود پایین بیاورم اما مگر میشد به شکلات اصل در هر شرایطی نه گفت؟!
شکلات را از مرد گرفتم و با لبخند از او تشکر کردم.در حالی که داشتم شکلات میخوردم مرد با چوبی که روی زمین انداخته بودم چند ضربه به چند آجر زد که ناگهان دیوار کنار رفت. دهان پر از شکلاتم به سوی منظره کوچه دیاگون باز مانده بود.شکلات را قورت دادم و با ذوق فراوان به سمت مرد رفتم و گفتم:«ازتون خیلی ممنونم آقای....»
_لوپین،ریموس جان لوپین
+وای خدای من!شما همون پرفسور لوپین معروف هستین؟
پرفسور پشت سرش را خاراند و لبخند زد.با دستان شکلاتی و کت تفی به سمت پرفسور رفتم و محکم او را در آغوش گرفتم و گفتم:«واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم پرفسور لوپین.»
از پرفسور فاصله گرفتم و لبخندی که بخاطر کثیف شدن لباسش هاله هایی از دروغین بودن به خود گرفته بود،بر روی صورت پرفسور نقش بست. لبخند زدم و دنبال جمله ای شاعرانه برای تشکر بودم که چشمم به ماه در آسمان افتاد که کامل شده بودم.به ماه اشاره کردم و به پرفسور گفتم:«امیدوارم همیشه مثل اون ماه کامل بدرخشید.»جمله مسخره ای بود اما چیز دیگری به ذهنم نمی رسید.پرفسور سر جایش خشکش زد و بدون خداحافظی دوید.درست است پرفسور خداحافظی نکرد اما زشت بود من خداحافظی نکنم.بلند داد زدم:«خداحافظ پرفسور.امیدوارم ماه کامل همیشه همراهتون باشه و نور ماه کامل به زندگیتون بتابه.»
و پرفسور با تمام سرعت در حال دور شدن بود. حس میکنم شاید یکی بدشانس تر از من در این دنیا وجود داشته باشد.

---
رولت خیلی خوب بود! اما توجه داشته باش که علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. هم‌چنین برای نوشتن دیالوگ به جای "_" باید از خط تیره یعنی "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی.

در نهایت ازت می‌خوام یکم بیشتر با اینتر آشتی کنی و پاراگراف‌بندی بهتری داشته باشی. مثلا وقتی توصیفاتت مربوط به یه موقعیت یا شخصیت هست و توصیفات بعدیت قراره درباره موقعیت بعدی یا شخصیت دیگه‌ای باشه، دو بار اینتر بزن و باقی توضیحاتت رو به پاراگراف بعدی منتقل کن.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳۰ ۲۰:۳۳:۵۰

we will find a way through the dark :)


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۵۲ شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳
#2
سلام ببخشید میشه دسترسی های منو فعال کنید؟

البته که میشه.

انجام شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن هم فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۳۰ ۰:۵۹:۲۹

we will find a way through the dark :)


پاسخ به: اگه جنسیت شخصیت های هری پاتر مخالف بود اونا چه شکلی می شدن
پیام زده شده در: ۰:۵۴:۱۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۴۰۲
#3
از نظر من داشتن چشمای مادرش طبق معمول از ویژگی های هریت هم باید باشه مثل هری.موهای بهم ریخته و سایر ویژگی های ظاهری که دوستان اشاره کردن...
هریت دختری که زنده ماند...هریت مثل پدرش جیمز دردسرسازه و مثل مادرش لیلی قلب مهربونی داره.داستان با دوستی هریت و هرماینی و رون شروع میشه.بست فرند هریت هرماینی میشه و هریت و هرماینی رون رو تو دستشویی از دست غول نجات میدن و....آخر داستان هم هریت با دراکو مالفوی ازدواج میکرد و این پیوند باعث یک عصر جدید در روابط بین گریفیندور و اسلیترین و کلا صلح در هاگوارتز میشد....


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰:۳۲ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲
#4
کجا؟
تو ناکجا اباد موعود


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱:۰۴ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲
#5
سوژه لذت
کلمات: باردار، لبخند، چای داغ، باران، ماه، آسمان، زمان برگردان

آسمان دل انگیز شب با لبخند به او می نگریست. ستاره ها در دل شب چشمک می زدند و قطرات باران، مادرانه و با مهربانی صورتش را نوازش می کردند. چای داغ در دستش خیلی وقت بود که سرد شده بود؛ روحش هم همینطور.
تمام خانواده اش برای او آرزوی خوشبختی می کردند. زمانی که کودک بود ستاره ای دنباله دار در آسمان دید و آرزویی را کرد که دیگران برایش می خواستند: خوشبختی
اما انگار با اشتباهاتش فرسخ ها از خوشبختی دور شده بود. دستی بر روی شکم برآمده اش کشید و زندگی تازه شکل گرفته در آن را دوباره برای چندمین بار در طول آن روز حس کرد. او باردار بود و این حقیقتی بود که نمیدانست آن را چطور باید بپذیرد؛ حادثه ای خانه خراب کن یا اتفاقی شیرین. به یاد نمی آورد این زندگی جدید را مدیون گناهی پر ز لذت بود یا شهوتی مردانه . هر چه که بود میدانست تولد بدون پدر برای زندگی تازه شکل گرفته درونش اتفاق شیرین و لذت بخشی نخواهد بود. به ماه نگریست. جایی مثل مکانی که در آنجا آرزوهایش را دفن کرده بود؛ به همان اندازه دور و دست نیافتنی. اشک هایش همراه قطرات باران صورتش را خیس می کردند. دستش را مشت کرد و آرام به شکمش زد. شاید اگر ماشینی زمان برگردان داشت هیچوقت به این زندگی مجال شکل گرفتن نمیداد، شاید هیچوقت از خانواده اش فاصله نمی گرفت، شاید هیچوقت...
شاید هم نیازی به ماشین زمان برگردان نبود.شاید فقط باید صبر می کرد تا زندگی دوباره روی خوشش را به او نشان دهد و حس خوشبختی و لذت بردن را باری دیگر به یاد آورد.

اما او در آن زمان فقط مادری تنها بود که با هر منطقی نمیتوانست در بریتانیای مدرن بی خانمان نباشد.
اما فقط در آن زمان...

کلمات نفر بعد:اشک،قهقهه،درخت صنوبر،خطر،زندگی،شفق قطبی،دردسر


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴:۱۲ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲
#6
کی؟
رگولوس بلک


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶:۳۱ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#7
سوژه:لذت
کلمات: شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش

وارد کافه لوپین شد .کافه ای که ریموس لوپین آن را برای آسایش جادوگران در لندن راه انداخته بود. روی یکی از صندلی های کنار پنجره نشست و به منظره بیرون از آن خیره شد.لندن همیشه همینقدر شلوغ بود.در گوشه ای زنی درحالی که داشت با موبایلش صحبت می کرد کالسکه فرزندش را تکان می داد.گوشه ای دیگر زوجی جوان بازو در بازوی هم در حال قدم زدن بودند.صدای خنده گروهی از جادوگرن که برای تفریح به لندن آمده بودند به گوش می رسید.در این میان آزار دهنده ترین صدا متعلق به پسر بچه ای بود که در حال دوچرخه سواری زمین خورده بود و گریه می کرد.همه اینها حکایت از در جریان بودن زندگی داشت.
تمام سروصداهای بیرون از کافه برایش پر از آرامش بود اما سکوت کافه پر از صدا بود.صداهایی دوست داشتنی و خاطره انگیز که برایشان دلتنگ بود:
-فکر میکنه کیه مرتیکه.فاز دامبلدور میگیره
-با اون قیافه و لحن مسخرش .حقا که نوه سوروسه.یه بار دیگه اداشو دربیار ماتیلدا
-وایسا وایسا.بیست....امتیاز...از هافلپاف...بخاطر...گستاخی...دوشیزه استیونز...کم میشه
و صدای خنده هایی که امروز در کافه لوپین خبری از آنها نبود.با صدای پیشخدمت صدای همهمه درون ذهنش قطع شد:-سلام خوش اومدین...چی میل دارین؟
از افکارش بیرون آمد:-اوه عامم...شکلات لوپین؟!
-شکلات ویژه کافه ست که تدی لوپین ابداع کرده
-اهان.. پس یه شکلات لوپین
شکلات لوپین شامل شکلات و تکه های کوکی شکلاتی و اسمارتیز میشد و روی آن با ترافل های رنگی تزیین شده بود...ایده کودکانه اما جالبی بود.نمیتوانست بیش از این سکوت کافه را تحمل کند.از کافه خارج شد و شکلات لوپینش را با خود به خانه برد.زمانی که از در وارد شد مرلین گربه اش با کرشمه خود را به پایش مالید.
-هی انقد لوس نباش مرلین
البوم عکسهایی از دوران هاگوارتز پیدا کرد.مرلین را در آغوش گرفت و کنار شومینه نشست.آلبوم را باز کرد.تک تک لحظاتی که در هاگوارتز گذرانده بود را ستایش میکرد.هیزم در شومینه میسوخت تا گرما به ارمغان بیاورد و این همان کاری بود که خاطرات در قلب ماتیلدا می کردند.آنها به وجودش گرما می بخشیدند.همزمان که داشت مرلین را نوازش می کرد و از طعم شکلات لوپین لذت می برد و به عکسهای آلبوم نگاه می کرد با خود می اندیشید:آیا زندگی چیزی فراتر از این بود؟

کلمات نفر بعد:شفق قطبی-شب-ستاره-آسمان-پرده-دریا-کهکشان


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۰۸:۵۳ پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲
#8
نام شخصیت: ماتیلدا استیونز
گروه: هافلپاف
محل تولد:پاریس
سن:چهارده
ویژگی های ظاهری: موهای قرمز و فر کوتاه، چشمان عسلی (یه عینک با شیشه گرد داره)،صورت کک مکی، قد متوسط
چوبدستی:چوب درخت گردو،موی تک شاخ
توانایی:از بهترین ها در کلاس معجون سازی، خواندن ذهن افراد،حرف زدن با حیوانات
ویژگی های اخلاقی: سخت کوش، برونگرا، عاطفی،همیشه تو آسمونا سیر میکنه، سر هر چیز کوچیکی الکی ذوق زده میشه، مهربونه و بقیه رو دوست داره*اما یه جایی تو وجودش توانایی ادم کشی ام داره
علایق:بوی کتاب های قدیمی،رنگ قرمز،گربه ها،هاگوارتز
تنفرات: سوسک ها و عنکبوت ها،آب کدو حلوایی

داستان زندگی:ماتیلدا مشنگ زاده ست (هم پدر و هم مادرش مشنگن).دو خواهر و یک برادر داره.توی بچگی با خواهر برادراش مقایسه میشده و همیشه لقب«کودن» رو بهش میدادن چون نمیتونست فرق راست و چپو تشخیص بده و مسائل ریاضی مشنگی رو حل کنه.همیشه احساس طرد شده بودن میکرد تا اینکه توی یازده سالگی به هاگوارتز اومد.اون دنبال یه خونه میگشت،برای اینکه احساس نکنه فقط یه دختر کودنه.اوایل احساس میکرد دلش برای دوباره دختر کودن بودن و جایی که فکر میکرد خونه ست تنگ شده و به زندگی مشنگیش برگشت و یک سال از بقیه عقب افتاد؛اما اینبار فقط کودن نبود بلکه با تعریف کردن از هاگوارتز دیوونه هم بود.سرانجام خونه اصلی خودشو پیدا کرد و دوباره به هاگوارتز برگشت.


تایید شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۱ ۱۲:۳۸:۰۹

we will find a way through the dark :)


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶:۳۶ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#9
سلام کلاه عزیز
من کتاب خوندن و یاد گرفتنو به شدت دوست دارم... و گربه ها،، رنگ مورد علاقم قرمزه...
بقیه بهم میگن خیلی باحالی و بهم میخندن...
بهم میگن اعتماد بنفس بالایی داری...
(همچنین قلب خوب و مهربون) اما خودم اصلا همچین چیزی رو حس نمیکنم...
الکی میخندم...خلاصه که یه ادم دیوونه الکی خوش سخت کوشم«و پر پارادوکس»
خودم اسلیترینو دوس دارم(مدیونی یه درصد فکر کنی بخاطر رگولوس و دراکو ی کتابه) قبلا مغرور بودم اما در حال حاضر بیشتر شبیه جوک متحرکم
ممنون میشم بگی کدوم گروه مناسبمه


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲:۰۵ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#10
قلم پر، گالیون، پرواز، کدو حلوایی، گریه،فکر،فرار،دستمال

شاید در ظاهر همه چیز فرق کرده بود اما دقیقا همه چیز مثل قبل بود. عبارتی که امبریج او را مجبور به نوشتن آن با «قلم پر» مخصوص مضخرفش کرده بود،اول بر روی کاغذ و بعد از آن به روی دستش حک می شد.زنیکه سادیسمی روانی فقط به ازای چند «گالیون» آزاد شده بود و این اصلا عادلانه نبود.هر کلمه را با «گریه» می نوشت و بی صبرانه پایان این شکنجه را انتظار می کشید.شیرینی پای «کدو حلوایی» دیشب را که برای تولد رز بود از دماغش درآورد. از پنجره دفتر امبریج به بیرون نگاه کرد.مالفوی مثل همیشه با تکبر مخصوص خاندانش و اندوهی نهفته در چهره اش بر روی جاروی نیمبوس مدل ۲۰۲۰ در حال «پرواز» بود.بیرون از اتاق جهنمی امبریج حتی اسکورپیوس هم در حال تمرین برای مسابقات کوییدیچ بود اما جیمز سریوس...
با هر قطره اشکی که می ریخت رگه های خشم و انتقام بیشتر در وجودش نمایان میشد.
زمانی پدرش از گذراندن چنین دورانی برایش تعریف کرده بود؛ اما آیا او هم مثل پدرش بود؟البته که نه.
فکر«فرار» به سرش زد اما او نمیخواست مثل ترسوها باشد.بعد از به اتمام رسیدن شکنجه اش با پوزخند به امبریج نگاه تمسخر آمیزی کرد و با غرور از دفتر او خارج شد.رز که بشدت نگران شده بود با دیدن او به سمتش دوید.با دیدن خونریزی دست جیمزسریوس دستش را به روی دهانش گذاشت._جیمز تو خوبی؟...وای خدای من...
«دستمالی» را از جیبش دراورد و خواست جلوی خونریزی اش را بگیرد که جیمز دستش را پس زد. خنده کوتاهی کرد و در حالی که تنها چیزی که به آن« فکر» میکرد انتقام از آمبریج بود،با لبخند گفت:هیچوقت بهتر از این نبودم...


خیلی خوب بود. ممنونم!

فقط اینکه علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و از کلمه‌ی بعدی یه فاصله می‌گیرن.
دیالوگ‌ها هم با خط تیره (-) نشون داده می‌شن. یعنی اینجوری:

خنده کوتاهی کرد و در حالی که تنها چیزی که به آن «فکر» میکرد انتقام از آمبریج بود، با لبخند گفت:
- هیچوقت بهتر از این نبودم...




تایید شد!

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۲۲:۴۲:۴۰






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.