بالاخره!
بعد از یک سال منحوس عقب افتادن از جادوگران دوباره جلوی در پاتیل درزدار ایستاده بودم. باورم نمیشد.بازگشت دوباره به اینجا مثل یک رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. مثل فنری که در رفته باشد، بالا و پایین میپریدم و با شوق بسیار جیغ میزدم:«یوووهووووووووو، من برگشتمممممممم!!!!»
کسانی که از کنارم عبور می کردند چپ چپ به من نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند. عده ای که مرا نمی شناختند گمان می کردند دیوانه ای چیزی هستم،همانطور که خانواده ام درباره من فکر میکردند. آن تعداد انگشت شمار که مرا میشناختند، مرا با فرار و حماقت سال پیشم به یاد می آوردند؛ اما مگر تفکرات و توهمات آنها اهمیتی داشت وقتی من بعد از اشتباه سال گذشته ام اکنون برای بازگشت به خانه عزیزم_هاگوارتز_آماده بودم؟!
وارد پاتیل درزدار شدم. آرام آرام در حال قدم برداشتن به سمت جایی بود که باید میرفتم. مردی با ریش سفید و دندان های یکی درمیان سالم که در حال نوشیدن چیزی بود در حال قهقهه زدن،تمام نوشیدنی که در دهانش بود با شدت بیرون ریخت.از شانس بدم این سانحه در حال عبور کردن من از کنار او اتفاق افتاد و حجم عظیمی از نوشیدنی که اکنون با تف مرد قاطی شده بود کت گشاد و قدیمی که از متیو کش رفته بودم را به گند کشید.صورتم را با حالت انزجار در هم کشیدم و تلاش کردم بالا نیاورم. با سرعت بیشتری به سمت در حرکت کردم که با جسم کوچکی روی شانه ام مواجه شدم؛دندان مصنوعی متحرک.دندان مصنوعی خیسی که در حال باز و بسته شدن و رژه رفتن روی شانه ام بود.با نزدیک شدن پیرزنی که انگار صاحب دندان بود،دندان مصنوعی سرشانه کتم را گاز گرفت.پیرزن که چهره معلوم الحالی داشت در حال جدا کردن دندانش از کت من بود که ناگهان قسمت سرشانه کتم پاره شد.با خشم به پیرزن نگاه کردم و گفتم:«میشه مراقب دندونتون باشین؟»
پیرزن در حالی که داشت دندان را که همچنان تکه ای از کت من در ان گیر کرده بود در دهانش جا میداد،با لحن مبهمی گفت:«البته که هستم،همیشه از خلال دندون استفاده میکنم.» و سپس راهش را کشید و رفت. من ماندم و یک کت تفی و پاره.این حجم از بدشانسی آن هم در عرض چند ثانیه برای هیچ انسانی عادی نیست؛ البته که من مثل همه نبودم.من ماتیلدای بدشانس و احمق بودم که یا خودم به زندگیم گند میزدم یا به دیگران این اجازه را میدادم.افکار پوچم را نادیده گرفتم و به سمت در دویدم.بالاخره به دیوار آجری رسیدم.از اینجا به بعد کاری نداشت.فقط باید با چوبی که دستم بود به چند آجر ضربه میزدم و تمام. با اعتماد بنفس کامل به چند آجری که میشناختم ضربه زدم و منتظر باز شدن دیوار شدم.دقایقی سپری شد و هیچ اتفاقی نیفتاد.به آجرهای اطراف ان ضربه زدم.باز هم هیچ چیزی اتفاق نیفتاد.دوباره و دوباره...به قدری عصبانی شدم که بی هدف با خشم دیگر به آجرها ضربه نمیزدم،بلکه به قسمتی از دیوار ضربه میزدم.گوشه ای از دیوار نشستم و فکر کردم.من نه تنها در حل مسائل مشنگی استعداد نداشتم بلکه حتی ساده ترین موضوعات دنیای جادوگری را هم نمی دانستم.شاید راست میگفتند،من واقعا یه کودنم...
در افکارم غرق بودم که صدایی را شنیدم.
_اتفاقی افتاده خانم جوان؟
لحن لطیف و لحجه بریتانیایی خاصی داشت.سرم را بلند کردم و مردی میانسال با موهای طلایی و صورتی با جای زخم دیدم.لبخند مهربانی زده بود و دستش را به سمت من دراز کرده بود.دست مرد را گرفتم و بلند شدم.در حالی که دماغم را بالا میکشیدم گفتم:«ببخشید من یادم رفته به کدوم آجر باید ضربه بزنم.»
_خانوادت نیست تا بهت کمک کنن؟
+اونا جادوگر نیستن.
مرد با چهره کمی مشکوک به من نگاه کرد و گفت:«چطور یادت رفته به کدوم آجرا باید ضربه بزنی؟»
+چون من یک سال توی هاگوارتز نبودم و با زندگی مشنگی عجین شده بودم.
_آهان،تو همون دختر فراری نیستی؟
متاسفانه من پسر برگزیده،هری پاتر نیستم و تو چنین موقعیت هایی قرار نیست همه از من بخاطر شهرتم استقبال کنند.من ماتیلدا،دختر احمق،دیوونه،کودن،فراری و...هستم و بسیار خوشحالم که حداقل این مرد در بهترین حالت من را به فراری بودن میشناسد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:«چرا همونم.من همون فراری ام.»
_چرا فرار کردی؟بنظرت هاگوارتز مکان امنی برای زندگی نیست که مجبور شدی فرار کنی؟
+نه،البته که نه...هاگوارتز امن ترین و بهترین مدرسه ایه که تا حالا دیدم.
با کلافگی نفسم را بیرون دادم و ادامه دادم:«میدونین،من فکر کردم با اومدن به هاگوارتز از خونه ام فرار کردم و میخواستم برگردم خونه.در حالی که جایی که بهش میگفتم خونه،درواقع خونه ای که من بهش تعلق داشتم نبود.میفهمین چی میگم؟»
مرد که انگار گیج شده بودم بعد از اتمام حرف هایم لبخند زد و از جیبش شکلاتی درآورد و به سمت من گرفت.
_میفهمم چی میگی.شکلات آرومت میکنه.
تا حدودی دلم میخواست فک مرد را بخاطر تعارف کردن شکلات آن هم در شرایط و بحثی که اصلا جای مناسبی نبود پایین بیاورم اما مگر میشد به شکلات اصل در هر شرایطی نه گفت؟!
شکلات را از مرد گرفتم و با لبخند از او تشکر کردم.در حالی که داشتم شکلات میخوردم مرد با چوبی که روی زمین انداخته بودم چند ضربه به چند آجر زد که ناگهان دیوار کنار رفت. دهان پر از شکلاتم به سوی منظره کوچه دیاگون باز مانده بود.شکلات را قورت دادم و با ذوق فراوان به سمت مرد رفتم و گفتم:«ازتون خیلی ممنونم آقای....»
_لوپین،ریموس جان لوپین
+وای خدای من!شما همون پرفسور لوپین معروف هستین؟
پرفسور پشت سرش را خاراند و لبخند زد.با دستان شکلاتی و کت تفی به سمت پرفسور رفتم و محکم او را در آغوش گرفتم و گفتم:«واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم پرفسور لوپین.»
از پرفسور فاصله گرفتم و لبخندی که بخاطر کثیف شدن لباسش هاله هایی از دروغین بودن به خود گرفته بود،بر روی صورت پرفسور نقش بست. لبخند زدم و دنبال جمله ای شاعرانه برای تشکر بودم که چشمم به ماه در آسمان افتاد که کامل شده بودم.به ماه اشاره کردم و به پرفسور گفتم:«امیدوارم همیشه مثل اون ماه کامل بدرخشید.»جمله مسخره ای بود اما چیز دیگری به ذهنم نمی رسید.پرفسور سر جایش خشکش زد و بدون خداحافظی دوید.درست است پرفسور خداحافظی نکرد اما زشت بود من خداحافظی نکنم.بلند داد زدم:«خداحافظ پرفسور.امیدوارم ماه کامل همیشه همراهتون باشه و نور ماه کامل به زندگیتون بتابه.»
و پرفسور با تمام سرعت در حال دور شدن بود. حس میکنم شاید یکی بدشانس تر از من در این دنیا وجود داشته باشد.
---
رولت خیلی خوب بود! اما توجه داشته باش که علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون میچسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله میگیرن. همچنین برای نوشتن دیالوگ به جای "_" باید از خط تیره یعنی "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی.
در نهایت ازت میخوام یکم بیشتر با اینتر آشتی کنی و پاراگرافبندی بهتری داشته باشی. مثلا وقتی توصیفاتت مربوط به یه موقعیت یا شخصیت هست و توصیفات بعدیت قراره درباره موقعیت بعدی یا شخصیت دیگهای باشه، دو بار اینتر بزن و باقی توضیحاتت رو به پاراگراف بعدی منتقل کن.
تایید شد.
مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگیهای شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان میتونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.