جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: شنبه 30 تیر 1403 19:40
تاریخ عضویت: 1402/10/20
تولد نقش: 1402/10/21
آخرین ورود: چهارشنبه 21 آذر 1403 00:14
از: جایی که خورشید از آنجا برمی خیزد
پست‌ها: 11
آفلاین
بالاخره!
بعد از یک سال منحوس عقب افتادن از جادوگران دوباره جلوی در پاتیل درزدار ایستاده بودم. باورم نمیشد.بازگشت دوباره به اینجا مثل یک رویا بود که به حقیقت پیوسته بود. مثل فنری که در رفته باشد، بالا و پایین میپریدم و با شوق بسیار جیغ میزدم:«یوووهووووووووو، من برگشتمممممممم!!!!»
کسانی که از کنارم عبور می کردند چپ چپ به من نگاه میکردند و در گوش هم پچ پچ میکردند. عده ای که مرا نمی شناختند گمان می کردند دیوانه ای چیزی هستم،همانطور که خانواده ام درباره من فکر میکردند. آن تعداد انگشت شمار که مرا میشناختند، مرا با فرار و حماقت سال پیشم به یاد می آوردند؛ اما مگر تفکرات و توهمات آنها اهمیتی داشت وقتی من بعد از اشتباه سال گذشته ام اکنون برای بازگشت به خانه عزیزم_هاگوارتز_آماده بودم؟!
وارد پاتیل درزدار شدم. آرام آرام در حال قدم برداشتن به سمت جایی بود که باید میرفتم. مردی با ریش سفید و دندان های یکی درمیان سالم که در حال نوشیدن چیزی بود در حال قهقهه زدن،تمام نوشیدنی که در دهانش بود با شدت بیرون ریخت.از شانس بدم این سانحه در حال عبور کردن من از کنار او اتفاق افتاد و حجم عظیمی از نوشیدنی که اکنون با تف مرد قاطی شده بود کت گشاد و قدیمی که از متیو کش رفته بودم را به گند کشید.صورتم را با حالت انزجار در هم کشیدم و تلاش کردم بالا نیاورم. با سرعت بیشتری به سمت در حرکت کردم که با جسم کوچکی روی شانه ام مواجه شدم؛دندان مصنوعی متحرک.دندان مصنوعی خیسی که در حال باز و بسته شدن و رژه رفتن روی شانه ام بود.با نزدیک شدن پیرزنی که انگار صاحب دندان بود،دندان مصنوعی سرشانه کتم را گاز گرفت.پیرزن که چهره معلوم الحالی داشت در حال جدا کردن دندانش از کت من بود که ناگهان قسمت سرشانه کتم پاره شد.با خشم به پیرزن نگاه کردم و گفتم:«میشه مراقب دندونتون باشین؟»
پیرزن در حالی که داشت دندان را که همچنان تکه ای از کت من در ان گیر کرده بود در دهانش جا میداد،با لحن مبهمی گفت:«البته که هستم،همیشه از خلال دندون استفاده میکنم.» و سپس راهش را کشید و رفت. من ماندم و یک کت تفی و پاره.این حجم از بدشانسی آن هم در عرض چند ثانیه برای هیچ انسانی عادی نیست؛ البته که من مثل همه نبودم.من ماتیلدای بدشانس و احمق بودم که یا خودم به زندگیم گند میزدم یا به دیگران این اجازه را میدادم.افکار پوچم را نادیده گرفتم و به سمت در دویدم.بالاخره به دیوار آجری رسیدم.از اینجا به بعد کاری نداشت.فقط باید با چوبی که دستم بود به چند آجر ضربه میزدم و تمام. با اعتماد بنفس کامل به چند آجری که میشناختم ضربه زدم و منتظر باز شدن دیوار شدم.دقایقی سپری شد و هیچ اتفاقی نیفتاد.به آجرهای اطراف ان ضربه زدم.باز هم هیچ چیزی اتفاق نیفتاد.دوباره و دوباره...به قدری عصبانی شدم که بی هدف با خشم دیگر به آجرها ضربه نمیزدم،بلکه به قسمتی از دیوار ضربه میزدم.گوشه ای از دیوار نشستم و فکر کردم.من نه تنها در حل مسائل مشنگی استعداد نداشتم بلکه حتی ساده ترین موضوعات دنیای جادوگری را هم نمی دانستم.شاید راست میگفتند،من واقعا یه کودنم...
در افکارم غرق بودم که صدایی را شنیدم.
_اتفاقی افتاده خانم جوان؟
لحن لطیف و لحجه بریتانیایی خاصی داشت.سرم را بلند کردم و مردی میانسال با موهای طلایی و صورتی با جای زخم دیدم.لبخند مهربانی زده بود و دستش را به سمت من دراز کرده بود.دست مرد را گرفتم و بلند شدم.در حالی که دماغم را بالا میکشیدم گفتم:«ببخشید من یادم رفته به کدوم آجر باید ضربه بزنم.»
_خانوادت نیست تا بهت کمک کنن؟
+اونا جادوگر نیستن.
مرد با چهره کمی مشکوک به من نگاه کرد و گفت:«چطور یادت رفته به کدوم آجرا باید ضربه بزنی؟»
+چون من یک سال توی هاگوارتز نبودم و با زندگی مشنگی عجین شده بودم.
_آهان،تو همون دختر فراری نیستی؟

متاسفانه من پسر برگزیده،هری پاتر نیستم و تو چنین موقعیت هایی قرار نیست همه از من بخاطر شهرتم استقبال کنند.من ماتیلدا،دختر احمق،دیوونه،کودن،فراری و...هستم و بسیار خوشحالم که حداقل این مرد در بهترین حالت من را به فراری بودن میشناسد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:«چرا همونم.من همون فراری ام.»
_چرا فرار کردی؟بنظرت هاگوارتز مکان امنی برای زندگی نیست که مجبور شدی فرار کنی؟
+نه،البته که نه...هاگوارتز امن ترین و بهترین مدرسه ایه که تا حالا دیدم.
با کلافگی نفسم را بیرون دادم و ادامه دادم:«میدونین،من فکر کردم با اومدن به هاگوارتز از خونه ام فرار کردم و میخواستم برگردم خونه.در حالی که جایی که بهش میگفتم خونه،درواقع خونه ای که من بهش تعلق داشتم نبود.میفهمین چی میگم؟»
مرد که انگار گیج شده بودم بعد از اتمام حرف هایم لبخند زد و از جیبش شکلاتی درآورد و به سمت من گرفت.
_میفهمم چی میگی.شکلات آرومت میکنه.
تا حدودی دلم میخواست فک مرد را بخاطر تعارف کردن شکلات آن هم در شرایط و بحثی که اصلا جای مناسبی نبود پایین بیاورم اما مگر میشد به شکلات اصل در هر شرایطی نه گفت؟!
شکلات را از مرد گرفتم و با لبخند از او تشکر کردم.در حالی که داشتم شکلات میخوردم مرد با چوبی که روی زمین انداخته بودم چند ضربه به چند آجر زد که ناگهان دیوار کنار رفت. دهان پر از شکلاتم به سوی منظره کوچه دیاگون باز مانده بود.شکلات را قورت دادم و با ذوق فراوان به سمت مرد رفتم و گفتم:«ازتون خیلی ممنونم آقای....»
_لوپین،ریموس جان لوپین
+وای خدای من!شما همون پرفسور لوپین معروف هستین؟
پرفسور پشت سرش را خاراند و لبخند زد.با دستان شکلاتی و کت تفی به سمت پرفسور رفتم و محکم او را در آغوش گرفتم و گفتم:«واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم پرفسور لوپین.»
از پرفسور فاصله گرفتم و لبخندی که بخاطر کثیف شدن لباسش هاله هایی از دروغین بودن به خود گرفته بود،بر روی صورت پرفسور نقش بست. لبخند زدم و دنبال جمله ای شاعرانه برای تشکر بودم که چشمم به ماه در آسمان افتاد که کامل شده بودم.به ماه اشاره کردم و به پرفسور گفتم:«امیدوارم همیشه مثل اون ماه کامل بدرخشید.»جمله مسخره ای بود اما چیز دیگری به ذهنم نمی رسید.پرفسور سر جایش خشکش زد و بدون خداحافظی دوید.درست است پرفسور خداحافظی نکرد اما زشت بود من خداحافظی نکنم.بلند داد زدم:«خداحافظ پرفسور.امیدوارم ماه کامل همیشه همراهتون باشه و نور ماه کامل به زندگیتون بتابه.»
و پرفسور با تمام سرعت در حال دور شدن بود. حس میکنم شاید یکی بدشانس تر از من در این دنیا وجود داشته باشد.

---
رولت خیلی خوب بود! اما توجه داشته باش که علائم نگارشی همیشه به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. هم‌چنین برای نوشتن دیالوگ به جای "_" باید از خط تیره یعنی "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی.

در نهایت ازت می‌خوام یکم بیشتر با اینتر آشتی کنی و پاراگراف‌بندی بهتری داشته باشی. مثلا وقتی توصیفاتت مربوط به یه موقعیت یا شخصیت هست و توصیفات بعدیت قراره درباره موقعیت بعدی یا شخصیت دیگه‌ای باشه، دو بار اینتر بزن و باقی توضیحاتت رو به پاراگراف بعدی منتقل کن.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/30 20:33:50
we will find a way through the dark :)
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 29 تیر 1403 03:28
تاریخ عضویت: 1403/02/21
تولد نقش: 1403/02/22
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 05:18
پست‌ها: 16
آفلاین
نقل قول:
شما تنها یک قدم با ورود به دنیای جادویی فاصله دارید!

هاسک خیلی خوب این را می‌دانست. فقط نمی‌دانست آن‌ یک قدم را به کدام سمت بردارد.

نقل قول:
حتما خیلی خوشحال هستید

خیلی خوشحال بود؟ هاسک هیچوقت خیلی خوشحال نبود. حالا هم سنگینی ناشی از نوشیدن یک بشکه نوشیدنی کره‌ای و هجوم آدرنالین، سیستم احساسیش را از کار انداخته بود.

آدرنالین؟

خب باید اعتراف می‌کرد تقلب در کارت‌بازی، آن هم در مستی، خوب پیش نرفته بود‌. حالا تحت‌تعقیب بود و راهی جز پیدا کردن کوچه‌ی دیاگون نداشت. کاش یک نفر پیدا می‌شد که راهنمایی...

- هاسکر؟

حتی در آن وضعیت گیجی و تلاشش برای فرار، آن صدا را می‌شناخت. آهنگین و سرخوش، انگار هر لحظه‌ از زندگی، یک نمایش کمدی بود و او تنها تماشاچی‌اش. با بی‌میلی سرش را چرخاند و به چشمان سرخ الستور نگاه کرد. از پشت آن عینک تک‌چشمی، انگار به نمایش کمدی‌ای نگاه می‌کرد که هاسک دلقکش بود.

- تو دردسر افتادی دوست قدیمی؟ چه بد...

هاسک نگاهی به پشت سرش انداخت. تقیب‌کنندگانش هنوز با او فاصله داشتند اما کوچه‌‌ جایی برای قایم شدن نداشت. از بین دندان‌هایش غرید.
- کوچه‌ی دیاگون...
- ها ها ها!

هاسک شدیدا درمقابل کوبیدن سرش به دیوار و خراب کردن همه ی آجر‌ها مقاومت می‌کرد.

- تو که از شاگردای خوب و قدیمی هاگوارتزی. خوب می‌دونی باید چیکار کنی؟

هاسک سراسیمه به دنبال چوب‌دستی‌اش می‌گشت و الستور با لحن آهنگینی به حرف زدن ادامه داد:
- نقل قول:
حالا وقت آن است که به روبروی دیوار جادویی بایستید و با چوبدستی به آجرهای خاصی ضربه بزنید که کوچه دیاگون نمایان شود!
بزن نمایانش کن. ببین پشت سرتو...

با عصایش به چند مرد مسلح عصبانی که به کوچه نزدیک می‌شدند، اشاره کرد. سایه‌اش هم با چسباندن انگشت میانی و اشاره‌ش، تفنگی ساخت و به سمت هاسک شلیک کرد.

- لعنتی... آخه کدوم آجرا بودن؟ آخه چه خاکی بود بر سرم شد؟
- هوی متقلبِ مستِ بی‌جنم!

فریادی از دور که به زور به گوشش رسید‌. حتی در آن وضعیت هم می‌دانست که این کلمات خطاب به خودش هستند.

- کمک می‌خوای، آقای پایک؟

هاسک سرش را به شدت تکان داد. کمک خواستن از الستور به همین راحتی‌ها نبود‌‌. همیشه بهایی در کنارش داشت که باید پرداخت می‌شد‌. هاسک بیشتر از این بدهکار نمی‌شد.

- فقط... چند ثانیه باهام حرف نزن...

چوب‌دستی‌اش را آرام به آجرهای روبه‌رویش زد‌. هیچ اتفاقی نیفتاد‌.
یک بار دیگر انجامش داد.
باز هم نتیجه‌ای نداشت.
این بار قبل از اینکه دستش را تکان بدهد، آجر کنار گوشش جرقه زد. جادو نبود. شلیک گلوله بود.

هاسک در تله افتاده بود‌.
دیگر راهی نداشت‌.

- میشه... کمکم کنی؟
- اوه، البته.

هاسک از فکر مدیون شدن به موجود شیطانی وحشت کرده بود‌. باید قراردادی با او امضا می‌کرد‌‌‌. باید از حالا زندگی‌اش را در ترس می‌گذراند و حالا...

- بفرما.

الستور به سادگی چوب‌دستی‌اش را چرخاند و پیش از آن‌که هاسک متوجه شود، کوچه‌ی دیاگون روبه‌رویش بود‌. الستور با یک دست هاسک را به داخل کوچه راهنمایی کرد و با دست دیگرش، عصایش را برای تعقیب‌کنندگان هاسک بلند کرد. جادوگر فقط برای لحظاتی به صورت‌های شگفت‌زده‌ی مردان مسلح خیره شد و بعد سمت الستور برگشت.

قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، الستور با لبخند دندان‌نمایش برای او دست تکان داد.

- برای اینکه کمکم کردی...
- هوم؟

انگار گفتن هر کلمه برایش عذاب‌آور بود.

- برای چی کمکم کردی؟ باید در ازاش چیکار کنم؟

صدای خنده‌ی الستور توجه جادوگران و ساحرگان کوچه را جلب کرد.

- برای چی؟ واضحه... حوصله‌م سررفته بود.

الستور بدون هیچ حرف دیگری به راهش ادامه‌ داد.
هاسک به دیوار تکیه داد و نفس راحتی کشید. این بار شانس آورده بود.
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 28 تیر 1403 13:27
تاریخ عضویت: 1402/07/11
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: شنبه 30 تیر 1403 11:05
پست‌ها: 7
آفلاین
رفته رفته با بوت های خاکستری گران قیمتم قدم های ریز و درشت برداشتم. همونطوری که دست مادرم رو محکم فشار میدادم و درحالی که مادرم لب هاش رو گاز گرفته بود، زیر لب با خودش زمزمه کرد : این جا خیلی از قبل شلوغ تره... او نه! فراموش کردم!! ام.. امیلی؟
_بله مامان؟ اتفاقی افتاده؟
نه عزیزم، ققط یه کار کوچیک داشتم که فراموش کردم! میتونی یه یک ربع منتظرم بمونی تا برگردم؟
_ام.. اره حتما.
تا وقتی برمیگردم با کسی صحبت نکن و جایی هم نرو. اوو و کنجکاوی هم نکن!
_ولی مامان من که..
شیشش! زود برمیگردم.
اهی بلند کشیدم. دست به سینه گوشه ای از خیابان ایستادم.کمی به ادم های اطرافم نگاه کردم.
همه ادم ها عجیب و غریب بودن! لباس های مختلف.. کلاه های جالب... ناگهان دستی رو روی شونم حس کردم!.
با پریشونی سرم رو برگردوندم و چشمم به دختری با موهای بلند بلوند و پوستی سفید و کک و مکی خورد. موهاش با گل و گیاه های رنگارنگ و زیبا بافته شده بود!. بهش میخورد خیلی مهربون و دوست داشتنی باشه. و واقعا هم بود! با اشفته گی گفتم: ام عه چیز بله؟ اتفاقی افتاده؟
(اون واقعا پریچهر و زیبا بود)
_نه راستش.. فقط فکر میکنم این ساعتی که روی زمین افتاده برای شما باشه!
او اره فکر کردم توی مغازه جا گذاشتم! ممنونم ازت. خیلی لطف کردی. اروم خم شدم و ساعتم رو بلند کردم. روش کمی خاک نشسته بود فوتش کردم ولی مقداری خاک پرید توی صورتم. همونجوری که داشتم سرفه میکردم و بینیم رو میخاروندم گفتم: فقط این که.. من میشناسمت؟
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.
منظورت چیه؟ یعنی چی بعدا؟
_توباید سال اولی باشی. من گابریل دلاکور هستم.
و فکر کنم درست متوجه حرفام نشدی.
همونطوری که لبخند غلیظی زده بود و گونه هاش سرخ شده بود، رو بهم گفت: خب توعم قراره بیای هاگوارتز درسته؟ و گفتم شاید بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من سال بالایی هستم. فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم و کاری کنم با همه چیز اشنا بشی. مطمئنم توی هاگوارتز بهت خوش میگذره! اونجا فوق العادست!.
باشه ولی هنوز متعجبم! حالا چجوری فهمیدی من میخوام برم هاگوارتز؟
پوزخندی زد و جهت چشماش رو به چپ و راست برد و سرش و جلو اورد و پشت گوشم گفت:
_جدا از فضولی از حرفای تو و مادرت متوجه شدم. خب دیگه بیا بریم.
درحالی که صورتم عجیب و غریب شده بود، دستم رو کشید و به سمت در چوبی و بزرگی که انواع پوستر و رورنامه ها دور و بر اون وصل شده بود رفتیم. یه لحظه بوی کاغذ پوسته و خاک نم خورده حس کردم! نمیدونم چرا...
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که یه فرد با تجربه که هم میتونه بهم کمک کنه هم دوستم باشه و بهش اعتماد کنم پیدا شده!.
همون طوری که شاد و خندان داشت من رو به اون سمت میبرد، دستم رو به ارومی کشیدم.
_ام؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه از من خوشت نمیاد؟
نه واقعیتش مادرم برای کاری رفت جایی و ازم خواست همینجا بمونم. فکر نکنم بتونم باهات بیام داخل متاسفم.
_زود باش! بیا اتفاقی نمی افته! قول میدم تا قبل از این که مادرت بیاد برگردیم همینجا!
اهی کشیدم و قبول کردم. اون با خوشحالی بقلم کرد! و منی که اهل احساسات و بقل و.. نبودم یکم معذب شدم و گفتم: خیلی خب عام عه.. کافیه، بهتره زودتر بریم تا مادرم نیومده.
ارام در رو با دستم به سمت جلو هل دادم و وارد پاتیل درز دار شدم.
بویی عجیب غریب رو در مشامم حس کردم.
گابریل با همه سلام و احوال پرسی میکرد.
کاش بتونم وقتی که بزرگ تر شدم مثل اون بشم.
_واقعا من رو الگوی خودت قرار دادییی؟
چشمام متعجب شد و با خودم گفتم اوپس فکر کنم زیادی بلند حرف زدم! درحالی که چشمام درشت شده بود لبخندی ریز زدم و گفتم البته عام اره.ولی یه چیزی هست که هیچوقت نمیتونم مثل تو بدستش بیارم!
_با جدیت رو بهم گفت:این حرف رو نزن!همه چیز با تلاش ممکن میشه.باید قوی باشی و تلاش کنی!
او نه منظورم زیبایی تو بودد.
بلند خندید و من هم همزمان باهاش خندیدم.
_خیلی ازت ممنونم تو خیلی مهربونی ولی... زیبایی هیچ چیز نیست. باداشتن زیبایی به هیچ جا نمیرسی. باید تلاش کنی!
واقعا داشت ازش خوشم میومد! اون باحال، پایه، بامزه، و مهربون بود!.
لحظه ای پلک هام رو روی هم گذاشتم و همینطوری که داشتم قدم زنان راه میرفتم ناگهان جلوی راهم گرفته شد و انگاری که پاهام دیگه قدرت حرکت نداشتن! تعجب کردم. اب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهی به پشت سرم انداختم. مادرم پشتم ایستاده بود!.


----
خوب نوشته بودی. ولی بیا برای مرحله بعد آماده‌ترت کنیم. چند جا از "!." استفاده کردی که اشتباهه. یا فقط علامت تعجب بذار یا فقط نقطه. از طرفی برای تمام دیالوگ‌ها باید از خط تیره "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی. بعضی دیالوگات هیچی پشتشون نداشتن! در نهایت فراموش نکن که همیشه بعد از دیالوگ اگه قراره توصیفات داشته باشیم، حتما باید دو بار اینتر بزنی! یعنی اینطوری:

نقل قول:
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.

پوزخندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
- الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!

تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.


تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/28 14:11:28
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/28 14:15:01
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 22 تیر 1403 23:28
تاریخ عضویت: 1402/05/31
تولد نقش: 1402/06/01
آخرین ورود: یکشنبه 25 شهریور 1403 13:04
از: لندن، بریتانیا
پست‌ها: 12
آفلاین
وارد خیابانی قدیمی شدم و جلوتر رفتم خودم رو از نگاهای مادر دور کردم تا یالاخره به آن مغازه قدیمی رسیدم. از خانواده خداحافظی کردم و وارد مغازه شدم، نگاه های سنگین افراد آنجا باعث شده بود سرم را تا اخر پایین بگیرم و حرکت کنم.

لوپین که متوجه گمراهی من شده بود جلو امد و گفت.

_ به به سلام شما باید سال اولی باشی درست می گم؟

نگاهی به رو به رویم کردم که مردی نسبتا میان سال رو دیدم و گفتم
_ ب.. بله درسته می خواستم برم کوچه دیاگون

لوپین لبخندی زد و گفت
_ می تونم کمکت کنم، کمک لازم داری؟

نگاهی به او انداختم و گفتم
_ بله خوشحال می شم

لوپین با چوبدستی اش ضربه ای به دیوار زد و دیوار از هم شکافت، آجر ها یکی پس از دیگری کنار می رفتند تا بالاخره خیابان شلوغی جلویم نمایان شد.

با خوشحالی گفتم:

- اوه ممنونم.

لوپین لبخندی زد و گفت:

- موفق باشی!


در هنگام رفتن از او پرسیدم:
- راستی شما کی هستید؟

لوپین لبخندی زد و گفت:
-ریموس لوپین هستم.


با شنیدن نام او شوکه شدم و گفتم:
-واو پس شما هم توی هاگوارتز درس خوندین درباره شما از خانواده ام شنیدم

لوپین با نگاهی پرسشگرانه پرسید:
-در مورد من چی شنیدی؟

گفتم:
- شما دوست سیریوس بلک بودید که البته از نظر خانواده من خائن بوده و شما هم دوستش بودید

لوپین خندید و گفت:
- آها! تو هم همین فکر رو می کنی؟

با تکان دادن سرم به معنای منفی بودن پرسش او، گفتم:
- نه من چنین فکری نمی کنم، به هر حال شما جزو بهترین جادوآموزهای هاگوارتز بودید، خوش به حالتون.


لوپین با لبخندی گفت:
- هیچ وقت آرزو نکن جای من باشی، طرد شدن از جامعه جادوگری خیلی بده.
و لبخندی زد و گفت:
-بهتره بری که دیرت می شه خانم کوچولو

در فکر فرو رفتم و با خودم گفتم:
-منظورش چی بود؟

بعد نگاهی به اطراف انداختم ولی دیگر خبری از لوپین نبود. با فکر اینکه بسیار دیرم شده از دیوار آجری به سرعت رد شدم و دیوار پشت سرم بسته شد.
ماجراهای زیادی را پیش رویم می دیدم....


---
بهتر شد. ولی نکته‌ای که در مورد علائم نگارشی گفته بودم رو هنوز رعایت نکردی. فراموش نکن همه جملات حتما باید با علائم نگارشی پایان پیدا کنن که با توجه به فعلی که استفاده کردی ممکنه هر کدوم از اینا (. ! ؟ ... :) باشه. لطفا برای رول بعدیت حتما این نکته رو رعایت کن تا بتونی تایید بشی.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/23 1:09:59
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 22 تیر 1403 21:44
تاریخ عضویت: 1402/05/31
تولد نقش: 1402/06/01
آخرین ورود: یکشنبه 25 شهریور 1403 13:04
از: لندن، بریتانیا
پست‌ها: 12
آفلاین
وارد خیابانی قدیمی شدم و جلوتر رفتم خودم رو از نگاهای مادر دور کردم تا یالاخره به آن مغازه قدیمی رسیدم. از خانواده خداحافظی کردم و وارد مغازه شدم، نگاه های سنگین افراد آنجا باعث شده بود سرم را تا اخر پایین بگیرم و حرکت کنم.

لوپین که متوجه گمراهی من شده بود جلو امد و گفت.

_ به به سلام شما باید سال اولی باشی درست می گم؟

نگاهی به رو به رویم کردم که مردی نسبتا میان سال رو دیدم و گفتم
_ ب.. بله درسته می خواستم برم کوچه دیاگون

لوپین لبخندی زد و گفت
_ می تونم کمکت کنم، کمک لازم داری؟

نگاهی به او انداختم و گفتم
_ بله خوشحال می شم

لوپین با چوبدستی اش ضربه ای به دیوار زد و دیوار از هم شکافت، آجر ها یکی پس از دیگری کنار می رفتند تا بالاخره خیابان شلوغی جلویم نمایان شد.

با خوشحالی گفتم

_ اوه ممنونم

لوپین لبخندی زد و گفت

_ موفق باشی


در هنگام رفتن از او پرسیدم
_ راستی شما کی هستید؟

لوپین لبخندی زد و گفت
_ ریموس لوپین هستم
و رفت.

من هم با تعجب نگاه به آن خیابان شلوغ کردم از دیوار رد شدم و دیوار پشت سرم بسته شد.

---
شروع رولت به همراه توصیفاتی که قبل از هر دیالوگ آوردی رو دوست داشتم. ولی یکم سریع ماجرا رو پیش بردی. می‌تونی همین رول رو دوباره بنویسی، اما لطفا یکم بیشتر از ارتباطی که با لوپین برقرار می‌کنی بنویس. مثلا تا رسیدن به دیوار مکالمه بیشتری بینشون شکل بده یا توصیفات بیشتری از اون چه که شخصیتت برای اولین بار تو پاتیل درزدار می‌بینه و با لوپین در میون بذاره بنویس، یا هرجور دیگه‌ای که خلاقیت خودت صلاح می‌دونه. نمی‌خوام خیلی طولانیش کنی، همین که یه ذره بیشتر از لوپین بنویسی کافیه.

این دو نکته رو هم لطفا توی پستت رعایت کن. هیچ جمله‌ای رو بدون علائم نگارشی رها نکن. بنابراین مثلا بعد از "گفت" باید دو نقطه (:) بذاری. بعد از "پرسید" علامت سوال (؟) و به همین شکل برای باقی جملات از نقطه، علامت تعجب و... استفاده کن. هم‌چنین دیالوگ با خط تیره (-) شروع می‌شه. یعنی به این شکل:
نقل قول:
لوپین لبخندی زد و گفت
_ ریموس لوپین هستم

لوپین لبخندی زد و گفت:
- ریموس لوپین هستم!

فعلا تایید نشد.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/22 22:17:11
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/22 22:19:27
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 20 تیر 1403 15:30
تاریخ عضویت: 1403/04/15
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 21:54
پست‌ها: 193
آفلاین
از ماشین پیاده شدم. داشتم دنبال پاتیل درز دار میگشتم. قرار بود اون آقایی که اسمش دامبلدور بود رو تو پاتیل درز دار ببینم که بهم کمک کنه وسایل مدرسم رو تهیه کنم. داشتم توی خیابون راه میرفتم و میگشتم تا اونجا رو پیدا کنم. بین دوتا از ساختمون ها فاصله بود. داشتم از جلوی اون فاصله رد میشدم که یهو یه چیزی توجهم رو جلب کرد. برگشتم و نگاه کردم. ته اون فاصله یه در چوبی رنگ و رو رفته بود. انگار که اون در به زور خودش رو اونجا جا داده بود! بالاش یه تابلو خیلی کثیف و خاک گرفته بود. به سختی میشد دید که روش نوشته پاتیل درز دار. بقیه آدما از کنارم رد میشدن. انگار که هیچ کس اون در رو اونجا نمیدید. رفتم به سمت در. دستگیره رو چرخوندم و در رو باز کردم.
توش خیلی بزرگ تر و شلوغ تر از انتظارم بود. همه جا پر از آدم هایی بود که لباسای عجیبی داشتن. احتمالا لباسای جادوگرها اینطورین! داشتم چشم میگردوندم که آقای دامبلدور رو پیدا کنم. آدمای زیادی اونجا بودن. یه سریا خیلی نوشیده بودن و لپ هاشون گل افتاده بود. یه سریای دیگه داشتن کارت بازی میکردن. خیلی ها داشتن حرف میزدن و خوراکی های عجیب میخوردن.همونطور که داشتم میگشتم چشمم به یه میز بزرگ خورد که 2 تا خانواده دورش نشسته بود. به نظر خیلی صمیمی و شاد میومدن و انگار تو دنیایی جدا از بقیه زندگی میکردن. یکی از پدر ها موهای مشکی و عینک گردی داشت. شنیدم که اون خانوم با موهای نارنجی هری صداش کرد. اون یکی پدر هم موهاش مثل اون خانوم نارنجی بود. اون یکی خانوم دیگه موهای قهوه ای و فر داشت که اونا رو بالای سرش جمع کرده بود. 3 تا پسر و 2 تا دختر هم سر میز بودن. یکی از دخترها کاملا عین اون خانم مو قهوه ای بود و معلوم بود که اون مامانشه و یکی از پسر ها هم کاملا شبیه آقای هری بود. رنگ چشم هاشون عین هم بود. کلی وسیله و یه چمدون بزرگ کنار یکی از پسرها بود که از همه به نظر بزرگ تر میومد. یعنی اون هم سال اولی بود؟ داشتم همینطور نگاهشون میکردم که یهو با اون پسری که کلی وسیله داشت چشم تو چشم شدم. سریع نگاهمو دزدیدم و اون طرف رو نگاه کردم. به خودم یاداوری کردم یه باید دنبال آقای دامبلدور بگردم.
راه افتادم به سمت پیشخوان که از آقایی که اونجا بود کمک بگیرم. آقاعه داشت یک لیوان بزرگ رو با دستمال خشک میکرد. همینطور داشتم اطرافم رو هم نگاه میکردم که موجود عجیبی رو دیدم. یک متر قد داشت. پوستش چروکیده و آویزون بود و یه پارچه کهنه سفید تنش بود. چشم ها و گوش های عجیبی هم داشت. چشمام از تعجب گرد شده بود. اون موجود دید که دارم خیره نگاهش میکنم. روش رو برگردوند و همونطور که داشت ظرف ها رو میبرد شروع کرد به زیر لب حرف زدن با خودش. داشتم همینطور نگاهش میکردم که یهو یه دختر اومد رو به روم وایساد
- سلام! تو باید ترزا مک کینز باشی! من گابریل دلاکور ام. پروفسور دامبلدور بهم گفت که بیام اینجا و بهت کمک کنم! ببخشید یکم دیر رسیدم!
گابریل خیلی خوشگل بود. موهای نقره ای و چشمای آبی خیلی قشنگی داشت. مثل فرشته ها بود!
- سلام. از آشناییت خوشحالم. آمممممممم... تو خیلی قشنگی!
- ممنونم! برای اینه که من نصف خونم پریزاد عه! حالا بیا بریم راه کوچه دیاگون رو نشونت بدم.
گابریل به سمت در حیاط خلوت حرکت حرد و منم پشت سرش رفتم. ازش پرسیدم:
- اون موجودی که اونجا بود چی بود؟ همونکه اینقدر بود و پوستش چروکیده و آویزون بود!
- اون یه جن خونگیه. جنای خونگی....
گابریل خیلی پر انرژی بود. همینطور حرف زد و توضیح داد و از چیزای مختلف برام میگفت. خیلی از حرفاش رو متوجه نمیشدم ولی برام جالب بود که دارم با یه دنیای جدید آشنا میشم.خیلی خوب شد که گابریل اومد کمکم. سوالامو جواب میداد و به نظرم کسی بود که بعدا هم میتونستم ازش کمک بگیرم. اون تو مدرسه سال بالایی من میشه. خوبه که از الان یه دوست سال بالایی پیدا کردم!
- خب دیگه رسیدیم.
توی حیاط خلوت یه سطل آشغال بزرگ بود. چند تا از آجر های دیوار بالای سطل کنده شده بودن. گابریل ادامه داد:
- خوب دقت کن ترزا! برای ورود به گوچه دیاگون باید به این آجر و این یکی و بعدش هم به این ضربه بزنی. البته چون تو الان هنوز چوبدستی نداری نمیتونی ولی از دفعه بعد که چوبدستی داری دیگه به کمک کسی نیاز نداری و خودت میتونی بیای!
گابریل با چوبدستیش به اون 3 تا آجر زد. آجر ها شروع لرزیدن کردن و کناز رفتن. چند ثانیه بعد یه ورودی قشنگ آجری درست شده بود و اون طرفش کوچه دیاگون بود. خیلی حیرت انگیز بود! گابریل گفت:
- به کوچه دیاگون خوش اومدی ترزا!


-----

رول خوبی بود!
لطفا همیشه قبل از ارسال پستت یه دور از روش بخون تا متوجه اشکالات نگارشی و تایپی بشی و بتونی تصحیحشون کنی. در ضمن با اینتر بیشتر آشتی کن! مثلا بین دو پاراگراف متوالی به جای یک بار اینتر، می‌تونی دو بار بزنی. هم‌چنین وقتی دیالوگت به اتمام می‌رسه و می‌خوای بعدش توصیفات بیاری همیشه 2 بار اینتر بزن. یعنی اینطوری:
نقل قول:
- خب دیگه رسیدیم.
توی حیاط خلوت یه سطل آشغال بزرگ بود. چند تا از آجر های دیوار بالای سطل کنده شده بودن.

- خب دیگه رسیدیم.

توی حیاط خلوت یه سطل آشغال بزرگ بود. چند تا از آجر های دیوار بالای سطل کنده شده بودن.


تایید شد!

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/20 16:10:50
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: دوشنبه 18 تیر 1403 20:38
تاریخ عضویت: 1403/04/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: دوشنبه 1 مرداد 1403 00:07
پست‌ها: 11
آفلاین
همونطور که دست پدرم رو محکم توی دستم گرفته بودم از اتوبوس خارج شدم و دوتایی سمت مغازه عجیب غریبی که پاتیل درزدار نام داشت رفتیم و وارد شدیم، پدرم دستم رو کشید و به حیاط پشتی رفتیم، دیوار خرابی توی حیاط بود و مردی در حال تعمیر دیوار با جاپو، پدر سمت مرد رفت.

#آدنوـگلدشتاین

-ببخشید آقا، چه مشکلی پیش اومده؟

#مرلین_کبیر

-اوه، چیزی نیست، یه انفجار کوچیکه، می‌خواستیم رد بشین؟

-خب آره، ولی فکر نکنم فعلا ممکن باشه؟

-خب آره، پورتالی که به کوچه دیاگون میرسه با خراب شدن پورتال از بین رفته و فعلا راه مسدوده، اگه بخواین میتونین یکم صبر کنین.

-باشه، من میرم داخل، تو هم بیا آنتونی.

#آنتونی

-شما میتونی بری پدر، من اینجا صبر میکنم.

پدرم سری تکون داد و از همون در برگشت به پاتیل درزدار، من هم با حیرت به مرد پیر و ژولیده ای که داشت دیوار رو تعمیر میکرد خیره شدم، مرد با حرکت چوبدستیش یکی یکی آجر هارو بالا میآورد و به دیوار میچسبوند، بعد از گذاشتن چند آجر دیگه به خودم جرعت دادم و جلو رفتم.

-ببخشید، شما کی هستید؟

-اوه پسر...
منو نمیشناسی؟
من مرلین کبیرم، قویترین و قدیمی ترین جادوگر تمام دوران ها، کسی که قدرتش رو توی خواب هم نمیتونی ببینی، توی این مکان همه پشتشون رو به من گرم کردن، واسه همینه که کسی نمیاد برای کمک، چون من اینجام.

-خب قربان، اگه شما اینجا بودین چرا جلوی انفجار رو نگرفتین؟

صورت مرلین لحظه ای سرخ و سفید شد و بعد به کبودی کشیده شد.

-عاممم خب...
فک کنم تقصیر اونی بود که دیوارو شکست، مهم نیست، فعلا دیوار تقریبا تمومه، اگه سوال دیگه ای نداری برو پدرتو بگو بیاد.

-فقط یه سوال دیگه.

مرلین با بی حوصلگی جواب داد.

-باشه، ولی فقط یکی

-شما توی هاگوارتز نبودیم دیگه، درسته؟
چون تا جایی که خودتون گفتید شما اولین جادوگر بودین و اینا، پس یعنی قبل از اینکه مدرسه جادویی به وجود بیاد شما وجود داشتین، پس چجوری توی جاهای مختلف به شما گروه های هاگوارتز نسبت داده شده؟
مثلا توی یه سایتی یه بنده خدایی که فکر میکرد شماست توی پروفایلش زده بود اسلیترینه بعد توی اطلاعاتش گفته شده بود گریفیندوریه و مرگ خوار، ممنون میشم اینو بهم توضیح بدین.

رنگ سرخ و سفید روی صورت مرلین برگشت.

-این چرت و پرتا چیه دیگه بچه؟ برو باباتو خبر کن حوصله ندارم...

----

صرفا برای اطمینان لازم می‌دونم بگم که برای شرکت تو پاتیل درزدار یا خرید در دیاگون نیازی به ادامه دادن پست نفر قبلیت نیست و می‌تونی از نو یه داستان رو خودت از صفر شروع کنی. ولی خلاقیتی که به خرج دادی و به پست قبلی وصلش کردی رو خیلی دوست داشتم.

با این حال متاسفانه خواسته‌های این تاپیک رو برآورده نکردی. اینجا عبور از پاتیل درزدار و ورود به کوچه دیاگون، یک بهانه‌س برای آشنایی با شخصیت یکی از اعضای سایت. یعنی مهمه که اینجا گفتگو و ارتباطی با یکی از این شخصیت‌ها داشته باشی. لازم نیست صفر تا صد شخصیت رو بشناسی و به خودت سخت بگیری. معرفی شخصیت یک نفر رو بخون و با برداشتی که از شخصیتش داری داستانو جلو ببر و نگران اشتباه کردن در شناختش نباش.

در مورد ظاهر پستت هم لطفا برای نوشتن دیالوگ از خط تیره (-) استفاده کن.

فعلا تایید نشد.


----

ویرایش دوم:

لطفا وقتی یک ناظر یا مدیر زیر پستت ویرایشی انجام میده، دیگه اون پست رو ویرایش نکن و یه پست جدید ارسال کن.
این‌بار خیلی بهتر شد.

شخصیت مرلین رو بامزه توصیف کردی و به نمایش گذاشتی که واقعا دوست داشتم.

تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/18 22:09:44
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در 1403/4/19 12:45:01
ویرایش شده توسط آنتونی گلدشتاین در 1403/4/19 12:46:03
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/19 13:42:04
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/19 13:42:26
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: چهارشنبه 13 تیر 1403 16:49
تاریخ عضویت: 1384/09/08
تولد نقش: 1396/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 00:42
از: هاگوارتز
پست‌ها: 682
مدیر مدرسه هاگوارتز، معجون‌ساز
آفلاین
سالازار اسلیترین با قدم‌های محکم و نگاه سرد و ترسناک وارد پاتیل درزدار شد. جادوگران و ساحره‌هایی که در حال خندیدن و نوشیدن بودن، وقتی دیدنش، صدای خنده‌هایشون کم‌کم خاموش شد. نور آتش‌های گرم میخونه، سایه‌های ترسناکی روی دیوارهای کهنه و چوبی انداخته بود. سالازار با لباس‌های سبز و مشکی وارد شد و همه با دهان باز و چشمانی بزرگ بهش خیره شدن. حس ترس و احترام بلافاصله در فضا پیچید.

سالازار به سمت حیاط پشتی رفت، جایی که دروازه‌ای به کوچه دیاگون وجود داشت. به دیوار آجری رسید و با صدای عمیق و آروم، طلسمی ساده رو زمزمه کرد. ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. دیوار همچنان صامت و بی‌حرکت موند و به سالازار زبون درازی کرد. سالازار با چشمانی براق و خشمگین به دیوار خیره شد و دوباره تلاش کرد، ولی دیوار همچنان مقاوم بود و راهی به کوچه دیاگون باز نمی‌شد. با هر تلاش ناموفق، سالازار خشمگین‌تر می‌شد. به اطراف نگاه کرد، انگار که دنبال راه‌حل دیگه‌ای می‌گشت. ملت داخل میخونه با نگرانی و ترس بهش نگاه می‌کردن و جو پر از استرس و انتظار شده بود. همهمه‌ها و خنده‌ها به زمزمه‌های آروم و بی‌قرار تبدیل شده بود. همه منتظر بودن ببینن که آیا سالازار، بزرگترین جادوگر تاریخ، می‌تونه این مشکل رو حل کنه یا نه.

کمی بعد، سالازار که قیافه‌ای آشنا دید، به سمت ریموس لوپین رفت و از یقه بلندش کرد. همین‌طور از یقه گرفته ریموس بیچاره رو آورد و چند بار محکم به دیوار کوبید، اما دیوار باز نشد. ریموس دیگه تحمل به دیوار کوبیده شدن نداشت و دوست داشت هرچه زودتر این مشکل حل بشه.

- سریع گرگینه شو و این دیوار رو گاز بگیر تا من رد بشم، لوپین.

ریموس سعی کرد با شجاعت از سر جاش بلند بشه و در حالی که یک بسته شکلات از جیبش درآورد، جواب داد:

- جناب اسلیترین، من فقط وقتی ماه کامل بشه می‌تونم گرگینه بشم. گرگینه شدن دست خودم نیست، ولی به‌جاش می‌تونم این شکلات‌ها رو بهتون بدم که قوی بشید و خودتون دیوار رو بشکونید.

سالازار کمی زیر لب غر زد و سعی کرد عصبانیتش رو کاهش بده تا لندن و دیاگون را با خاک یکسان نکنه. بعد که کمی آروم شد، بسته شکلات را از دست ریموس گرفت و ادامه داد:

- شکر می‌خوای بدی به سالازار بزرگ؟ فکر می‌کنی من همین‌جوری تبدیل به سالازار بزرگ شدم؟ نه گرگینه دو رگه محفلی، استاد دفاع در برابر جادوی سیاه بدبخت... فقط پروتئین می‌زنم که این‌قدر بزرگ شدم.

سالازار این رو گفت و بسته شکلات را به سمت ریموس پرتاب کرد. بعد، با چوب‌دستیش طلسمی قدیمی و بسیار قوی رو زمزمه کرد. ناگهان نوری شدید از چوب‌دستی خارج شد و همه‌جا رو روشن کرد. قدرت این طلسم به حدی بود که دیوار آجری، پاتیل درزدار و همه چیز در اطرافش به‌طور کامل نابود شدن. صدای انفجاری مهیب فضا رو پر کرد و گرد و غبار به هوا بلند شد.

وقتی گرد و غبار فروکش کرد، سالازار اسلیترین با قامتی بلند و نگاه ترسناک در مقابل حفره بزرگ به سمت کوچه دیاگون ایستاده بود. همه جادوگران و ساحره‌هایی که در پاتیل درزدار بودن، با دهان باز و چشمانی وحشت‌زده به سالازار خیره شده بودن. صدای همهمه‌های ترسناک و نفس‌های حبس شده در فضا پیچیده بود. حتی ماگل‌های طرف شهر لندن سر جاشون توقف کرده و بهت‌زده به این صحنه نگاه می‌کردن.

سالازار با خونسردی و آرامش به حفره بزرگ و مسیر باز شده به کوچه دیاگون نگاه کرد. با قدم‌های محکم و مطمئن به سمت حفره حرکت کرد، و جادوگران و ساحره‌ها با وحشت ازش فاصله می‌گرفتن. هیچ‌کس جرات نمی‌کرد حرکتی بکنه یا حتی حرفی بزنه. سالازار اسلیترین بار دیگه ثابت کرده بود که قدرت و عظمتش بی‌نهایت هست و به هیچ‌چیز و هیچ‌کس، حتی یه دیوار مظلوم، رحم نمی‌کنه .
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: جمعه 8 تیر 1403 23:10
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: جمعه 5 اردیبهشت 1404 02:20
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 307
آفلاین
توی یک روز گرم تابستونی، پاتیل درزدار جای سوزن انداختن نبود. جادوگرا و ساحره‌ها از قشرها و طبقات مختلف اومده‌بودن و می‌خواستن نوشیدنی کره‌ای تگری بزنن، یا برن کوچه دیاگون برای خرید، یا حتی اومده‌بودن سر قرارهای دوستانه، یا هر دلیل دیگه‌ای که به خودشون مربوطه.
و بعد، درحالی که دیگه جای نشستن وجود نداشت، در کافه یک‌بار دیگه باز شد و مردی با کت و شلوار قرمز و ظاهر عجیبش وارد شد، بدون این‌که به کسی نگاه کنه، از وسط کافه عبور کرد، حتی از پیش‌‎خوان که جلوش صف تشکیل شده‌بود هم عبور کرد، و به دیوار شرقی که بشکه‌های چوب بلوطی پر از نوشیدنی رو به روی دیوار قرار گرفته‌بودن، رسید.
- تو! آره آره! دارم می‌بینمت! فکر نکن اینا نمی‌بیننت کلا نامرئی هستی! بیا اینجا ببینم.

و اون کسی که "تو" خطاب شده‌بود، با شک و تردید یک قدم جلو گذاشت، به اطرافش نگاه کرد.
- قرمزی عجیب غریب چطور وینکی رو دید؟ وینکی جن مستتر بود!

و کسی که "قرمزی عجیب غریب" خطاب شده‌بود، یک قدم به وینکی نزدیک شد و با لبخند دندان‌نماش به مسلسلی که توی یک چشم به‌هم زدن جلوی بینیش قرار گرفته‌بود، نگاه کرد.
و تمام پاتیل درزدار در سکوت فرو رفت.

- هاها... دوست کوچولوی من! الستور هستم، از دیدنت خیلی خوشبختم.
- وینکی دوست کوچولوی یاروی قرمزی نیست! وینکی یک متر قد داشت! وینکی بین جنای خونگی خیلی رعنا بود!
- ببین باشه، ولی...

الستور خیلی آروم معرفی شخصیت وینکی رو باز کرد و زیر چشمی خوندش، حواسش هم بود هم‌زمان تماس چشمیش با مسلسل وینکی رو حفظ کنه، دلش نمی‌خواست کله‌ش با کلی سوراخ تزئین بشه به‌هرحال.
- ... یه خدمتی ازت می‌خوام؟

وینکی مسلسلش رو پایین آورد، با چشمای وحشی و شکاکش به الستور نگاه کرد، دستش رو تو دماغش کرد و مشغول تفکر شد.
- وینکی خدمت دوست داشت، ولی فقط خدمت به لرد سیاه رو!
- آره آره... منم همین‌طور. حالا چیزی که ازت می‌خوام اینه که بهم ورودی کوچه دیاگون رو نشون بده.
- مرتیکه قرمزی...
- الستور.
- الستور مرتیکه قرمزی مگه خودش بلد نبود؟ همه جادوگرا باید ورودی کوچه دیاگون رو بلد بود.
- من همیشه کتابا و وسایلمو از جادوکالا سفارش می‌دادم، کلا خانوادگی از ورود به کوچه دیاگون منع هستیم از حدود 100 سال گذشته...
- الستور مرتیکه مو قرمزی دنبال وینکی اومد.

و وینکی در حالی که انگشتشو از دماغش خارج می‌کرد و با روبالشی کثیفی که تنش بود، پاکش می‌کرد، جلو افتاد. الستور رو از در پشتی کافه خارج کرد، و جادوگر و جن خانگی وارد حیاط خلوتی در پشت کافه شدن که در نگاه اول هیچ‌چیز عجیب و خاصی نداشت.

و بعد وینکی به سمت دیوار آجری رفت، و با مسلسلش به چندتا از آجرای روی دیوار شلیک کرد.
و دیوار در حالی که به خاطر شلیک شدن مسلسل دردش گرفته‌بود، آخ و اوخ کنان از هم باز شد و آجراش از هم متفرق شدن و راه کوچه دیاگون نمایان شد.

- یعنی منم یکی از اونا نیاز دارم واسه ورود به کوچه دیاگون؟

الستور درحالی‌که متفکرانه به مسلسل وینکی نگاه‌ می‌کرد، سوالش رو پرسید.

- نه. وینکی مسلسلش رو به کسی نداد. الستور مرتیکه مو قرمزی بره واسه خودش یه راه ورود پیدا کنه. البته فقط باید با جادو به همون چهارتا آجر وسط ضربه زد.

و الستور لبخند پیروزمندانه‌ای زد، به سایه‌ش که با دست چپش شصتش رو به علامت موفقیت نشون می‌داد، و با دست راستش هم عصاش رو نگه‌‍داشته‌بود، نیشخندی زد و وارد کوچه دیاگون شد.
Smile my dear, you're never fully dressed without one
پاسخ به: پاتیل درزدار
ارسال شده در: پنجشنبه 31 خرداد 1403 00:45
تاریخ عضویت: 1382/10/18
تولد نقش: 1403/02/05
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:42
از: دره گودریک
پست‌ها: 155
آفلاین
لیست حاضرین در پاتیل درزدار


همون‌طور که گفته‌ شد، این لیست پیشنهادی از افرادی هست که در این زمان در پاتیل درزدار حضور دارن. یکیشون رو انتخاب کنید، روی پروفایلش کلیک کنید، راجع به شخصیتش مطالعه کنید تا بتونید ازش در داستانتون راهنمایی بگیرید که چطور به کوچه دیاگون وارد بشید!
البته شما محدود به این لیست نیستید و می‌تونید از هر شخصیت گرفته شده‌ای که باهاش راحت‌ترید و شناخت بهتری نسبت بهش دارید کمک بگیرید.

سیریوس بلک

کوین کارتر

لرد ولدمورت

ریموس لوپین

آلبوس دامبلدور

مروپ گانت

تام ریدل

سالازار اسلایترین

هلگا هافلپاف

الستور مون
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/13 9:29:06
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/4/20 16:26:32
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/7/2 20:49:32
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/10/12 20:57:59
ویرایش شده توسط هری پاتر در 1403/11/28 0:28:44