رفته رفته با بوت های خاکستری گران قیمتم قدم های ریز و درشت برداشتم. همونطوری که دست مادرم رو محکم فشار میدادم و درحالی که مادرم لب هاش رو گاز گرفته بود، زیر لب با خودش زمزمه کرد : این جا خیلی از قبل شلوغ تره... او نه! فراموش کردم!! ام.. امیلی؟
_بله مامان؟ اتفاقی افتاده؟
نه عزیزم، ققط یه کار کوچیک داشتم که فراموش کردم! میتونی یه یک ربع منتظرم بمونی تا برگردم؟
_ام.. اره حتما.
تا وقتی برمیگردم با کسی صحبت نکن و جایی هم نرو. اوو و کنجکاوی هم نکن!
_ولی مامان من که..
شیشش! زود برمیگردم.
اهی بلند کشیدم. دست به سینه گوشه ای از خیابان ایستادم.کمی به ادم های اطرافم نگاه کردم.
همه ادم ها عجیب و غریب بودن! لباس های مختلف.. کلاه های جالب... ناگهان دستی رو روی شونم حس کردم!.
با پریشونی سرم رو برگردوندم و چشمم به دختری با موهای بلند بلوند و پوستی سفید و کک و مکی خورد. موهاش با گل و گیاه های رنگارنگ و زیبا بافته شده بود!. بهش میخورد خیلی مهربون و دوست داشتنی باشه. و واقعا هم بود! با اشفته گی گفتم: ام عه چیز بله؟ اتفاقی افتاده؟
(اون واقعا پریچهر و زیبا بود)
_نه راستش.. فقط فکر میکنم این ساعتی که روی زمین افتاده برای شما باشه!
او اره فکر کردم توی مغازه جا گذاشتم! ممنونم ازت. خیلی لطف کردی. اروم خم شدم و ساعتم رو بلند کردم. روش کمی خاک نشسته بود فوتش کردم ولی مقداری خاک پرید توی صورتم. همونجوری که داشتم سرفه میکردم و بینیم رو میخاروندم گفتم: فقط این که.. من میشناسمت؟
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.
منظورت چیه؟ یعنی چی بعدا؟
_توباید سال اولی باشی. من گابریل دلاکور هستم.
و فکر کنم درست متوجه حرفام نشدی.
همونطوری که لبخند غلیظی زده بود و گونه هاش سرخ شده بود، رو بهم گفت: خب توعم قراره بیای هاگوارتز درسته؟ و گفتم شاید بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من سال بالایی هستم. فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم و کاری کنم با همه چیز اشنا بشی. مطمئنم توی هاگوارتز بهت خوش میگذره! اونجا فوق العادست!.
باشه ولی هنوز متعجبم! حالا چجوری فهمیدی من میخوام برم هاگوارتز؟
پوزخندی زد و جهت چشماش رو به چپ و راست برد و سرش و جلو اورد و پشت گوشم گفت:
_جدا از فضولی از حرفای تو و مادرت متوجه شدم. خب دیگه بیا بریم.
درحالی که صورتم عجیب و غریب شده بود، دستم رو کشید و به سمت در چوبی و بزرگی که انواع پوستر و رورنامه ها دور و بر اون وصل شده بود رفتیم. یه لحظه بوی کاغذ پوسته و خاک نم خورده حس کردم! نمیدونم چرا...
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که یه فرد با تجربه که هم میتونه بهم کمک کنه هم دوستم باشه و بهش اعتماد کنم پیدا شده!.
همون طوری که شاد و خندان داشت من رو به اون سمت میبرد، دستم رو به ارومی کشیدم.
_ام؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه از من خوشت نمیاد؟
نه واقعیتش مادرم برای کاری رفت جایی و ازم خواست همینجا بمونم. فکر نکنم بتونم باهات بیام داخل متاسفم.
_زود باش! بیا اتفاقی نمی افته! قول میدم تا قبل از این که مادرت بیاد برگردیم همینجا!
اهی کشیدم و قبول کردم. اون با خوشحالی بقلم کرد! و منی که اهل احساسات و بقل و.. نبودم یکم معذب شدم و گفتم: خیلی خب عام عه.. کافیه، بهتره زودتر بریم تا مادرم نیومده.
ارام در رو با دستم به سمت جلو هل دادم و وارد پاتیل درز دار شدم.
بویی عجیب غریب رو در مشامم حس کردم.
گابریل با همه سلام و احوال پرسی میکرد.
کاش بتونم وقتی که بزرگ تر شدم مثل اون بشم.
_واقعا من رو الگوی خودت قرار دادییی؟
چشمام متعجب شد و با خودم گفتم اوپس فکر کنم زیادی بلند حرف زدم! درحالی که چشمام درشت شده بود لبخندی ریز زدم و گفتم البته عام اره.ولی یه چیزی هست که هیچوقت نمیتونم مثل تو بدستش بیارم!
_با جدیت رو بهم گفت:این حرف رو نزن!همه چیز با تلاش ممکن میشه.باید قوی باشی و تلاش کنی!
او نه منظورم زیبایی تو بودد.
بلند خندید و من هم همزمان باهاش خندیدم.
_خیلی ازت ممنونم تو خیلی مهربونی ولی... زیبایی هیچ چیز نیست. باداشتن زیبایی به هیچ جا نمیرسی. باید تلاش کنی!
واقعا داشت ازش خوشم میومد! اون باحال، پایه، بامزه، و مهربون بود!.
لحظه ای پلک هام رو روی هم گذاشتم و همینطوری که داشتم قدم زنان راه میرفتم ناگهان جلوی راهم گرفته شد و انگاری که پاهام دیگه قدرت حرکت نداشتن! تعجب کردم. اب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهی به پشت سرم انداختم. مادرم پشتم ایستاده بود!.
----
خوب نوشته بودی. ولی بیا برای مرحله بعد آمادهترت کنیم. چند جا از "!." استفاده کردی که اشتباهه. یا فقط علامت تعجب بذار یا فقط نقطه. از طرفی برای تمام دیالوگها باید از خط تیره "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی. بعضی دیالوگات هیچی پشتشون نداشتن! در نهایت فراموش نکن که همیشه بعد از دیالوگ اگه قراره توصیفات داشته باشیم، حتما باید دو بار اینتر بزنی! یعنی اینطوری:
نقل قول:پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.
پوزخندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
- الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.
تایید شد.
مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگیهای شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان میتونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.