هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خرید در دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۵۶:۳۶ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
#1
ویژگی شخصیت : مهربون_دورو

خیلی برای امروز هیجان داشتم.
شور و شوق تمام وجودم رو فرا گرفته بود، بع قدری که دستام رو فشار میدادم. قرار بود امروز با گابریل به کوچه ی دیاگون بریم تا وسایل مورد نیازم رو تهیه کنم.
جالا چرا گابریل؟ چون اون یک همدم و دوست واقعیه و میتونه بهم کمک کنه و من هم از تجربه ی اون استفاده کنم تا بهترین وسایل رو بخرم. به سرعت گام های محکم و استوار گذاشتم و از پله ها پایین اومدم. لباس اتو شده ام رو به تن کردم و اماده ی رفتن شدم.
امیلی:مامان! زود باش لطفا
_امیلی عزیزم نگران نباش وقت هست دیرت نمیشه.

و بالاخره، تمام مدت ارزوی این لحظه رو داشتم بهترین خربد با بهترین دوست!
اونقدر شلوغ بود که داشتم لای دست و پای مردم گم میشدم!
امیلی: اره خودشهه او.. اون گابریله!
تند و تیز دویدم و به مردم خوردم.
_امیلی وایسا عزیزم گم میشی! اینجا خیلی بزرگه!
امیلی: نگران نباش مامان. تو برو من نیم ساعت دیگه جلوی همین مغازه میبینمت.
گابریل: امیلیی!
امیلی: گابریللل از دیدنت خوشحالمم عزیزمم.
_منم همینطورر، دلم برات تنگ شده بودد
.
_ دورویی ̟

لبخند بزرگی زدم که ناگهان چشمم به پشت امیلی خورد و کم کم لبخندم محو شد.
_اتفاقی افتاده؟ الو؟ ام؟ امیلی؟..
امیلی: یکی از دوستای قدیمیمه ازش متنقرم دختره ی پررو. ادعای بالایی داره.

_اوو سلام امیلیی حالت چطوره عزیزم؟ خیلی وقت بود ندیده بودمتا.
امیلی: فدات بشمم بهترین دوستم اومدهه.
_اوپس! ببخشید گلم من میرم سریع برمیگردم.
همین که دوست امیلی (لیا) برگشت، امیلی لبخندش اروم اروم محو شد و اخم روی صورتش ایجاد شد و گفت: باید ببینی چقدر بدذاته با اون ادامس خودنش! ایشش چندشش!

_ مهربونی ̟

_ولش کن. چوب دستی جدیدم رو دیدی؟
امیلی: ووو عالیه دوستش دارم!
_بزار انعطاف پذیریش رو چک کنم.
و یک دفعه گابریل چوب رو ناخواسته شکوند.!
امیلی: او نه! وای عزیزم متاسفم چرا این شکلی شد.
_عیب نداره من تو دست و پا چلوفتی بودن مشهورم.
امیلی: کی این حرفو زده؟ تو بهترین و با احتیاط ترین فردی هستی که تو زندگیم به چشم دیدم! هیچکس جای تو رو نمیگیره. تو بهترینی به حرف کسیم گوش نده. حالا عیب نداره باهم میریم یدونه جدید و قشنگ ترش رو میخریم!
گابریل: من خیلی خوشبختم که تورو دارم.


---
هم برای کارگاه و هم پاتیل درزدار یه سری نکته رو ازت خواستم رعایت کنی که حتی به یکیش هم گوش نکردی. اگه می‌خوای تو سایت و نوشتن پیشرفت کنی، بهتره به توصیه‌هایی که بهت می‌شه عمل کنی و سعی کنی رعایتشون کنی. متاسفانه تا وقتی تلاشی برای رعایت نکات گفته شده از سمتت نبینم، نمی‌تونم توی این بخش تاییدت کنم. از طرفی بعضی بخشای پستت به نظر به خاطر عجله تو نوشتن گنگ میاد. مثلا آخر پستت گویا گابریل چوبدستی رو شکونده در حالی که امیلی می‌گه متاسفم.

مجبور نیستی داستان جدیدی بنویسی و می‌تونی همین رول رو مجددا ارسال کنی و فقط نکاتی که تا الان تو هر مرحله بهت گفتم رو رعایت کنی تا تایید بشی.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۷:۱۳:۳۴


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷:۰۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳
#2
رفته رفته با بوت های خاکستری گران قیمتم قدم های ریز و درشت برداشتم. همونطوری که دست مادرم رو محکم فشار میدادم و درحالی که مادرم لب هاش رو گاز گرفته بود، زیر لب با خودش زمزمه کرد : این جا خیلی از قبل شلوغ تره... او نه! فراموش کردم!! ام.. امیلی؟
_بله مامان؟ اتفاقی افتاده؟
نه عزیزم، ققط یه کار کوچیک داشتم که فراموش کردم! میتونی یه یک ربع منتظرم بمونی تا برگردم؟
_ام.. اره حتما.
تا وقتی برمیگردم با کسی صحبت نکن و جایی هم نرو. اوو و کنجکاوی هم نکن!
_ولی مامان من که..
شیشش! زود برمیگردم.
اهی بلند کشیدم. دست به سینه گوشه ای از خیابان ایستادم.کمی به ادم های اطرافم نگاه کردم.
همه ادم ها عجیب و غریب بودن! لباس های مختلف.. کلاه های جالب... ناگهان دستی رو روی شونم حس کردم!.
با پریشونی سرم رو برگردوندم و چشمم به دختری با موهای بلند بلوند و پوستی سفید و کک و مکی خورد. موهاش با گل و گیاه های رنگارنگ و زیبا بافته شده بود!. بهش میخورد خیلی مهربون و دوست داشتنی باشه. و واقعا هم بود! با اشفته گی گفتم: ام عه چیز بله؟ اتفاقی افتاده؟
(اون واقعا پریچهر و زیبا بود)
_نه راستش.. فقط فکر میکنم این ساعتی که روی زمین افتاده برای شما باشه!
او اره فکر کردم توی مغازه جا گذاشتم! ممنونم ازت. خیلی لطف کردی. اروم خم شدم و ساعتم رو بلند کردم. روش کمی خاک نشسته بود فوتش کردم ولی مقداری خاک پرید توی صورتم. همونجوری که داشتم سرفه میکردم و بینیم رو میخاروندم گفتم: فقط این که.. من میشناسمت؟
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.
منظورت چیه؟ یعنی چی بعدا؟
_توباید سال اولی باشی. من گابریل دلاکور هستم.
و فکر کنم درست متوجه حرفام نشدی.
همونطوری که لبخند غلیظی زده بود و گونه هاش سرخ شده بود، رو بهم گفت: خب توعم قراره بیای هاگوارتز درسته؟ و گفتم شاید بتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من سال بالایی هستم. فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم و کاری کنم با همه چیز اشنا بشی. مطمئنم توی هاگوارتز بهت خوش میگذره! اونجا فوق العادست!.
باشه ولی هنوز متعجبم! حالا چجوری فهمیدی من میخوام برم هاگوارتز؟
پوزخندی زد و جهت چشماش رو به چپ و راست برد و سرش و جلو اورد و پشت گوشم گفت:
_جدا از فضولی از حرفای تو و مادرت متوجه شدم. خب دیگه بیا بریم.
درحالی که صورتم عجیب و غریب شده بود، دستم رو کشید و به سمت در چوبی و بزرگی که انواع پوستر و رورنامه ها دور و بر اون وصل شده بود رفتیم. یه لحظه بوی کاغذ پوسته و خاک نم خورده حس کردم! نمیدونم چرا...
تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که یه فرد با تجربه که هم میتونه بهم کمک کنه هم دوستم باشه و بهش اعتماد کنم پیدا شده!.
همون طوری که شاد و خندان داشت من رو به اون سمت میبرد، دستم رو به ارومی کشیدم.
_ام؟ اتفاقی افتاده؟ نکنه از من خوشت نمیاد؟
نه واقعیتش مادرم برای کاری رفت جایی و ازم خواست همینجا بمونم. فکر نکنم بتونم باهات بیام داخل متاسفم.
_زود باش! بیا اتفاقی نمی افته! قول میدم تا قبل از این که مادرت بیاد برگردیم همینجا!
اهی کشیدم و قبول کردم. اون با خوشحالی بقلم کرد! و منی که اهل احساسات و بقل و.. نبودم یکم معذب شدم و گفتم: خیلی خب عام عه.. کافیه، بهتره زودتر بریم تا مادرم نیومده.
ارام در رو با دستم به سمت جلو هل دادم و وارد پاتیل درز دار شدم.
بویی عجیب غریب رو در مشامم حس کردم.
گابریل با همه سلام و احوال پرسی میکرد.
کاش بتونم وقتی که بزرگ تر شدم مثل اون بشم.
_واقعا من رو الگوی خودت قرار دادییی؟
چشمام متعجب شد و با خودم گفتم اوپس فکر کنم زیادی بلند حرف زدم! درحالی که چشمام درشت شده بود لبخندی ریز زدم و گفتم البته عام اره.ولی یه چیزی هست که هیچوقت نمیتونم مثل تو بدستش بیارم!
_با جدیت رو بهم گفت:این حرف رو نزن!همه چیز با تلاش ممکن میشه.باید قوی باشی و تلاش کنی!
او نه منظورم زیبایی تو بودد.
بلند خندید و من هم همزمان باهاش خندیدم.
_خیلی ازت ممنونم تو خیلی مهربونی ولی... زیبایی هیچ چیز نیست. باداشتن زیبایی به هیچ جا نمیرسی. باید تلاش کنی!
واقعا داشت ازش خوشم میومد! اون باحال، پایه، بامزه، و مهربون بود!.
لحظه ای پلک هام رو روی هم گذاشتم و همینطوری که داشتم قدم زنان راه میرفتم ناگهان جلوی راهم گرفته شد و انگاری که پاهام دیگه قدرت حرکت نداشتن! تعجب کردم. اب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهی به پشت سرم انداختم. مادرم پشتم ایستاده بود!.


----
خوب نوشته بودی. ولی بیا برای مرحله بعد آماده‌ترت کنیم. چند جا از "!." استفاده کردی که اشتباهه. یا فقط علامت تعجب بذار یا فقط نقطه. از طرفی برای تمام دیالوگ‌ها باید از خط تیره "-" استفاده کنی و بعدش یه اسپیس بزنی و شروع به نوشتن دیالوگ کنی. بعضی دیالوگات هیچی پشتشون نداشتن! در نهایت فراموش نکن که همیشه بعد از دیالوگ اگه قراره توصیفات داشته باشیم، حتما باید دو بار اینتر بزنی! یعنی اینطوری:

نقل قول:
پوز خندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
_الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!
تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.

پوزخندی ملایم زد و با دستش موهای طلایی رنگش رو کنار داد.
- الان نه ولی احتمالا بعدا حتما میشناسی!

تعجب کردم! و ابروهام رو به صورت متعجب بالا دادم.


تایید شد.

مرحله بعد: معرفی یکی از ویژگی‌های شخصیتت در تاپیک خرید در دیاگون.
فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن و کوچه دیاگون هم فعالیت کنی.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۴:۱۱:۲۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۱۴:۱۵:۰۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸:۲۷ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#3
امـــیــلی تــایــلر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ اطلاعات شخصی
نام : امیلی
نام خانوادگی : تایلر
تاریخ تولد : هفتم جولای 1995
محل تولد : نیویورک | ایالات متحده امریکا
ملیت : امریکایی
محل زندگی : بریتانیا | لندن

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ اطلاعات جادوگری
گروه هاگوارتز : نامعلوم
جبهه : ارتش تاریکی | مرگخوار
رده ی خونی : اصیل زاده
پاترونوس : گرگ
چوب دستی : چوب مغزا گردو و موی و تکشاخ | انعطاف پذیر
توانایی : توانا در جادوی سیاه | خوش اواز | پیانیست حرفه ای

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ ظاهر و جزئیات اخلاقی
چهره : موهایی صاف و لخت و قهوه ای ، چشمانی ابی به رنگ اوقیانوس ، مژه های بلند و لب های سرخ
ظاهر : لباس هایی کلاسیک و برند به تن داره
اخلاق : برونگرا ، با همه ارتباط برقرار میکنه ، گاهی مهربون ، مغرور

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ علایق و تنفرات
علایق : خوندن رمان، پیانو، نقاشی روی بوم، وقت گذرونی با دوست هاش، جادوی سیاه
تنفرات : ماگل ها، انسان های قلدر، دفاع در برابر جادوی سیاه، رنگ زرد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_ زندگی شخصی
مادر : اماندا بلک
پدر : الکساندر تایلر
امیلی در سال ۱۹۹۰ در خانواده ای ثروتمند و اصیل و در نیویورک ایالات متحده امریکا متولد شد. چهره ی امیلی کاملا شبیه مادرش هست.
وی توی عمارت تایلر ها مناطق بیرون شهر (می فر) هست. خانواده ی اون سال هاست که مرگخوار وفاداری هستند.
وی از ۱۰ سالگی توسط مادرش جادوی سیاه رو اموزش دیده و در اون خیلی ماهر و توانا هست.
مادر او از ساحره های قدرتمند و اصیل و پدرش مرگخواری وفادار و فردی ثروتمند و دومین پسر توماس تایلر (پدر بزرگ امیلی) هست.
مادر او از خاندان اصیل و مشهور بلک هست.
او گردنبندی ارزشمند که نسل به نسل منتقل شده داره که از الماسی سبز رنگ تشکیل شده و قدرت محافظت در برابر ظلم و ستم از امیلی رو داره.

تایید شد.

مرحله بعد: به تاپیک پاتیل درزدار برو و از یکی از جادوگرانی که در اونجا حضور داره، راهنمایی بخواه تا راه ورود به کوچه دیاگون رو بهت نشون بده.

فراموش نکن همزمان می‌تونی در شهر لندن هم فعالیت کنی و بعنوان جادوگر دسترسیت به میدان مرکزی جادوگران و ویزنگاموت باز شده.



ویرایش شده توسط pansy1980 در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۳:۴۱:۳۱
ویرایش شده توسط pansy1980 در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۳:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط pansy1980 در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۳:۵۰:۴۵
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۳:۵۱:۳۰
ویرایش شده توسط امیلی تایلر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۳:۵۲:۴۸
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۲۳:۵۴:۵۱
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۸ ۰:۱۹:۳۰


پاسخ به: کارگاه داستان‌نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴:۵۶ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۳
#4
(https://www.jadoogaran.org/uploads/images/img667c484ec17a7.jpg)

همونطوری که از شدت بارون موهام نم دار شده بود، اهسته و رزین قدم هام رو بلند کردم. ارام شروع کردم به راه رفتن و وارد دنیای درونی ام شدم. ناگهان اطرافم سرسبز و زیبا شد و انواع درخت، گل و گیاهان مختلف دور و برم ایجاد شد.
اولش تصور کردم خیالاتی شدم و فقط اثر اون همه اتفاقات بد و ناجوره، ولی وقتی کمی به خودم اومدم متوجه شدم که خودم رو وارد چه داستان شوم و ناپسندی کردم. دختری چهارده ساله که ناخواسته وارد جنگل ممنوعه شده بود! کمی با خودم فکر کردم، بوی خاک مرطوب و نم خورده میومد. سعی کردم از همون راهی که اومده بودم برگردم به مدرسه، ولی دیگه دیر شده بود. توی دردسر افتاده بودم.
اونقدری که کنترل ذهنم رو از دست داده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. نسیم خنک و ملایمی موهای خرمایی ام رو به رقص دراورد. لب هام ترک خورد.
کنار بوته های فراوان قارچ های قرمز با نا امیدی جلوس شدم.
همانطوری که پوست لبم رو میکندم و کم کم سرما داشت وارد بدنم میشد صدای قدم های ریز و کوچکی رو شنیدم که باعث شده بود صدای خش خش برگ های پاییزی به گوش برسه.
یک لحظه به خودم اومدم و از جام بلند شدم. چوب دستی انعطاف پذیر و لطیف ام رو که از موی تکشاخ و پوست گردو پدید اومده بود دراوردم.
کمی اطرافم رو جست و جو کردم ولی چیزی دستگیرم نشد.
نفس به شدت عمیقی کشیدم و تا میتونستم هوا رو وارد شش هام کردم.
چوب دستی ام رو فشار دادم و نخستین قدمم رو با ارامش برداشتم.
رفته رفته قدم هام بلند و بلند تر میشد.
هر نوع شاخ و برگی که به چشمم میومد رو با احتیاط به وسیله پاهام هل میدادم به سمت اون طرف.
مجدد همون صدا!
این دفعه نتونستم خودم رو کنترل کنم. از ترس اب دهنم رو قورت میدادم و به سختی نفس میکشیدم.
اون صدا هی نزدیک و نردیک تر میشد به قدری که فکر میکردم پشت سرم نشسته.
دستی به موهام کشیدم و اون هارو پشت گوشم قرار دادم تا جلوی دست و بالم نباشن.
و تا جون داشتم و پاهام توانایی داشت دویدم
به دشواری شاخ و برگ های سر راهم رو کنار میدادم طوری که تمام تیغ تو دست هام فرو رفته بود و قرمز شده بود.
اونقدر درد میکرد که دلم میخواست زجه بکشم.
ولی با اون همه اتفاقات ناجور و بدی که در عاقبت م قرار داشت پابرجا و امیدوار دویدم.
یک دفعه دیگه توانایی دویدم نداشتم.
انگار پاهام داشتن کنترل میشدن! اول فکر کردن قدرت بدنی ام رو از دست دادم ولی، وقتی چشمم به زمین خورد وحشت کردم!. پاهام بشدت استوار و محکم تو گل فرو رفته بودن!
دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. سعی و تلاش کردم تا به خودم بفهمونم بالاخره یکی میاد نجاتت میده و از این جهنم در میارتت تا ابد که اینجا نمیمونی!
ولی نمیشد، دیگه واقعا نمیشد. با حسرت و نامیدی سرم رو روی شاخه ای که روی زمین افتاده بود و در اون گوشه قرار داشت گذاشتم.
شاخه های گیاهان و درختان متعدد، اسمان رو پوشانده بود. همه جا کاملا تاریک و بی روح بود.
به تدریج پلک هایم سنگین شد و همانطوری که سر و تنم گلی و کثیف بود و برگ گیاهان روش نشسته بود به خواب رفتم.
چند دقیقه بعد کمی چشمام باز شد و انگاری که خواب بودم و نمیتونستم دست و پام رو تکون بدم.
ولی متوجه تک شاخی سفید رنگ، پریچهر و زیبا همانند مروارید که شاخی براق و جلا پذیری داشت شدم.
دیدم که داره به سمت من میاد و بعد از اون دیگه متوجه هیچی نشدم تا وقتی توی حیاط بیدار شدم و همه دورم بودن.
و تکه ای از موی درخشان تکشاخ روی لباسم بود!


داستان خوبی بود و توصیفاتت واقعا عالی بودن! فقط یکم ظاهر پستت تو پاراگراف‌بندی مشکل داره. لزومی نداره بعد از پایان هر جمله، اینتر بزنی و به پاراگراف بعدی بری. تا جایی که جملات مرتبط با هم هستن بذار تو یه پاراگراف باشن و بعد با زدن دو اینتر پاراگراف بعدی رو بنویس. مثلا:

به دشواری شاخ و برگ های سر راهم رو کنار میدادم طوری که تمام تیغ تو دست هام فرو رفته بود و قرمز شده بود. اونقدر درد میکرد که دلم میخواست زجه بکشم. ولی با اون همه اتفاقات ناجور و بدی که در عاقبتم قرار داشت پابرجا و امیدوار دویدم.

یک دفعه دیگه توانایی دویدم نداشتم. انگار پاهام داشتن کنترل میشدن! اول فکر کردن قدرت بدنی ام رو از دست دادم ولی، وقتی چشمم به زمین خورد وحشت کردم! پاهام بشدت استوار و محکم تو گل فرو رفته بودن!


تایید شد.

مرحله بعد: انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت‌های گرفته نشده و معرفی آن در تاپیک معرفی شخصیت.

+ لطفا به پیام‌شخصی‌ای که برات ارسال شده مراجعه کن.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۱۸:۱۸:۱۶
ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۲۷ ۱۸:۱۸:۵۰


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸:۴۹ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#5
خواستم بگم که قبلا گروهبندی رو رد کردم و اگر توی قسمت گروهبندی بری و چند صفحه بزنی قبل من دونجا هستم.



شما مرحله‌ی اول یعنی بازی با کلمات رو گذروندین اما بدون گذروندن مرحله‌ی دوم که گروهبندی هست، مستقیم اومدین اینجا که سومین و آخرین مرحله از ورود به ایفای نقشه.

لطفا بعد از گروهبندی، دوباره برگردین اینجا و شخصیتی متناسب با گروهتون معرفی کنین.

تایید نشد.



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۸ ۲۱:۰۷:۰۷


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶:۱۷ دوشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۲
#6
•❞ کــالــیــدورا بــلــک🎓 ❝•
「⋆𝐂𝐀𝐋𝐈𝐃𝐎𝐑𝐀 𝐁𝐋𝐀𝐂𝐊 ⋆🌱」


̆̑ ٜ ۪ ۠ •❞ م‍ ‍ش‍ ‍خ‍ ‍ط‍ ‍ا ت ک‍ ‍ا م‍ ‍ل❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

نام : کالیدورا
نام خانوادگی : بلک
رده ی خونی : اصیل زاده
جنسیت : ساحره
محل تولد : نیویورک/ایالات متحده آمریکا
سال تولد : ۷ نوامبر ۱۹۸۰
محل زندگی : لندن / عمارت خاندان بلک
ملیت :بریتانیایی
فرزند : تک فرزند /فرزند اول

̆̑ ٜ ۪ ۠ •❞مـ ‍ش‍ ‍خ‍ ‍ص‍ ‍ا ت ج‍ ‍اد و ‍گ‍ ‍ر ی❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

محل تحصیل : هاگوارتز
گروه : اسلیترین
جارو : نیمبوس ۲۰۰۱
چوبدستی : چوب نارون با مغز گردو
پاترونوس : گرگ
حیوان خانگی : گربه ی سیاه ( کروئلا )
وضعیت درسی : از دانش اموزان برتر
جبهه :ارتش تاریکی / مرگخواران



̆̑ ٜ ۪ ۠ •❞ ‍ا طـل‍ ‍ا ع‍ ‍ا ت ❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

رنگ مو : سساه پر کلاغی
رنگ چشم : ابی
رنگ لب : هلویی
سبک استایل : گران قیمت و برند
سبک مو : موهایی شانه شده و مرتب که کمی حالت دارد و تا شانه هایش است.


ٜ ۪ ۠ •❞ ‍اخـ ‍ل‍ ‍ا ق ‍ و ‍ ر ف‍ ‍ت‍ ‍ا ر❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

زیرکی و مرموز بودن از ویژگی های اصلی کالیدورا است.
که به راحتی میتواند اعتماد مردم را جذب کند و یا انها را به سادگی گول بزند.
به ندرت پیش مردم کم می اورد.
دختری با قلب پاک از درون ولی چهره ای مغرور و خودخواه.
دختری دو رو که از درون خوش قلب و مهربان که فقط با دوستانش این رفتار را دارد. ولی از بیرون به شدت جاهطلب و خطرناک.


ٜ ۪ ۠ •❞عـ ل‍ ‍ا ی‍ ‍ق❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

جادوی سیاه
خواندن رمان طولانی
پیاده روی تنها در جنگل
نقاشی و طراحی روی بوم
رنگ سیاه و سبز
مار و گرگ


ٜ ۪ ۠ •❞ تـ ‍ن‍ ‍ف‍ ‍ز ا ت ❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ


دفاع در برابر جادوی سیاه
رنگ صورتی و زرد
ماگل ها


ٜ ۪ ۠ •❞ ا س‍ ‍ت‍ ‍ع‍ د ا د ه‍ ‍ا ❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

پیانیست حرفه ای
توانایی بیش از حد در جادوی سیاه
بازیکن حرفه ای کوییدیچ
گول زدن و جلب توجه مردم
نترس و جسور


۪ ۠ •❞ ‍تـو ‍ض‍ ‍ی‍ ‍ح‍ ‍ا ت‍ ‍ ک‍ ‍ا م‍ ‍ل ❝• ْ ࣭ ۠ ٜ ࣷ

دختری زیبا که در لندن در خانواده ای ثروتمند متولد شد .
او در ۱۱ سالگی به هاگوارتز رفت و ماجراجویی های خود را اغاز کرد.
او دوستان زیادی دارد اما فقط با یک درصد انها محبت امیز رفتار میکند.
۹۹ درصد اوقات بی روح است .
اخلاق و رفتار اصلی اش را پنهان میکند میشه گفت که ادم بسیار دورو ای است.
برعکس همه ی مردم رفتار میکند. که مردم خود را خوب نشان میدهند و از درون خطرناک هستند.اما کالیدورا اینطور نیست و معکوس ان است.
پدر او رییس وزارت صحر و جادوست و یک مرگخوار وفادار. که موهایی کاملا سیاه و چشمانی خوش رنگ دارد.
مادر او همچنین یک مرگخوار است و قیافه ی کالیدورا کاملا شبیه اوست.
او درحال حاضر در عمارت خاندان اصیل بلک به سر میبرد.
نام مادر او اماندا، و نام پدرش تام است.
او گردنبندی ارزشمند که با یاقوتی سبز رنگ پر شده و از طرف جد مادری اوست
دارد. و ارزش بالایی برایش دارد.
او درحال حاضر سال هفتم در هاگوارتز را به سر میبرد.



لطفا مراحل ورود به ایفای نقش رو به ترتیب طی کن و اول برای گروهبندی برو و بعد به اینجا برگرد.
تایید نشد.


ویرایش شده توسط pansy1980 در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۸ ۱۵:۳۲:۴۱
ویرایش شده توسط pansy1980 در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۸ ۱۵:۳۳:۲۶
ویرایش شده توسط pansy1980 در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۸ ۱۸:۱۴:۱۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۸ ۱۹:۲۸:۲۰


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
#7
«خـنـده،کـلاه،رنـگ،پـله،مـنـظـور،کـاغـذ پـوسـتی،تـردیـد»

زمان گروه بندی رسیده بود.
پانسی با دریکو منتظر بودند تا اسمشان را صدا بزنند.

_پروفسور مک گوناگل "کاغذ پوسته ای" را برداست و اسم پانسی پارکینسون را خواند.

پانسی با اعتماد به نفس فراوان از "پله" ها بالا رفت و رفت روی سکو.
"کلاه" را روی سرش گذاشتند.
چیزی نگذشته بود که

کلاه گفت:«اســلــیــتــریــن!!!!!🐍

پانسی با "خنده" ریزی و قیافه ای از خود راضی به پایین سکو رفت و روی صندلی میز اسلیترین کنار بقیه ی هم گروهی هایش نشست.

یک دختری به پانسی گفت:«سلام
پانسی با شک و "تردید" و با لحنی مغرور گفت:«خب؟سلام

_اسم من هرماینیه.
خیلی دوست دارم باهم دوست بشیم.
خانواده ی من از خانواده ی جادوگرا نیستن ولی بنظرم دوستای خوبی میشیم
اخه میدونی حس خوبی به اون پسره که موهاش "رنگ" نارنجی داره ندارم.

پانسی با لحنی کمی عصبانی گفت:«"منظورت" چیه؟ شوخی میکنی؟فکر کردی من با توی مشنگ زاده دوست میشم؟حتی خوابشو ببینی.

_هرماینی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و رفت.
از اون به بعد هرماینی و پانسی شدن دشمن های هم دیگه!.......


یکم ساده اما جالب بود. یه سری اشکالات نگارشی و ظاهری داری که با ورود به ایفای نقش و درخواست نقد به راحتی حل می‌شه. ولی اینو همینجا بگم که فقط دیالوگه که با خط تیره "-" (و نه آندرلاین "_") شروع می‌شه و برای شروع توضیحات و توصیفات نباید هیچ علامتی بذاری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۱ ۲۰:۵۸:۴۸






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.