سوژه: لذت
کلمات فعلی: سرما- امید- پیروزی- گردنبند- طلسم شادی بخش- تولد- ماه
نقل قول:
توماس آرچر، کارمند وزارت سحر و جادوی بریتانیا بعد از ظهر دیروز به طرزی فجیع و دردناک، یک روز بعد از روز تولدش کشته شد. همسرش اذعان داشت که علت مرگ به دلیل گردنبند کمیابی بود که به عنوان کادوی تولد به او هدیه داد، بود و حال تقاضای توجه و رسیدگی بسیار به پرونده را داشت.
- چرا داری بخش حوادثو میخونی؟!
- نمیدونم.
اما نیوت می دانست و داشت دروغ می گفت. آن بخش روزنامه را کورجیمن باز کرد، هنگامی که نیوت داشت به کارآگاهی برای وزارت سحر و جادو، در کنار جانور شناسی فکر میکرد و ایده ای جدید در ذهن نیوت انداخت. نیوت داشت به این فکر می کرد که همانطور که به صورت تجربی و از سن جوانی وارد حرفه مخاطره آمیز جانورشناسی شده بود، به همین روش هم وارد مسائل کارآگاهی شود که به مراتب از حرفه جانورشناسی خطرناک تر بود و نیوت این را می دانست، اما نه به اندازه ی کافی!
---------------------------------------------------------------------
نیوت برای شروع ماجرایش در جست و جوی قتل توماس آرچر، پرونده ای نداشت که در اواسط زمستان در اتاقش بنشیند و درحال نوشیدن فنجان چای آن را مطالعه کند. اما آشنایی قبلی که بخاطر همسایگی با خانواده آرچر با آنها داشت، به او کمک کرد که در
سرمایی استخوان بترکان، در میان کلبه های دهکده هاگزمید، به دنبال خانه ای کمی پر زرق و برق تر از دیگران بگردد.
وقتی پلاک طلایی رنگی را با عنوان منزل آرچر، پرورش دهنده اسکاتیل های کمان به دست، دید، روبروی درخانه آنها ایستاد و با اضطراب زنگ را به صدا در آورد. پس از چند لحظه موجودی با ظاهری شبیه به نیوت در را باز کرد، اما کاملا شبیه به نیوت نبود، ظاهری بی انرژی تر و غمگین تر از نیوت داشت. در همان لحظه هرچه ذوق، اشتیاق و
امیدی که در نیوت وجود داشت از بین رفت. دیگر نه علاقه ای به جانورشناسی داشت نه به کارآگاهی. منصرف شد و بدون اینکه حرفی به زبان بیاورد رویش را برگرداند که برود.
- برو کنار، فریمنی! اسکاتیل احمق! چند بار باید بهت بگم که با مهمان ها نه؟!
با شنیدن صدای خانم آرچر، فریمنی از سر راه کنار رفت. ناگهان تغییر شکل داد و به پسری حدودا 7 ساله با صورتی خندان تبدیل شد.
- مرسی، نیوت!
فریمنی با شیطنت خنده ای کرد و به داخل خانه دوید. نیوت که حالا به حالت اولیه اش بازگشته بود، یادش آمد که برای چه آمده است.
- معذرت میخوام. من برای...
- ... اوه! بله نیوت، من مافالدا آرچر هستم و میدونم چرا اومدی! ازت ممنونم! بیا داخل...
خانم آرچر به داخل رفت و نیوت پشت سرش وارد شد و در را بست. برخلاف ظاهر خانه، که به نسبت دیگر خانه ها شیک تر و اعیانی تر بود، درون خانه کاملا از هر حسی خالی بود. بهترین کلمه برای توصیف آن گورستان بود.
- خانم آرچر گفتید که می دونید من برای چی اومدم اینجا...
- درسته.
- خب، از کجا...
- ...فریمنی! اون اسکاتیل نگهبان خودمونه. پرورش اسکاتیل کاریه که از همون ابتدا از پدر شوهرم، بهش رسید. خانواده توماس از همان ابتدا مسئول پرورش اسکاتیل های کمان به دست بودند که کارشون محافظت بخش اسناد خیلی محرمانه وزارت بود. شایعات میگن که...
- ...اونا از خانواده مجنونگرا هان!
- بله. فریمنی بهم گفت که تو یه جانورشناس هستی!
- شنیده بودم اسکاتیل ها توانایی ذهن خوانی و رسوخ به ذهن رو دارند اما ارتباط ذهنی، راستشو بگم جا خوردم!
- بله. اسکاتیل ها با کسی که بخوان ارتباط ذهنی میگیرن و یسری مسائل رو بهشون میگن. اما اونا توانایی های بسیاری دارند که یکیش افسرده گراییه. اونا امید رو ازت میگیرن تا کاملا زندگی رو ناچیز ببینی و بعد با یه تیر از کمانشون، به قلبت تیر می زنند تا درهمان دم، بدون ذره ای امید جان بدهی!
- چقدر ناراحت کننده!
- بله. از زمان مرگ توماس، منم مردم! و چون فرزندانم از من و پدرشون بخاطر شغلمون متنفر بودن به من سر نزدن! اما حالا که تو اومدی، کمی از ناراحتیم کم شد و باعث تسلیم شدی!
- اما بقیه هم برای پرسش سوالات...
- میدونم، بقیه هم برای بازجویی اومده بودن ولی باز من حس تنهاییمو از دست ندادم. تا تو اومدی! آخه تو شبیه پسرم نویلی! نویل کوچولوی مامان...
خانم آرچر و نیوت که داشتند با نوشیدن چای و گپ زدن وقتشان را می گذروندند، فریمنی آنها را تماشا می کرد. ناگهان در خانه به صدا درآمد. همه فکر می کردند نباید شخص خاصی باشد، کارآگاهی برای بازجویی آمده، همسایه ای برای تسلیت یا شایدهم شخصی از وزارت سحر و جادو برای پرسش درباره اسکاتیل ها. اما هیچکس حتی ذره ای نزدیک به اینکه قاتل توماس آرچر پشت در باشد حتی فکر هم نکرد.
---------------------------------------------------------------------
- کصافط عوضی. چطور تونستی اینکارو با ما بکنی.
خانم آرچر به جان تازه وارد افتاده بود و با ضجه های جانخراش به بدن او ضربه می زد. هری گلر وود، همکار آقای آرچر در بخش امنیت اسناد محرمانه و پدر اولیور، با اینکه بدنی تنومند داشت و می توانست با ضربه ای پیکر بی رمق خانم آرچر را به گوشه ای پرت کند. اما با حالتی شرمنده به زمین نگاه می کرد و تسلیم ضربات پی در پی خانم آرچر بود.
فریمنی در گوشه ای ایستاده بود و با تبدیل شدن به آقای گلر وود، با حالتی عصبانی به او نگاه می کرد. حالا اگر هم آقای گلروود می خواست و می توانست برای مقابله به مثل کاری بکند، رقیب سرسختی مثل فریمنی داشت که کاملا مبارزه ای ناعادلانه بود. نیوت فقط با اضطراب تماشا می کرد و نمی توانست چیزی بگوید.
- تو... مثل... برادر... آرتور بودی! چطور... تونستی همچین... کار وحشیانه ای... انجام بدی!
خانم آرچر درحالیکه روی کاناپه راحتی اش می نشست با نفس نفس زدن، آقای گلروود را دشنام می داد.
- مایه ننکه!
فریمنی با عصبانیت در دشنام دادن به خانم آرچر کمک می کرد.
- من متاسفم!
- فکر میکنی تاسف کافیه؟!...
خانم آرچر درحالیکه صداش می لرزید تن صدایش را پایین آورد.
- فکر میکنی اینطوری توماس بر می گرده؟!
- باور کن من قصد نداشتم اینطوری بشه. اونروز با گردنبندش اومد سرکار. بهم گفت که گردنبند
طلسم شادی بخش داره. من با وضعیتی که داشتم مجنون طلسم شادی بخش بودم. زنم بچهارو برداشته و قهر کرده بود. کلی بدهی داشتم و اصالتم توسط خانوادم داشت زیر سوال می رفت.
هری گلر وود زانو زد و با چشمانی خیس ادامه داد.
- بهش گفتم گردنبندو برای چند لحظه بهم بده تا از شر حس کصافطی که داشتم برای چند لحظه خلاص شم. اما نداد. اصرار کردم. اصلا زیر بار حرفم نمی رفت. تیر شکسته ی یه اسکاتیل که روی میز بود رو برداشتم تا کمی توماس بترسه و باهام راه بیاد. اما نشد. اصلا راه نیومد به سمتش رفتم تا گردنبند رو ازش بگیرم. انگار طلسم شده بودم. باهم درگیر شدیم و...
سرش را پایین انداخت. از ادامه حرفش شرمش می شد.
- تیر توی گردنش فرو رفت. ترسیدم. گردن بند رو برداشتم و فرار کردم. خونارو از دستم پاک کردم و مرگشو به بقیه اطلاع دادم. خودم برای پروندش دنبال کارآگاه بودم. خودم با استرس تلاش می کردم که راز قتلش برملا بشه. ولی درواقع داشتم تلاش میکردم راز خودم برملا نشه و کسی نفهمه که کار من بوده. تا اینکه یروز گردنبند رو انداختم و وجدان درد شدیدی گرفتم. قبل از اون ننداخته بودمش. نمیدونم چرا. ولی این گردنبند منو امروز آورد اینجا
---------------------------------------------------------------------
- خانم آرچر...
- بله جناب رد فیلد! من میبخشمش!
کارآگاه که گیج شده بود گفت:
- به هرحال محاکمه باید انجام بشه. توی دادگاه بخششتونو اعلام کنید
نیوت در حالیکه رفتن آقای گلروود را تماشا می کرد. داشت تمام اتفاقات را در ذهنش مرور می کرد. با خود فکر کرد که به عنوان اولین پرونده اش، چیز خاصی انجام نداده بود که بخواهد به عنوان
پیروزی حسابش کند.
- چرا. تو پیروزی بزرگی به دست آوردی نیوت!
- ولی خانم آرچر. من که کاری نکردم!
- همینکه تا اینجا اومدی و درحالیکه وظیفت نبود، خواستی به من کمک کنی و همه اینا کافیه تا اینو بدم به تو!
خانم آرچر گردنبند شادی بخش را به نیوت داد.
- ولی این مال...
- ...مال منه! میخواستم بعدا بدمش به نویل. ولی الان شخص بهتری رو براش پیدا کردم.
نیوت با خداحافظی از خانم آرچر و فریمنی که حالا لبخندی غیر شیطانی به لب داشت، راه هاگوارتز را در پیش گرفت. به همراه دارایی جدیدی که گردنش بود. در آن شب، کمک روانی نیوت به خانم آرچر، بسته شدن پرونده و تلالو زیبای نور
ماه شادی و لذت خاصی به نیوت بخشیده بود گردنبند جدیدش هم در آن بی تاثیر نبود!
کلمات بعدی: اسکاتیل - هاگوارتز - موزه - کورجیمن - زنگ - اتاق - آویشن