هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸:۱۰ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۹:۵۷
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 93
آفلاین
تصویر کوچک شده

WE BELIEVE IN BERTUANA

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
کلمات فعلی: واژه، نفر، بعد، محدوده، آزاد، جادوگران، شهر لندن


مرگ بالاخره تصمیم گرفته بود که به‌عنوان نفر بعد توی تاپیک محدوده آزاد جادوگران انجمن شهر لندن پست بزنه. اما مرگ به طرز ناشیانه‌ای توی همون بند اول همه هفت کلمه‌شو حروم کرد و دیگه متن تموم کرد و حالا همه ازش یه نویسنده ناشی یاد می‌کردن و مرگ داشت پنیک می‌کرد. پنیک کردن توی همچین موقعیتی کار شایسته‌ای نبود، اما مرگ خیلی اهل انجام دادن کارهای شایسته نبود.

شاید چون اصلا حال نداشت به این فکر کنه که کار شایسته چی هست و چجوری انجام میشه و چرا باید اصلا انجام بشه و چی باعث میشه که این کار شایسته بشه و اصلا چه معیاری این کارو شایسته می‌کنه و اصلا شایسته کی هست و چرا رفته از بین این‌همه شغل خوانندگی رو انتخاب کرده و حالا این چه آهنگایی‌ان که میخونه و چرا همه‌ش آهنگ شاد و مگه غم حس نیست و اصلا خاک‌برسر فرعونیان و جبت طاقوت!

اما ناگهان یادش اومد که اون اصلا نویسنده نیست و توی زندگی مرگیش، چیزی به‌عنوان تاپیک و انجمن و نفر بعد و محدوده آزاد جادوگران شهر لندن وجود نداره و چون مرگ، مرگ بود و اصلا نویسنده نبود و نویسندگی جزو وظایفش نبود، دوباره هفت کلمه رو توی یه بند جدید تکرار کرد که ثابت کنه به هیچ قیدی بند نیست و به قید و بند اعتقاد نداره و اصلا تف توی قانون‌مندی و کمال‌گرایی...

مرگ داشت به این فکر می‌کرد که چرا همه باید نوشته‌هایی که می‌خونن رو صاف و بدون فکر بفهمن؟ چرا اینجوری نشه که بعضی موقع‌ها نویسنده نفهمه چی می‌نویسه و خواننده نفهمه چی می‌خونه ولی نفهمی خودش و نویسنده رو بفهمه و این وسط یه فهم خیلی عظیم رخ بده و حداقل از این همه نفر، یه نفر بفهمه که نمی‌فهمه. بفهمه که فهمیدن یه خیاله و واقعیت نفهمی و نفهمیدنه و هرکی که فکر می‌کنه می‌فهمه، توی یه خیاله بزرگه!

پس درواقع فهم، مثل یه بادکنک کوچیکه و اوایل خیلی ضعیفه! اما هرچی که به این فکر کنی که خیلی می‌فهمی و حالیته و دیگه چیزی توی این دنیای بزرگ نیست که توئه کوچیک نفهمی، اون بادکنکه بزرگ و ضخیم‌تر میشه. بزرگ‌تر و زخیم‌تر، بزرگ‌تر و زخیم‌تر، اونقد بزرگ و زخیم که دیگه سایه‌ش کل زندگیتو بگیره و ندونی چیکارش کنی و امیدوار می‌شی که حداقل اگه بزرگ میشه، بالاخره یه‌جایی، می‌ترکه. و واقعا بالاخره یه‌جایی می‌ترکه!

و وقتی اون بادکنک بترکه، از غرورای فهم درونش، یه رنگین‌کمون تشکیل میشه. رنگین کمونی که هفت رنگ از طیف سیاه داره و هرکدوم از قبلیش سیاه‌تره. این سیاه‌گین کمون جای سایه بادکنک رو می‌گیره و بالای سر زندگیت وای می‌ایسته تا کل زندگیت رو سیاه کنه. سواد سیاه سیاه‌گون تا وقتی که بفهمی، روی زندگیت هست. و وقتی فکر کردی که داری نمیفهمی، غصه نخور. امیدوار باش! چون تو چند هیچ از اونایی که فکر می‌کنن می‌فهمن، جلوتری!

اما مرگ یکبار از روی چیزی که نوشته بود خوند و دید واژه نداره! پس هرچیزی که نوشته بود مچاله می‌کنه و می‌ندازه سطل آشغال و اصلا تف توی فهم و فهمیدن و درک!

کلمات نفر بعد: غرور، فهم، سیاه‌گین، نفر، بادکنک، رنگین کمون، باور


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۳۰ ۱۵:۰۷:۰۳
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۳۰ ۱۵:۰۷:۳۸
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۳۰ ۱۵:۰۹:۰۸

MAYBE YOU ARE NEXT
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵:۳۵ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین

هوادار تیم هاری گراس


سوژه: امید
واژگان نفر بعد: شماتت، زندانی، قدقد، مرلین، هفت راه، عجیب، پشمک


گابریل ملچ‌مولوچ‌کنان پشمک می‌خورد و با خودش فکر می‌کرد که تو این هفت‌راهی‌ای که جلوی روش قرار داره از کدوم سمت بپیچه. هی فکر می‌کنه و فکر می‌کنه و فکر می‌کنه و تهش می‌بینه واقعا انتخاب سخته براش. اگه بقیه راها به خاطر انتخاب نشدنشون ناراحت می‌شدن چی؟ بالاخره اونا راه شده بودن تا ملت انتخابشون کنن و روش قدم بذارن و حالا گابریل تو مرحله‌ای قرار گرفته بود که ممکن بود شیش راه رو همزمان ناراحت کنه!

انتخاب چنان براش سخت بود که بالاخره با امیدواری تصمیم می‌گیره از مرلین کمک بگیره و اون بهش بگه کدوم یکی راه بیشتر خوش‌حال می‌شه و سایرین کم‌تر ناراحت. با حضور ناگهانی پروانه عجیبی که پروازکنان یکراست توی یکی از مسیرا به حرکت در میاد، گابریل متوجه انتخاب مرلین می‌شه و تو همون مسیر قدم می‌ذاره.

گابریل در حال حرکت تو راه انتخابی بود که ناگهان صدای قدقدی توجهشو جلب می‌کنه. برای همین با تعجب وایمیسه و نگاهی به اطراف می‌ندازه. توجهش به قفسی در نزدیکی راه جلب می‌شه که تبدیل به زندانی برای یک عدد مرغ تنها شده بود و حالا مرغ به گابریل زده بود و پشت هم قدقد می‌کرد به این امید که گابریل اونو از قفس نجاتش بده.

گابریل یورتمه‌کنان به سمت قفس می‌ره تا درو باز کنه که ناگهان یکی می‌زنه پشت دستش و شروع به شماتتش می‌کنه.

- هی دختر؟ مگه نمی‌بینی اینجا ملک خصوصیه و اینم مرغ منه؟ می‌خواستی بدزدیش هان؟ دیگه نبینمت اینورا! زودباش برو!

گابریل چشمی می‌گه و با سرعت از اونجا دور می‌شه. ولی مکان رو حفظ می‌کنه تا شب بیاد و مرغ بخت‌برگشته رو از دست این مرد عصبانی نجات بده و آزادی رو به مرغ برگردونه.

واژگان نفر بعد: واژه، نفر، بعد، محدوده، آزاد، جادوگران، شهر لندن


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶:۲۹ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۹:۵۷
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 93
آفلاین
تصویر کوچک شده

WE BELIEVE IN BERTUANA

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: شلوار، ابر، بیکار، فشار، پف، مشترک، مزه


روزی روزگاری، در شهر نقره‌ای، محل رفت و آمد ماهی بزرگا و ماهی کوچیکا، یه آقا مرگه بود که در کنار دو داسش خیلی خوش و خرم زندگی می‌کرد. خیـــــــــــــــــــلیــــــــــــــــــــــی خوش و خــــــــــــــرم! آقا مرگه‌ی قصه‌ی ما، همیشه و همه‌جا حواسش به لیستش بود و هیچکس نمیتونست مانع انجام دادن وظیفه و کاراش بشه و همین از مرگ ما، یه مرگ وظیفه شناس می‌ساخت.

یه‌روزی آقا مرگه، توی شهر نقره‌ای یه شلوار خیلی کهنه و زوار در رفته پیدا کرد که روش نوشته شده بود "شلوار جادویی"! آقا مرگه هم که از دیدن یه شلوار کهنه توی شهر نقره‌ای تعجب کرده بود، تا جایی که می‌تونست با صدای بم و ترسناک و رعب آورش که هرکسی می‌شنوه جان از تنش جدا میشه و حالش خیلی بد میشه، فریاد زد که...
- این شلوار مال کیه؟

اما هیچ‌کس به‌جز اون بوته خار گردون که همین‌طوری حالش خوش بود و هی اینور و اونور می‌رفت و به پای این و اون گیر می‌کرد توی کادر نیومد و آقا مرگه مونده بود با شلوار، تنهای تنها. ولی آقا مرگه خیلی بلند داد زده بود و ابر توی آسمون که داشت با فیل پرنده صحبت می‌کرد و سعی می‌کرد با این مصاحبت و همنشینی از بیکاری در بیاد، از شنیدن صدای مرگ، کلی به‌خودش ترسید و لرزید و بهش فشار اومد و خیلی ناگهانی بارید.

بعد از اینکه ابر بارید، شلوار توی دست مرگ رنگش عوض شد و نوشته‌ی روش تغییر کرد. حالا روی شلوار نوشته شده بود "منو بپوش!". همون لحظه یه قطره بارون توی دهن مرگ افتاد و از همون‌جا وارد نایش شد و رفت پایین پایین پایین پایین تا به قسمت مزه‌شناسی بدن مرگ رسید.

- مزه پف‌فیل میده!

فیل پرنده که داشت با ابر صحبت می‌کرد، متوجه زیادی خیط بودن ماجرا شد و از همونجا بال زنان رفت و روی سقف اتاقش فرود اومد و به دلیل وزن زیاد سقف تاب نیاورد و فیل سقف رو شکست و از همونجا وارد اتاق شد و تصمیم گرفت به کارای بدش فکر کنه. اما چون کارای بدش زیاد بودن مغزش مثل ذرت ترکید و تبدیل به پف فیل شد.

مرگ دوباره یه داد بی‌محتوای جدید زد و تنظیمات ابر به حالت اول برگشت و دیگه نبارید. و مرگ شروع کرد به پوشیدن شلوار. یکی که از اون طرف رد می‌شد، با دیدن مرگ یه صحنه‌ی مشترک با صحنه‌ای که دیده بود به ذهنش اومد و با دیدن ایستگاه شدن مرگ، خیلی به خودش امیدوار شد و کلا امید به زندگی سیاهش تزریق شد.

- آهای مرگ! شلواره خرابه و سرکاریه...

و بعد از گفتن این رفت و توی افق محو شد!


کلمات نفر بعد: شماتت، زندانی، قدقد، مرلین، هفت راه، عجیب، پشمک


MAYBE YOU ARE NEXT
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۳:۱۱ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: انار، بُز، نماینده، درخت کاج، کباب کوبیده، کبود، شاخ‌دم مجارستانی


گابریل از طرف اعضای تیم برتوانا نماینده شده بود تا تزئین درخت کاج برای کریسمس رو برعهده بگیره. البته نه این که بقیه خیلی حق انتخابی داشته باشن. چون به محض این که جمله‌ی "باید درخت کاج بخریم و تزئینش کنیم" از دهن مرگ خارج شده بود، گابریل با امیدواری وسط جمعیت پریده بود و فریاد "من من من" سر داده بود تا این مسئولیت حتما به خودش برسه و موفق هم شده بود. چون تنها راهی بود که بالا و پایین پریدنش و فریادهای بی‌امانش پایان پیدا کنه و مانع کبود شدن صورتش از فرط فریاد و پاهاش از فرط فرود بر زمین بشن.

البته یه دلیل دیگه‌ش هم این بود که بقیه واقعا دلشون نمیومد تو ذوق بچه بزنن! و بچه اولین کاری که کرده بود این بود که کلی آویزِ مینیاتوری از اژدهای شاخ‌دم مجارستانی خریده بود تا اینور و اونور درخت وصل کنه و بعدم لامپای کوچولو و رنگارنگ از کنار همه‌شون رد کرده بود.

گابریل به تزئین درخت اکتفا نکرده بود و در مدتی که ترزا با مهارت با چوبدستیش طلسمی رو برای دون کردن انار زمزمه می‌کرد و الستور و مرگ هم برای خریدن کباب کوبیده رفته بودن، گابریل از فرصت استفاده کرده بود و میز ناهارخوری رو تزئین کرده بود.

حالا که همه کارای گابریل به پایان رسیده بود، به نظرش می‌رسه میز ناهارخوری برای اون شبِ فرخنده باید کنار درخت کریسمس می‌بود تا در کنار زیبایی‌های جدیدی که فقط سالی یک بار رخ می‌ده شامشون رو نوش جان کنن.

بنابراین در حینی که گابریل با احتیاط وینگاردیوم له ویوسایی سمت میز فرستاده بود و وارد هال شده بود که درخت کریسمس اونجا قرار داشت، همزمان مرگ و الستور از در وارد می‌شن و ترزا از آشپزخونه خارج می‌شه و هر چهار نفر با صحنه‌ای مواجه می‌شن که نباید!

بزی که زودتر جلوی در خونه دیده بودن و گابریل دلش نیومده بود تو سرمای بیرون از خونه تنها رهاش کنه و به داخل خونه هدایتش کرده بود، حالا به سراغ درخت کاج رفته بود و حسابی دلی از عزا در آورده بود و اونو نوش جان کرده بود!

واژگان نفر بعد: شلوار، ابر، بیکار، فشار، پف، مشترک، مزه


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۲۹ ۱۵:۵۴:۰۰

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۲۵:۳۸ پنجشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۱:۵۴
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
هواداری برتوانا

سوژه: امید
کلمات: پرتاب، صخره، شکاف، تونل، تاج، بومب، آشکار


الستور با آرامش ایستاده‌بود لبه شکاف عظیمی که داخلش چیزی به جز تاریکی دیده نمی‌شد ایستاده بود و همراه سایه‌ش پاپ کورن می‌خورد.
البته، خارج از شکاف هم همه‌چیز تاریک بود و به جز درخشش چشمای الستور، و سایه‌ش که توسط خودش دیده می‌شد، چیز دیگه‌ای دیده نمی‌شد که شاید سوال پیش بیاد که دلیل این همه دیده نشدن چیه و چرا؟

جوابش خیلی ساده بود. الستور داخل یک تونل خیلی طولانی، ولی باریک ایستاده‌بود که در یکی از انشعاب‌های معدن ذغال سنگ بود. احتمالا حالا سوال پیش میاد که چرا الستور اونجا بود. سوال بسیار خوب که هر موجودی با کمی عقل، باید می‌پرسید. الستور به هیچ عنوان لباس مناسب معدن نوردی، یا حتی تونل نوردی نداشت. در واقع مثل همیشه کت و شلوار شیک و قرمزش رو پوشیده‌بود.

دلیل حضورش در اون زمان، این بود که شایعاتی مبنی بر پیدا شدن تاج پادشاهی شاه آرتور، که حاوی جادوی خیلی قدرتمندی بود، در این منطقه شنیده‌بود، و بنابراین یک گروه غارنورد و صخره‌نورد ماگل که حسابی هم ماجراجو بودن رو تعقیب کرده‌بود و منتظر بود تا تاج رو پیدا کنن تا خیلی آروم ازشون تحویلش بگیره، البته که بدون گرفتن اجازه یا خواهش کردن.

ثانیه‌ها روی ساعت، دوان دوان رفتن و جاشون رو به دقایق دادن، اونا هم داشتن می‌دویدن که یک‌هو دستی از لبه شکاف بالا اومد و بعد، سر اولین صخره‌نورد آشکار شد. گویا صخره‌نوردا از ماجراجوییشون برگشته‌بودن.
سایه الستور، خیلی سریع صاحبش رو پوشوند و توی تاریکی غار فرو بردش.

- باورم نمیشه هیچی پیدا نکردیم... خیلی نقشه دقیق بود... فقط سنگ بود اون پایین.

چهره‌ صخره‌نورد، پر از ناامیدی و عصبانیت بود. و البته که خودش رو بالا کشونده‌بود و داشت کم کم بقیه دوستانش رو هم کمک میکرد که بالا بیان.
البته، حرفش زیاد به مذاق الستور خوش نیومده‌بود. به‌هرحال تاج می‌تونست موجبات شادی و سرگرمیش رو فراهم کنه، حتی می‌تونست ببرتش برای سالازار و با هم براش نقشه بکشن. ولی خب... ماگل‌ها با بی‌عرضگیشون کار رو خراب کرده‌بودن و این قابل تحمل نبود.

بنابراین الستور یک قدم بلند به سمت شکاف برداشت. البته نه دقیقا به سمت شکاف، بلکه به سمت صخره‌نوردی که در حال بالا اومدن از شکاف بود. و بعد، با انتهای عصاش، با ضربه ملایمی صخره‌نورد و تمام دوستانش رو به سمت پایین هدایت کرد.

الستور سرش رو خم کرد، دستش رو حلقه کرد و روی گوش بلندش گذاشت تا صدای پرتاب شدن صخره‌نوردا به انتهای شکاف رو بهتر بشنوه. البته که صدای پرتابشون، حاوی صدای جیغی بود که همین‌طور ضعیف‌تر می‌شد و در نهایت با صدای بومب ضعیفی به اتمام رسید.

الستور شونه‌هاش رو بالا انداخت، آخرین دونه پاپ کورن رو همراه سایه‌ش خورد و خیلی آروم و راحت غیب شد.

کلمات نفر بعد: انار، بُز، نماینده، درخت کاج، کباب کوبیده، کبود، شاخ‌دم مجارستانی


تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴:۳۱ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۸:۳۷
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 561
آفلاین
تصویر کوچک شده

هوادار تیم برتوانا


سوژه: امید
واژگان فعلی: کاغذ، میز، گل، دره، آبنبات‌چوبی، مغز، تحمل


گابریل با پرش از دره‌ی پر از آب که جلوی مغازه شکل گرفته بود و حاصل تمام آب‌های بارونی بود که صبح زود دهکده هاگزمید رو ملاقات کرده بود، خودشو به در می‌رسونه و وارد می‌شه. فروشنده پشت میزش نشسته بود و در حالی که دستش زیر چونه‌ش بود، به معنای واقعی کلمه به شکل به بیرون از پنجره خیره شده بود و نظاره‌گر رنگین‌کمونی بود که وسط آسمون بهش چشمک می‌زد.

گابریل تصمیم می‌گیره آرامش فروشنده رو به هم نزنه و به جاش بره سراغ چیزی که برای خریدش اومده بود که چیزی نبود به جز یک عدد آب‌نبات چوبی. گابریل آب‌نبات رنگارنگش رو برمی‌داره و یورتمه‌کنان برای پرداخت گالیون پیش مرد برمی‌گرده. ولی فروشنده هم‌چنان با عشقی باورنکردنی به رنگین‌کمون زل زده بود.

گابریل هنوزم دوست نداشت آرامش فروشنده رو به هم بزنه و فقط تو دلش دعا می‌کنه کاش خودشم همینقد عشق و علاقه تو وجودش داشته باشه و وقتی بزرگ می‌شه همونطور مثل فروشنده عاشق باشه. گابریل تو همین فکر و خیالا ناخودآگاه پشت میز می‌ره و خودشم همزمان به رنگین‌کمون خیره می‌شه.

فروشنده که به خاطر برخورد چند تار موی گابریل با صورتش قلقلکش گرفته بود، بالاخره به خودش میاد و متوجه حضور گابریل می‌شه.
- اوه تو کی اومدی اینجا؟

گابریل چیزی نمی‌گه و فقط سرجاش جلوی میز برمی‌گرده و آب‌نبات چوبیو نشون فروشنده می‌ده. فروشنده لبخندی می‌زنه.
- فکر می‌کردم شاید گشنه باشی، ولی به نظر میاد امروز برای خریدن تزئینات اومدی نه؟ آخه اون یه آب‌نبات‌چوبیه که دستته! می‌شه 3 گالیون.

گابریل متوجه منظور فروشنده نشده بود. اون آب‌نبات‌چوبی خریده بود تا بخوردش و شاید دقیقا گشنه‌ش نبود، ولی به هر حال مشخصا تزئیناتی نبود. بنابراین همزمان با قرار دادن 3 گالیون روی میز، کاغذ دور آب‌نبات رو باز می‌کنه و قبل از این که فریاد "نه"ی فروشنده به هوا بره، گابریل دردی رو توی مغزش حس می‌کنه. برای اولین‌بار گابریل حس می‌کرد واقعا اشک داره تو چشماش جمع می‌شه!

فروشنده با دیدن چشمای گریون گابریل، با دستپاچگی گل رزی که توی گلدون بود رو برمی‌داره و به سمت گابریل میاد.
- گفتم که چوبیه و خوردنی نیست! تزئیناتیه! بیا این گل رو بگیر تا بتونی دردشو تحمل کنی.

گابریل با امید این که گل واقعا شفابخش باشه، تحویلش می‌گیره و احساس می‌کنه به محض دریافت گل، واقعا درد حاصل از گاز زدن چوب داره از وجودش پرواز می‌کنه و می‌ره. اشکایی که تو چشماش جمع شده بود هم به همون صورت تصمیم به عقب‌نشینی می‌گیره. فروشنده می‌ره یه آب‌نبات‌چوبیِ دیگه که از نظر خودش آب‌نبات‌چوبی نبود و آب‌نبات‌پلاستیکی بود رو برمی‌داره و به گابریل می‌ده.
- بیا اینو به همراه گل بعنوان هدیه از من بگیر.

گابریل حالا بسیار خوش‌حال و خندان و انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش نزدیک بود دندوناش بشکنه، یورتمه‌کنان از روی دره‌ی جلوی مغازه می‌پره و به سمت هاگوارتز راه میفته.

واژگان نفر بعد: پرتاب، صخره، شکاف، تونل، تاج، بومب، آشکار


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸:۳۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۴:۰۲
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 157
آفلاین
هوادار تیم برتوانا


کلمات فعلی: تقلب، سگ جهنمی، شیطان، دمنتور، نفرین، تَرَک، بازیکن
سوژه: امید


در رختکن باز شد. الستور وارد شد و در را پشت سرش انقدر محکم کوبید که دیوار ترک خورد. ترزا بلند شد و با عصبانیت به سمت الستور رفت.
- چه عجب بالاخره ما از حضورتون بهره‌مند شدیم! معلوم هست ۶ ساعته کجایی؟ مثلا بازیکن اصلی هستیا!

الستور لبخند می‌زد. از همان لبخندهایی که وقتی یک کاری کرده است می‌زند. ترزا آهی کشید و با سوءظن گفت:
- باز چیکار کردی؟
- به یکی از شیطان‌های توی جهنم یه نفرین دادم و سگ‌جهنمیش رو ازش گرفتم و اونو توی رختکن اوزکایی‌ها ول دادم که دمنتورشون رو بخوره!

ترزا کاملا عصبی شده بود.
- ولی این تقلبه! با این کارات باعث میشی الکی الکی از مسابقات حذفمون کنن!
- فعلا که نکردن! داورا چیزی نمی‌فهمن!
- امیدوارم...

کلمات نفر بعد: کاغذ، میز، گل، دره، آبنبات‌چوبی، مغز، تحمل


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

F-E-A-R has two meanings
"Forget Everything And Run"
"or "Face Everything And Rise
.The choice is yours


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵:۲۱ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۱۱:۵۴
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 285
آفلاین
هواداری برتوانا!

کلمات: تب، خون، دزیره، دژاوو، ناپلئون، تزریق عشق، کازابلانکا، چتر خیس
سوژه: امید

ناپلئون بناپارت کبیر، از پنجره‌های قصر ورسای به افق نگاه می‌کرد. انتهای لب‌هاش با لبخند ملایمی به سمت بالا خم شده‌بودن، و حس پیروزی در دلش جریان داشت. روز قبل، با سفیر مراکش دیداری داشت که به موفقیت ختم شده‌بود، و می‌تونست از روابط تجاری با دولت مراکش و دریافت و ارسال اجناس از بندر کازابلانکا، مطمئن باشه.

اون روز، باید برای امپراطور روز شادی میبود. ولی این‌طور نبود. هوای پاریس گرفته و بارونی بود، و ناپلئون نیاز به آفتاب داشت. در واقع نیاز داشت انقدر فرانسه رو عظیم کنه که هر وقت هوس آفتاب به سرش زد، بتونه با یه مسافرت، به مکانی آفتابی بره. در نگاه اول برنامه‌ش مناسب و زیبا بود و بنابراین به خودش آفرین گفت.

و البته که تصمیم گرفت بره زیر بارون قدم بزنه و کمی از خنکی هوا لذت ببره، هر چند که طرفدار تابستون بود و در آینده، زمستون روسیه می‌خواست سخت ضربه فنیش کنه. ولی اینا مشکلات ناپلئون آینده بود، بنابراین زیاد بهشون فکر نکرد و کتش رو پوشید و چترش رو برداشت و همراه چندتا محافظ قد بلندتر از خودش، از قصر خارج شد تا زیر بارون قدم بزنه.

به محض خروج و پا گذاشتن توی حیاط، از شدت بارون، محافظانش و باروت اسلحه‌هاشون خیس شدن و ای بابا ای بابا گویان، اسلحه‌هاشون رو گذاشتن زمین و تصمیم گرفتن با شمشیر از جون امپراطورشون محافظت کنن.

همون‌طور که قدم می‌زدن و ناپلئون چهره متفکری به خودش گرفته‌بود و آب از چتر خیسش روی یونیفرم محافظاش می‌ریخت.
افکارش اول روی فتح لندن متمرکز بودن، و بعد به سمت فتح مسکو کشیده‌شدن، و بعد یاد نامزدی کوتاه مدتش با دزیره کلاری افتاد...

دزیره با تزریق عشق به قلب ناپلئون، تلاش کرده‌بود اون رو به مرد دیگه‌ای تبدیل کنه، ولی ناپلئون با اولویت‌های متفاوتش، اون رو پس زده‌بود و با ازدواج با جوزفین، پایه‌های حکومتش رو مستحکم کرده‌بود.
و بعد، در انتهای باغ عظیمش، زنی رو دید... یک لحظه حس کرد دزیره رو دیده و در جا خشک شد. محافظای شمشیر به دستش از توقف ناگهانی ناپلئون شوکه شدن و به پشتش برخورد کردن و باعث شدن ناپلئون سکندری خوران، چند قدم به جلو پرتاب بشه و تصمیم بگیره رژه رفتن با قدم‌های بلند رو از دستور کار و آموزش محافظای شخصیش حذف کنه.

و البته که وقتی دقیق‌تر نگاه کرد، دزیره نبود و صرفا یکی از خدمتکارا بود که زیر بارون داشت به چمن‌ها رسیدگی می‌کرد و امپراطور صرفا دچار دژاوو شده‌بود که شاید بهتر بود همون‌جا از حکومت و زندگی خلع میشد که یه وقت با این افکار و تصوراتش جنگای بزرگ بزرگ راه نندازه و ملت و خودش رو بدبخت نکنه.

- عچووو... سرما خوردیم.

ناپلئون که تند تند پلک می‌زد، گفت. و یکی از محافظاش سریعا دستمالی رو روی بینیش قرار داد تا امپراطور بتونه فین کنه.

- تب هم کردیم به نظر... خون به صورتمون دویده و سرخ شدیم حس میکنیم.

محافظاش که سریعا تاییدش میکردن، امپراطور رو از روی زمین بلند کردن و دوان دوان به قصر برگردوندن. کار درست و مناسب...
البته که محافظانش بهش اعتماد و امید کامل داشتن که می‌تونه فرانسه رو حسابی بزرگ و قوی کنه. ولی خود ناپلئون که سرما خورده‌بود، حس می‌کرد دنیاش تموم شده و دیگه این‌طوری اصلا نمی‌تونه. مردک ناامید.

----

و بعد الستور مون، دکمه تایید رو روی ویرایش صفحه ویکیپدیای ناپلئون، کلیک کرد تا تمام مطالب نوشته‌شده به عنوان برگی از خاطرات ناپلئون ثبت بشه. خنده‌ای پر سر و صدا و شیطنت‌آمیز هم سر داد البته.

کلمات نفر بعد: تقلب، سگ جهنمی، شیطان، دمنتور، نفرین، تَرَک، بازیکن


تصویر کوچک شده


Smile my dear, you're never fully dressed without one



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۵۴ چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۲۰:۲۳:۰۳ شنبه ۲۲ دی ۱۴۰۳
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 220
آفلاین
کلمات: قلب سنگی، کرانه ی سرخ، آخرین نغمه، مذاب کینه، دشنه ی زهرآگین، جسم نیمه جان

پرده‌های تیره ای که از غبار غم رنگ و رویشان رفته بود را به کنار هدایت کرد.
در کرانه‌ی سرخ آسمان، خورشید پرتوهای طلایی رنگش را به رخ ابرهای رنگ پریده می‌کشید. غروب خونین خورشید را از میان امواج دریای عمیق نگاهش تماشا کرد. چه کسی به آن ساحل طوفان زده و متروک چشمانش قدم گذاشته بود که امواج بلندش چنین آرام گرفته است...؟

در حالی که نگاه خیره‌اش را به منظره‌ی پیش رو دوخته بود ، درد خوشایندی را در سینه اش احساس کرد و منحنی لب‌های سرخش عریض تر شد. مدت ها پیش، هنگامی که مذاب کینه در وجودش سرد می‌شد، یک قلب سنگی برایش به یادگار گذاشت. اما حالا بزرگ‌ترین دشمنش، دشنه‌ای زهرآگین از جنس احساس و آلوده به زهر عشق را در سینه‌اش فرو کرده بود تا قلبش را از آن حصار سنگی آزاد کند...

از جلوی پنجره کنار رفت و روی مبل چرمی اش نشست. کاغذ کاهی که روی میز چوبی رها شده بود را در دست گرفت و جملاتی که با دست خط لرد سیاه نوشته شده بود را از نظر گذراند. ماموریتی که به او محول شده بود، فرصت خوبی بود تا کسی‌ را که می‌خواهد به دست آورد.

نوری همانند پرتوهای خورشید بر زندگی‌اش تابیده بود و اجازه نمی‌داد سیاهی آن را ببلعد. حالا با وجود دستور کتبی لرد سیاه برای این ماموریت، آزاد بود تا هرکاری که می‌خواهد انجام دهد. او دستور کشتن لرد سابیس را به عهده داشت زیرا در استدیوی مخصوصش جسم نیمه جان مرگخواران را بر روی زمین می‌شید و با قطع عضو، آنها را شکنجه می‌کرد. اما چه مرگی بدتر از این وجود داشت که بازیچه‌ی دست دیگران باشید...؟

با شنیده شدن آخرین نغمه‌های پرندگان در انتهای غروب آفتاب، ردایی به سیاهی آسمان تاریک شب بر تن کرد و نشان شومش در میان ابر‌های تیره‌ خزید.


کلمات نفر بعد: تب، خون، دزیره، دژاوو، ناپلئون، تزریق عشق، کازابلانکا، چتر خیس


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۱۷ دوشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۴:۰۶:۳۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 314
آفلاین
به هواداری از تیم برتوانا:

کلمات: آپارات، بومب، شپلخ، پق، دیوار، قابلمه، پله.
سوژه: امید

از زبان گادفری

یک قلعه ی ویرانه که بیم‌ می رود حتی با نوازش یک نسیم کاملا فرو بریزد، با این حال دومینیک مورن خون آشام اصرار دارد باید گه گاه به این جا بیاییم و در این جا زندگی کنیم تا روح قلعه زنده بماند. اگر به خودم بود، فورا از پنجره پرواز می کردم و با بیشترین سرعتی که می توانستم بال می زدم، بدون این که پشت سرم را نگاه کنم. ولی چیزی هست که مرا این جا نگه داشته و آن یکدندگی عجیب دومینیک مورن است. خون آشامی که یک بار به صورت اتفاقی در یک معبد دیدم. او معمولا چهره ای آرام دارد، ولی وقتی در چشمانش عمیق می شوم، می توانم طوفانی را در انتهایشان ببینم. یک بار به او پیشنهاد دادم از گردنم خون بنوشد، ولی او به سردی پیشنهادم را رد کرد و گفت من فقط اهل سیر و سلوک معنوی ام!

حالا من در آشپزخانه بالای یک قابلمه که مقادیر زیادی از خون خودم دارد داخلش می جوشد، ایستاده ام و دارم آن را با یک کفگیر چوبی هم می زنم. در همین لحظه ناگهان صدای پقی می آید و من از جایم بالا می پرم و از افکارم خارج می شوم و دومینیک مورن را می بینم که کنارم آپارات کرده و به محتویات قابلمه زل زده، در حالی چهره اش در هم رفته.

از زبان دومینیک مورن (جوش مصنوعی)

نگاهم روی قابلمه ثابت می‌ماند، خون جوشان با حباب‌هایی که مثل زندگی‌های رفته پدیدار و محو می‌شوند. لبخندی تلخ به گوشه‌ی لبم می‌نشیند.

«گادفری، تو که می‌دانی این بومب‌ها برای ما معنایی ندارند. هر چه می‌جوشی و می‌سوزانی، چیزی جز طعم توهم امید در این دیگ باقی نمی‌ماند.»

به دیوار تکیه می‌زنم و به او نگاه می‌کنم که انگار حرف‌هایم را نمی‌شنود. «ما چیزی بیشتر از خاطراتمان نداریم، و این قلعه... این مکان... شپلخ آخرین تکه‌های روح ما را به یادگار دارد. برای همین نمی‌توانم رهایش کنم.»

آهسته از کنار او می‌گذرم و به پله‌های سنگی نگاه می‌کنم که به تاریکی طبقه‌ی بالا ختم می‌شوند. «امید، گادفری، در ویرانه‌ها هم زنده است. اگر گوش بسپاری، شاید تو هم صدایش را بشنوی.»

از زبان گادفری

اندکی یا شاید حتی بیشتر از او دلخورم، با این حال سرم را از روی قابلمه بلند می کنم و به او لبخند ملایمی می زنم.
"شاید حق با تو باشد، دومینیک مورن عزیزم. شاید واقعا امید در این قلعه جریان داشته باشد. اما منشا آن خود قلعه نیست، آرامش و گرماییست که تو به آن می بخشی."

و یک جام را برمی دارم و داخل قابلمه فرو می برم و آن را از خون خودم پر می کنم و به سمت او می گیرم.
"بهتر است تا سرد نشده، بنوشی."

سرش را به نشانه ی نفی تکان می دهد.
"گادفری، من از خون خون آشام ها نمی نوشم. حتی تصورش باعث می شود چیزی شبیه به مار در دلم پیچ بخورد."

من:
"فکر کردم مشکلت فقط با فرو کردن دندان هایت در انسان ها یا خون آشام هاست. پس کلا با خون خون آشام ها مشکل داری. اما چرا؟ من با امید خونم را از بدنم خارج کردم و آن را داغ کردم تا بلکه تو آن را بنوشی. این برایم مهم است، چون آن را به نشان شروع رسمی دوستی مان می بینم. من… باید بگویم از اولین لحظه ای که تو را دیدم تحت تاثیرت قرار گرفتم، تحت تاثیر تناقض آرامش و هیاهوی درونت. امیدوار بودم از خون همدیگر بنوشیم تا بتوانم بیشتر تو را بفهمم."

از زبان دومینیک مورن

به جام خیره می‌شوم، انعکاس نور کم‌جان قلعه روی سطح خون می‌رقصد. حرف‌های گادفری در ذهنم سنگین می‌چرخند، مثل طوفانی پشت دیوار آرامش ظاهری‌ام. نفس عمیقی می‌کشم و سرم را کمی پایین می‌اندازم، طوری که موهای تیره‌ام سایه‌ای روی صورتم می‌اندازد.

«گادفری، تو بیش از آنچه فکر می‌کنی مرا می‌فهمی. اما این…» با دستم به جام اشاره می‌کنم. «این فقط یک رسم میان خون‌آشام‌ها نیست. خون ما، به شکلی، ماهیت ما را برملا می‌کند. و باور کن، نمی‌خواهم چیزی که در من جریان دارد، تو را آلوده کند. شاید دیوار میان ما همین باشد. تو نمی‌توانی تمام چیزی که من هستم را بفهمی، و من هم نمی‌توانم تمام چیزی که تو هستی را لمس کنم.»

نگاهم را به جام برمی‌گردانم و لبخند کم‌رنگی می‌زنم، اما صدایم سرد است. «امید تو را می‌فهمم. اما باید یاد بگیری که گاهی، هرچقدر هم امیدوار باشی، دیوارها شکستنی نیستند.»

از زبان گادفری

در قلبم احساس درد می کنم و اشک در چشم هایم جمع می شود، با این حال لبخند می زنم.
"شاید در وجودت آلودگی باشد، اما در وجود چه کسی نیست؟ تو بیش از حد به خودت سخت می گیری و متوجه نوری که از درونت می تابد، نیستی. این تقلای تو، این ستیز همیشگی ات با تاریکی درونت مثل شعله ی شمعی که یک پروانه را به خودش جذب می کند، مرا مجذوب خود ساخته و من اهمیت نمی دهم که در آن بسوزم."

دومینیک مورن جلو می آید و دستانم را در دستانش می گیرد و چشمان طلایی اش را به چشمان عسلی ام می دوزد.
"گادفری، تو باید بدانی که سوختن همیشه به معنی پاک شدن نیست. گاه فقط به معنی رنجی ابدی و پایان ناپذیر است که تا اعماق روحت رسوخ می کند."

و دستکش مشکی اش را از دستش خارج می کند و دست سردش را لحظه ای روی گونه ام می گذارد، گویا می خواهد ارزش سرمای تنهایی و برتری اش به آتش اتحاد را به من یادآوری کند و بعد آشپزخانه را ترک می کند، در حالی که من بی حرکت ایستاده ام و به نقطه ای نامعلوم خیره شده ام و جامی پر از خون خودم را در دست دارم.

کلمات نفر بعدی: نفس های یخی، قلب سنگی، کرانه ی سرخ، آخرین نغمه، مذاب کینه، دشنه ی زهرآگین، جسم نیمه جان.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۹ ۰:۳۸:۰۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.